نویسنده:علی دوانی
پادشاهی در بالای قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا می کرد.
در میان عابران زنی زیبا با قامتی موزون و دلربا دید. در دم به وی دل بست و فریفته جمال او گردید. دستور داد تحقیق کنند ببینند زن کیست . پس از رسیدگی گفتند: زن فیروز غلام مخصوص شاه است ! پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه ای به او داد که به مقصدی برساند. فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهی مقصد شد. وقتی پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیبای وی گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام ! زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه می برم ! سپس چند شعر عربی به این مضمون خواند: – من آب شما را بدون اینکه بنوشم ترک می کنم زیرا افرادی که آنرا بنوشند زیاد است ! – هنگامی که مگس در ظرف غذائی افتاد، من از خوردن آن دست می کشم با این که به آن میل دارم ! – شیرها از نوشیدن آبی که سگان ، در آن پوزه زده اند پرهیز می کنند – شخص بلند نظر با شکم گرسنه بر می گردد، و حاضر نمی شود که از غذای مرد سفیه استفاده کند. سپس زن گفت : ای پادشاه می خواهی از ظرف غذائی بخوری که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد! اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد. چون وقتی از شهر بیرون آمد و مسافتی را طی کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از این رو برگشت تا نامه را بردارد. همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید، مات و مبهوت شد. پس از مدتی متوجه شد که نیرنگی در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگی است . در عین حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و باید اجرا شود!
فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و یکصد سکه زر به وی داد. همین معنی نیز سوءظن او را تشدید کرد. فیروز که در وضع روحی بسیار بدی قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد. به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباس های تازه ای به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود. پس از مدتی برادرزن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وی چیست ؟ چون فیروز جوابی نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگرداند. ولی هر بار که برادرزن در این خصوص با وی گفتگو می کرد، فیروز سکوت می نمود و در بردن همسرش سهل انگاری می ورزید. سرانجام برادرزن از وی به قاضی شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید. شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و می دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه ای به دل گرفته است ، وقتی کار به محکمه قاضی کشید، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضی رسیدگی به دعوای آنها را در حضور او انجام دهد. در محکمه قاضی ، برادرزن که شاکی بود گفت : باغی به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جاری و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولی این مرد میوه آنرا خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابی ، آنرا به من پس داده است ! فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزی که به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال کنید چرا آنرا برگردانیده است ؟ فیروز گفت : من از باغ ناراحتی نداشتم ، ولی روزی که وارد آن شدم جای پای شیری را در آن دیدم ، می ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسیبی از شیر به من برسد! از اینرو آنرا بر خود حرام کردم . پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش می داد، در این جا گفت : ای فیروز! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد، ولی به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبی نرسانید! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت !! به خدا هیچ شیری ، باغی مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود، فیروز باور کرد و با سابقه پاکی که از زن خود داشت متوجه شد که وی واقعا زنی پاکدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگی حفظ کرده ، و خطر را برطرف نموده است . بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگی را از سر گرفتند. قاضی و برادرزن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگی بر وفا و پاکدامنی و خود نگاهداری زن آفرین گفتند.
منبع:داستانهای ما