عدم انظلام – ستم نا پذیرى (1)

عدم انظلام – ستم نا پذیرى (1)

نویسنده : مصطفی دلشاد تهرانی

 

«انه لا تظلمون ولا تظلمون» (بقره /279).
نه ستم مى‏کنید و نه ستم مى‏پذیرید .
«انظلام» یعنى تن به ظلم دادن، زیر بار ستم رفتن، که هرگز رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و اوصیاى او و پیروان حقیقیشان تن به ظلم نداده‏اند. این امر را به روشنى در سراسر حیات نورانى رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و اوصیاى گرامیش مشاهد مى‏کنیم. نه تنها پس از بعثت، بلکه پیش از بعثت نیز؛ آن حضرت هرگز زیر بار ستمى نرفت و تلاش کرد با روحیه «انظلام» در جامعه برخورد کند و از مظلوم دفاع نماید و حق مظلوم را بستاند تا زمینه ظلم پذیرى رفع شود. نمونه برجسته این دوران واقعه مشهور «حلف الفضول» است.
مورّخان ذکر کرده‏اند که حضرت بیست سال بیشتر از عمرش نمى‏گذشت. 1، یعنى بیست سال پیش از بعثت، در یک حرکت ضد ظلم، حرکتى که منجر مى‏شد به شکستن جو انظلام، شرکت کرد، گرفته‏اند مردى از «بنى زبید» در ماه ذى القعده وارد مکه شد و کالایى داشت، «عاص بن وائل سهمى» آن کالا را خرید ولى از پرداخت بهاى آن خوددارى کرد؛ کار به مشاجره کشید و مرد زبیدى توان آنکه حق خود را بگیرد نداشت، ناچار بالاى کوه «ابوقیس» رفت و تظلم نمود و آزادگان قریش را به دفاع از مظلوم و جلوگیرى از انظلام فراخوان و چنین گفت:
یا للرجال لمظلوم بضاعته‏
ببطن مکه نائى الحىٌ و النّفر
ان الحرام لمن تمت حرامته
ولا حرام لثوبى لابس الغدر2
اى مردان (قریش) به دادستمدیده‏اى که کالایش را در مکه به ستم گرفته‏اند و دور از طایفه و کسان خویش است برسید.
حرمت، خاص کسى است که حرمت نگه دارد و کسى که جامه خیانت پوشیده حرمت ندارد. پس «بنى هاشم» و «بنى مطلب بن عبد مناف» و «بنى زهره بن کلاب» و «بنى تیم بن مره» و «بنى حارث بن فهر» در خانه «عبدالله بن جدعان تیمى» جمع شدند و پیمان بستند که هر ستمدیده‏اى را یارى کنند و در گرفتن حق مظلوم همداستان باشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدى ستم رود. 3 گفته‏اند نخستین کسى که در این کار پیشقدم شد «زبیر بن عبدالمطلب» بود 4 و خود وى در این باره گفته است:
حلفت لنقعدن حلفا علینا
و ان کنّا جمیعاً اهل دار
نسمیه الفضول اذا عقدنا
بعزبه الغریب لدى الجوار
و یعلم من حوالى البیت انا
اباه الضیم نهجر کل عار5
سوگند یاد کردم که پیمانى درباره خودمان ببندیم، هر چند که ما جملگى اهل خانه هستیم.و چون پیمان بستیم، آن را «فضول» نام نهادیم، تا بیگانه هنگام پناه جستن (در سایه آن عزت یابد و آنان در اطراف خانه هستند بدانند که ما تن به ستم نمى‏دهیم و از هرگونه ننگى دورى مى‏کنیم .
از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) روایت شده است که پس از مهاجرت به مدینه فرمود:
«لقد شهدت حلفاً فى دار عبدالله بن جدعان لو دعیت الى مثله لا جبت و ما زاده الاسلام الا تشدیداً.» 6
در خانه عبدالله بن جدعان در پیمانى حضور یافتم که اگر در اسلام هم به مانند آن دعوت کنند اجابت مى‏کنم و اسلام جز استحکام چیزى به آن نیفزوده است .
به تعبیر پیامبر، اسلام تنها این پیمان ضد ستم و محکمتر کرده است. این جهتگیرى اسلام و سیره نبوى است. «حلف الفضول» حرکتى بود در جهت شکستن «انظلام»، و به قدرى محکم و پا بر جا بود که نسلهاى آینده نیز خود را موظف مى‏دیدند به آن وفادار باشند و محترمش شمارند؛ چنانکه در دوران فرماندارى ولیدبن عتبه بن أبى سفیان، برادر زاده معاویه که از طرف او والى مدینه بود، حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السّلام) بر سر مالى با وى اختلاف پیدا کرد و او راه زورگویى را در پیش گرفت؛ البته اوضاع مناسب یک قیام همگانى نبود، لذا حضرت به همین «حلف الفضول» که هنوز در خاطره‏ها بود متوسل شد تا جو «انظلام» را بشکند، و مردم را به حقوق خودشان آشنا کند و به آنان بیاموزد که در هیچ اوضاعى نباید تن به ستم دهند. از همین رو حسین بن على، خطاب به ولیدبن عتبه چنین گفت:
«احلف بالله لتنصفننّى من حقى او لآ خذن سیفى ثم لاقومنّ فى مسجد رسول الله – صلى الله علیه و آله – ثم لادعون بحلف الفضول.»
به خدا سوگند که باید از در انصاف در آیى وگرنه شمشیر خود را بر گرفته و در مسجد رسول خدا ایستاده و (قریش را) به حلف الفضول دعوت کنم.
عبدالله بن زبیر که در آن صحنه حاضر بود گفت: به خدا سوگند که (حسین بن على) به حلف الفضول بخواند، شمشیر خود برگیرم و همراه او برخیزم تا حق خویش پستاند یا همگى جان بر سر این کار نهیم. چون ماجرا به گوش مسور بن خزمه بن نوفل زهرى رسید، او نیز همین سخن را گفت. عبدالرحمان بن عثمان بن عبیدالله تیمى نیز چون خبر یافت همان گفت. این سخنان به ولید رسید و از سر ناچارى از زور گویى خویش دست کشید و از در انصاف درآمد و حق حسین را پرداخت.7
مشاهده مى‏کنیم که حسین (علیه السّلام) با این سخن که اگر بر من اجحاف کنى دست به قبضه شمشیر مى‏برم و در مسجد رسول خدا مى‏ایستم و مردم را به آن پیمانى دعوت مى‏کنم که پدرانشان و نیاکانشان بنیانگذاران آن بوده‏اند، فضاى انظلام را مى‏شکند، وحشت فرماندار مدینه را مى‏گیرد و به ناچار دست از اجحاف مى‏کشد. روشن است که حرکت ضد ظلم و ضد انظلامى که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به شرکت در آن افتخار مى‏کرد، سالیان دراز پس از عقد پیمان چگونه نقش اجتماعى – سیاسى خود را نشان مى‏دهد و روح آزادگى و ستم ناپذیرى را جان مى‏بخشد.
عدم انظلام، اصلى بود که اسلام و سیره نبوى محکمترش ساخت و اسوه نیکوى اسلام، در دوران بعثت و قیام خویش هرگز تن به ظلم نداد، نه ستم کرد و نه ستم پذیرفت که این تربیت الهى و قرآنى است: «لا تَظْلِمُون ولا تُظْلَموُن.»
«جلمه،، لا تَظْلِموُنَ و لا تُظْلَموُن،، گرچه در مورد ربا خواران آمده ولى در حقیقت یک شعار وسیع و پرمایه اسلامى است که مى‏گوید به همان نسبت که مسلمانان باید از ستمگرى بپرهیزند، از تن دادن به ظلم و ستم نیز اجتناب ورزند. اصولاً اگر ستمکش نباشد ستمگر کمتر پیدا مى‏شود و اگر مسلمانان آمادگى کافى براى دفاع از حقوق خود داشته باشند، کسى نمى‏تواند به آنها ستم کند. باید پس از آنکه به ظالم بگوییم ستم مکن، به مظلوم بگوییم تن به ستم مده!»8 ستم‏پذیر است که ستمگر پرور است و انسانهایى که پذیراى ولایت جور مى‏شوند، به جائر میدان رشد و سلطه مى‏دهند، چنانکه از نبى اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) نقل شده است:
«کما تکونون یولى (اویومر) علیکم» 9
هرگونه که باشید بر شماحکومت و سرپرستى مى‏شود.
و این قرآن کریم است که به منظور شکستن فضاى ستم پذیرى، توصیه به «هجرت» و نماندن در جامعه‏اى مى‏کند که توان اصلاحش نیست. تأکید تربیت قرآنى بر آن است که اگر قادر به اصلاح بودید، فضاى عفن ظلم را دگرگون سازید و اگر جاى دگرگونى نبود، تعفن ستم را به جان نخرید و بندهاى تعلق را بگسلید و خود را از مناسبات ظالمانه وارهید. یک از موارد «هجرت» همین است: براى پرهیز از انظلام، نه اینکه زیر بار ستم ماند و توحیه‏گر مناسبات ظالمانه بود که کارى نمى‏شود کرد، مى‏گوید: نایست، نمان، بکن و برو!
«و الذین هاجروا فى الله من بعد ماظلموا لنبوئنهم فى الدنیا حسنه ولاجر الاخره اکبر لو کانوا یعلمون.» 10
و آنها که مورد ستم واقع شدند، سپس براى خدا هجرت کردند، در این دنیا جایگاه(و مقام) خوبى به آنها مى‏دهیم و پاداش آخرت اگر بدانند از آنهم بزرگتر است.
خداوند تشویق و ترغیب به بریدن از انظلام مى‏کند. آنان را که مى‏بینند اگر بمانند باید تن به ستم دهند، توصیه به رفتن مى‏کند و عاقبت نیکویى بر ایشان تصویر مى‏نماید. و در مقابل، آنان که مى‏مانند و پذیراى ستم مى‏شوند را مورد مؤاخذه قرار مى‏دهد؛ از آنها با بیانى تند و سراسر شماتت سخن مى‏گوید:
«ان الذین توفیهم الملائکه ظالمى انفسهم قالوا فیم کنتم ؟قالوا: کنا مستضعفین فى الارض. قالوا: الم تکن ارض الله واسعه فتهاجروا فیها فاولئک ماویهم جهنم وساءت مصیراً. الاّ المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان لا یستطیعون حیله ولا یهتدون سبیلاً. فاولئک عسى الله ان یعفوعنهم و کان الله عفواً، غفوراً. و من یهاجر فى سبیل الله یجد فى الارض مراغماً کثیراً وسعه و من یخرج من بیته مهاجراً الى الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على الله و کان الله غفورا رحیما.»11
کسانى که فرشتگان (قبض ارواح) روح آنها را گرفتند در حالى که به خویشتن ستم کرده بودند و به آنها گفتند: شما در چه حالى بودید؟ گفتند: ما در سرزمین خود تحت فشار و استضعاف بودیم؛ آنها (فرشتگان) گفتند: مگر سرزمین خدا پهناور نبود که مهاجرت کنید؟ پس آنها (عذرى نداشتند و)جایگاه‏هشان دوزخ است و بد بازشتنگاهى است مگر آن دسته از مردان و زنان و کودکانى (که به راستى تحت فشار قرار گرفته‏اند) که نه چاره‏اى دارند و نه راهى (براى نجات از آن محیط آلوده) مى‏یابند. آنها را ممکن است خدا مورد عفو قرار دهد و خداوند عفو کننده و آمرزنده است و کسى که در راه خدا هجرت کند، نقاط امن فراوان و گسترده‏اى در زمین مى‏یابند، و کسى که از خانه‏اش به عنوان مهاجرت به سوى خدا و پیامبر او بیرون رود سپس مرگش فرا رسد، پاداش او برخداست و خداوند آمرزنده و مهربان است .
خداوند براى آنکه انسانیت انسان، شرافت و کرامت بنى آدم و ایمان مؤمن زیر چکمه‏هاى انظلام لگدمان نگردد، امر به «هجرت» مى‏کند: «حق و آزادى همیشه در زیر سقفهاى کوتاه و در پس درهاى بسته و حصارهاى تسخیرناپذیر، خفقان گرفته‏اند و مرده‏اند! همیشه!
در اینجا گویى خداوند به انسانى که در دلش آتش ایمانى و بر شانه‏هایش سنگینى رسالتى را احساس مى‏کند فرمان مى‏دهد که: عزم خدا کرده‏اى، خانه‏ات را رها کن! بگریز! «نتوان مرد به سختى که من اینجا زادم» خانه‏ات، خانواده‏ات، شهرت و قومت آنجاست که آزادیت آنجاست، ایمانت آنجاست؛ در آنجا که ستم مى‏شود و حقیقت به اسارت مى‏افتد ممان که «برو بحر فراخ است و آدمى بسیار.» آنان که به خاطر حفظ سروسامان و جان و مال خویش تسلیم مى‏شوند و مى‏مانند، به خود ستم کرده‏اند و از آنچه براى حفظ و کسب آن، آزادى و ایمان خویش را فروخته‏اند محروم خواهند گشت و بر عکس آنان که در راه خدا از هر چه دارند مى‏گذرند و هجرت مى‏کنند بیش از آنچه با هجرت از دست داده‏اند، در هجرت به دست خواهند آورد.»
پیامبر، چنین کرد؛ همه علاقه‏ها را برید تا به انظلام تن ندهد، نه آنکه از اعدا گریخت. پس از 13 سال تلاش بى وقفه و مبارزه بى امان در جهت گسترش اندیشه توحید و تحول انسان از ظلمات به سوى نور، دیگر مکه را یاراى تحمل آنان نبود و جاى رشد اسلام در آن به مرز خود رسیده بود؛ 12 پیامبر براى به دست آوردن اوضاع مساعد و امکانات تازه در مبارزه علیه محیط سیاسى و اجتماعى ظالمانه شهر خویش ، و به عبارت دیگر، ترک جامعه خود براى بازگشت پیروزمندانه به آن، هجرت کرد. 13
عقده قومیت مسلم گشود
از وطن آقاى ما هجرت نمود
پس چرا از مسکن آبا گریخت‏
تو گمان دارى که از اعدا گریخت‏
قصه گویان حق زما پوشیده‏اند
معنى هجرت غلط فهمیده‏اند
هجرت آیین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است‏
معنى او از تنک آبى رم است
ترک شبنم بهر تسخیر یم است
بگذر از گل گلستان مقصود تست‏
این زیان پیرایه بند سود تست‏
مهر را آزاده رفتن آبروست
عرصه آفاق زیر پاى اوست
همچون جو سرمایه از باران مخواه
بیکران شو در جهان پایان مخواه‏
بود بحر تلخ رو یک ساده دشت
ساحلى ورزید و از شرم آب گشت
بایدت آهنگ تسخیر همه
تا تو مى‏باشى فراگیر همه 14
در این راستاست که قرآن کریم «هجرت» را وسیله نیک زیستن این جهانى و اجر بزرگ آن جهانى معرفى مى‏کند و عامل آزادى و آسایشش مى‏داند، و پیامبر براى حاکمیت بخشیدن اسلام و خارج ساختن سرنوشت مظلومان تاریخ و شکسن حصارهاى انظلام باید مکه را ترک مى‏کرد: «اکنون مکه سرزمین اجداد و اقوام و خاطرات پیغمبر، در چنگ قریش است و سیزده سال مبارزه مداوم در حصارهاى استوار و سقف کوتاه و سنگین شهر روزنه‏اى به بیرون نگشاده است. یا باید ماند و مرد و یا باید براى نجات ایمان و آزادى و انجام رسالت بزرگ خدایى و جهانى به هجرت پرداخت. به گفته ژرژگئورگیو:«قبیله و خانواده تنها درختى است که در صحرا مى‏روید (شجره) و هیچ فردى جز در پناه آن نمى‏تواند زندگى کند و محمد یا هجرت خویش شجره‏اى را که از خون و گوشت خانواده‏اش پرورده شده بود براى پروردگارش قطع کرد.» محمد باید مکه را ترک گوید، به کجا؟ «هر جا که اینجا نیست» هر جا که جایگاهى براى آزاد زیستن و پایگاهى براى جهاد هست و پیغمبر از پیش، یثرب را براى چنین کارى آماده کرده بود.» 15
بنابراین آنجا که قدرت مقابله نیست، توان مبارزه رویاروى وجود ندارد، مرداب انظلام در انتظار فرو بردن شرافت، آزادى و ایمان است، تن به ظلم نباید سپرد، باید رفت :
ساحل افتاده گفت گرچه بسى زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم‏
موج ز خود رفته‏اى تیز خرامید و گفت
هستم اگر مى‏روم گر نروم نیستم 16
و آن گاه که حصارهاى انظلام را شکستید و توان مبارزه با ظلم را یافتید، مبارزه کنید، ستم و ستم‏پذیرى را دفن کنید. خداوند اذن مبارزه مى‏دهد:
«اذن للذین یقاتلون بأنهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدیر، الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا الله ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیراً و لینصرن الله من ینصره ان الله لقوى عزیز.» 17
به آنها که جنگ بر آنان تحمیل شده اجازه جهاد داده شده است، زیرا مورد ستم قرار گرفته‏اند و خدا قادر بر نصرت آنهاست. همانها که به ناحق از خانه و کاشانه خود (بدون هیچ دلیلى) اخراج شدند، جز اینکه مى‏گفتند پروردگار ما «الله» است ؛ و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسیله بعضى دیگر دفع نکند، دیرها و صومعه‏ها و معابد یهود و نصارا و مساجدى که نام خدا در آن بسیار برده مى‏شود ویران مى‏گردد و خداوند کسانى را که او را یارى کنند (و از آیینش دفاع نمایند) یارى مى‏کند، خداوند قوى و شکست‏ناپذیر است .
خداوند به آنان که مورد ظلم واقع شده‏اند، اجازه مبارزه داده و این اجازه را با وعده نصرت خویش تحکیم نموده است، و این واقعیت را گوشزد کرده است که اگر اهل توحید تن به ستم بسپارند و نظاره گر ظلم و ظالم باشند، همه پایگاههایى که نام خدا در آن برده مى‏شود نابود مى‏گردد. بدین ترتیب براى اینکه انسان در گنداب انظلام نپوسد و براى آنکه بیاموزد تن به ظلم ندهد، مى‏فرماید: یا باید هجرت کند تا شرافت و ایمان و آزادى و عزت خویش را حفظ کند و با دست یابى به پایگاهى جدید، مبارزه را تداوم بخشد، و یا بماند و استقامت ورزد و مبارزه کند؛ جز آنان که هیچ راهى برایشان نیست.
خداوند قوى و عزیز است و اهل ایمان به اتکاى او با قوت و عزت. اسلام دین قوت است، نه انظلام.

مقابله ستم و سمتگران
در اینجا پرسشى مطرح است و آن اینکه موضع انسان مقابل ظلم و قدرت طغیانگر و ستم پیشه چه باید باشد؟ آیا تسلیم شود، تمکین کند و ستم را بپذیرد؟ یا نه، مقاومت نماید، قیام کند و ستم را نپذیرد؟ آیا چنانکه برخى گمان کرده‏اند حاکمیت ستم و ستمگران از باب قضا و قدر الهى است و خواست اوست و لازمه رضا به تقدیر الهى رضایت به ظلم و تمکین به ظالم است، یا خیر؟ پاسخ عقل و شرع در این باره روشن است. نه عقل اجازه ستم پذیرى مى‏دهد و نه شرع. 18 خداوند هرگز به ظلم راضى و خواهان ستمى نیست:
«و ما الله یرید ظلماً للعباد.» 19
و خداوند ظلم و ستمى بر بندگان نمى‏خواهد.
و هرگز امر به سوء و فحشاء نمى‏کند:
«قل ان الله لایأمر بالفحشاء أتقولون على الله ما لا تعلمون.» 20
بگو: مسلماً خدا به کار زشت فرمان نمى‏دهد. آیا آنچه را نمى‏دانید به خدا مى‏بندید؟
بلکه به عدالت مى‏خواند و دستور مى‏دهد:
«ان الله یامر بالعدل.» 21
بیقین خدا به عدل فرمان مى‏دهد.
به قیام به عدالت و قسط امر مى‏کند:
«کونوا قوامین بالقسط.»22
برپا دارندگان پیوسته عدالت باشید.
خداوند جز داد نمى‏کند و اگر ستمى هست از او نیست، از انسان است و باید آن را برهم زد:
«ان الله لا یظلم الناس شیئاً ولکن الناس انفسهم یظلمون.» 23
بى گمان خداوند هیچ ستمى به آدمیان نمى‏کند ولکن آدمیان خودشان ستم مى‏کنند.
بنابراین، «دین» – و نه آنچه نامى از دین دارد و در حقیقت افیون توده‏هاست – به عصیان علیه ستم و همه ستمگران و آنان که اسارت توده‏ها را مى‏طلبند، مى‏خواند:
– اشراف زالو صفتى که جز با مکیدن شیره جان محرومان پروار نمى‏شوند و برقرار نمى‏مانند.
– زورمندانى که قدرت خویش از ناتوانى مردمان مى‏گیرند و نان خود در انظلام آنان مى‏جویند.
– مزورانى که با ادعاى دیندارى و با تحریف قضا و رضاى الهى بندهاى بردگى زر و زور را استوار مى‏کنند.
خداوند به وسیله حجت باطنى و حجت ظاهرى، 24 راه را روشن کرده است و جاى توجیه براى تن دادن به ستم نگذاشته است. البته ستمگران، در لواى تعظیم شعائر دینى و انجام مراسم مذهبى به قلب حقایق و محو عدالت کمر مى‏بندند و در پوشش مذهب، هویت مذهبى انسانهاى تحت ستم را مسخ مى‏کنند و با به استضعاف کشیدن آنها زمینه انظلام را آماده مى‏سازند، تا هرگونه که خواستند در همه چیز آنان تصرف کنند. اما به همه اینهإ؛77ّّ چه عذرى براى پذیرفتن ستم و فرمانبرى ستمگران و پیروى فاسقان هست، که خداوند به حکم الهامات فطرى و با وجود نمونه‏هاى عینى راه توجیه و گریز را بسته است و در منطق دین، تمکین به جهل و جور مردود است. قرآن کریم در مقام مذمت و طرد آنان که تن به ستم مى‏دهند و پیرو ستمگران و بدکاران مى‏شوند در مواضع گوناگون روشنگرى کرده است. در سوره سبأ صحنه‏اى از قیامت را چنین تصویر مى‏کند:
اگر ببینى هنگامى که این ستمگران در پیشگاه پروردگارشان (براى حساب و جزا) بازداشت شده‏اند (از وضع آنها تعجب مى‏کنى) در حالى که هر کدام گناه خود را به گردن دیگرى مى‏اندازد. مستضعفان به مستکبران مى‏گویند: اگر شما نبودید ما مؤمن بودیم! (اما) مستکبران به مستضعفان پاسخ مى‏دهند: آیا ما شما را از هدایت بازداشتیم بعد از آن که به سراغ شما آمد (و آن را به خوبى دریافتید) بلکه شما خود مجرم بودید! مستضعفان به مستکبران مى‏گویند وسوسه‏هاى فریبکارانه شما در شب و روز (مایه گمراهى ما شد) هنگامى که به ما دستور مى‏دادید که به خداوند کافر شویم و شریکهایى براى او قرار دهیم. آنها هنگامى که عذاب (الهى) را مى‏بینند ندامت خود را کتمان مى‏کنند (مبادا بیشتر رسوا شوند) و ما غل و زنجیر در گردن کافران مى‏نهیم. آیا جز آنچه عمل مى‏کردند به آنها جزا داده مى‏شود؟25
در این آیات موضعگیرى دو گروه ستمگر (مستضعفان و مستکبران) در رویارویى با هم مشخص شده است. ستم پیشه و ستم‏پذیر هر دو مجرمند و هر دو با عنوان ظالم در عذاب. و آن گاه که مستضعفان جرم ستم پیشگى خود را به گردن مستکبران مى‏اندازند، آنها پاسخ مى‏دهند که با وجود حجتهاى روشن و پس از آمدن هدایت چه جاى گریز از مسؤولیت که شما خود مجرم بودید. و حقیقت همین است آن که ستم مى‏کند مجرم است و آن ستم مى‏پذیرد نیز. مستعضفان چشم و گوش بسته دنباله رو آنهایى بوده‏اند که راه کبر و غرور طى کرده و به سلطه جویى پرداخته بودند. آنها به سبب زبونى خویش، تن به ستم داده و در آن موقعیت در صدد تبرئه خویش بر مى‏آیند و به ستمگران و پیشوایان گمراهى مى‏گویند اگر شما نبودید ما مؤمن بودیم و منظورشان این است که شما ما را مجبور و وادار به کفر کردید و بین ما و ایمان حائل شدید، اما هیچ توجیهى از آنان پذیرفته نیست. آنها از حجت درونى و بیرونى برخوردار بودند و با وجود عقل و اراده به کفر و الحاد روى آوردند و تن به جرم سپردند. هر دو گروه مجرمند و گرفتار عملکرد خویش که از پیش فراهم ساخته‏اند. این اعمال و کردار آنهاست که به صورت زنجیرهاى
اسارت بر گردن و دست و پایشان گذارده شده است. هر دو گروه در این جهان در اسارت بوده‏اند و در آن جهان نیز در اسارت خواهند بود. مستکبران در اسارت زر و زور و تزویر و مستضعفان در اسارت نفع و ترس و جهل. اسارت آن جهانى تجسم اسارتهاى این جهانى است .
در صحنه دیگرى عاقبت کفر پیشگان پیرو پیشوایان تبهکار را به تصویر کشیده و مى‏فرماید:
«ان الله لعن الکافرین و اعدلهم سعیراً. خالدین فیها ابداً لا یجدون ولیاً ولا نصیراً. یوم تقلّب وجوههم فى النار یقولون یالیتنا اطعنا اللّه و اطعنا الرسولا.»26
خداوند کافران را لعن کرده (و از رحمت خود دور داشته) و براى آنها آتش سوزاننده‏اى آماده نموده است. همواره در آن تا ابد خواهند ماند و ولى و یاورى نخواهند یافت. در آن روز که صورتهاى آنها در آتش (دوزخ) دگرگون خواهد شد (از کار خود پشیمان مى‏شوند و) مى‏گویند اى کاش خدا و پیامبر را اطاعت کرده بودیم .
آن گاه این پیروان نگون بخت مى‏گویند که ما فقط پیرو بزرگان و رؤساى خود بوده‏ایم، پس آنان را دو برابر عذاب کن:
«و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و کبراء نا فاضلونا السبیلا. ربنا آتهم ضعفین من العذاب و العنهم لعناً کبیراً.» 27
مى‏گویند پروردگارا ما از رؤسا و بزرگان خود اطاعت کردیم و ما را گمراه کردند پروردگارا آنها را از عذاب، دو چندان ده، و آنها را لعن بزرگى فرما.
آنها که خود گمراه بوده‏اند و ازگمراهان پیروى کرده‏اند از خدا مى‏خواهند که گمراه‏کنندگان آنها را به عذاب مضاعف مجازات کند، چرا که پیشوایان و سردمداران آنها گمراه بودند و گمراه کردند، فاسد، بودند و فاسد کردند، و جالب توجه است پاسخ خداوند هب پیروان گمراهى و تن سپردگان به ستم که خواهان عذاب دو چندان براى پیشوایان گمراهى و ستمگران هستند. مى‏فرماید: هم عذاب آنها مضاعف است و هم شما!
«قالت اُخرئهم لاُ ولئهم ربنا هؤلاء أضلونا فاتهم عذاباً ضعفاً من النار قال لکل ضعف ولکن لا تعلمون.» 28
گروه پیروان درباره پیشوایان خود مى‏گویند: پروردگارا اینها بودند که ما را گمراه کردند، پس کیفر آنها را از آتش دو برابر کن. مى‏فرماید: براى هر کدام (از شما) عذاب مضاعف است ولى نمى‏دانید.
آنها هر دو مانند همند. اگر پیشوایان گمراه بودند و به گمراهى کشیدند، پیروان نیز گمراه بودند و تن به گمراهى سپردند؛ اگر آنها ستم پیشه بودند، اینها هم ستم‏پذیر بودند؛ و اگر پیروان، پیشوایان را در گمراهى و ستمشان تأیید نمى‏کردند و نسبت به انحرافات و تباهیهاى آنها سکوت نمى‏کردند و گرد آنها را نمى‏گرفتند، آنها قدرتى بر گمراهى و ستمگرى نداشتند. پى از این نظر هیچ یک بر دیگرى امتیازى ندارند:
«و قالت اولئهم لا خراهم فما کان لکم علینا من فضل فذوقوا العذاب بما کنتم تکسبون.» 39
و پیشوایان آنها به پیروان خود مى‏گویند شما امتیازى بر ما ندارید، پس بچشید عذاب (الهى) را در برابر آنچه انجام مى‏دادید.
آنان که رهبران و پیشوایان خود را چشم و گوش بسته دنبال مى‏کنند و نسبت به عملکردهاى باطل آنها بى‏تفاوت مى‏مانند و ستمگرى آنها را مى‏پذیرند، زندگى این جهانى و آن جهانى خود را تباه مى‏کنند. شناختهاى قلبى و ملاکهاى عقلى و عمل نمونه‏هاى عینى به گونه‏اى است که همه انسانها مى‏توانند به این تشخیص برسند که نباید تن به ستم دهند، هر چند که ستمگر چهره‏اى وجیه داشته باشد و ستم خود را در پوشش دین به اجرا در آورد هر چند که عنوان خلیفه پیامبر و علم و فقیه و شیخ و زاهد بر خود حمل کند. عوام مردم – و نه تنها خواص – قادر به چنین تشخیصى هستند و جاى هیچ عذر و بهانه‏اى نیست. اگر عوام مسلمانان سخنان عالمان و پیشوایان خود را در حالى که آلوده به دروغگویى و حرام خوارى و تعصب خشک و دلبستگى به دنیا هستند، بپذیرند و به دنبال آنها روند، همچون عوام یهودند که خداوند در مقام نکوهش آنان به سبب همین ویژگى فرموده است:
«و منهم امّیون لا یعلمون الکتاب الا امانىّ و ان هم الا یظنون.»30
و پاره‏اى از آنهاافراد عوامى هستند که کتاب خدا را جز یک مشت خیالات و آرزوها نمى‏دانند و تنها به پندارهایشان دل بسته‏اند.
آنها دنبال و هم و گمان خود مى‏رفتند و عالمان و پیشوایان خود را با آنکه حال و وضع تباهشان را مى‏دیدند، باز هم پیروى مى‏کردند. در تفسیر این آیه شریفه حدیثى نقل شده است که نظر آیه را درباره تقلید بجا و نابجا و سکوت نسبت به ستم علما و پیشوایان مشخص کرده، نظر امام معصوم را در انطباق آیه با عوام مسلمانان و میزان شناسایى علماى حق و ناحق روشن مى‏سازد: 31 «مردى به حضرت صادق (علیه السّلام) عرض کرد که عوام یهود از کتاب همان را مى‏دانستند که از علماى خود شنیده بودند و راهى نداشتند جز اینکه از علماى خود هر چه مى‏شنوند قبول کنند و پیروى نمایند پس چرا قرآن آنها را از این پیروى و تقلید سرزنش کرده است؟ چه فرقى بین عوام یهود و بین عوام ما هست؟ آیا عوام یهود مانند عوام ما نیستند که از علماى خود پیروى مى‏کنند؟ (اگر تقلید و پیروى عوام از علما مذموم است پس عوام ما نیز که از علما پیروى مى‏کنند باید مورد مذمت قرار گیرند. اگر آنها نمى‏بایست قول علماى خود را بپذیرند اینها نیز نباید بپذیرند.)
حضرت فرمود: عوام و علماى ما و عوام و علماى یهود از یک نظر فرق دارند و از این نظر مثل همند؛ از آن نظر که مثل هم مى‏باشند خداوند عوام ما را نیز به آن نوع تقلید از علما مذمت کرده است، اما از آن نظر که فرق دراند، نه. آن شخص گفت: اى فرزند رسول خدا این موضوع را برایم روشن کن.
امام فرمود: عوام یهود علماى خود را در عمل دیده بودند که صریحاً دروغ مى‏گویند، حرام مى‏خورند، از رشوه پرهیز ندارند، احکام را به خاطر شفاعتها، رودربایستیها و سازشکاریها تغییر مى‏دهند؛ مى‏دانستند علمایشان چنان متعصبند که در اثر آن یکسره از آیین خود دست مى‏کشند (و درباره افراد و اشخاص عصبیت به خرج مى‏دهند و حب و بغض شخصى را دخالت مى‏دهند). اگر مخالف کسى باشند حق وى را به دیگرى مى‏دهند که مستحق نیست و براى خاطر دوستان و طرفداران خود به دیگران ستم مى‏کنند و مرتکب محرمات الهى مى‏شوند. عوام یهود به حکم شناختهاى فطرى خود (که خداوند در سرشت هر کس قرار داده است) مى‏دانستند که هر کس چنین اعمالى داشته باشد فاسق است و نباید قول او را پیروى کرد و نباید قول خدا و پیامبران خود را از زبان او پذیرفت چون عوام یهود از این افراد پیروى کردند خداوند مذمتشان کرده که نبایستى گفته آنها را بپذیرند و عمل کنند بر این مردم واجب بود که خود در کار رسول خدا نظر مى‏کردند زیرا دلیل هاى راستى او واضحتر از آنها بود که پوشیده ماند و مشهورتر از آن بود که براى آنان واضح نشود عوام ما نیز اگر از فقهاى خود فسق آشکار و تعصب نابجا و توجه به دنیا و امور حرام مشاهده کنند، و ببینند آنها چون به زیان کسى تعصب ورزند از میانش مى‏برند و از هستیش مى‏اندازند، گرچه سزاوار آن باشد که کارش اصلاح شود و چون به سود کسى سر تعصب آیند به وى نیکى و دستگیرى مى‏کنند گرچه سزاوار خوارى و اهانت باشد، و باز هم به تقلید از ایشان ادامه دهند آنان نیز همچون قوم یهودند که خدا ایشان را به سبب تقلید کردن از فقهاى فاسق مذمت کرده است اما آن کسى از فقها که پاسدار نفس و نگهبان دین و مخالف با هواى خود و فرمانبردار امر خدا باشد بر عوام واجب است که از او تقلید کنند و این اوصاف جز در بعضى از فقیهان شیعه نیست، نه در همه آنان. پس هر کس از فقها مرتکب کارهاى زشت و قبیح شود، به راهى برود که دیگر فقیهان فاسق رفتند، از زبان او سخنى از طرف ما نپذیرید. و هیچ ارزش و احترام و حرکتى برایش قائل نباشید.» 32
مردمى که پس از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) با تبعیت کور خود از سران و بزرگان موجبات تباهى خویش و تثبیت و تحکیم «انقلاب على الاعقاب» 33 را فراهم کردن، از مصادیق روشن تطبیق آیه مورد بحث با مسلمانان است .آنان که على رغم آن همه تأکیدهاى قرآن کریم و بر پرهیز از پیروى کورکورانه از آباء و اجداد، محیط، بزرگان و پیشوایان و اکثریت ؛ 34 به راه جاهلیت رفتند و تن به ستم دادند. سخنان ابىّ بن کعب انصارى (از بزرگان انصار 35 – مؤیّد این امر است. ابى بن کعب روزى در زمان خلیفه دوم در منزلش در حالى که عده‏اى جمع بودند سخنانى علیه حکومت و مردمى که با پیروى باطل خویش آسیاى ستم را به گردش در آوردند گفت و چنین اظهار کرد: «به خدا سوگند آن روز که رسول خدا رحلت کرد این امت با سروصورت به خاک درغلتید و هنوز از جاى خود برنخاسته است به خدا سوگند اگر تا روز جمعه زنده بمانم، خطابه‏اى بخوانم که جانم را بر سر آن بگذارم. آگاه باشید که صاحبان بیعت و پیمان تباه شندد. خداوند از رحمت خود دورشان سازد به خدا که من بر تباهى آنان افسوس ندارم من بر امت محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) افسوس مى‏خورم که با پیروى آنان تباه شدند.» ابى بن کعب این سخنان را اوایل هفته با دوستانش گفت ولى تا روز جمعه زنده نماند تا دست به افشاگرى زده، تباهى رهبران و پیروان را فریاد کند. چهارشنبه یا پنجشنبه همان هفته فریاد جارچى بلند شد که ابى بن کعب دار فانى را وداع کرده است. 36 او هر که بود و هر گرایش که داشت، حقیقت تلخى را بر زبان آورده بود که نمى‏بایست به زبان مى‏آورد. این حقیقت که امت پیامبر با پیروى کور از سران و بزرگان تباه شدند آنها با پذیرش ستم و سپس با توجیه ستم پذیرى خود بنیان کجى را گذاردند که پیوسته ادامه یافت و کجیها و تباهیهاى فراوان را به دنبال خود آورد.

پی نوشت :

1- الطبقات الکبرى، ج 1، ص 128؛ البته یعقوبى در تاریخش (ج 2، ص 17 مى‏نویسد که سن رسول خدا از بیت سال گذشته بود که در حلف الفضول شرکت کرد.
2- محمد بن حبیب البغدادى، المنمق فى أخبار قریش، صححه و علق علیه خورشید احمد فارق، الطبعه الاولى، عالم الکتب، 1405 ق. ص 187؛ التنبیه و الاشراف، ص 179؛ و نیز ر.ک: تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 17؛ الوالحسن المسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، دارالاندلس، بیروت، ج 2، ص 270؛ برهان الدین حلبى شافعى، انسان العیون فى سیره الامین المأمون (السیره الحلبیه)، دار احیاء التراث العربى، بیروت، ج 1، ص 132؛ شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام، ج 2، صص 158 – 163.
3- ر.ک: مروج الذهب، ج 2، صص 270 – 271؛ تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 18؛ سیره ابن هشام، ج 1، ص 145؛ التنبیه و الاشراف، ص 179؛ المنمق، صص 186 – 189؛ البدایه و النهایه، ج 2، صص 355 – 356؛ الکامل فى التاریخ، ج‏2،ص 41؛ السیره الحلبیه، ج 1، ص 132؛ سیره ابن کثیر، ج 1، ص 130؛ عیون الاثر، ج 1، ص 68؛ شرح ابن ابى الحدید، ج 14، ص 129؛ اعیان الشیعه، ج 1، ص 220؛ الوفاء باحوال المصطفى، ج 1، ص 136؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 12؛ شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام، ج 2، صص 158 – 159.
4- مروج الذهب، ج 2، ص 270؛ عیون الاثر، ج 1، ص 67؛ اعیان الشیعه، ج 1، ص 220؛ انساب الاشراف، ج 2، حققه و علق علیه محمد باقر المحمودى، الطبعه الاولى، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بیروت، 1394 ق. ص 11.
5- التنبیه الاشراف، ص 179؛ مروج الذهب، ج 2، ص 271؛ البدایه و النهایه، ج 2، ص 356؛ و نیز ر.ک: انساب الاشراف، ج 2، ص 13؛ شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام، ج 2، صص 161 و 164.
6- التنبیه و الاشراف، ص 180؛ ابن اسحاق نقل کرده است: «لقد شهدت فى‏دار عبدالله بن جدعان حلفاً ما احب ان لى به حمر النعم و لوادعى به فى الاسلام لا جبت.» (در خانه عبدالله بن جدعان در پیمانى شرکت کردم که دوست ندارم به جاى آن شتران سرخ موى داشته باشم و اگر در اسلام هم به چنان پیمانى دعوت شوم مى‏پذیرم.) سیره ابن هشام، ج 1، ص 145؛ و نیز: تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 17؛ الطبقات الکبرى، ج 1، ص 129؛ السیره الحلبیه، ج 1، ص 131؛ الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 41؛ البدایه و النهایه، ج 2، ص 357؛ سیره ابن کثیر، ج 1، ص 130؛ الوفاء باحوال المصطفى، ج 1، ص 136؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 12 و 15؛ شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام، ج 2، صص 159 و 161.
7- سیره ابن هشام، ج 1، صص 145 – 146؛ الکامل فى التاریخ، ج 2، صص 41 – 42؛ سیره ابن کثیر، ج 1، ص 130؛ البدایه و النهایه، ج 2، صص 357 – 358؛ السیره الحلبیه، ج 1، ص 132؛ و نیز ر.ک: انساب الاشراف، ج 2، ص 14.
8- تفسیر نمونه، ج 2، ص 279.
9- مسند الشهاب، ج 1، صص 336 – 337؛ الفردوس بمأثور الخطاب، ج 3، ص 305؛ کنزالعمال، ج 6، ص 89؛ عبدالقادر الجیلانى، الفتح الربانى و الفیض الرحمانى، دارالکتاب العربى، بیروت، 1400 ق، صص 46 و 81؛ کنزالعمال، ج 6، ص 89.
10- قرآن، حجر /41.
11- قرآن، نساء /97 – 100.
13- ر.ک: جعفر مرتضى العاملى، الصحیح من سیره النبى الاعظم، قم، 1400 ق. ج 2، صص 221 – 224.
14- محمد خاتم پیامبران، ج 1، ص 246.
15- کلیات اقبال لاهورى، ص 77.
16- محمد خاتم پیامبران، ج 1، ص 251.
17- کلیات اقبال لاهورى، صص 235 – 236.
18- قرآن، حج /39-40.
19- ر.ک: محمد حسین فضل الله، الاسلام و منطق القوه، الطبعه الثانیه، الدار الاسلامیه، بیروت، 1401 ق. صص 49 – 56.
20- قرآن، غافر /31.
21- قرآن، اعراف /28.
22- قرآن، نحل /90.
23- قرآن، نساء /135.
24- قرآن، یونس /44.
25- امام کاظم (علیه السّلام) به هشام بن حکم فرمود: «ان لله على الناس حجتین: حجه ظاهره و حجه باطنه ؛ فاما الظاهره فالرسل و الانبیاء و الائمه – علیهم السلام – و اما الباطنه فالعقول.» (خداوند به مردم دو حجت دارد: حجت آشکار و حجت پیمان ؛ حجت آشکار رسول و پیامبران و امامان (علیه السّلام) هستند و حجت پنهان مردم است). الکافى، ج 1، ص 16.
26- آیات 31 تا 33.
27- قرآن، احزاب /64-66.
28- قرآن، احزاب /67-68.
29- قرآن، اعراف /38.
30- قرآن، اعراف /39.
31- قرآن، بقره /78.
32- ر.ک: سید محمود طالقانى، پرتوى از قرآن، چاپ سوم، شرکت سهامى انتشار، ج 1، صص 207 – 208؛ ده گفتار، صص 91 – 93.
33- «قال رجل للصادق (علیه السّلام): فاذا کان هؤلاء القوم من الیهود لایعرفون الکتاب الا بما یسمعون من علمائهم لا سبیل لهم الى غیره، فکیف ذمهم بتقلیدهم و القبول من علمائهم، و هل عوام الیهود الا کِعوامنا یقلدون علماءهم؟ فقال (علیه السّلام): بین عوامنا و علمائنا و عوام الیهود و علمائهم، فرق من جهه و تسویه من جهه. اما من حیث استووا: فان الله قد ذم عوامنا بتقلیدهم علمائهم کما ذم عوامهم، و اما من حیث افترقوا فلا. قال: بِیّنْ لى یا بن رسول الله! قال (علیه السّلام): ان عوام الیهود کانوا قد عرفوا علماءهم بالکذب الصراح، و باکل الحرام و الرشاء و بتغییر الاحکام عن واجبها بالشفاعات و العنایات و المصانعات، و عرفوهم بالتعصب الشدید الذى یفارقون به أدیانهم، و انهم اذا تعصبوا ازالوا حقوق من تعصبوا علیه، و اعطوا مالا یستحقه من تعصبوا له من اموال غیرهم، و ظلموهم من اجلهم، و عرفوهم یفارقون المحرمات، و اضطروا بمعارف قلوبهم الى ان من فعل ما یفعلونه فهم فاسق لا یجوز ان یصدق على الله ولا على الوسائط بین الخلق و بین الله، فلذلک ذمهم لما قلدوا من قد عرفوه و من قد علموا انه لا یجوز قبول خبره ولا تصدیقه فى حکایته، ولا العمل بما یودیه الیهم عمن لم
یشاهدون و وجب علیهم النظر بأنفسهم فى امر رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم)، اذ کانت دلائله اوضح من ان تخفى، و أشهر من ان لا تظهر لهم. و کذلک عوام امتنا اذا عرفوا من فقهائهم الفسق الظاهر، و العصبیه الشدیده و التکالب على حطام الدنیا و حرامها، و اهلاک من یتعصبون علیه و ان کان لاصلاح امره مستحقاً، و بالترفرف بالبر و الاحسان على من تعصبوا له و ان کان للاذلال و الاهانه مستحقاً، فمن قلد من عوامنا مثل هؤلاء الفقهاء فهم مثل الیهود الذین ذمهم الله بالتقلید لفسقه فقهائهم. فَامّا من کان من الفقهاء صائناً لنفسه، حافظاً لدینه، مخالفاً على هواه، مطیعاً لامر مولاه، فللعوام ان یقلدوه، و ذلک لایکون الا بعض فقهاء الشیعه لاجمیعهم؛ فانه من رکب من القبایح و الفواحش مراکب فسقه العامه فلا تقبلوا مناعنه شیئاً، ولا کرامه.» الاحتجاج، ج 2، صص 457 – 458؛ وسائل الشیعه، ج 18، صص 94 – 95؛ بحارالانوار، ج 2، صص 87 – 88؛ الفیض الکاشانى، کتاب الصافى فى تفسیر القرآن، المکتبه الاسلامیه، طهران، 1356 ش. ج 1، صص 105 – 106.
34- ماهیت آنچه پس از پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) روى داد بازگشتى به گذشته و رویکردى به جاهلیت بود، چنانکه امیر مؤمنان (علیه السّلام) درباره آن فرمود:«حتى اذا قبض الله رسوله صلى الله علیه و آله، رجع قوم على الاعقاب…» (تا آنکه خداوند پیامبرش را به سوى خویش فرا خواند، گروهى به قهقرا برگشتند…) نهج‏البلاغه، خطبه 150.
35- ر.ک: قرآن، بقره /170؛ لقمان /21؛ احزاب /67؛ انعام /116.
36- او از شرکت کنندگان در بیعت عقبه ثانى و از جمله بدریون بود و در همه معرکه‏ها همراه پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) حضور داشت. وى کاتب، حافظ و استاد قرائت قرآن بود. در سال وفات او اختلاف زیادى است، اما در مجموع به نظر مى‏آید در دوران خلافت عمر در گذشته یا به قتل رسیده باشد،ر.ک: الطبقا الکبرى، ج 3، صص 498 – 502؛ صفه الصفوه، ج 1، صص 474 – 477؛ مختصر تاریخ دمشق، ج 4، صص 197 ؛ 204؛ اسدالغابه، ج 1، صص 49 – 50؛ تذکره الحفاظ، ج 1، صص 16 – 17؛ الوافى بالوفیات، ج 6، صص 190 – 191؛ تهذیب التهذیب، ج 1، ص 164؛ قرطبى مالک، الاستیعاب فى اسماء الاصحاب، دارالکتاب العربى، بهامش الاصابه، بیروت، ج 1، صص 30 – 31؛ ابن حجر العسقلانى، الاصابه فى تمییز الصحابه، دارالکتاب العربى، بیروت، ج 1، صص 31 – 32؛ مستدرک حاکم، ج 3، صص 304 – 305؛ حلیه الاولیاء، ج 1، صص 250 – 256؛ شمس الدین الذهبى، العبر فى خبر من غبر، دارالکتب العلمیه، بیروت، ج 1، ص 17؛ تهذیب الکمال، ج 2، صص 262 – 272.
ادامه دارد …..

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید