ابو موسی یا ابله متکبّر

ابو موسی یا ابله متکبّر

عبدالله بن قیس، معروف به ابوموسی اشعری در سال هفتم هجرت، قبول اسلام کرد و از یاران رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به شمار می آمد.
پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ او را فرماندار زبید و عدن و سواحل یمن کرد، در زمان خلافت عمر وی او را حاکم بصره نمود و پس از عمر، عثمان نیز او را در فرمانداری بصره باقی گذارد و سپس برکنار نمود.
ابوموسی به کوفه آمد. مردم کوفه که از فرماندار خود، «سعد بن عاص» ناراضی بودند، او را بیرون کردند، و درخواست نمودند که ابوموسی را فرماندار کوفه نماید. عثمان این درخواست را پذیرفت. ابوموسی از آن وقت تا سالی که جنگ جمل واقع شد، فرماندار کوفه بود.[1] و پس از کشته شدن عثمان و روی کار آمدن امام علی ـ علیه السلام ـ ابوموسی در کوفه از مردم بیعت نگرفت و در این مورد سکوت و سستی می کرد، ولی هنگامی که بیعت شکنان و طلحه و زبیر به بصره آمدند و جنگ جمل را به راه انداختند و امام علی ـ علیه السلام ـ با سپاه خود به سرکوبی آنها شتافت، برای ابوموسی (حاکم کوفه) لازم بود که مردم را برای جبهه بصره بسیج کند و حرکت دهد ولی او می گفت: علی ـ علیه السلام ـ پیشوایی است بر حق و بیعت با او نیز صحیح است، ولی جنگیدن همراه او با اهل قبله صحیح نیست.[2] به این ترتیب نه تنها مردم را حرکت نداد، بلکه آنها را از حرکت باز می داشت، این خبر به علی ـ علیه السلام ـ رسید و آن حضرت نامه زیر را برای او نوشت که فرازهایی ازآن را در اینجا می آوریم:
«از بنده خدا علی، امیر مؤمنان به عبدالله بن قیس (ابو موسی)
اما بعد: از ناحیه تو گزارشی به من داده اند که هم به سود تو است (از این رو که علی ـ علیه السلام ـ را حق می دانست) و هم به زیان تو (که از حرکت به سوی جنگ ممانعت می نمود) وقتی که فرستاده من بر تو وارد شد، فوراً کمر همت ببند و از خانه بیرون آی و مردم را دعوت کن. اگر حق را شناختی و تصمیم خود را گرفتی، مردم را بسیج برای حرکت به بصره کن و اگر سستی پیشه کردی، از مقام خود دور شو (فان حقّقت فانفذ و ان تفشّلت فابعد).
سوگند به خدا هر که باشی و در هر جا باشی، به سوی تو خواهند آمد و تو را رها نمی کنند، تا گوشت و استخوان و تر و خشک تو را در هم آمیزند (و آتش این جنگ دامن تو را نیز خواهد گرفت، بنابراین سهل انگاری نکن و در راه حق کوشا باش)…».
و در پایان فرمود: «والله انه لحق مع محقّ و ما ابالی ما صنع الملحدون؛ سوگند به خدا، این راه حق است و توسط طرفداران حق، اجرا می گردد (در این صورت) باکی ندارم که از خدا بی خبران، چه کار می کنند؟!».[3] ابو موسی به پیام علی ـ علیه السلام ـ از مدینه به «ذی قار» (نزدیک بصره) رسید، آن حضرت امام حسن و عمّار یاسر را به کوفه فرستاد. این دو بزرگوار به کوفه آمدند و مردم کوفه را دعوت به جهاد کردند و در نتیجه با هفت هزار نفر از کوفه حرکت کرده و به سپاه علی ـ علیه السلام ـ پیوستند.
ابوموسی در این شرایط حسّاس سهل انگاری کرد، تا آن جا که بعضی می نویسند، وقتی خبر سهل انگاری او، در «رَبَذه» (نزدیک مدینه) به امام علی ـ علیه السلام ـ رسید، نامه ای برای او نوشت و فرمود: ای پسر حائک! (حائک به معنی بافنده است و در این جا کنایه از تکبر و ابلهی است یعنی ای متکبر ابله).
تو را از فرمانداری کوفه برکنار کردم و این آزار تو نسبت به ما اولین آزار نخواهد بود و از تو مصیبت ها ببینم (که اشاره به جریان اسفبار حکمین است).[4]


[1]. مصادر نهج البلاغه، ج3، ص456؛ شرح نهج حدیدی، ج17، ص246؛ تتمه المنتهی، ص7.
[2]. بحار، ج8، ص308 و 384 ـ ماجرای نقش او در حادثه حکمیت و گول خوردن او در شورای «دومه الجندل» به دست عمروعاص معروف است، که وی سخت مورد ملامت یاران علی ـ علیه السلام ـ قرار گرفت. امام امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ بعد از نماز صبح و مغرب، معاویه و عمروعاص و ابوموسی و چند نفر دیگر را لعن می کرد. (بحار، ج8، ص545).
[3]. نگاه کنید به نامه 63 نهج البلاغه.
[4]. تتمه المنتهی، ص10.
محمد محمدی اشتهاردی – داستان های نهج البلاغه

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید