عصر خلافت عمر بود، سلمان به عنوان استاندار مدائن ، در این شهر خاطره ها بسر می برد، روزی مسافر غریبی از شام به مدائن آمد، او سلمان را نمی شناخت از قیافه ساده او چنین گمان کرد که یک شخص عادی و کارگر است ، بار علفی بر دوش داشت ، خسته شده بود، خطاب به سلمان گفت : ای بنده خدا بیا این بار مرا تا فلان جا ببر. سلمان بی آنکه ناراحت شود، فوری با کمال اشتیاق ، بار علف را به دوش کشید و به سوی مقصود حرکت کرد، در مسیر راه ، مسافر غریب دید هر کس آن کارگر بار برنده را می بیند، احترام می کند، و بعضی می گویند: سلام بر امیر! با خود گفت : براستی این شخص کدام امیر است …؟! ناگهان دید جمعی آمدند تا بار علف را از او بگیرند، و به مسافر گفتند: مگر تو این شخص را نمی شناسی ؟ این استاندار مدائن ، سلمان است . مسافر شامی ، سخت شرمنده شد و به دست و پای سلمان افتاد و معذرت خواهی کرد، و عاجزانه خواست که او را ببخشد و بار علف را تحویل دهد. ولی سلمان به او گفت : تا این بار را به مقصد نرسانم به تو نخواهم داد.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی