چون امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، دو طفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقیل دستگیر و نزد عبیدالله بن زیاد استاندار یزید آوردند و او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت : بر ایشان سخت بگیرد. بعد از یکسال آنان خود را به زندانبان پیرمرد معرفی کردند، و او آنها را شبانه آزاد کرد و پای به فرار، راه را می پیمودند تا به در خانه ای در روستائی رسیدند و تقاضای جای نمودند، زن صاحب منزل وقتی نسبت آنان را با پیامبر شنید آنها را جای داد. عبدالله وقتی شنید اینان از زندان فرار کردند دستور داد هر کس سر یک نفر از آنان را بیاورد هزار درهم جایزه می دهم و سر دو نفر دو هزار درهم جایزه می دهم . اتفاقا داماد این پیرزن بنام حارث نمیه شب به خانه آمد و خوابید. بر اثر صدای نفس خواب این دو نوجوان ، از خواب بیدار و به اطاق دیگر رفت و آنها را پس از شناسائی با ریسمان بست تا صبح شد. صبح به غلام خود گفت : این دو پسر را در کنار نهر فرات گردن بزند، غلام قبول نکرد و به فرزند خود گفت ، او هم قبول نکرد، خودش آنها را آورد کنار فرات که گردن بزند. آنان گفتند: ما عترت پیامبریم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده کند، یا زنده نزد عبیدالله بن زیاد ببر، قبول نکرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازی بخوانیم ، اجازه داد. چون نماز خواندند گفت : با کشتن شما نزد عبیدالله تقرب می جویم ، مرتبه ام بالا می رود و خدا در دلم رحم قرار نداده است . پس اول برادر بزرگ را شمشیر زد و سر از بدنش جدا کرد و برادر کوچک خود را به خون برادر خضاب می کرد و می گفت : می خواهم پیامبر صلی الله علیه و آله را در این حالت ملاقات کنم ؛ و سپس برادر کوچک را گردن زد و بدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بقصد جایزه نزد عبیدالله آورد.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت