برای مطالعه مباحث مربوط به مهدویت لطفا کلیک کنید
خوشا ساغر از دست ساقی گرفتن. به یاد جلوه ی آن یار نوشیدن. خوشا مستی مستان و خوشا بر درگه میخانه بنشستن. و آنگه خاک پای یوسف اعصار بوسیدن.
مرارت انتظار و حلاوت امید در عرصه ی دل رجز می خوانند.
تلواسه ای شیرین و التهابی زیبا تاریخ را فرا گرفته است.
شقایق های شوق و شکیبایی به راه گل نرگس، نگران شده اند.
یلدای منتظران، سرشار از نور نیایش است و آبشار اشک از فراز گونه ها بر نشیب دشت بی قراری، جاری است.
آیا کسی هست که مضطرین را اجابت کند و دست نوازش بر تارک دلخستگان کشد؟
ما وارثان سرشک سرخ زهراییم و در تمنای منت یار.
ای بهار آفرینش، ای یادگار اهل کسا، یا مهدی!
سوگند به سپیده ی رویت،
به طلوع دیده ات،
به مژگان سیاهت،
به محراب ابروی مهسایت،
به غنچه ی لبهایت،
به قامت رعنایت،
به شهد کلامت
و سوگند به قنوت و رکوع و سجود زیبایت،
ما بی شکیب تیغه ی ذوالفقار توییم ای امیر ظهور و قیام!
ما «لثار» حسینیم و دل به راه تو نثار کرده ایم.
ای تکسوار سمند سعادت،
ای تنها ترین شمشاد شرافت!
در کدامین نخلستان هستی با دلدار خود به راز و نیاز نشسته ای؟
در کدامین چاه سر فرو برده و راز دل می گشایی؟
کاش می دانستیم بیت الاحزانت را کجا برپا کرده ای؟
ای یوسف فاطمه!
ای یار سفر کرده!
هزاران هزار دیده در فراق تو یعقوب وار خون می گریند و فقط با تماشای قامت تو بینا می شوند.
ما در کنار دروازه ی دل هایمان، شاخه گل های ارادت به دست گرفته و هر آدینه منتظریم که چونان رسول اعظم(ص) که از مکه به مدینه النبی هجرت کرد، از مکه طلوع کنی و به مدینه المهدی دل ها پا گذاری.
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله ی آتشکده ی پارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ی بغداد ببر»
کاش لحظه ای در ضیافت نگاهت به زیارت خدا مشرف می شدیم و در صحن چشم سیاهت به پابوس خورشید عشق می آمدیم.
کاش، آنی در آسمان سیمای زیبایت به تماشای بدر دیده و هلال ابرویت می نشستیم و رنج روزگار هجران به اشک اشتیاق، می زدودیم.
یا صاحب الزمان! جوانان برای خرسندی ات جان در دایره ی شهادت گذاشتند و مردان مان موی در ساحت انتظار، سپید کردند و پیران مان بی تاب لحظه ی دیدارت از سرای دنیا کوچیدند؛
و دریغا که نیامدی یا مهدی!
می دانیم که خود، حجاب لقای مولاییم و دل از غیر برنتابیده و به یگانگی نمی اندیشیم؛
ولی سوگند به حقیقت انتظار، که در کنار خُم عشقت به صبوری ایستاده ایم.
ملامت اغیار و بیگانه پرستان، توان و تاب ما نخواهد ربود اگرچه دل از طعن بد اندیش، می سوزد.
در هنگامه ی غیبت که از دیده های بی سویمان پنهانی، دردهای ناگفته، توان گفتن؛ چه آن گاه که آیی و رخ به جلوه آرایی، ظهور تو درمان درد دیرین و مرهم زخم زمان فراق خواهد شد.
سریر عدل و عطوفت ارض در انتظار اجلال جلوس موعود منتظران است و هستی، نام غریب زمین و آشنای آسمان را با نای نیاز، زمزمه می کند.
هنوز زخم مدینه و جراحت جاوید نینوا بر سینه ی دلسوختگان، باقی است.
هنوز آوای هل من معین حسین از ورای آفاق به سوی انفس عاشقان، جاری است. هنوز بیت الاحزان ام ابیها در مدینه ی دل ها برپاست.
سحاب سیاه ستم بر مقیمان خاک، بی محابا می بارد و سردی دی، فراگیر ستیغ حادثه هاست.
اندوهی گران بر گرده ی گیتی نشسته است و جائران بر توسن سلطه به جفا دیدگان می تازند و طعم تلخ استکبار بر کام وارثان زمین، ریزان است.
«السلام علیک یا ایها العلم المنصوب!»
سلام بر تو ای پرچم افراشته ی هدایت. سلام بر آن هنگام که قیام تو آغاز شود؛ و آن زمان که از پرده ی غیبت به درآیی.
سلام بر شامگاهان و صبحگاهان حضورت.
شکرا که بارانی از سپیده بر دشت خشک انتظار بارید و شعبان، مبدأ تاریخ عاشقان شد.
نهر اشک شیعه از حرا تا سامرا پیمود و عندلیب عشق در سراپرده ی گل، شعفناکی آغازید.
همتای رسول یار می آید.
یوسف اعصار امید با صد کرشمه بر محمل ارادت کنعانیان نشیند و ایوب شکیبایی و یعقوب انتظار از بحر حسرت به ساحل وصال رسیده و همپای هزاران شقایق اشتیاق به زیارت نور دیدگان نایل می شود.
سلام صنوبران صفا و سروهای سرور و سپیدارهای سعادت بر امیر قیام و سالار ظهور.
السلام علیک یا ابا صالح المهدی!
ای لثار حسین!
تو پاسخ «ربّ ارنی»ی موسایی.
نهضت آسمانی ات نیز پاسخ «کیف تحیی الموتی»ی ابراهیم است.
قیام قیامت آسایت رساترین لبیک به آوای «هل من ناصر» سیدالشهداست.
کاش آن زمان که بر درب سرای سترگ ولایت، آتش افکندند، بودی و بر زخم های مهتاب نیلی شیعه، مرهم می نهادی.
ای کاش در نینوا بودی و علمدار عرصه ی عشق می شدی.
اینک بی تو در بهتی عظیم در لهیب فراق می سوزیم.
دل های سیاهمان حجاب دیدار با موعود منتظران است و چه اندیشیم که جز لقای تو سیاهی نزداید و نورانی نکند.
باز آی و بی قراری دل و بی شکیبی دیده ی ما به شهد وصل، شفابخش و عطر کرامت خویش بر عرصه ی اهل نیاز، گستر.
کجا نشان تو جوییم ای مهر فروزنده ی هدایت و نصر!
با که گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟
شکایت فرقت یار به آفریدگار بریم که او دانای اندوه درون ماست.
ای آخرین عشوه ی عرش،
ای اولین امیر غایب از نظر!
مولای من، یوسف فاطمه!
بر ما مپسند که با تیر ملامت، هلاک مان کنند.
عمری است جبین بر خاک کویت ساییده ایم و حق را در محراب ولایت تو به پرستش نشسته ایم.
یا ابا صالح المهدی، یا حجت الله علی خلقه!
قیام روح خدا خمینی کبیر، سراج انقلاب اسلامی ما افروخت تا روشنای راهی باشد که فراروی مستضعفان برای نیل به نور نهضت نورآگین توست.
لوای انقلاب، اینک به دست طلایه دار ایثار و حماسه، زعیم منتظران ولی عصر و صاحب نصر، رونق باغ ولایت، خامنه ای عزیز است که عاشقانه، عرصه ی عشق و انتظار را علمداری کند. عمر عاری از گزند و مشحون از عزت او را از تو می خواهیم ای امام مهربان و شکیبا! عمری به بلندای آفتاب و سطوت کوهساران.
نامت را که می برم، پرنده از دهانم می چکد، ستاره از چشمانم.
هر وقت که بیایی، بهار است. هر روزی که بیایی، نوروز است.
بیا تا ذهن کوچه از اردیبهشت خالی نشده و گلدان های کنار پنجره هایمان ترک نخورده اند. این کره خاکی، همیشه نیمی روشن است، نیمی تاریک؛ امّا اگر نباشی، همه جهان شب می شود و رودخانه ای از چتر و چراغ، به جستجوی تو از چهار سوی جهان گرد می آیند. تو ماه و باران تو أمانی؛ تو ماه در شبِ بارانی هستی و اگر بیایی، خورشید و باران و رنگین کمانی؛ تو أمان در افق دریا، آن جا که آب و آسمان به هم گره خورده اند. نام تو بغضی است که در گلویم می لغزد.
اصلاً نام تو دریاست؛ دریایی که قرن هاست از در خود گریستن ما، در ما پدید آمده است؛ این است که هرگاه می خواهیم نام تو را ببریم، هیاهوی توفان و صدای برخورد امواج با صخره ها و غرش رعد و برق، از دهان هایمان به گوش می رسد.
هرکس نام تو را در دل داشته باشد، سینه اش دریاست.
ـ این را تمام صدف های خالی کنار ساحل، با زبان نسیم به هم می گفتند. ـ هرکس صدای تو را در خواب بشنود، دنیا را خاموش خواهد یافت، ـ این را تمام مرجان های خاموش ته دریا، باهم نجوا می کنند، ـ هرکس به انتظار تو شمعی روشن کند، آفتاب از آیینه او طلوع خواهد کرد. این را کسی نمی گوید؛ این جا هزار آینه خاموش مانده اند، این جا هزار آینه از هوش رفته اند، و این ستاره ها که در این خانه ریخته است.
تنها گواه آمدن توست.
نامت درست مثل گل حسن یوسف است.
حسن گل است و یوسف
در شهر ـ بی تعارف ـ
هر گوشه عطر پیرهن توست…
نامت را در ادعیه باران خواندم و در مراثی باد.
ناگاه، تسبیح رعد پاره شد و غرشی مهیب
نام تو را به گوش جهان خواند
نام تو
رگبارناگزیر بهاران بود باران بود.
پیش از این، عطر نامت را پیامبران داشتند؛ هنگام که در حرارت تکلیم و تکلّم می سوختند. تو کیستی که گل، در شوقِ تلفّظ نامت پرپر می سوزد و هر پرنده حرفی مجسّد از نام توست. حالا هماره ترانه می خوانم، می گریم، هزار و یک چشمه از سنگ هایم فواره می زند ـ به دریای ایستاده ای بدل می شوم.
دنیا به جستجوی تو، قایق آتش گرفته ای است که می سوزد و نزدیک می شود. تا کی کنار ساحل نام تو پهلو می گیرد این توفان؟
تا تو نیامده باشی، هر جزیره، نهنگ هراس است؛ به کدام بندر اعتماد کنیم، که دزدان دریایی شبیخونمان نزنند.
اصلاً بگو نشانی آن جزیره سبز کجاست؟ آن جزیره سبز که در خواب های آبی دنیا آرمیده است. وگرنه طعم خون ماه، آرواره های جهان را ملتهب کرده است و دهان دریا را آب انداخته است.
هر ماهی، ستاره ای است، در شبِ دریا؛ هر ستاره، یک ماهی در دریای نام تو، نام تو آفتاب است.
خانه ای پس از موشک بارانم، دهانم آتش گرفته است. حالا تو را چگونه ببینم با این دو پنجره سوخته؟
حالا چگونه به دنبال تو کوچه بشوم؛ با این پاهای فرو ریخته.
نشد که روزی توفان نامت در بگیرد، مرا از جا بکند و با خود به آن شهر بهشتی موعود ببرد که عابرانش پروانه هایند، و چراغ های سر چهار راه هایش، گل های آفتابگردان. شهری که هیچ چراغی در آن درخشان نیست، مگر چراغ گل های سرخ.
شهری که در آن هیچ کلاغی خانه کبوتری را به زور و طعنه از او نمی گیرد.
شهری که در آن هیچ عنکبوتی، تارش را در گذرگاه پروانه ها نمی بندد و هیچ کفش دوزی، به جرم راه رفتن در معابر عمومی، در زیر کفش ها له نمی شود. شهری که در آن، شاپرک ها مجبور نیستند به ملخ ها باج بدهند.
شهری که در آن، طرح احداث وعده های الهی، در اولویت نخست قرار دارد.
شهری که پس از آخرین خانه دنیا، آغاز می شود.
شهری که انتهای جهان است. شهری که موعود است.
بهتِ قدیم را به تجلّی تمام کن
مولا تو را قسم به قیامت قیام کن!
در ذهن خاک خورده دنیا خطور کن
از کوچه های خاکی عالم عبور کن
نامت چه بود؟ وعده باران به خاک بود
نامت طلسم حشرِ درختان تاک بود…
با «بصیرت» و «جهاد»، ظلمت شب ظلم را می شکافند و رها از تعلقات، خود را برای «شهادت» در رکاب مولا، آماده می سازند.
انتظار، درختی است که جز «اقدام» و «اصلاح»، میوه ای نمی دهد.
انتظار، فلسفه مقاومت است، نه عامل تسلیم!
«عصر ظهور» رجعت دوباره بعثت در حرا و امامت در غدیر است.
«غیبت»، دوران «انتظار» جوشش دوباره غدیر عاشورایی در نینوای تاریخ است،
در بستری از فرات ظهور وعلقمه نور!
منتظران واقعی، سلاح بر دوشان شهادت طلبند که «استقامت»، مدال و نشانشان است و «ایمان»، ره توشه حرکتشان و «توکل»، تکیه گاه همیشگی شان.
یاران مهدی(ع) را باید در میان سلاح بر دوشان و کفن پوشان و جان برکفان و مبارزان و سنگرنشینان و خدمتگزاران به انقلاب و تقویت کنندگان سپاه دین و حرمت گزاران به خون و خانواده شهیدان یافت، نه در ساکتان و بی تفاوتان و نه در رفاه زدگان و عافیت طلبان.
نیمه شعبان، افروختن چراغ شوق در دل شیعیان و امید دادن به محرومان است.
میلادی است فرخنده، که عید منتظران وراثت زمین برای مستضعفان و شکست سلطه جباران است.
وقتی نیمه شعبان می رسد،
گلواژه های «انتظار»، «ظهور»، «فرج»، «حکومت جهانی»، «قسط و عدل»، «دیدار»، «مهدی» می شکوفد و عطر یاد، زمان را فرا می گیرد.
چشمها، به راه کسی دوخته است که خورشید جانها و امید انسانهاست.
یادگاری است از پیامبران و امامان،
خلاصه ابراهیم است،
عصاره محمد(ص) و زنده کننده سنتهاست.
نیمه شعبان، مطلع خورشید فروزان مهدی(ع) در ظلمت تاریخ است.
آن خورشید پنهان، کعبه مقصود و قبله موعود امتهاست.
غیبت کبری، دوره آزمایش است. تا منتظران راستین، از مدعیان انتظار، بازشناخته شوند و ملاک در این بازشناسی، «شناخت تکلیف» و عمل به وظیفه در عصر غیبت است.
مهدی(ع)، خورشیدی است که در دل منتظران، امید زیستن را همواره روشن و گرم نگاه می دارد.
هیچ «حضور»، هم چون «غیبت» او، لحظه لحظه زمان و تاریخ را نیاکنده است.
حاضرترین حاضران به گرد پای «حضور غایبانه»اش نمی رسند.
او معنای حضور در غیبت است،
مفهوم غیبت حاضر است،
مجمع غیب و شهود است.
او «وارث» دین محمد و خط سرخ شهادت است،
او «قائم» است، ایستاده و استوار و پابرجا، تا جهانی را به قیام حق طلبانه وا دارد.
او «منتقم» است، خونخواه حادثه کربلا و انتقام گیرنده خون شهیدان و خون سیدالشهدا.
هم هادی است، هم مهدی.
راه شناسی خبیر و راهبانی است بصیر و راهنمایی است مطمئن و دلسوز.
او «صاحب الزمان» و «صاحب الامر» است.
زمین و زمان، امر و فرمان، جان و جهان در اختیار اوست.
سلام بر مهدی،
انتظار سبز دورانها!
آرمان مجسم عدالتخواهان،
چلچراغ روشن شبستان تاریخ،
روشنگر زمین و زمان،
مرد برگزیده اعصار
ذخیره جاویدان الهی
و…نوید بخش صبح، در شب انتظار.
دروغ نیست اگر بگوییم محبت را جیره بندی کرده اند
کسی را با مهربانی سر و کار نیست
و چشم های حریص از روشنی حرفی نمی زنند
و دهان های آلوده از راستی نمی دانند
و دستان کوتاه چیزی از سخاوت نمی فهمند
دروغ نیست اگر بگوییم
زمین طاعون زده است
دل ها طاغوت زده اند
چشم ها طغیانی اند
دروغ نیست اگر بگوییم
فاصله زمین از ملکوت بیشترتر شده است
زمینیان در بند خطوطند
خطوط تفرقه
خطوط جهل و عناد
خطوط کج و ناراست
خطوط فقر و جنگ
و رابطه ای بین مساله عشق و مهربانی نیست
و رابطه ای بین بودن و نبودن نیست
ستاره ها در تیررس تاریکی اند
اندیشه ها زیر دست و پاهای جهلند
و اگر بیایی و پنجره ها را به رویت ببندند؟
و اگر بیایی و دل ها غبار گرفته تر باشند؟
و اگر بیایی و یادمان رفته باشد تو را خواسته بودیم؟
یادمان رفته باشد در آرزویت پیر شدیم؟
یادمان رفته باشد برایت ندبه گرفتیم؟
یادمان رفته باشد تا جمکران پیاده آمدیم؟
چهارشنبه ها را توسل گرفتیم؟
جمعه ها را گریه سر دادیم؟
مگر می شود؟!
تو را از کودکی هامان مشق کردیم:
«آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد با اسب آمد»
مگر می شود؟!
تو را ندیده عاشق شدیم
صدایت را نشنیده پاسخ گفتیم
دعایت کردیم تا بیایی.
سال های سال،
پدرانمان، مادرانمان و اجدادمان تو را آرزو به دل شدند
کی می شود تاریخ رسمی عشق را اعلام کنی؟
کی می شود جهان را زیر پر و بالت بگیری؟
کی می شود جهان، محبت تو را به رسمیت بشناسد
زیر پرچم عدالتت، سر بگذارد
کی می شود
نام مهربان تو را بر لوح جانمان بنویسم
کی می شود با گل یاس به استقبالت بیاییم
زمین را از گل محمدی آذین ببندیم
چراغ بیاویزیم بر سر در خانه هامان
و باز کنیم پنجره هامان را
ظهور تو مبدأ تاریخ عشق است
مبدأ تاریخ مهربانی است
مبدأ تاریخ لبخند است
سلام بر دل هایی که سرگردان تواند!
درود بر چشم هایی که نگران تواند
هیچ گاه این گونه حریص آمدنت نبودیم
هیچ گاه این قدر آرزویت ما را نکشته بود
هیچ گاه به این اندازه عاشقت نبودیم
که روزگار، روزگار بدی است
روزگارِ سرسختی است
زمستان ها، ناتوانمان کرده اند از زیستن
زمین یخبندانِ زخم و دربدری است
زمین در معرض ویرانی و بی عدالتی است
کی می آیی ای موعود؟!
که در پوستینی از خاموشی و بی خبری جا خوش کرده است.
انسان را بنگر! که چموش و نابینا، بر اسبی چوبین سوار، استخوان همنوعش را به دندان می کشد. و زمین را که هر شب عفریتی را آبستن می شود و هر روز دژخیمی می زاید درنده خوتر از روز پیش. و ما را بنگر؛
افسرده و دچار هزار بیم و عن قریب رسیدن به مفهوم «هرگز». خمشاگین و غرقه در اندوه تلخ خویش و رنجه از اندوه دیگران. ـ هر چند هنوز رؤیای شیرین نام تو در گلومان می رقصد و حقیقت محض حضورت، خاطرمان را آرام می بخشد.
جهان را بنگر!
جهان را در رخوت خواب زمستانی اش؛ بی هیچ مقصدی و سوی حرکتی، بی جهت چرخان به دور خویش ـ تن داده به ترکتازی دژخیمان و درنده خویان و تنها هر از چندگاه، نجوایی از گوشه ای بر می خیزد و اندکی بعد خاموش می شود.
ماه می گذرد؛ همچنان بر همان قرار خویش و خورشید همچنان با همان بی تفاوتی تاریخی، با افسوسی همیشگی در دل «آیا می شود روزی برآید بر زمین که نه رنگی از خون بر آن باشد و نه ضجه مظلومی»؟
ما مانده ایم ـ اما هنوز ـ صبور، از دُردی که جام صبر علی علیه السلام در جانمان ریخته است.
و منتظر که «روز» می آید، روزی از پسِ پرچینِ اضطراب.
روز می تپد، همچون بهار که از پس دروازه اسفند، هر سال سر می زند و طبیعت را به شکفتن وا می دارد.
ما رازداران آن شهر بزرگیم، منتظران آن رمز رهایی بخش. ما که هنوز به پاس غربت علی علیه السلام ، نگاهمان همچنان غریب و خیس به جاده های خاکی شرق دوخته شده است.
ما که به یاد پهلوی شکسته فاطمه علیهاالسلام ، هر پنج شنبه عصر، دل هامان می شکند.
ما که از دیدن پرستوهای بی خانمان، به یاد مظلومیت حسن علیه السلام می افتیم.
ما مانده ایم و می مانیم تا «روز» بیاید و سوار شکوهمند «آن روز»، به انتقام خون حسین علیه السلام برخیزد.
ما مانده ایم و می مانیم. اما مولاجان! جهان را بنگر! آیا هنوز زمان شکفتن نرسیده است؟
انتظار آتش گرفت و همه کوچه های بن بست، هر روز رفیع تر شدند.
هر چه تشبیه و استعاره که می دانستم، برایت نوشته ام و این شعارهای مکرّر که هر دفعه تکرار می کنم، حال کاغذهایم را بد می کنند. سخن تازه ای باید گفت که نمی یابم.
وقتی همه ریل های جهان، یک مدار بیضی شکل مسخره اند که هزار بار، در آخرین کوپه یک قطار، بی حال نشسته ای و آن را مرور کرده ای، آخر چیز تازه ای هم مگر می توان یافت؟
تو را به همه نام های جهان خوانده ام.
به تمام زبان ها با تو سخن گفته ام. از همه جاده های کوهستانی، سراغت را گرفته ام.
اما هیچ کدام بر من خبر تازه ای نداشته اند. هر چه بود، همان بود که بود، بی هیچ تغییری و حرکتی، بی آن که هیچ نقطه تاریکی از زمین، روشن تر شده باشد.
هر روز، کوه ها فرسوده تر می شوند و جنگل ها پیرتر.
هر روز، آب های وحشی، زمین را می شکافند و درّه های مخوف را عمیق تر می کنند.
هر روز، پُل هایی که بر آنها قدم می گذاریم، پوسیده تر می شوند و بی شک، در شبی تاریک، زیر پایمان فرو خواهند ریخت.
هر روز، گلّه ها، دشت ها را تهی تر می کنند و گرگ ها، گلّه ها را.
هیچ خبر تازه ای نیست. هیچ چیز، هیچ بهانه ای برای باقی ماندن،
انگیزه ای برای ادامه این مسیر بی منزل.
مقصد کجاست؟
چه کسی می داند؟ شاید یک روز صبح که خمیده و در هم، بر می خیزیم، خورشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد!
شاید شبی، آن گاه که در پیله خویش به خواب رفته ایم، صدای تو هوشیارمان کند.
چه کسی می داند؟ شاید اینک، بر فراز دورترین قلّه های زمین، آن جا که خورشید می خیزد، ایستاده ای و مرا می بینی یا در قایقی کوچک، در بی نهایت اقیانوس ها پارو می زنی و به این سمت می آیی.
نمی دانم، شاید هیچ شایدی در ذهن نداشته باشد، آن کس که مأیوسانه گفت: تو هرگز نخواهی رسید!
اما قصّه من، قصه دیگری است؛ من می نشینم و هر دو چشمم را مثل دو زنجیر طلا می آویزم به دستگیره همه درهای جهان.
بی شک عاقبت، روزی دَری گشوده خواهد شد.
من می مانم همه عمر، حتی اگر عمر کفاف دیدار ندهد.
من فرزند سال های قحطی ام، اما نه شریک یأس قحطی زدگان. من قامتم را به نیّت قیامت تو می بندم.
من هنوز ایستاده ام و اقتدا به نشستگان نخواهم کرد. روزی، ریل های مدوّر بیضی شکل، به سمت مسیری تازه شکسته خواهند شد و همه جاده های کوهستانی، از من مژده گانی خواهند خواست.
زمانِ تغییر، روزی فرا خواهد رسید و تو آن قدر درخت خواهی کاشت که هیچ جنگلی احساس پیری نخواهد کرد و هیچ پُلی در هیچ شب تاریکی فرو نخواهد ریخت، آن گاه که تو بر آن ایستاده باشی.
تو که باشی، همه آتفشان ها جرأت عصیان خواهند یافت.
پس آن گاه، فرسودگی صدها ساله قلّه ها پایان خواهد گرفت.
تو را فریاد خواهم زد؛ بی هیچ نیازی به تشبیه، به استعاره، به شعارهای مکرّر همیشگی.
و بی شک، دیگر هیچ وقت حال هیچ کاغذی بد نخواهد شد.
چشمم به در سیاه شد اما نیامدی زیباترین شکوفه بستان احمدی گوشم به زنگ و دیده به در، غرق انتظار خواهند ماند، تا که بگویند آمدی
اگر مُهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در این تاریک روشن مبهم و این گردش ممتد و کشدار ثانیه ها که روز و شبش یکسان است؛ اینهمه دلواپسی، اینهمه حسرت و اینهمه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش می بردیم و از که پناه می جستیم.
روزها آنقدر با رنگ و نیرنگ آمیخته است که روزمان را از شب نمی شناسیم و این اَبَر ابرهای تیره حریص آنچنان وسعت آسمان را بلعیده اند که دیری است رنگ خورشید را ندیده ایم.
همه جا تاریک و ظلمانی است؛ آنقدر که اگر تمام چلچراغهای تاریخ را بر فرازش بیاویزی باز چاه و چاله را نمی بینی و پا به لجنزاری می گذاری که بیرون آمدن از آن طاقت فرساست. گویی چشم بسته راه می روی که برادرت را، همسایه دیوار به دیوارت را که برای تأمین معاشش تکه ای از وجودش را به حراج می گذارد، جان می فروشد تا آبرو بخرد نمی بینی؛ یا نه، شاید هم می بینی اما برای راحتی وجدانت عینکی سیاه، به رنگ دلت به چشم می زنی تا نبینی، تا آزاد باشی. آه چه اسارتی!!
مولاجان! فضای غبار آلودی است، یلدای غریبی است.
پس، در کدامین سپیده لایق، ذوالفقار تو سیاهی شب را می درد و چشمان عاشق را به صبح صادق پیوند می زند.
فرزند «لافتی»! ذوالفقار عمری است چشم به راه دارد تا تو بیایی؛ ندای «فزت و رب الکعبه» تاب و قرار از او ربوده است.
آه… ذریه علی، فرزند غریب کوفه! صدای درد دل غریبانه پدر را می شنوی؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت ادا کند.
مهدی جان! زین واژگون ذوالجناح را کی سامان می بخشی؟ کی ندای «هل من ناصر…» سالار شهیدان را پاسخ می گویی و نامهای از یاد رفته شهدا را دیگربار ملکه ذهنها می سازی؟ منتقم آل رسول(ص)! کی می آیی؟
دیری است تابلوهای شهیدانمان خاک غربت گرفته اند و حال آن که هر روز در این سیاه بازار تابلوهای تازه ای چشمها را خیره می سازند؛ تابلوهایی از چهره آدمها با رنگ و آبی جذاب و گیرا.
آه، مولای من! این نجابت گمشده و این غیرت بر باد رفته را بدون تو چگونه باز یابیم؟
خسته ام، خسته از این دیوارها، از این شهر بی در و پیکر و از این آدمهای غفلت زده.
دلم گرفته است، هوای تازه می خواهم دیگر کوچه و بازار و خیابان، روح خسته ام را نوازش نمی دهد.
ای طبیب حاذق روح و روان، ای طبیب موعود! موعد ملاقات ما کی می رسد تا با دم مسیحاییت روح زندگی را در کالبد زندگی بی روحمان بدمی و بر قلوب غریبمان آسمان آسمان عاطفه بباری. برای جسممان وسایل راحتی آنقدر فراهم است که به زودی از کار می افتیم و آنقدر اشباع شده ایم که به زودی خالی می شویم؛ اما آیا این روح خسته و سرگردانمان را خریداری هست؟! آیا جوابی هست که سؤال تشنه روحمان را سیراب سازد و آبی هست که ریشه خشکیده اش را آبیاری کند؟
ای بیکران معرفت! کی مشکت را پر آب می سازی، تا بر وسعت دلهامان بتازی و بنیاد تشنگی براندازی؟
ای باغبان مهربان بستان معرفت! گاه آفت زدایی رسیده است. این نازکین نهالهای طوفان زده و این جوانه های آفت گرفته را مگر به جز دستان شفابخش تو التیامی هست؟! مسیحا نفس دوران! کی می آیی؟
کدامین آدینه را به قدوم سبزت متبرک خواهی کرد تا سؤال بی جواب عاشقان را که هر جمعه با سوز و گدازی عاشقانه فریاد می کنند: «أین الطالب بدم المقتول بکربلا» پاسخ گویی.
سرور غریبان، مولای غریبان! بر غربت دلهایمان ببار که دیری است شاهد غروبی غریبیم.
سخن از غربت و تنهایی شما چه سخت و دشوار است و قلم را یارای آن نیست که این حقیقت تلخ را بنگارد. آخر مگر می توان باور کرد کسی که تمامی کائنات، آسمانها و زمین و زمان به خاطر او برپاست، او که اگر نبود زمین اهلش را فرو می برد، او که تمامی موجودات به یمن او روزی می خورند و بر سر خوان او نشسته اند ناشناخته و غریب بماند؟!
مگر ممکن است آن که موعود همه انبیاء و اولیای الهی است و همه چشم انتظار آمدنش هستند، به دست فراموشی سپرده شود؟!
مگر می شود منتقم خون خدا همچون خود او غریب و مظلوم باشد؟!
ای کاش ابر تیره غیبت کنار می رفت و خورشید وجودتان آشکار می شد و خود بر غربتتان پایان می دادید و دیگر کسی شما را غریب و تنها نمی خواند. ای کاش دوستان و شیعیان در غربت شما اشک ماتم نمی ریختند، ای کاش ندبه و ناله آنها در روزهای جمعه به پایان می رسید و دیگر کسی با اشک چشم نمی نالید که: «أین استقرّت بک النّوی»
ای کاش ناله «عزیز علیّ أن أری الخلق ولاتری» را دیگر سر در نمی دادیم، ای کاش صبح جمعه ای می آمد و ندای «أنا بقیّه اللّه » شما بلند می شد و همه دنیا را فرا می گرفت که همین پایان غربت و تنهایی شما می شد. اما برای غربت شما همین بس که بعضی از شیعیان از این غربت شما غافلند و تازه باید برایشان ثابت شود که شما نیز غریب و تنها هستید و این نشانه غریب الغربایی شماست.
آخر این صفت را هم از جدتان حسین(ع) به ارث برده اید. اگر او در روز عاشورا ندای «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد و جوابی نشنید و به شهادت رسید، شما هم در طول سالها بلکه قرنها است که این ندای غریبانه را هزاران بار سر داده اید اما لبیکی نشنیده اید و اعمال زشت و کردار بد ما روح و روان شما را آزرده و اشک شما را جاری کرده است و این غم درون سینه تان، مانند این است که شما را هزاران بار به شهادت رسانده باشند. در روز عاشورا تنها یک نفر به ندای جدتان حسین(ع) لبیک گفت که آن هم «حرّ» بود اما در حقیقت این حرّ نبود که لبیک گفت بلکه مولایش حسین(ع) بود که او را برگزید و در اول نگاهی با دل و قلبش چنان کرد که می دانید.
مولاجان! چه می شود شما هم نگاهی به ما کنید و ما را برای یاری و نصرت خود برگزینید و از این طریق سعادت همیشگی و ابدی ما را باعث گردید هر چند که اندک لیاقتی در خود نمی بینیم.
«مضی الزمانُ و قلبی یقولُ انک آتی»
ثانیه ها، قرن هاست در پی تو به گرد خویش می چرخند. مؤذن هر روز با صدایی به وسعت نام پروردگار، تو را می خواند، و من نیز هر صبح و شام تو را می خواهم. سال هاست به پرندگان که به سوی افق پرواز می کنند، رشک می برم؛ به بال هایشان، پر پروازشان. پرندگان مهاجر، سال های سال است، در پی تو می گردند؛ از این به آن سو.
سرنوشت من به انتظار تو گره خورده است. آقاجان، به چشمانم وعده دیدار تو را داده ام، که هنوز بیدارند و هم چون هزار رونده خاکی به خواب نرفته اند؛ به دست هایم وعده داده ام که با خاک پای تو تیمم خواهند کرد که هم چنان رو به سوی آسمان دارند؛ و به پاهایم گفته ام که قدم بر جا پای تو می گذارند که هم چنان در پی تو می گردند.
ای صاحب الزمان! هزاران جمع آمدند و غریبانه، آغوش در آغوش غروبی دلگیر گریستند و رفتند و تو را ندیدند.
ای بهانه امید! در انتظار تو بودن، یعنی شانه به شانه امید، از پله های زمان بالا رفتن، از ثانیه های تردید گذر کردن، دقیقه های آرزو را پیمودن، ساعت های یقین را پشت سر گذاشتن و به سودای انتظار رسیدن. در انتظار تو بودن؛ یعنی با چشمانی خیس، لبخند بر لب داشتن.
در انتظار تو بودن، یعنی کنار نبودنت، آرام گرفتن و حقیقت را از احساس وجودت رصد کردن.
من انتظار را می شمارم، تا آن جا که شماره ها به نفس بیفتند، تا خیال تو، تا نور؛ می شمارم تا آن جا که تو را در بیداری، در خواب، ببینم؛ تا آن جا که داغ انتظارت را بر پیشانی ام حس کنم؛ تا بیایی آقا جان.
روز هم چنان در روشنایی خورشید، اعماق را می کاود و تو را می جوید و در پایان همه خستگی هایش به دالان تاریکِ شب می رسد و تنها آثار حضور تو را برای زمینیان به ارمغان می آورد. ماه و ستاره و … خستگی ناپذیر، قرن هاست که چنین می کنند.
مهدی جان! ای مولای آفتاب و آینه! می آیی.
می آیی و شماره ها جان می گیرند، و من این بار لحظه های با تو بودن را می شمارم. از پله های روزهای انتظار پایین می آیم به ساعت های ناباوی، به دقیقه های حیرت و آن گاه به ثانیه های همراهی و شوق می رسم. چشمانم باز هم خیس خیس می شود از شوق و لب هایم هم چنان خندان به شکرانه دیدارت.
مهدی جان! می آیی تا زیباترین نقش را بر بال های پرندگان مهاجر منتظر خال کوبی کنی. می آیی تا خاک قدم هایت بر دستانم بنشیند و پاهایم مسیر درست گام برداشتن را بیابد.
اینک، پرده ای از امید بر دریچه انتظارم آویخته ام، و هر روز و ساعت به بیکرانه آسمان زل می زنم. آری، مهدی(عج) ماهی است که تا ابد پشت ابر پنهان نخواهد ماند؛ او خواهد آمد، در آن لحظه موعود.
«مضی الزمانُ و قلبی یقولُ انک آتی»
هنگامه
سلام تولد امام زمان برمنتظران ظهورش خجسته باد .بسیارعالی بود خداقوت انشالله که موعد ظهور نزدیک است یااباصالح المهدی ادرکنی
احسان
عاااااااااااااااااااااااالی بود
محسنی
عالی بود ….