حکایت هایی درباره شجاعت

حکایت هایی درباره شجاعت

نویسنده: حمیده سلطانی‌مقدم

 

نَسیبه
نَسیبه، دختر یکی از یاران پیامبر، هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوشادوش یکدیگر بجنگند و از رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) دفاع کنند. او فقط مشک آبی را به دوش کشیده بود، برای آنکه در میدان جنگ به مجروحان آب برساند. او نوارهای پارچه­ای نیز همراه آورده بود تا زخم‌های مجروحان را ببندد.
مسلمانان در آغاز مبارزه، شکست عظیمی به دشمن وارد کردند، ولی طولی نکشید بر اثر غفلت عده‌اى، دشمن بر اوضاع چیره شد و عده زیادی از مسلمانان از اطراف رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) پراکنده شدند. نسیبه به محض اینکه وضع را چنین دید، مَشک آب را به سویی انداخت و شمشیر به دست گرفت و گاهی نیز با تیر و کمان در کارزار می‌جنگید. ناگهان متوجه یکی از سپاهیان دشمن شد که با فریاد، هم‌رزمانش را از غیبت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آگاه و آنها را تحریک به مبارزه می‌کند. نسیبه بی‌درنگ خود را به او رساند و چندین ضربت بر او وارد کرد. او نیز ضربه محکمی بر شانه نسیبه زد که تا سال‌ها بعد نیز اثر این ضربه، او را آزار می‌داد. در این بین، نسبیه متوجه شد یکی از پسرانش زخم برداشته است. فوری با تکه‌پارچه‌هایی که آورده بود، زخم پسرش را بست.
رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از مشاهده شهامت این زن، لبخند بر لبانش نشست. همین‌که نسیبه زخم فرزند را بست، به او گفت: فرزندم! زود حرکت کن و مهیای جنگیدن باش. در همین هنگام، پیامبر، ضارب فرزند را به نسیبه نشان داد و گفت: او پسرت را زخمی کرد. نسیبه با شهامتی مثال‌زدنی به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق پای او نواخت و او را نقش زمین کرد. رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: خوب انتقام خویش را گرفتى، خدا را شکر که به تو پیروزی بخشید و چشمت را روشن کرد.[1]

رقابت بر سر شهادت
در آستانه شروع جنگ بدر، مسلمانان می‌کوشیدند هرچه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند. در این میان، پدر و پسری بر سر اینکه کدام‌یک به میدان برود وکدام‌یک در خانه بماند، به بحث و مشاجره پرداختند. پدر می‌گفت: من به جهاد می‌روم و تو در خانه بمان. پسر نیز می‌گفت: خیر، تو بمان و من به جهاد می‌روم. در نهایت، قرعه انداختند و قرعه به نام پسر افتاد و او به جهاد رفت و شهید شد.
بعد از مدتى، پدر، پسر را در عالم رؤیا،‌در سعادت بی‌نظیری دید که به او می‌گوید: پدر جان! آنچه خدا به ما وعده داده بود، همه حق و راست بود. پدر نزد رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آمد و گفت: یا رسول الله! اگر چه من پیر شده‌ام و استخوان‌هایم ضعیف و سست شده است، ‌ولی آرزوی شهادت دارم. من نزد شما آمده‌ام تا دعایم کنید که خداوند شهادت را روزی من کند. رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) دست به دعا برداشت و فرمود: خدایا! برای بنده مؤمنت شهادت روزی فرما. یک‌سال بعد در جریان جنگ احد، آن پیرمرد به فیض عظیم شهادت رسید.[2]

مقابله به مثل
کریب بن صباح، یکی از لشکریان شجاع سپاه معاویه بود. درباره او نوشته‌اند: بازو و انگشتان این مرد،‌به قدری قوی بود که سکه را با دستش می‌سایید تا اثر نقش آن از بین برود. او در جنگ صفین مبارز طلبید. یکی از دلیران لشکر امام علی(علیه السّلام) برای مقابله با او به میدان رفت، ولی طولی نکشید کریب او را کشت و جنازه‌اش را به گوشه‌ای انداخت. به همین‌ترتیب، چندین نفر از لشکریان را کشت و جنازه‌هایشان را روی هم انداخت. سرانجام، این مرد در شجاعت و زورمندی آن‌قدر هنرنمایی کرد که لشکریان امام علی(علیه السّلام) عقب نشستند و از مبارزه منصرف شدند. در همین زمان، امام علی(علیه السّلام) خودش به کارزار آمد و با یک ضربه شمشیر، کریب را کشت و به طرفی انداخت. پس از آن فریاد زد: آیا مردی در میانتان نیست؟ دومین نفر هم آمد. او هم با یک گردش شمشیر علی(علیه السّلام) از پای درآمد. تا چهارنفر به همین ترتیب آمدند و به ضربت شمشیر علی(علیه السّلام) کشته شدند. پس از آن، دیگر کسی جرئت رویارویی با امام علی(علیه السّلام) را نداشت.[3]

جوان تیزهوش در برابر هشام
در خلافت هشام بن عبدالملک اموى،‌قحطی همه سرزمین‌های اسلامی را فراگرفت و عده زیادی از مردم شهر و روستا جان خود را از دست دادند. ازاین‌رو، عده‌ای از عشایر چادرنشین نزد خلیفه رهسپار شدند تا عرض حالی کنند. آنها وقتی رویاروی خلیفه قرار گرفتند، مرعوب هیبت او شدند و قدرت سخن گفتن را از دست دادند.
در آن میان، جوانی پیش آمد و به هشام گفت: از مقام خلافت اجازه می‌خواهم به اختصار عرض کنم که سه سال است ما دچار قحطی و تنگ­دستی هستیم، در حالی‌که مال و ثروت زیادی در اختیار شماست. اگر مال خداست، پس به بندگانش سهمی دهید. اگر متعلق به بندگان خداست، قسمتی از اموالشان را به آنها برگردانید و اگر به خودتان تعلق دارد، انصاف داشته باشید و از مال خود به مردم بینوا انفاق کنید. هشام لحظاتی با ناباوری جوان را نگریست. آن‌گاه سر بلند کرد و گفت: این جوان راه فراری برای من باقی نگذاشت. پس دستور داد صد هزار دینار به چادرنشینان و صدهزار درهم به آن جوان بدهند. جوان با شهامت بسیار گفت: اجرت آن همه حرفی که من زدم، فقط صدهزار درهم است! هشام موافقت کرد که به وی نیز صدهزار دینار بدهند.[4]

اسیر نفس
ملک‌شاه سلجوقی بر فقیهی گوشه‌نشین و عارفی عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و در برابر پادشاه تواضع نکرد. سلطان خشمگین شد و به حکیم گفت: آیا نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن­کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به زنجیر کشیدم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم؛ زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستى. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟ حکیم به نرمی پاسخ داد:‌آن نفس است. من نَفْسِ خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی، از من نمی‌خواستی پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک‌شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای خود خواست.[5]

اگر فرزند باید، باید این سان
هنگامی که مغولان به رهبری چنگیزخان بر ایران تاختند، فقط سلطان جلال‌الدین خوارزم­شاه به پایمردی برخاست و آنان را به ستوه آورد. مغولان بعد از کشتن همه سپاهیان سلطان جلال‌الدین، به کشتن وی نیز امید بسیار داشتند، ولی ناگهان جلال‌الدین، دلاورانه به رود سند زد و با اسب، خود را به‌سوی دیگر رودخانه رساند. چنگیز که خود نظاره‌گر این صحنه بود، گفت: خوشا به حال پدرِ چنین فرزندى.[6]

فتحعلی‌شاه و ملک‌الشعرا
فتحعلی‌شاه قاجار گاهی شعر می‌گفت و آن را برای اصلاح به استادان این فن عرضه می‌کرد. روزی قطعه‌ای از اشعار خود را بر فتحعلی‌خان صبا ملک‌الشعرا خواند و از او پرسید:‌چطور است؟ ملک‌الشعرا گفت: شعری است خالی از مضمون و پوچ.
پادشاه چنان از این گفته برآشفت که دستور داد شاعر بیچاره را به اسطبل بردند و بر سر آخوری بستند و مقداری کاه پیش او ریختند. پس از مدتی که خشم شاه فروکش کرد، صبا را بخشود و به او اجازه حضور در پیشگاهش را داد.
مدتی بعد که باز شاه شعری گفته بود، آن را بر ملک‌الشعرا خواند و رأی او را خواستار شد. ملک‌الشعرا بدون آنکه چیزی بگوید، از جای خود برخاست و رو به طرف در حرکت کرد. شاه پرسید: ملک‌الشعرا! کجا می‌روى؟ ملک‌الشعرا عرض کرد: به اسطبل، قربان!
شاه خندید و دیگر شعر خود را بر او عرضه نداشت.[7]

شجاعت سیدجمال‌الدین اسدآبادى
سیدجمال‌الدین از نظر شجاعت و دلیری چنان بود که با بودن مأمور عالی‌رتبه انگلیس در هند، برای مردم چنین سخن می‌گفت: ای مردم! به حق و عدالت سوگند، دولت دست‌نشانده استعمار با تمام تعددش، از ده هزار نفر بیشتر نیستند. هرگاه شما صد میلیون هندى، پشه شوید و در گوش دولت زمزمه کنید، صدایش به بزرگ­شان،‌گلادستون،‌نخست‌وزیر انگلیس خواهد رسید.
آن رادمرد بزرگ به دلیل آنکه هیچ مانعی در راه اهداف بلند و مقدسش نباشد، از تشکیل خانواده چشم پوشید و در پاسخ سلطان عبدالحمید عثمانی که از او درخواست ازدواج با دخترش را کرد،‌گفت: سلطان می‌خواهد که من زن بگیرم. من دنیای به این زیبایی و بزرگی را به زنی نگرفته‌ام.[8]

زنده‌باد مدرس
در جریان استیضاح دولت از سوی مدرس، روزی «رضاخان پالانی» برای پاسخ‌گویی به مجلس آمد و پیش از تشکیل جلسه، در ایوان ایستاد تا صدای «زنده باد»‌و «مرده باد» ‌مزدوران خود را بشنود. در همین زمان، مدرس سر رسید. مأموران فریاد زدند: «زنده باد سردار سپه». مدرس با بی‌اعتنایی به راه خود ادامه داد. مزدوران دوباره فریاد زدند: «مرده باد مدرس». در این هنگام، مدرس متوجه مردم در اطراف مجلس شد و عصا را رو به آنها کرد و گفت: مردم بگویید:‌«زنده باد مدرس.» همه فریاد زدند: «زنده باد مدرس». دوباره رو به جمعیت کرد و گفت: مردم بگویید: «مرده باد سردار سپه». همه فریاد کشیدند: «مرده‌باد سردار سپه».
سپس از پله‌های مجلس بالا رفت و در بالکن، یقه سردار سپه را گرفت،‌رو به مردم کرد و گفت: بگویید:‌»صد بار مرده باد سردار سپه» «صد بار زنده باد مدرس». جمعیت از رشادت و دلیری سید به هیجان آمده، ‌همان‌طور فریاد زدند: ‌«صد بار مرده باد سردار سپه، صد بار زنده باد مدرس.» به سبب این حرکت سید، سردار سپه با خشم از مجلس بیرون رفت.[9]

پی نوشت ها:

[1]. مرتضی مطهرى، داستان راستان، دفتر انتشارات اسلامى، 1362، ص 128.
[2]. محمدجواد صاحبى، حکایت‌ها و هدایت‌ها در آثار استاد مطهرى، قم، انتشارات تبلیغات اسلامى، 1368، ص 45.
[3]. همان، ص 25.
[4]. یک‌صد حکایت، ص 176.
[5]. هزار و یک حکایت تاریخى، ج 3،‌ص 69
[6]. محمود حکیمى، تاریخ تمدن، تهران، انتشار، 1362، ص 90.
[7]. هزار و یک حکایت تاریخى، ج 1، ص 212.
[8]. لامعى، صد حکایت اخلاقى، تهران، انتشارات رامند، 1323، ص 51.
[9]. حکایت‌هایی از زبان سرخ شهید سید حسن مدرس، ص 25.
منبع: گلبرگ ، شماره110

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید