سید نعمت الله جزائری شاگرد مقرب علامه مجلسی گوید: من با استادم مجلسی قرار گذاشتم هر کدام زودتر از دنیا برویم به خواب دیگری بیائیم تا بعضی قضایا منکشف شود. بعد از اینکه استادم از دنیا رفت بعد از هفت روز که مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسی ، قدری قرآن خواندم و گریه کردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤیا استاد را با لباس زیبا دیدم که گویا از میان قبر بیرون شده .! فهمیدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده که دادی وفا کن و قضایای قبل از مردن و بعد از مردن را برایم تعریف کن . فرمود: چون مریض شدم و مرض بحدی رسید که طاقت نداشتم ، گفتم : خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجی برایم کن . در حال مناجات دیدم شخص جلیلی (فرشته ) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید و من شکوه خود را گفتم ، آن ملک دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت : آرام شدی ؟ گفتم : آری ، همینطور دست را یواش یواش به طرف سینه بالا می کشید و دردم آرام می گرفت ، چون به سینه ام رسید، جسد من افتاد روی زمین و روحم در گوشه ای به جسدم نظر می کرد. اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه می کردند و ناله می زدند، روحم به آنها می گفت : من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه می کنید، کسی حرفم را نمی شنید. بعد آمدند جنازه را بردند غسل و کفن و نماز بجای آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادی ندا کرد ای بنده من ، محمد باقر برای امروز چه مهیا کردی ؟ من آنچه از نماز و روزه و موعظه و کتاب و… را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اینکه عملی یادم آمد، که مردی را به خاطر بدهکاری در خیابان می زدند و او مؤمن بود و من بدهکاری او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض کردم . خداوند به خاطر این عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت