فاطمه دختر حسین(ع)

فاطمه دختر حسین(ع)

کاروان حسینی آخرین نخلهای مدینه را پشت سر می‏گذارد و به سوی سرنوشتی مقدس، دل کویر را می‏شکافت؛ گویی در آن سوی دشتها، آوایی ملکوتی، آن را به سوی خود می‏خواند. قطار شتر، با نظم خاصی، در پی هم آهسته و آرام، سم بر سینه سخت و تب کرده کویر می‏کوبیدند و به سوی افق پیش می‏رفتند. محملهایی زیبا، با پرده‏هایی رنگارنگ، بر پشت شترها، نهاده شده بود و هماهنگ با قدمهای شتران، چون گهواره‏ای، از این سو به آن سو می‏رفت. امام حسین(ع) پیشاپیش کاروان، سوار بر اسبی سفید، چون خورشیدی می‏درخشید و دلاوری نستوه که قامتش بر پشت اسب، لرزه بر تن دشمنان می‏انداخت، در طول کاروان، می‏تاخت، تا ناقه‏ای از کاروانجدا نیافتد و یا حرامیان بر کاروان نتازند.
در یکی از کجاوه‏ها، بانویی با ابهت و وقار، در اندیشه‏ای ژرف، فرو رفته بود و تنها سی بهار، از عمر شریفش، گذشته بود. وجودش در میان کاروان، به ستاره‏ای می‏مانست که کاروان کوچک حسین(ع) را زینت بخشیده بود. همه مردم مدینه از فضل و شرافتش، سخن می‏گفتند و در علم و دانش‏اندوزی بر بسیاری از دانشمندان عصر خود، پیشی گرفته بود. علم حدیث را به خوبی می‏دانست و در ورع و پرهیزگاری، شهره آفاق بود، تا آنجا که پدرش پیرامون او می‏فرمود:
«آیا در اسلام کسی را [همانند فاطمه[ می‏توان یافت که تمامی شب را به عبادت بگذراند.»
اما آنچه بیش از همه به او عظمت بخشیده بود، پیوند او با سالار کاروان، «حسین بن علی(ع)» بود. امام حسین(ع) پدرش بود. رشته‏های محبت، آنچنان میان پدر و دختر، ریشه دوانیده بود که هیچ یک تحمل دوری دیگری را نداشت. در میان دختران او محرم اسرار پدر بود و زهد و عبادتش قلب امام حسین(ع) را لبریز از شادی می‏کرد. مادرش نیز زنی پرهیزگار با نام ام‏اسحاق دختر طلحه‏بن‏عبداللّه‏ تمیمی بود.
سینه فراخ کویر و آرامشی که بر آن سایه افکنده بود، طایر اندیشه‏اش را به سوی گذشته‏ها می‏کشاند.
هنگامی که حسن مثنّی [فرزند امام حسن‏مجتبی(ع)] به خواستگاریش آمد، اوج محبت پدر را نسبت به خود، دریافت. حسن مثنی به خواستگاری یکی از عموزاده‏های خود ـ فاطمه یا سکینه ـ آمده بود، اما امام حسین(ع) فاطمه کبری را برای همسری با او برگزید و فرمود:
«فاطمه شبیه‏ترین مردم به مادرم فاطمه دختر رسول خدا(ص) است و در دیانت همین بس که شبها را به عبادت می‏گذراند و روزها را روزه می‏گیرد و در زیبایی همانند حورالعین است.»
این سخن پدر، قلبش را لبریز از شادمانی کرده بود، تا آنجا که هر وقت به یاد می‏آورد، سر از پا نمی‏شناخت.
حسن مثنّی را از کودکی می‏شناخت. او عموزاده‏اش بود و در فضل و بزرگواری و تقوا زبانزد خاص و عام بود. پس از شهادت امام حسن(ع) او وصی پدر و والی صدقات جدش علی(ع) گردید. از همان ابتدا، کانون گرم خانواده، رؤیایی شد و به خانه فرشتگان می‏مانست. روح صمیمیت و تقوا، بر در و دیوار خانه، موج می‏زد و تعالیم و معارف اسلامی، بر خانواده کوچکشان، پرتو افکنده بود و به راستی چگونه می‏توانست این چنین نباشد، در حالی که هر دو، فرزندان دو امام و از سلاله فاطمه(س) و علی(ع) بودند.
فاطمه کبرا از همان ابتدا که به خانه حسن مثنّی پای گذارد، عشق و محبت را نیز با خود آورد و هر روز که می‏گذشت، بنیانهای خانواده استوارتر و عشق و علاقه، بیشتر می‏شد.
ثمره این ازدواج مقدس، سه پسر، با نامهای «عبداللّه‏ محض»، «حسن مثلث» و «ابراهیم مغمر» بود. فاطمه بنت‏الحسین(ع) با تربیت علویّ، فرزندانش را پرورد و هر یک بعدها توانستند در مرزهای ایمان و عقیده و علم و تقوا، همچون خورشیدی، بدرخشند و در این راه، بسیاری از «بنی حسن» شربت شهادت نوشیدند و یا در زندانهای مخوف عباسیین، مظلومانه جان سپردند.
روزها به سرعت می‏گذشت و کاروان امام حسین(ع) هر لحظه به قربانگاه خود، نزدیکتر می‏شد. کمتر روزی بود که پیکی از سوی کوفه، به خدمت امام(ع) شرفیاب نشود و نامه‏های دعوت کوفیان را به او نرساند.
فاطمه کبرا نیز با دقت و هوش سرشار خود، حوادث را یک به یک دنبال می‏کرد و شاید بوی تعفن خیانت را همچون برخی دیگر، احساس کرده بود. اما کاروان باید رسالت جاودانه خود را، به پایان می‏رساند. روز دوم محرم سال 61 هجری، کاروان کوچک حسین(ع) به کربلا رسید و در اوج قربت و تنهایی، در میان دریای بی‏کران دشمن خیمه زد. دیگر به سادگی می‏شد آینده را تخمین زد، یا بیعت با یزید و یا مرگ؟! و حسین(ع) کدام یک را می‏پذیرفت؟
خورشید روز دهم محرم، مضطرب و نگران، خود را با بی‏میلی، از پس کوههای شرق بیرون می‏کشید و اشعه‏های طلایی خود را بر صحرای پر از زره و فولاد می‏گستراند. ناگهان تیری سفیرکشان، فضا را شکافت و بر یکی از خیمه‏های امام حسین(ع) نشست. این
تیر در واقع پیک جنگ بود و پس از آن، آتش جنگ، زبانه کشید و تنها در نیمروز، خاک گرم کربلا،خون بسیاری از بهترین انسانهای روی زمین را مز مزه کرد و پس از آن تنها حسین(ع) مانده بود و خیل زن و کودک. فاطمه کبرا، همچون عمه قهرمانش، در آن نیمروز، صحنه‏هایی را دید، که تا آخر عمر، لحظه‏ای از برابر دیدگانش محو نگردید.
اینک نوبت امام حسین(ع) بود. چشمان نگران زنان و کودکان به حسین(ع) دوخته شده بود. همه می‏دانستند، این آخرین نگاه است. حسین(ع) آماده میدان شد؛ اما همین که قصد میدان کرد، نگاهی میان زنان و کودکان افکند و از میان همه، فرزند دلبندش فاطمه کبرا را فرا خواند. فاطمه کبرا با چشمانی نگران و پر از اشک پیش آمد. امام حسین(ع) «صحیفه‏ای» را که در میان پارچه‏ای زیبا پیچیده شده بود، به دخترش فاطمه داد. فاطمه با احترام «صحیفه» را از پدر گرفت و این از اوج عظمت و شایستگی فاطمه کبرا، در نزد پدر، حکایت می‏کند. فاطمه کبرا نیز آن را به برادرش امام زین‏العابدین(ع) سپرد.
سالها بعد، که یکی از یاران امام صادق(ع) از محتوای آن کتاب پرسید، امام(ع) در پاسخ فرمود:
«به خدا سوگند! در آن کتاب، آنچه فرزند آدم بدان نیازمند است، از زمان آفرینش آدم تا پایان جهان هستی، وجود دارد. به خدا سوگند! تمامی حدود در آن ذکر شده است …»
بدین ترتیب در آن عصر غمبار، همگان دریافتند که مقام فاطمه کبرا تا چه اندازه رفیع است، که پدرش صحیفه‏ای چنین گرانبار را به او سپرد.
شهادت پدر، برای فاطمه کبرا، ضربه‏ای فراموش‏نشدنی بود. غمی جانکاه بر وجودش، چنگ انداخته بود. فاطمه بنت‏الحسین(ع) پس از شهادت پدر، به همراه اسرا، راه کوفه را در پیش گرفت. دوشادوش عمه خود، مراقب کودکان بود و تن رنجور خود را سپر نیشهای گزنده تازیانه‏ها می‏کرد. کاروان اسرا، پس از چندی، به دروازه‏های شهر کوفه رسید. رمقی برای اهل کاروان، نمانده بود. بر تمامی چهره‏ها گرد غم نشسته بود. شاید تنها همدردی ساده‏ای می‏توانست، مرهمی بر زخمهای دل زنان و کودکان باشد. اما همین که کاروان وارد شهر گردید، شادی و پایکوبی بر کوفه سایه افکند. اینک شهر علی(ع) بر خاندان داغدار حسین(ع) می‏خندید. چشمان حیرت‏زده کاروانیان، از تعجب، باز مانده بود و باری سنگین‏تر از مصیبت، بر غمهایشان، افزون گشت. ام‏کلثوم که داغ حسین(ع)، بی‏قرارش کرده بود، ناگهان فریاد زد:
«ای مردم کوفه! آیا از خدا و پیامبر خجالت نمی‏کشید که چنین بی‏شرمانه، به خاندان پیامبر(ص) می‏نگرید!!»
و پس از آن، قهرمان کربلا، زینب کبرا، همچون شیری برخاست و با خطبه‏ای جاودانه، رنگ رسوایی را برای همیشه بر چهره مردم بی‏وفای کوفه نشاند.
اینک نوبت فاطمه کبرا بود. او نیز حرفهای ناگفته بسیاری، در دل داشت. بغض گلویش را به شدت می‏فشرد و درد ناگفتن، بی‏تابش کرده بود. از این‏رو، پس از عمه خود با وقاری کم‏نظیر برخاست و چنین خطبه خواند:
«ستایش خاص خداست به شمار شنها و سنگریزه‏ها و هم‏وزن عرش تا خاک. او را سپاس می‏گویم و به او ایمان داشته و توکل می‏کنم و گواهی می‏دهم که معبودی جز او نیست و شریک ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست، آن پیامبری که فرزندانش را بی‏هیچ گناهی، در کنار نهر فرات سر بریدند.
بار خدایا به تو پناه می‏برم که بر تو افتراء و دروغ بندم و سخنی را بر خلاف آنچه نازل کرده‏ای، به تو نسبت دهم. از آن پیمانها و وصیتی که برای علی‏بن ابیطالب فرمودی، تا آنکه حقش را گرفتند و او را در خانه‏ای از خانه‏های خدا که در آن گروهی بودند که به زبان مسلمان بودند بی‏گناه کشتند. ننگ بر آن سرها که نه در زمان حیات او و نه در زمان مرگ او، ستمی را از او دفع نکردند، تا آنگاه که خدای تعالی، روح مقدسش را به سوی خویش برگرفت، در حالی که رفتارش پسندیده و خُلق و خویَش حمیده بود. خوبیهایش شاخته شده و راه و روشش، مشهور بود. کسی که در راه تو از ملامت و سرزنش کسی نهراسید. تو او را در کودکی به اسلام هدایت کردی و در بزرگی و مناقب او را ستودی و همواره در راه تو و پیامبرت خیرخواهی کرد تا آنگاه که او را به نزد خود بردی؛ در حالی که نسبت به دنیا زاهد و نسبت به آخرت راغب و مشتاق و مجاهد در راه تو بود. از او خشنود گشته و به راه راست، هدایتش فرمودی. اما شما ای مردم کوفه! ای فریبکاران دغل‏پیشه نیرنگ‏باز! ما خاندانی هستیم که خداوند ما و شما را به یکدیگر آزموده و ما را در آزمایش خود، سربلند گرداند و علم و دانش خود را در ما نهاده که ما گنجینه علم و جایگاه فهم و حکم اوییم و حجت او در روی زمین برای بندگان او هستیم. خدا ما را به بزرگواری و کرامت خود، عزیز فرمود و به وسیله پیامبرش محمد(ص)، ما را بر مردمان، برتری آشکاری داده است، اما شما ما را درغگو پنداشته و تکفیر کردید و کشتن ما را حلال دانسته و اموال ما را به غارت بردید. گویا ما فرزندان ترک یا افغان هستیم؛ چنانکه جد ما [علی(ع)] را در گذشته‏ای نزدیک، کشتید. خون ما به خاطر کینه‏های گذشته، از شمشیرهای شما می‏چکد و چشمتان با این اعمال، روشن و دلهاتان به سبب دروغی که به خدا بسته و مکری که کردید، خوشحال است؛ [اما بدانید] که خدا بهترین مکرکنندگان است.
مبادا از اینکه خون ما را ریخته‏اید و اموالی از ما به شما رسیده، خوشحال باشید که همه این مصیبتهای سنگین و بزرگی که به ما رسید تقدیری بود که خدای تعالی، برای ما، مقدر فرموده بود …
مرگ بر شما! چشم به راه لعنت و عذاب الهی باشید؛ چنانکه گویا بر شما رسیده است و عذابهای الهی پی در پی از آسمان بر شما، فرود می‏آید و به سبب کردارتان شما را در بر می‏گیرد. شما گرفتار ننگ و جدال با یکدیگر می‏شوید. سپس به سبب ستمی که به ما روا داشتید در عذاب دردناک روز قیامت، تا ابد خواهید ماند. آگاه باشید که عذاب خدا بر ستمکاران است!
وای بر شما! آیا می‏دانید چه دستی به سوی ما نیزه انداخت؟ و چه کسی به جنگ با ما شتافت؟ و کدام پا، برای جنگ با ما عجله کرد؟ دلهایتان را قساوت و سختی فرا گرفته است و مُهر بر آنها زده شده و گوش و چشمتان بسته شده است و شیطان شما را فریفت و بر چشمهایتان، پرده انداخت که راه نبردید.
مرگ بر شما ای مردم کوفه! آخر چه خونی از رسول خدا، نزد شما بود و چه جرم و انتقامی
از او داشتید [که به چنین خیانتی دست زدید[ جز بدان دشمنی که با برادرش علی بن ابی‏طالب(ع) ـ جد من و فرزندانش که عترت پیامبر(ص) بودند ـ داشتید … آن گاه به این خیانت افتخار کردید تا آنجا که گوینده شما می‏گوید: ما بودیم که علی و پسرانش را با شمشیرهای هندی و نیزه‏ها کشتیم و زنانش را همچون اسیران تُرک، به اسارت بردیم و چه نبردی با آنها کردیم!
خاک و خاشاک و سنگ بر دهانت ای گوینده! آیا به کشتن مردمانی مباهات می‏کنی که خدای تعالی پاک و پاکیزه‏شان کرده و پلیدی را از ایشان برده! ننگ و نفرین بر تو و دودمانت! و راستی سرنوشت هر کس در گرو اعمال اوست. شما بر آنچه خدا به ما ارزانی کرد و بر شما برتری بخشید، حسد ورزیدید. ای وای بر شما! این فضیلتی بود از خدا که به هر که بخواهد می‏دهد و خدا فضلی عظیم دارد و کسی را که خدا برایش نور و روشنایی قرار ندهد، نوری ندارد.»
با سخنان آتشین فاطمه، کوفه یکپارچه اشک و ماتم شد و صدای ضجه و گریه کوفیان، در و دیوار را می‏لرزاند. دیگر کسی توان شنیدن سخنان حق فاطمه بنت‏الحسین(ع) را نداشت. از این‏رو فریاد زدند:
ـ ای دختر پاکان! بس است. دلهای ما را آتش زدی و سینه‏های ما را سوزاندی و وجود ما را خاکستر کردی!
کاروان اسرا، پس از توقفی چند روزه، در کوفه، به دستور یزید، به سوی شام، حرکت کرد. در کوفه نه تنها ذره‏ای از غم و اندوه کاروانیان، کاسته نشده بود، که بی‏فکری و غفلت کوفیان، رنج خاندان اهل بیت را دو چندان می‏کرد.
شام سرزمینی بود حاصلخیز و از دیرباز در سیطره آل ابی‏سفیان. قصرهای مجللی که به دستور معاویه، سر به فلک کشیده بود، خاطره پادشاهانی همچون قیصر و کسرا را در ذهنها، زنده می‏کرد. اینک یزید بر اریکه قدرت، تکیه زده بود. هر غریبه‏ای که به شهر شام وارد می‏شد، دهانش از تعجب باز می‏ماند و ناخودآگاه پرسشی بر صفحه ذهنش نقش می‏بست که خانه گلی پیامبر(ص) کجا و قصر «احمر» و «اخضر» معاویه و یزید کجا؟!! مردم شام نیز بیشتر، اسلامی همانند پادشاهان خود، داشتند. هنگامی که اسرا به دروازه‏های شام رسیدند، شامیان به پایکوبی و جشن پرداختند، گویی اسیران روم و بَربَر را می‏آورند. در شام امام سجاد(ع)طی خطبه‏هایی پرده از ماهیت پلید یزیدیان برداشت و سخنان قهرمانانه زینب کبرا(س) مکمّل آن بود. سپس با حالتی رقت‏بار، خاندان پیامبر(ص) را وارد مجلس یزید کردند. فرشهای گرانبها، زمین تالار را زیبا کرده بود و سنگهای مرمرین و تختهای منقش به تالار جلوه خاصی بخشیده بود. مشاوران و بزرگان شام نیز گرداگرد تالار نشسته بودند و یزید نیز در صدر تالار، به تخت زرین خود تکیه زده بود. به دستور او، خاندان پیامبر(ص) را با همان لباسهای مندرس و در برابر چشمان نامحرمان در گوشه‏ای از تالار، جای دادند. فاطمه کبرا نیز در کنار عمه خود، به کودکان دلگرمی می‏بخشید.
ناگهان مردی از اهل شام، برخاست و نگاهی به فاطمه بنت‏الحسین(ع) افکند. نگاه مرد شامی دل فاطمه کبرا را لرزاند. مرد شامی در برابر یزید، تعظیمی کرد و در حالی که به دختر امام حسین(ع) اشاره می‏کرد، گفت:
ـ ای امیرالمؤمنین! این کنیز را به من ببخش!
فاطمه بنت‏الحسین(ع)، که در میان آن همه دشمن، خود را غریب و تنها حس می‏کرد، نگاهی به عمه خود، زینب کبرا افکند و گفت:
یتیم شدم. آیا به کنیزی نیز برده می‏شوم؟
زینب کبرا(س) با قدرت تمام، پاسخ داد:
ـ هرگز چنین فاسقی نمی‏تواند تو را به کنیزی بگیرد!
مرد شامی که از پاسخ زینب(س) تعجب کرده بود، با ناباوری گفت:
ـ مگر این کنیز کیست؟!
یزید پاسخ داد:
ـ این فاطمه دختر حسین بن علی و آن دیگری زینب دختر علی بن ابی‏طالب است.
رنگ از رخسار مرد شامی پرید و چشمانش از شدت تعجب باز ماند و با ناراحتی گفت:
ـ حسین پسر فاطمه و علی پسر ابی‏طالب؟!!
یزید پاسخ داد:
ـ آری!
مرد شامی برآشفت. رگهای گردنش متورم شد و با خشم فریاد زد:
ـ یزید! خدا تو را لعنت کند! آیا خاندان پیامبرت را کشته‏ای و فرزندانشان را به اسیری گرفته‏ای؟!! به خدا سوگند! می‏پنداشتم اینان اسرای روم هستند.
یزید که هرگز انتظار چنین پاسخی را نداشت، با خشم فریاد زد:
ـ به خدا سوگند! تو را نیز به آنان ملحق می‏کنم!
و سپس دستور داد، سر از بدنش جدا کردند.
پس از چندی، کاروان، بار دیگر به سوی مدینه حرکت کرد؛ اما دیگر فاطمه، فاطمه‏ای نبود که چندی پیش از مدینه خارج شده بود. در این مدت کوتاه، بسیار شکسته‏تر شده بود. دیگر نه پدری داشت و نه عمویی که علم کاروان را به دست گیرد و نه برادری همچون علی‏اکبر، که نگاه به چهره‏اش، یاد پیامبر(ص) را در ذهنش زنده نماید. لبخند زیبای پدر، چهره مهربان عمو و قامت دلربای اکبر، لحظه‏ای از برابر دیدگانش محو نمی‏شد.
نخلهای اطراف مدینه، از دور دیده می‏شد و فاطمه خسته و دلشکسته، به غروب دلگیر آفتاب می‏نگریست.
* * *
در یکی از شبها، حسن مثنّی ـ همسر گرامی فاطمه کبرا، در عالم رؤیا دید: که بر پیشانیش نوشته‏اند: «قُلْ هُواللّه‏ اَحَدٌ» فاطمه کبرا که پس از داغ پدر و عزیزان خود، دل به شوهرش خوش داشت، این خواب را به فال نیک گرفت؛ اما سعید بن مسیب که دانشمندی وارسته بود، گفت: اگر حسن مثنّی چنین خوابی دیده باشد، اندکی بیشتر از عمرش باقی نمانده است.
چندی نگذشت که پیش‏گویی سعید به حقیقت پیوست و ولید بن عبدالملک، با توطئه‏ای شوم، سمی مهلک به حسن خورانید و در حالی که تنها 35 بهار از عمر حسن نگذشته بود، او را به شهادت رساند.
شهادت شخصیتی بزرگوار و دانشمند، همچون حسن مثنّی، تأثیری ژرف بر فاطمه کبرا نهاد و غمش را دو چندان کرد. مرگ حسن، آن چنان تأثیری بر دختر امام حسین(ع) نهاد که چادری بر روی قبر شوهرش، بر پا کرد و به مدت یک سال شبها را در کنار قبر حسن می‏نشست و اشک می‏ریخت. پس از یک سال، دستور داد که هنگام شب، خیمه را برچینند. هنگامی که شب فرا رسید و خیمه را برچیدند، صدای فردی را شنید که می‏گفت:
ـ آیا به آنچه می‏خواستند، دست یافتند؟
و دیگری پاسخ می‏داد:
ـ خیر! در پایان مأیوس شدند و بازگشتند.
پس از آن فاطمه کبرا، مدتی را در تنهایی سپری کرد و سپس به همسری عبداللّه‏ بن عمرو بن عثمان بن عفان در آمد. عبداللّه‏ فردی سخاوتمند، کریم، شجاع و بخشنده بود و از راویان حدیث شمرده می‏شد. ثمره این ازدواج سه فرزند با نامهای «محمد»، «قاسم»، و «رقیه» بود.
فاطمه کبرا در طول زندگانی نسبتا بلند خود، روایات بسیاری از پدر و اجداد خود، نقل کرده است. سند بخشی از خطبه‏های فاطمه زهرا(س) به او می‏رسد. ابن‏حجر عسقلانی پیرامون او می‏گوید:
«فاطمه دختر حسین بن علی از پدر، برادرش زین‏العابدین(ع)، عمه‏اش زینب، جده‏اش فاطمه زهرا(س) و بلال و ابن عباس و اسماء بنت عمیس احادیثی نقل می‏کند.»
فرزندانش همچون «عبداللّه‏»، «ابراهیم» و … از او روایت، نقل می‏کنند.
فاطمه کبرا قریب به هشتاد سال زندگی کرد و در طول زندگانی پربار، نه تنها در مرزهای تقوا و پرهیزگاری ـ چنانکه بسیاری گفته‏اند ـ درخشید، که در دفاع از حریم ولایت و امامت نیز نقش به سزایی داشت.
اما از آنجا که هیچ انسانی در این جهان، جاودانه نیست، خورشید زندگانی این بانوی نمونه، در سال 110 غروب کرد. محل وفات او مصر بود و در محلی به نام «درب احمر» به خاک سپرده شد. تربت او در مسجدی باعظمت است و مقبره‏اش زیارتگاه عاشقان است.
تاریخ، علت هجرت فاطمه کبرا از مدینه به مصر را، به یاد ندارد.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید