مطالب موجود در دسته بندی "حکایت های آموزنده"

تنها یک جا عزرائیل در گرفتن جان غمگین شد

تنها یک جا عزرائیل در گرفتن جان غمگین شد

نوشته اند در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع، نعمت وی تمام، فرمان او روان، چون عمر به آخر رسید ملک الموت، او را قبض روح کرد و به آسمان رفت. فرشتگان از او پرسیدند: در این همه جانی که ستاندی تو را به کسی رحم آمده یا نه؟ گفت: آری. ...

ادامه مطلب
سخن از آن طفل شنیدم

سخن از آن طفل شنیدم

نقل است که در روزگار راهداری ظالم و بد کس و بی دیانت بود که همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت. مردم می گفتند: آیا حال این راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبی یکی از صلحا او در خواب دید که به ...

ادامه مطلب
کرامت پدر

کرامت پدر

صدر المتالهین شیرازی فیلسوف بی نظیر و حکیم اندیشمند، و عارف وارسته، که انقلابی عظیم در فلسفه به وجود آورد، و در این زمینه علمی ترین کتاب ها را نوشت، فرزند ثروتمندی معروف در شهر شیراز بود، پدرش در شغل عتیقه فروشی، خرید و فروش لولو و مرجان می کرد و در شغل دولتی مقامی ...

ادامه مطلب
زهد سلمان

زهد سلمان

ابو وائل می گوید: با دوستم به ملاقات سلمان رفتیم و مهمان او شدیم، گفت: اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تکلف (به زحمت انداختن) نهی نکرده بود خود را به زحمت انداخته و غذای خوبی برای شما آماده می کرد. سپس نان و نمک حاضر کرد، دوستم گفت: اگر سبزی هم ...

ادامه مطلب
شش خصلت زشت

شش خصلت زشت

آورده اند که روزی حضرت یحیی در میان راه، ابلیس را با پنج الاغ دید که به دنبالش حرکت می کنند. حضرت پرسید: بر پشت الاغها چه بار زده ای؟ ابلیس گفت: مال التجاره ای است که به دنبال مشتری آن می گردم، حضرت گفت: بار الاغها چیست؟ و مشتری آنها کیست؟ ابلیس گفت: یکی ...

ادامه مطلب
وسوسه شیطان

وسوسه شیطان

آورده اند که شخص مقدسی: شبی برای عبادت به مسجد رفت در مسجد کسی نبود شروع به نماز خواندن کرد دو رکعت نماز که خواند ناگاه صدای خش خشی از گوشه مسجد به گوشش رسید با خود گفت پس من در مسجد تنها نیستم کس دیگری هم باید در مسجد باشد شیطان او را وسوسه ...

ادامه مطلب
حضرت نگاهی به صورت حسین کرد

حضرت نگاهی به صورت حسین کرد

علامه مجلسی در بحار الانوار از ابن عباس روایت کرده که می گوید: یک روز خدمت پیغمبر خدا مشرف بودم و آن حضرت، ابراهیم پسر خود را بر زانوی چپ و حسین (علیه السلام) را بر زانوی راست خود نشانیده بود. گاهی حسین را می بوسید و گاهی ابراهیم را، ناگاه آثار وحی بر آن ...

ادامه مطلب
سپاسگذار

سپاسگذار

گویند روزی داود (علیه السلام) از خدا خواست رفیق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ایمان که خدا او را دوست می دارد، ندا رسید فردا بیرون دروازه برو او را می بینی. فردا که جناب داود از دروازه خارج شد با متی پدر یونس پیغمبر برخورد کرد، مقداری هیزم به دوش گرفته ...

ادامه مطلب
دل بدست آور که حج اکبر است

دل بدست آور که حج اکبر است

آورده اند که روزی یکی از بزرگان عرب به سفر حج می رفت. نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار برای تفرج و سیاحت، گرد محله های کوفه بر آمد. از قضا به خرابه ای رسید. زنی ...

ادامه مطلب
لباس خارکنی

لباس خارکنی

اهل معرفت، داستانی را از ایاز و سلطان محمود نقل کرده اند که شنیدنی است؛ وقتی سلطان محمود ایاز را به غلام خصوصی خود پذیرفت، داستانهایی دارد. علاقه مخصوصی از این غلام نسبت به خود دریافته بود که او را مقرب و دربان ویژه و همه کاره خودش گردانید. حسودها و دشمنها نیز ناراحت بودند ...

ادامه مطلب
آیا از ما پذیرایی نمی کنی

آیا از ما پذیرایی نمی کنی

مرحوم نراقی در خزائن نقل می کند که گفت: من در سن جوانی با پدرم و جمعی از رفقا هنگام عید نوروز در اصفهان دید و بازدید می کردیم و روز سه شنبه ای برای بازدید یکی از رفقا که منزلش نزدیک قبرستان بود رفتیم گفتند منزل نیست راه درازی آمده بودیم برای رفع خستگی ...

ادامه مطلب
در قبر چه خبر است؟!

در قبر چه خبر است؟!

گویند روزی ملانصر الدین از قبرستان عبور می کرد، پایش به سنگ قبر می خورد و به رو افتاده، تمام سر و صورتش پر از گرد و غبار می شود، در این حال به خاطرش رسید که خوب است خود را مرده قلمداد کند، بلکه نکیر و منکر بیایند و او آنها ببیند که چه ...

ادامه مطلب