داستانهایی از زندگى امام على علیه السلام

داستانهایی از زندگى امام على علیه السلام

امام على علیه السلام
ارزش هر کس به کارهاى نیکى است که انجام مى دهد. (1)
بدرقه دیگران

امام على علیه السلام به سمت کوفه حرکت مى کرد که با یک کافر ذمى همراه شد. آن مرد به امام على علیه السلام عرض کرد به کجا مى روى ؟
حضرت علیه السلام فرمود: به کوفه مى روم .
وقتى بر سر دو راهى رسیدند و خواستند از یکدیگر جدا شوند امام علیه السلام از مسیر خود خارج شد و در مسیر او حرکت کرد.
مرد ذمى گفت : مگر به کوفه نمى روى ؟
امام علیه السلام : بله به کوفه مى روم .
مرد ذمى : چرا راه کوفه را رها کردى ؟
امام علیه السلام : این کمال حسن همراهى است که مرد رفیق راهش را در هنگام جدائى چند قدمى بدرقه کند و این دستورى است که پیامبر صلى اللّه علیه و آله به ما داده است .
مرد ذمى : پیامبر شما چنین دستورى داده است ؟
امام علیه السلام : آرى .
مرد ذمى : پس هر کس از او پیروى کرده است بخاطر همین رفتارهاى بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه مى گیرم که پیرو دین تو باشم . آنگاه همراه امام علیه السلام به کوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد. (2)
انفاق

ابوسعید خدرى گوید: نزد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله بودیم و جنازه اى را آوردند تا پیامبر صلى اللّه علیه و آله بر آن نماز گذارد وقتى جنازه را بر زمین گذاردند حضرت سوال کردآیا این جنازه بدهکارى دارد؟
اصحاب جواب دادند: آرى دو درهم بدهکار است .
حضرت فرمود: شما بر آن نماز گذارید.
امیر المؤ منین علیه السلام عرض کرد: اى رسول خدا من بدهى او را ادا مى کنم .
آنگاه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله بر او نماز گذارد و سپس نزد امیر المؤ منین علیه السلام آمد و گفت : خداوند به تو جزاى خیر دهد و دین تو را ادا کند همان گونه که دین برادرت را ادا کردى . (3)
مهمانى ساده

حارث اعور که از دوستداران امام على علیه السلام بود به خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: یا امیر المؤ منین ! دوست دارم مرا مورد اکرام و عنایت خود قرار دهى و در منزل من میهمان شوى و غذا بخورى .
امام علیه السلام فرمود: مى آیم بشرط آنکه خود را به تکلف و زحمت نیندازى .
حارث شرط امام علیه السلام را پذیرفت و آن حضرت به منزل او رفت .
میزبان که قول داده بود خود را به زحمت نیندازد مقدارى نان که در منزل داشت براى حضرت آورد و امام شروع به خوردن کرد.
حارث با نشان دادن چند در همى که با خود داشت عرض کرد: اگر به من اجازه دهى چیزى غیر از نان هم براى شما خریدارى مى کنم .
امام علیه السلام فرمود: این نان چیزى است که در خانه تو بود و براى آوردن آن به زحمت نیفتادى . (و من با تو شرط کردم که براى خود را به زحمت و تکلف نیندازى ). (4)
بخشش مشروط

امام على علیه السلام از بازار خرما فروشان مى گذشت که دید کنیزى گریه مى کند. از او پرسید چرا گریه مى کنى ؟
عرض کرد: مولاى من یک در هم به من داد و مرا فرستاد تا از این فروشنده خرما بخرم . وقتى خرما را خریدم و به نزد او بردم آنها را نپسندید و گفت : خرماها را برگردان و پول را از فروشنده بازگیرد، حال که آمده ام خرماها را پس دهم فروشنده نمى پذیرد از این رو نگرانم .
امام على علیه السلام به فروشنده فرمود: اى بنده خدا این خریدار یک کنیز است و اختیار ندارد درهم او را برگردان و خرماها را از او بازگیرد .
خرما فروش مه امام علیه السلام را نمى شناخت برخاست و با اعتراض به او مشتى به آن حضرت زد .
مردم گفتند: این امیرالمومنین است .
فروشنده متاثرشد و رنگ از چهره اش پرید و خرماها را گرفت و در هم را به کنیز برگرداند.
آنگاه کفت : یاامیرالمومنین از من راضى شو.
حضرت فرمود: راضى نمى شوم مگر اینکه خود را اصلاح کنى و حقوق مردم را بپردازى . (5)
هدف از ریاست

وقتى امیر المومنین علیه السلام عازم بصره گردید تا بیعت شکنان جنگ جمل را سرکوب کند در بین راه در ربذه فرود آمد در این هنگام آخرین گروه حج در زبده اجتماع کردند تا سخنان امام علیه السلام را استماع کنند.
ابن عباس گوید: من به خدمت امام علیه السلام رسیدم و دیدم کفش خود را وصله مى کند.
عرض کردم : رد دلال حاضر ما به اصلاح خود نیازمندتر از اصلاح این کفش هستیم .
اما حضرت جوابى نداد تا از و صله کردن خود فارغ گردید. سپس هر دو لنگه کفش را کنار یکدیگر قرار داد و فرمود: اینها را قیمت کن عرض کردم : اینها ارزشى ندارد.
فرمود: هر چه مى ارزند.
عرض کردم : کمتر از یک درهم ارزش دارند.
فرمود: واللّه لهما احب الى من امرکم هذا الا ان اقیم حقا او ادفع باطلا به خدا سوگند این دو لنگه کفش را زیارت بر شما بیشتر دوست دارم مگر اینکه حقى را به پا دارم یاطلبى را دور سازم . (6)
الگوى کارگزاران

روزى عقیل به محضر برادرش امیر المومنین علیه السلام حاضر شد و به امام حسن علیه السلام عرض کردم : عمویت را بپوشان .
امام حسن علیه السلام پیراهن و عبائى را که داشت به او داد. وقتى شب شد و شام شام آوردند، غذاى حاضر در سفره نان و نمک بود.
فقیل گفت : غیر از آنچه مى بینم نیست ؟
امام علیه السلام فرمود: مگر اینها نعمتهاى الهى نیست و شکر فراوان براى خداست .
عقیل که براى دریافت کمکهاى مالى به خدمت برادر رسیده بود عرض کردم : پولى به من ده تا قرضم را ادا کنم و زود مرخص و آزاد کن تا از نزد تو بروم .
امام علیه السلام فرمود: قرض تو چه اندازه است ؟
عقیل : صدهزار درهم .
امام علیه السلام : نه واللّه من این اندازه ندارم که قرض تو را ادا کنم اما صبر کن تا حقوق (ماهیانه ام ) پرداخت پرداخت شد بیشتر آن را به تو خواهم داد و اگر مخارج خانواده به عهده ام نبود همه را به تو مى دادم .
عقیل گفت : بیت المال در دست توست و به من وعده مى دهى که در آینده حقوق خود را به من خواهى داد؟ و مگر حقوق تو چه اندازه است ؟ اگر همه آن را هم به من دهى چیزى نخواهد بود.
امام علیه السلام : من و تو جز به عنوان یک مسلمان نخواهیم بود حضرت و برادرش عقیل بر بالاى قصر حکومتى که مشرف بر گاو صندوقهاى بازاریان بود صحبت مى کردند که امام علیه السلام به او فرمود: اگر حرف مرا نمى پذیرى و بر موضع خود را دارى برو و قفل بعضى از این گاو صندوقها را بشکن و آنچه مى خواهى بردار.
عقیل : چه چیزى در این گاو صندوقهاست ؟
امام علیه السلام : اموال تجار.
عقیل : بروم قفل صندوقهاى کسانى که را اموال خود را در آن گذارند و توکل بر خدا کرده اند را بشکنم ؟ امام علیه السلام : تو به من دستور مى دهى بیت المال مسلمین را باز کنم و اموال آنها را به تو بدهم ؟
مسلمانانى که تو با توکل بر خدا اموال خود را در آن گذارند و بر آن قفل زدند؟
اگر مى خواهى شمشیرهایمان را برداریم و به حیره برویم در آنجا تجار پولدارى هستند به سراغ آنها برویم و مالشان را بگیریم .
عقیل : دزدى کنیم ؟
امام علیه السلام : از یک نفر بدزدى بهتر از این است که از همه مسلمانان بدزدى ! (7)
کمک به فامیل

وقتى امیرالمومنین علیه السلام بسوى بصره حرکت مى کرد در میان راه در ربذه فرود آمد. مردى از قبیله محارب به خدمت او به مشرف شد و عرض کرد: یاامیرالمومنین ! من از قبیله خود غرامتى را به عهده گرفتم اما از عده اى از آنها که تقاضاى کمک مى کنم از فقر و تنگدستى سخن مى گویند.
اى امیر مومنان ! به آنها امر فرما که کمک کنند آنها را وادار به یارى من نما.
حضرت فرمود: آنها کجا هستند؟
عرض کرد: گروهى از آنها هستند که مشاهده مى کنى . حضرت مرکب خود را بسرعت بسوى آنها رسید و سلام کرد، سپس پرسید چرا فامیل خود را یارى نمى کنید؟
آنها نیز او شکایت کردند.
علیه السلام فرمود: هر کس باید با فامیل خود پیوند داشته باشد. اقوام به کمک و یارى رساندن به یکدیگر سزاورترند تا اگر مشکلى براى هر یک از اقوام آنها پیش آمد و وضع آنها ناگوار شد به یکدیگر یارى دهند که کمک کاران و کسانى که پیوند فامیلى را حفظ مى کنند از اجر الهى برخوردارند و آنها که قطع رابطه کرده به یکدیگر پشت مى کنند سنگین بارند. آنگاه مرکب خود را حرکت داد. (8)
انفاق
امام على علیه السلام شبى تا صبح نخلستان شخصى را آبیارى کرد و در برابر، مقدارى جو دریافت نمود. وقتى جوها را به منزل برد یک سوم آن را آرد کردند و از آن غذائى تهیه نمودند. چون غذا پخته و آماده شد مسکینى آمد و در خواست کمک کرد و آنها غذا را به او دادند.
دیگر جوها را آرد کردند و از آن غذائى تهیه نمودند، در این هنگام نیز یتیمى آمد و از آنان کمک در خواست . آنها هم غذاى تهیه شده را به او دادند و از یک سوم باقیمانده غذائى مهیا کردند پس از آماده شدن غذا اسیرى آمد و در خواست کمک کرد و آنها نیز غذاى خود را به او دادند و حضرت و همسر و فرزندانش گرسنه ماندند.
خداى تعالى که ازنیت پاک آنان آگاه بود و مى دانست بخاطر خدا چنین انفاقى کرده اند و به پاداش الهى امید دارند ضمن آیه اى از آنها تجلیل کرد و به آنها احسان نمود و پاداش بزرگ آخرتى داد و درباره آنها فرمود:
و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا
و براى محبت به خدا به مسکین و یتیم و اسیر غذا مى دهند. (9)
شیعه واقعى

شخصى به امیر المؤ منین علیه السلام گفت : فلانى بسیار گناه مى کند اما در عین حال از شیعیان شماست .
امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: یک یا دو دروغ در نامه اعمال تو نوشته شد. اگر بسیار گناه مى کند و ما در دوست دارد و دشمن دشمنان ماست یک دورغ گفتى زیرا او دوستدار ما است نه شیعه ما. در حالى که تو گفتى او شیعه ماست . (شیعه که اهل گناه نیست ). (10)
دادرسى مظلومان

سعد بن قیس همدانى گوید: در زمان خلافت امیر المؤ منین علیه السلام روزى او را در کنار دیوارى دیدم . عرض کردم : اى امیر مومنان چرا در این هنگام (که هوا گرم و زمان استراحت است بیرون آمدى ؟
حضرت فرمود: بیرون نیامدم مگر اینکه مظلومى را یارى دهم یا به فریاد داد خواهى رسیدگى کنم در این هنگام بود که زنى به سوى او آمد که ترس و وحشت او راگرفته بود و نمى دانست به کجا مراجعه کند. نزد امام علیه السلام ایستاد و گفت : اى امیر مؤ منان ! همسرم به من ستم و تعدى کرده و قسم یاد کرده است که مرا کتک زند. شما با من بیا و ما را صلح ده .
حضرت سرش را پائین انداخت و پس از لحظه اى سر بلند کرد و فرمود: نه و اللّه مى روم تا اینکه مظلوم حقش را با صراحت و قاطعیت بگیرد. منزلت کجاست ؟
آن زن گفت : فلان جاست .
امام علیه السلام با او حرکت کرد تا به منزلش رسیدند. زن گفت : اینجا خانه ماست .
حضرت کنار درب منزل ایستاد و بر اهل خانه سلام کرد. در این هنگام جوانى که پیراهن بلند و رنگارنگ پوشیده بود از خانه بیرون آمد.
امام علیه السلام به او فرمود: از خدا بترس و تقوا پیشه کن ، تو همسر خودت را ترسانده اى ؟
جوان گفت : مسائل خانوادگى ما چه ربطى به شما دارد؟ به خدا سوگند او را بخاطر سخن تو به آتش مى کشم .
امام علیه السلام همواره شمشیر خود را به همراه داشت . در این هنگام که جوان گستاخى کرد ضربه شمشیر حضرت را احساس کرد. آنگاه به او فرمود:
من به تو امر به معروف نهى از منکر مى کنم و تو رد مى کنى ؟ همین آلان توبه کن و گرنه تو را خواهم کشت .
مردم به خدمت حضرت رسیدند و اطراف اوجمع شدند.
جوان جسور که طرف خود را شناخته و وحشت زده شده بود عرض کرد: یا امیر المؤ منین ! مرا ببخش خداوند تو را مورد بخشش خود قرار دهد. به خدا سوگند فرش زمین خواهم شد تا همسرم پا بر روى من گذارد.
در اینجا بود که امام علیه السلام به همسرش فرمود: به منزل وارد شود و شوهر دارى کند و با خود این آیه را تلاوت مى کرد:
لا خیر فى کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس .
خیر در سخنان آنان نیست مگر کسى که امر به صدقه یا کار خیرى کند یا بین مردم را اصلاح نماید.
حمد خدائى را که بوسیله من بین زن و مردى را اصلاح کرد. (11)
صفات مومن

روزى امیر المؤ منین علیه السلام از کنار عده اى از قریش که نشسته بودند مى گذشت . آنها از لباسهائى سفید و صورتهائى خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار مى خندیدند، و هر کسى از کنار آنها مى گذشت با انگشت به او اشاره مى کردند وى را مورد تمسخر قرار مى دادند.
آنگاه به گروهى از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنى لاغر و ضعیف و رنگى زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع مى ورزیدند.
حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلى اللّه علیه و آله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمى گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده اى دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت : همه آنها افرادى مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.
رسول خدا صلى اللّه علیه و آله سر به زیر انداخت و پس از لحظه اى سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست . و آن ویژگیها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زکات ، اطعام مسکین ، دست کشیدن بر سر یتیم ، پاکیزگى لباس ، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتى سخن مى گویند راست مى گویند و هنگامى که وعده مى دهند خلاف وعده نمى کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمى ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت مى کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه مى روند و در تشییع جنازه شرکت مى کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد. (12)
دلدارى به دیگران

در جنگ جمل امیر المؤ منین علیه السلام فرزندش محمد حنفیه را خواست و نیزه اى به او داد و فرمود: با این نیزه به لشکر دشمن حمله کن .
محمد حنفیه نیزه را گرفت و حمله کرد اما عده اى از دشمن جلوى او را گرفتند و در نتیجه نتوانست پیشروى کند. وقتى به سوى پدر بازگشت امام حسن علیه السلام نیزه را از او گرفت و بر دشمن حمله برد و او را طعمه نیزه خویش ساخت و پیروزمندانه با نیزه خون آلود بسوى پدر بازگشت .
محمد حنفیه که این شجاعت را مشاهده کرد از شکست خود سرافکنده شد.
امام على علیه السلام به او فرمود: ناراحت نباشد او فرزند پیامبر و تو فرزند على .
پانویس

1. اصول کافى ، باب حسن الصاحبه ، ح 3.
2. مستدرک الوسائل ، ج 13، ص 404.
3. بحارالانوار، ج 42، ص 160.
4. بحارالانوار، ج 41، ص 48.
5. بحار الانوار، ج 32، ص 113 و 114.
6. بحار الانوار، ج 41، ص 113، 114.
7. اصول کافى ، باب صله رحم .
8. حجه البیضاء، ج 4، ص 192.
9. بحارالانوار، ج 68، ص 155.
10. سفینه النوار، ج 2، ص 364.
11. محجه البیضاء، ج 4، 364.
12. بحار الانوار، ج 43، ص 345.

منبع: قصه های تربیتی چهارده معصوم(محمد رضا اکبری)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید