پیرامون مقام امام زمان علیه السلام ( قسمت سوم و پایانی )

پیرامون مقام امام زمان علیه السلام ( قسمت سوم و پایانی )

7-اطلاع از احوال و اخبار
یکی از جهات علم حضرتش اطلاع از اوضاع و احوال مردم می باشد .
هر حادثه ای در هر جا رخ دهد ، هر فکری در مغز هر انسانی راه یابد ، هر مطلبی به قلب هر آدمی خطور کند ، هر تغییر روحی در هر کس پدید آید ، هر چشمی به هر جا بنگرد و هر چه عنوان شود یا در دل ها پنهان گردد همه را می داند و می بیند . خلاصه او به تمام افکار و حالات احاطه ی علمی دارد و از همه ی جریانات مادی و معنوی و امور ظاهری و باطنی مطلع است، چنانکه خود در توقیعی که به دست شیخ مفید رحمه الله رسید فرمودند :
( فانا یحیط علمنا بانبائکم و لا یعزب عنا شیء من اخبارکم . ) (1)
( دانش ما بر اخبار شما احاطه دارد و چیزی از گزارش هایتان بر ما پوشیده و پنهان نیست . )
قرآن و روایات گویای این حقیقت است که خدا و رسول و اهل بیت علیهم السلام بر همه ی کردار و اندیشه ها آگاهند و گردش چشم ها و راز دلها را می دانند . (2)
اکنون نمونه ای از این قضایا را-که نشانگر اطلاع امام عصر علیه السلام از حالات و افکار است – نقل می کنیم :

یک حکایت شنیدنی
حضرت آیه الله آقای حاج سید محمد شیرازی حکایت نمودند :
حدود چهل سال قبل که ما هنوز در عراق بودیم یکی از اهالی افغانستان این قصه را برای من نقل کرد : (3)
روزی به قبیله ای برخوردم که ضد تشیع بودند و خیلی علیه شیعه تعصب داشتند از این رو مذهبم را کتمان نمودم و به گونه ای رفتار کردم که ندانند من از شیعیان هستم، چون مجبور بودم مدتی نزد آنان بمانم .
یک روز با جوانی از افراد آن قبیله آشنا شدم که فهمیدم شیعه است ، او در تشیع بسیار محکم و استوار بود ، من از دیدن وی خیلی تعجب کردم ، زیرا در میان قبیله ای که همه غیر شیعه و ضد تشیع بودند وجود چنین فردی حیرت انگیز بود !‌!
از او پرسیدم : مگر تو فرزند فلان شخص و برادر فلان آدم نیستی که هر دو غیر شیعه اند و مگر تو از افراد این قبیله نیستی که همگی علیه تشیع اند ؟‌! چطور شده که قبیله ی تو چنان متعصبند و تو در تشیع چنین تزلزل ناپذیر و استوار هستی ؟‌! و چرا این ها که از مذهب تو خبر دارند آسیبی به تو نمی رسانند و بلایی بر سرت نمی آورند ؟‌!‌
گفت : اینکه به من صدمه و آسیبی نمی رسانند به خاطر آن است که از یک قبیله ایم ، این هم قبیله بودن باعث شده که از تعرضات آنان مصون باشم ، چون میان ما مرسوم است که تعصب قبیله ای بر تعصبات مذهبی غلبه دارد .
با شگفتی پرسیدم : چگونه تو شیعه هستی ؟‌!
گفت : تشیع من داستان عجیبی دارد ، حادثه ای در زندگی من رخ داد که باعث شد از مذهب قبیله ام دست بردارم و شیعه شوم .
پرسیدم : آن قضیه چیست ؟ چه رویداد شگرفی بوده که چنین تو را تکان داده و روح و قلبت را دگرگون ساخته و مذهبت را منقلب نموده است ؟ !
گفت : من در کودکی دایه ای داشتم که شیعه بود ، دل پاک و مهربانی داشت ، از طایفه ی ما نبود ، او زن فقیری از یک قبیله ی دیگر بود که به تقدیر الهی نزد ما آمده و پرستاری مرا به عهده داشت . من خیلی با او انس پیدا کرده بودم ، چون از دوران کودکی در آغوش وی بودم و تقریبا تا سن شش سالگی روز و شبم با او می گذشت ، او در طفولیتم به من شیر داده و با مهربانی و دلسوزی مواظبتم نموده بود .
با آنکه در نماز و روزه سعی فراوان داشت و پاکیزه و درستکار و با تقوا بود اما اهل قبیله ی ما او را نجس می دانستند و کافرش می شمردند ، به همین خاطر از ظرف های او اجتناب می کردند و غذاهای او را نمی خوردند .
یک روز از او پرسیدم : چرا مردم قبیله می گویند تو کافر هستی با آنکه خوب و با دیانت و راستگو و اهل عبادتی ؟ !
ابتدا از جواب دادن طفره رفت و نخواست حقیقت را برای من که در سنین خردسالی بودم بیان کند .
من در آن وقت تقریبا شش ساله بودم ، حس کنجکاوی مرا بر آن داشت که رمز کار او را بیابم و علت این امر را دریابم ، از این رو اصرار ورزیدم و پافشاری نمودم تا از این راز پرده بردارد و حقیقت جریان را برایم بگوید .
او گفت :راستش را بخواهی مذهب من با مذهب مردم قبیله ی شما فرق دارد، من شیعه هستم اما آنها پیرو مذهب دیگری هستند .
پرسیدم : مذهب شیعه چیست و چه تفاوتی با سایر مذاهب اسلامی دارد ؟ !
گفت : ما معتقد به دوازده امام معصوم هستیم که جانشینان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هستند .
آنگاه دوازده امام را برایم نام برد تا به اسم امام دوازدهم حضرت حجت علیه السلام رسید، سپس درباره ی صاحب الزمان علیه السلام برایم صحبت کرد و شرح داد که ایشان زنده و غایب هستند و الان امام ما می باشند و روزی ظهور نموده و جهان را سرشار از عدالت می سازند و ظلم و ستم را ریشه کن نموده حکومت های دنیا را برانداخته و بر شرق و غرب عالم پیروز می گردند .
من با آنکه خردسال بودم خیلی دوست داشتم بیشتر درباره ی تشیع بدانم و به خصوص می خواستم درباره ی آخرین امام که شنیدم زنده است و پنهان می باشد بیشتر تحقیق کنم ، از این رو پرسیدم : این امامی که پنهان است وجودش چه فایده ای دارد ؟ ! ممکن بود صد سال یا دویست سال دیگر بیاید یا هر وقت خواست جهان را پر از عدل و داد کند به دنیا بیاید ، چرا سال ها قبل به دنیا آمده و غایب شده است ؟
او آثار حضرت و ثمرات وجود آن بزرگوار را برایم شرح داد، از جمله گفت : یکی از فواید وجود آقا این است که اگر کسی در جایی گرفتار شود و در صحرا یا دریا گم شود و حضرتش را بخواند و از وی استمداد نماید به فریادش می رسند و نجاتش می دهند .
آن روز گذشت ، از گفتگوی من با آن زن شیعه که دایه و پرستارم در کودکی بود سال ها سپری شد.

هفده سال بعد
حدود هفده سال بعد که تقریبا در سن بیست و سه سالگی بودم مستطیع شدم و برای انجام مناسک حج به طرف مکه حرکت کردم .
در آن زمان مردم با شتر مسافرت می رفتند و از ماشین و هواپیما و جاده های آسفالت و تجهیزات امروز خبری نبود.
ما دسته جمعی با یک قافله راهی حج شدیم و خاک افغانستان را به طرف حجاز ترک کردیم ، در طول راه دشواری های زیادی تحمل نمودیم ، در مناطق سردسیر شبها از سرما می لرزیدیم و در نواحی گرمسیر روزها زیر آفتاب سوزان و روی ریگ های داغ صحرا به طور طاقت فرسا راه می پیمودیم ، کم آبی و کم غذایی نیز بر رنج ما می افزود و توان جسمانی ما را کاهش می داد. اینگونه بود تا به صحرای عربستان رسیدیم.
یکی از شب ها که قافله در صحرای حجاز برای استراحت توقف کرد ، من هم که خیلی خسته و بی رمق بودم خوابیدم تا سحرگاه برخیزم و با کاروانیان حرکت کنم ، اما یک وقت از نور خورشید که بر صورتم می تابید و حرارت آفتاب که بر پیکرم می نواخت بیدار شدم و هراسان و مضطرب دیدم هیچ کس نیست، اثری از قافله نبود، همه رفته بودند، شتر من هم همراه چهار پایان دیگر رفته بود. تک و تنها وسط بیابان ماندم ، بیم و وحشتی بر من مستولی شد که در تمام عمرم آنقدر نترسیده بودم . ترس از دزدهای قاتل و بی رحم ، ترس از حیوانات درنده و وحشی ، ترس از گرسنگی و تشنگی چنان مرا از خود بی خود نمود که نزدیک بود قالب تهی کنم .
در این هنگام که از همه جا دل بریده و ناامید بودم و از حیات دست شسته و خود را در کام مرگ می دیدم ؛ ناگهان به یاد آن زن شیعه که در ایام کودکی پرستارم بود افتادم و حرف های او به خاطرم آمد ، به یاد آوردم که می گفت امام دوازدهم شیعیان زنده است، گرچه غایب و از نظرها پنهان می باشد اما یکی از آثارش این است که هر که در صحرا یا دریا گرفتار شود و از آن حضرت استمداد نماید و کمک بخواهد یاری اش نموده و نجاتش می بخشند .
در آن موقع به امام غایب شیعیان پناه بردم و او را با فریاد صدا زدم ، بغض گلویم را گرفته بود، اشک هایم می ریخت ، حال عجیبی داشتم ، خیلی منقلب بودم ، داد می زدم و می گفتم یا صاحب الزمان ، مرتب از او کمک می خواستم و فریاد می زدم یا ابا صالح .
ناگهان دیدم اسب سواری ظاهر شد و نزدیک من آمد، آقایی را که بر اسب نشسته بود نشناختم ، ابتدا گمان کردم از اهالی آن نواحی است که تصادفا گذارش به آن جا افتاده ، اما بعد دیدم به من نظر دارد ، نگاهی به من نموده و فرمودند : چه می خواهی ؟
عجیب این بود که ایشان با زبان محلی خودم با من صحبت نمودند و از حالم جویا شدند . عرض کردم : آقا من در این صحرا درمانده ام، قافله رفته و من خیلی مضطرب و پریشانم.
فرمودند: همراه من بیا.
آقا سوار بر اسب حرکت کردند من هم پیاده در رکاب ایشان به راه افتادم، چند قدمی بیش نرفته بودم که به سمتی اشاره نمودند و فرمودند : این قافله ی شماست .
نگاه کردم دیدم اهل کاروان خودم هستند . در این هنگام به فکرم رسید که ایشان کیستند و چگونه با زبان افغانی با من حرف زدند و کمتر از چند دقیقه مرا از وسط آن صحرا به قافله ام رساندند ؟‌!
تا به این فکر افتادم دیگر آقا را ندیدم و هر چه این سو و آن سو نگریستم اثری از آن بزرگوار نیافتم !‌!‌
مرا از میان آن بیابان خشک و سوزان که تا چشم کار می کرد نشانی از آب و آبادانی نبود، نجات دادند و به قافله ام رساندند . من از همان موقع فهمیدم حرفهای آن زن شیعه که در ایام خردسالی ام به من گفته بود درست است و به حقانیت عقاید او پی بردم ، از این رو شیعه شدم و از مذهب قبیله ام برگشتم .
زمانی که به مکه رسیدم سراغ یکی از علمای شیعه را گرفتم تا آداب و عقاید تشیع را بیاموزم . یک ملای شیعه را به من معرفی کردند ، نزد او رفتم و پس از فرا گرفتن اصول تشیع در محضر وی شیعه شدم .
وقتی اهل کاروان و بستگانم که همراهم بودند از ماجرای تشیع من آگاه شدند خیلی اصرار کردند که به مذهب سابقم برگردم و از تشیع دست بردارم اما هیچ ترتیب اثر ندادم و چنان در تشیع استوار گردیدم که هیچ کس نتوانست در من تزلزلی ایجاد کند.

پی نوشت:

1- بحارالانوار ، جلد 53 ، صفحه ی 175 .
2-برخی از آیات و روایات و حکایات را پیرامون این موضوع در کتاب ملاقات در صاریا نوشته ایم ، صفحه ی 101 تا 112 آن کتاب را مطالعه کنید .
3- این حکایات در سال 1414 هجری قمری در قم بیان گردید .
منبع:کتاب پیرامون مقام امام زمان علیه السلام

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید