حضرت فاطمه بنت اسد

حضرت فاطمه بنت اسد

سلام مادر! دوباره در منظر نگاهم بنشین! من علی هستم، پسر تو! تو را می بینم در آن فضای مکدر و منفور. سال های سیاه جاهلیت زمین را به نسیانی کریه کشانده است.
اعراب جاهلی بر قتل و غارت و زنده به گور کردن دختران سبقت می جویند. در این میان برخی از طوایف مثل کوه در برابر توفان جاهلیت ایستاده اند. جوانی پاک و روحانی غمگین و مایوس چشم به آسمان می دوزد و نجات مردم را از خدای یگانه اش می طلبد. این جوان اسد نام دارد. پس از این پریشانی ها با مادر خود در مورد ازدواج صحبت می کند.
برایش دختری صالح به نام عاتکه را خواستگاری می کنند. بعد از مدتی زندگی مشترک، خداوند دختری زیبا به آن دو عطا می کند. دختری به نام فاطمه؛ یعنی تو! اسد، عاشقانه تر از هر پدری دوستت دارد و به تو می بالد. هیچ گاه دامن اعتقاد خود را به شرک نمی آلایی. از همان ابتدا مذهب حنیف را می پذیری و از پیروان ابراهیم خلیل قرار می گیری.
کم کم بزرگ می شوی و خواستگاران بر در خانه اسد می کوبند. در یکی از روزهای گرم مکّه، ابوطالب به خواستگاری تو می آید و تو او را میپذیری به خاطر سوابق درخشانش. به عقد او درمی آیی، چراکه ابوطالب، شخصیت برجسته عرب است و اصالت و محبوبیت خاصی دارد. تو همه خوبی های این خاندان را می دانی و مهم تر از همه، روحانیت را در چهره او درمی یابی. ابوطالب به پیامبر(ص) توجه خاصی دارد و تو نیز با تمام وجود، مادرانه برای رشد محمّد(ص) تلاش می کنی. تا جایی که برخی گمان دارند تو او را از فرزندان خود بیشتر دوست داری. وقتی عبدالمطلب، محمد را به ابوطالب می سپارد او را به خانه تو می آورد و به تو می گوید: بدان که این کودک پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزیز تر است. مواظب باش که اگر چیزی از تو خواست کوتاهی نکنی.
تو می خندی و با آرامشی مادرانه جواب می دهی:”سفارش محمّد را به من می کنی در حالی که او را از جان و فرزندم بیشتر دوست می دارم؟” خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگی تو و ابوطالب قرار می دهد. اما محبت و مهربانی تو در حق محمد به اندازه ای است که خدا می خواهد تو را از بقیه مادران متمایز نماید. حادثه ای لازم است تا مقام تو برای همیشه در هستی ثبت شود و آن حادثه به زیباترین شکل رقم می خورد. ماه هاست که مرا در رحم خود پرورش می دهی. مردم مشغول طواف و مناجاتند. به کعبه نزدیک می شوی. گروهی از بنی عبدالعزی رو به روی کعبه نشسته اند. چه ثانیه های عجیبی است، درد تمام وجودت را در برگرفته؛ دردی ناگهانی و عمیق.
دستت از همه جا کوتاه است. نگاه می کنی. نه زنی می بینی و نه یاوری. متوجه قدرت لایزال الهی می شوی: ای پروردگار من! به تو و آن چه که از جانبت آمده و به نیای خود ابراهیم خلیل که بیت عتیق را بنا نهاد ایمان دارم. پس به حق آن که این خانه را بنا نهاد و به حق مولودی که در رحم من است این وضع حمل را بر من آسان گردان! در همین لحظه بزرگترین رویداد هستی بر کعبه عارض می شود. همه می بینند که دیوار کعبه شکافته می شود و تو به فرمان الهی وارد می شوی و از چشم انسان ها نهان می گردی. دیوار به حالت اول بر می گردد. مردان عرب به سرعت برای بازکردن در کعبه اقدام می کنند.
کلید می آورند. کلنگ می زنند. اما هیچ نیرویی بر کعبه تاثیر نمی گذارد. همه به این باور می رسند که قدرتی ماورایی این اتفاق را جهت دهی می کند. سه روز در کعبه میهمان هستی. روز چهارم است و خبر نهان شدن تو در کعبه میان مردم شهر پیچیده. ناگهان مثل چهار روز پیش دیوار کعبه شکافته می شود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بیرون می نهی. لحظه حلول ملکوت بر زمین است و من، علی، در آغوش تو. تنها خدا می داند و تو و من که آن سه روز در کعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روی دست می گیری و می فرمایی:”من بر زنان پیش از خود برتری یافته ام. زیرا آسیه، خدا را پنهانی در جایی پرستش می کرد که خداوند دوست نداشت در آن مکان عبادت شود جز در حالت اضطرار.
مریم دختر عمران نخل خشک را تکان داد تا خرمای تازه آن را تناول کند. اما من داخل خانه خدا شدم و از میوه ها و روزی های بهشتی خوردم…” مردم، سراپا حیرت به تو خیره مانده اند. زمین تشنه کلام تو باقی مانده است. و تو این عطش را چنین شعله ور می کنی: و چون خواستم بیرون آیم در هنگامی که فرزند برگزیده ام بر روی دست من بود، هاتفی از غیب مرا ندا داد که ای فاطمه: این فرزند بزرگوار را علی نام کن.
به درستی که منم خداوند علیّ اعلی و او را آفریده ام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نموده ام. او را به آداب خجسته خود تأدیب نموده ام و امور خود را به او تفویض کرده ام. در خانه من متولد شده است و او اول کسی است که بر بالای بام خانه ام اذان خواهد گفت و بت ها را خواهد شکست و آن ها را از بالای کعبه به زیر خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگواری و یگانگی یاد خواهد کرد. او بعد از حبیب من و برگزیده از جمیع خلق من یعنی محمّد(ص)، امام و پیشوا و وصیّ او خواهد بود. خوشا به حال کسی که او را دوست دارد و یاری اش کند و وای بر حال کسی که فرمان او نبرد و او را یاری نکند و انکار حق او نماید.
ابو طالب، پدرم، مرا به سینه خود می فشارد و دست تو را می گیرد و به خانه می برد. پیامبر مرا در آغوش می گیرد و در دامن خود می گذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ او می افتد، لبخند زنان با قدرت خدا به سخن درمی آیم:”السلام علیک یا رسول الله و رحمت الله و برکاته.” سپس به اذن لایزال، آیات سوره مؤمنون را تلاوت می کنم. اشک در چشمانت حلقه زده است. چه افتخاری بالاتر از این؟! تو اولین زنی هستی از بنی هاشم که با مردی هاشمی ازدواج کرده ای. از این رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن عبد مناف می رسد و این فخر بزرگی است.
بقیع در چه آرامشی فرو رفته است! بازهم به یاد روزهای اوّلی می افتم که اسلام پیامبر را پذیرفته بودیم. من اولین مردی بودم که با سن اندک خود اسلام آوردم و پیامبر را تصدیق کردم. یادم هست و به وضوح می بینم آن روز زیبا را! مقابلت می نشینم و می گویم: پیامبری محمد(ص) آغاز شده است. او به بعثت رسیده! تو خوب می دانی که چه علاقه عجیبی میان من و محمّد(ص) است. آن سال های سیاه را به خاطر می آوری که قحطی شهر را در برگرفته بود. پدر قدرتی برای سیرکردن ما نداشت.
از این رو مرا به نزد محمّد فرستادید و من در خانه پاک خدیجه در آغوش محمد(ص) رشد یافتم و تو امروز به چشمانم خیره می شوی و سال های همنشینی مرا با محمد(ص) مرور می کنی… سال های سخت شکنجه می گذرد و دوران شعب با همه پریشانی ها و محنتهایش به پایان می رسد. لیله المبیت من بهانه خوبی است برای حرکت پیامبر و اسلامش به سوی مدینه و سپس جهان هستی. ما نیز به دنبال پیامبرمان به سوی مدینه هجرت می کنیم.دو فاطمه در این سفر همراه من هستند. به مدینه می رسیم و در کنار مهاجران به زندگی خود ادامه می دهیم. سال های حساس و بحرانی اسلام در مدینه سپری می شود.
غزوه ها و جنگ ها، پیروزی های گسترده ای بر اهل حق بشارت می دهد. تو در طول زندگانی خویش از توحید دست نکشیده ای. حتی با وفات پدر در حمایت از اسلام و رسولش جسورتر و مقاوم تر شده ای. روزهای بیماری تو آغاز می شود. کهولت سن، چهره ات را خسته کرده است. می دانم که به استراحتی بلند نیاز داری. چهارسال از هجرت گذشته و تو پیرزنی 65ساله در گوشه مدینه نشسته ای و به فراق پدر و خدیجه در عام الحزن می اندیشی.
همین چند روز پیش که به دیدنت آمدم آثار سفر را در نگاهت هویدا دیدم. گویی رسا و واضح با من از سفری دور و استراحتی بلندتر سخن می گفتی. امروز که چنین آشفته و غمگین بر مزارت نشسته ام به یاد چند ساعت پیش هستم. پریشان و خسته به سوی پیامبر دویدم.
و چه دویدن مایوسانه ای! می بینی! پیامبر خدا نشسته است و من با گریه وارد می شوم. پیامبر(ص) سرش را بلند می کند و با تعجب می پرسد: چه شده است، علی جان! چرا گریه می کنی؟ جواب می دهم: یا رسول الله! مادرم فاطمه از دنیا رفت!
بغض در گلوی پیامبر می نشیند. برمی خیزد و می فرماید: به خدا سوگند او مادر من هم بود. شتابان به سوی خانه ما می دود. کنار جنازه ات می آید و بر تو می گرید. به زنان مهاجر و انصار فرمان می دهد که تو را غسل دهند. کار غسل تمام می شود. پیامبر را خبر می کنند. یکی از پیراهن های خود را در می آورد و می فرماید: فاطمه را در این پیراهن کفن کنید! من و دیگر اصحاب خوب می دانیم دلیل کار او چیست. اما پیامبر رو به مسلمانان می فرماید: کاری کردم که هیچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم. علت را نمی پرسید؟ همه منتظرند تا خود جواب گوید: اما پیامبر جنازه تو را بر دوش می گیرد. آه! مادر! همین چند ساعت پیش تو را به بقیع آوردیم. جنازه ات را بر زمین نهادیم. باز همه چیز مقابل چشمانم مرور می شود.
چه غم سنگینی است! پیامبر خم می شود. خود به داخل قبر می رود و در آن می خوابد. آن گاه برمی خیزد و جنازه تو را در قبر می نهد. سپس سرش را به طرف تو خم می کند و مدتی طولانی با تو سخن می گوید. هیچ کس نمی داند با تو چه می گوید. تنها کلمه آخر را می شنویم. سه مرتبه می فرماید: پسرت! آن گاه بیرون می آید و خاک بر قبر تو می ریزد. خود را به روی قبرت می اندازد و با صدای بلند می فرماید: معبودی جز خدای یکتا نیست.
پروردگارا! من او را به تو می سپارم. از جای برمی خیزد. مسلمانان جلو می آیند. مرا تسلی می دهند و به پیامبر می گویند: کارهایی انجام دادید که تاکنون نکرده بودید. حال پیامبر پرده از رازها برمی دارد: من امروز احسان و نیکی های ابوطالب را از دست دادم. فاطمه کسی بود که اگر چیزی نزد خود می داشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم می دانست.
من روزی از قیامت سخن به میان آوردم و از این که مردم در آن روز برهنه محشور می شوند حرف زدم. فاطمه با شنیدن آن سخن ها با ناراحتی و هراس گفت: وای از این رسوایی! و من برایش ضمانت کردم که خدا او را با بدن پوشیده محشور گرداند. از فشار قبر یادآوری کردم. او گفت: وای از ناتوانی! من ضمانت کردم که خدا او را ایمن کند. و این که خم شدم و با او سخن گفتم برای این بود که پرسش هایی را که از او می شود به او تلقین کنم. چون از او پرسیدند پروردگارت کیست؟ جواب داد. وقتی پرسیدند امام و ولی تو کیست؟ در پاسخ ماند و چیزی نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت. سر بر مزار تو می نهم و در این سکوت تلخ بر جدایی تو مویه می کنم.
پیامبر به عمار می فرماید: به خدا سوگند من از قبر فاطمه بیرون نیامدم جز آن که دو چراغ از نور را دیدم که نزدیک سر فاطمه آوردند و دو چراغ دیگر از نور در نزد دست های او بود و دو چراغ از نور در کنار پاهایش و دو فرشته که بر قبر او گماشته بودند و تا قیامت برای او استغفار خواهند کرد. روز غم انگیزی است مادر! و تنهایی من از آن غم انگیزتر! دلم برایت تنگ شده است و چه زود رفتن تو مرا پیر کرده است. به پیامبر نگاه می کنم. چه غم سنگینی بر شانه های استوارش به تلاطم درآمده. هنوز مدتی از عام الحزن نگذشته که تو این چنین زخم های او را تازه کرده ای!
پیامبر با شکوه و مقاوم از بقیع دور می شود و به سوی اجتماع مسلمانان می رود. با خود می اندیشم تو مقدمه حضور و حرکت من بوده ای و بی جهت نیست که پیامبر بارها فرمود: بهشت زیر پای مادران است! مادر! بهشت بر تو گوارا باد! تو در بقیع تنها نیستی و فرشتگان الهی در کنارتو هستند و انیس و مونس تو…

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید