زلال قلم در میلاد حضرت اباالفضل (ع)

زلال قلم در میلاد حضرت اباالفضل (ع)

نویسنده: سید حسین ذاکرزاده

فقط سراغ یکی ….
-طاقت نداشت غم بچه ها را میان چشمانشان ببیند. برای همین از مولا خواست او را دیگر با این نام نخواند و نام دیگری برای او انتخاب کند. از آن روز، فاطمه دیگر فاطمه نبود، بلکه «ام البنین» یعنی مادر پسر ها بود.
-او بارش پنهانی چشمان مولا را بارها دیده بود. ناله هایش را هم زیاد شنیده بود و آه محزونی که با همه بی کلامی اش به اندازه تمام طول تاریخ حرف برای گفتن داشت؛ به ویژه وقتی از فاطمه (علیها السلام ) و پدرش یاد می کرد. با این حال، این گریه حسابی نگرانش کرده بود، این اشک ها و بوسه ها.
او آمده بود تا پسرانی مثل شیر، بی پروا به دنیا بیاورد. آمده بود تا فرزندانی سالم، قوی و جسور به پدرشان تقدیم کند، ولی انگار این نوزاد، نقصی در دستانش دارد که مولا آن قدر آنها را وارسی می کند و اشک می ریزد، می بوسد و گریه می کند.
-او به پسرانش سفارش کرده بود که هیچ گاه حسن و حسین (علیه السلام) را برادر صدا نزنند. به آنها گوشزد کرده بود که آنها پسران دختر پیامبر و سرور جوانان اهل بهشتند و اگرچه پدرشان یکی است، ولی از سوی مادر اشتراکی بینشان وجود ندارد تا آنان را برادر صدا بزنند. آنها فقط باید بگویند آقا، سرور، مولا، همین و بس.
-چقدر این پسر به پدرش شبیه بود؛ با همان ابهت و وقار، با همان بازوان و توان، فقط با قامتی کمی بلندتر. آن روز هم همه خیال کرده بودند مولا است که در طلیعه لشکر، آن چنان می تازد، با همان زره بی پشت برتنی که هیچ گاه به دشمن پشت نکرده است. وقتی به سوی لشکرگاه بر می گردد و نقاب از صورت بر می گیرد، کسی جز پسر نیست که هنوز نوجوان است. حالا اشک شوق در چشمان پدر می جوشد.
-دیگر کار از کار گذشته بود. همه این را می دانستند. اگر شمشیر زهر آلود نبود، به تنهایی نمی توانست مولا را از آنها بگیرد. دستان لرزانی با کاسه های شیر پشت در انتظار می کشیدند، ولی مولا فرزندانش را در تنهایی می خواست. مثل همیشه سفارش به پرهیزکاری، پرهیزکاری، پرهیزکاری. مثل همیشه سفارش به یتیمان، یتیمان، یتیمان. مثل همیشه سفارش به نماز، همسایه، خویشاوندان و مثل همیشه سفارش به فرزندان درباره دو ریحانه پیامبر و نگاهی به صورت بزرگ ترین پسر ام البنین و ادامه نگاه بی فروغش به صورت نورانی ونگران پسر فاطمه (علیها السلام). مولا دیگر رمقی حتی برای نگاه نداشت. پس چشمانش را بست.
-خیلی ها دارند می روند، خیلی ها هم مانده اند. این قانون دنیاست. عده ای باید بروند تا بقیه بمانند، ولی حالا برعکس شده. قرار است آنها که می روند، تا ابد بمانند. مادر نگران است، برای همه. سفارش هایش را هم کرده است، ولی باز دلش آرام نمی گیرد. سال هاست این صحنه را در ذهنش مرور می کند. آخر ماجرا را هم می داند. برای همین بیشتر نمی خواهد بماند. او که همیشه فرزندان فاطمه (علیها السلام) را بر فرزندان خود مقدم داشته، حالا هم بیشتر نگران اوست تا پسرانش. مادر پسرها می رود در حالی که می داند دیگر مادر پسرها نیست.
-در این چند ماه، گفته های مولا مثل تصویری شفاف از جلوی چشمش عبور می کردند. پیش از اینکه کاروان به مدینه برسد و صدای شیون از مردم برخیزد، او خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. هر کسی سراغ کسی را می گیرد؛ یکی سراغ پدر؛ دیگری ، برادر؛ دیگری ، شوهر ویکی سراغ همه کسش را می گیرد. او فقط سراغ یکی را می گیرد. هر خبری که می شنود، باز سراغ یکی را می گیرد. برایش از پسرانش خبر آورده اند. از عباس رشید که تکه های بدنش را در حاشیه علقمه کنار هم چیده اند و به خاک سپرده اند.برایش از عون خبر آورده اند، از محمد، از عثمان. او فقط سراغ یکی را می گیرد.
مادر پسرهایی که دیگر نیستند، فقط می نالد و می گوید: «از حسین چه خبر؟»
تو متولد شدی، ولی نخست دست هایت به دنیا آمدند. دست هایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بوده اند. دست هایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آن هاست. دست هایت که تاریخ را ساخته اند… خدا نخست دست هایت را آفرید… به آن دست های توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دست ها بهترین دست های عالمند…» آنگاه تمام افلاک در برابر دست هایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دست هایت بوسه زدند. و خدا گفت: «برای این دست ها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمان ها دست به دست خواهند برد…«و خدا تو را آفرید، برای آن دست های بی بدیل… دست های معجزه گر… .
دست هایت را دوست می دارم که با دست های خدا نسبت دارند و از ازل با ثار الله بیعت کرده اند؛ دست هایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین آمده اند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دست ها کفایت می کنیم و گره های کور روزگارمان را به آستانه مهر این دست ها می آوریم تا گشوده شوند. تا نمک گیر شویم… تا از نو ایمان بیاوریم… به تو… به عشقی که تو را این گونه شهره عالم کرد… و به خدایی که این عشق را آفرید… .
تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده… وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راه های سخت را بپیمایی، وقتی که چشم از خورشید برنداری، وقتی که خویش را وقف او کنی، وقتی که تمام هستی ات را در دست هایت بگذاری، تمام خودت را در دست هایت بریزی و آن دست ها را به سوی عشق دراز کنی، این گونه خواهی شد. این گونه که خدا دست هایت را در آغوش می گیرد و آنگاه تمام قدرت بی منتهایش را به دست های تو می بخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفل های ناگشودنی و تمام گره های کور، با دست های تو گشوده خواهد شد ای باب الحوائج!

ماه بنی هاشم
میلادت مبارک! پیش از تو هیچ ماهی قدم بر خاک نگذاشته بود. پیش از تو مرد شب های نخلستان کوفه، مضطرب خورشید معصوم خویش بود که چگونه تنها بماند در توفان خونین آینده، ولی اینک تو آمده ای. اینک ماه، پشت و پناه خورشید است… اینک دست های شهر آشوبت، دلگرمی بی پایان کربلا خواهند شد.
آه ای نو رسیده!از همین آغاز، تو مرد به دنیا آمده ای. کودک نیستی انگار. مهیا برای سرکوب کردن فتنه ها، پا به عالم نهاده ای و علی در رخسار نوظهور تو، خویش را خواهد دید و دست هایت را شایسته عرصه های ستیز و نبرد خواهد یافت. پدر را تماشا کن. تو فرزند تمام رشادت و غیرت او هستی. از پدر بیاموز، صبر و استقامت و مهر را از او فرا بگیر. این شیر شرزه پیکار و این قلب کبوتری غمگسار عالم، پدر توست. او قرار است درتو تجلی کند، شبیه پدر باش. شبیه ذوالفقاری که باطل را همواره نوید مرگ است و حق را مژده تداوم و تجدید. شبیه سینه شکیبایی که اندوه هیچ غریبی را تاب نمی آورد و هیچ مظلومی را تنها رها نمی کند.
آه ای مرد فردای عطش! گویا تو علی هستی که امروز متولد شده… امروز پدرت، چاه های عالم را از اشک خونینش سیراب می کند. فردا تو دریاهای هستی را شرمنده لب های تشنه خود خواهی کرد.
زنی که بعد از فاطمه غم خوار فرزندان علی شد، زنی که حیدر کلید خانه خویش را به دست های امین او سپرد، ولی خاکساری اش هرگز نگذاشت که خود را مادر فرزندان زهرا بنامد؛ این زن، مادر توست. آه عباس! چگونه تو را آموزگار ادب نخوانیم؟ چگونه اسطوره ادب نباشی، حال آنکه مادرت آن بانوی شاعر و ادیب تجسم والای عشق و معرفت و ادب است. شیرزنی که علی به پشتوانه فرزندان غیور او، حسین خویش را به عاشورا سپرد و دلخوش بود که عشق تنها نمی ماند. تو فرزند اویی. فرزند ام البنین… . فرزند ابوتراب.پس امروز زینب به شوق میلاد تو سجده شکر می گزارد و تو را دوست می دارد، همان گونه که مادرت را دوست داشته. زینب، از آتیه سرافرازانه تو به خوبی خبر دارد؛ زیرا دامان زنی را که تو را به دنیا آورده است، به نیکی می شناسد.
این همه فضیلت و کمال در تو عجیب نیست؛ زیرا دانش و حکمت، میراث خاندان توست و حکمت الهی از سینه علی در دل تو جاری شده و این همه فقه و دانش را در تو آفریده. مگر نه اینکه تو برادر زینبی؟ مگر نه اینکه زینب، عقیله بنی هاشم است و عقل و دانش هیچ مردی با خرد والای او هرگز برابری نکرده است. پس تو که برادر او هستی، چگونه دانشمند زاده نشوی؟
وقتی زینب کنار گهواره تو زانو بزند تا نگاهت کند، زینبی که تمام عالم پیش پایش به ادب زانو می زنند؛ وقتی زینب برایت دعا کند؛ وقتی قلب مهربانش روز و شب با تو سخن بگوید و بی قرار دیدار آینده دلاوری تو باشد، تو عباس خواهی شد؛ شیر یکه تاز میدان نبرد و همان تیرپرواز آسمان عشق و معرفت. مردی که دانش و حکمت او هم تراز رشادت و دلاور و غیرت اوست. مردی که در لباس جنگ، با دلی رحیم،یاور تمام بنی هاشم است.
مردی که در پس شکوه و هیبت دشمن ستیزش، قلبی به لطافت دریا در سینه نهفته دارد. مردی که او را حامی بانوان می نامند؛ حامی زنان بنی هاشم…، زنان پرده نشینی که به دنبال محبوب و مقتدا و امام خویش راهی کربلا می شوند و ناگاه تمام سختی های روزگار یکباره بر سرشان فرود می آید. این زنان دل شکسته تو را دارند عباس. وقتی که شرم ومهر و حیا نگذارد از لحظه های جانکاه عاشورا نزد امامشان شکایت برند، تنها، نگاهی از سوی دل کبوتری تو کافی است تا تسلای دردهایشان باشد.
کافی است رقیه به سمت تو تنها چشم بدوزد تا بدانی که دیگر تاب تشنگی ندارد. آنگاه زمین و زمان را به هم بدوزی تا چشمه چشمه رود از زیر پای او جاری شود و سیرابش کند. سکینه تنها اگر در دلش نام تو را ببرد، هرکجا که باشی، به سوی او پر می کشی تا حاجتش را برآوری. در این میانه، زینب که جای خود دارد. زینب که تمام عشق توست و تمام عشقش تویی.

دست هایت کو؟ که دل تنگم برای دست هایت(1)
نویسنده:سودابه مهیجی
تمام دنیا دست هایت را می شناسند. تو را همه با دست هایت می شناسند. دست هایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده. همان دست هایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آب های دنیا را شرمنده خویش کرده است. دست های تو را نمی شود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دست هاست. هر که با دست های تو بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته…(2)
دست هایت، آیینه دستان پر پینه مردی است که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش می گرفت و بر در خانه های شان می برد و سفره های شان را نمک گیر خویش می کرد. تو فرزند دست های حیدری. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت. پس از دستان او که نان آور خاک بود، دست های تو آب آور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند.
دست هایت، برکت عشق را در سفره های عاشقان می نهند. اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات می طلبیم، آب مراد… . از تو عافیت می خواهیم. از دست های توانگرت، سعادت می خواهیم ای مرد! کاش دست های تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند. کاش دست هایت به یاری انسان برخیزد و او را وارث صلح و آشتی کند.

خجل از روی ماه
نویسنده:فاطمه بهبهانی
پنداری دروغ نیست که بگوییم او مادری دلاور و پاک سرشت به پاکی فرشته ها داشت. لافی گزاف نیست که بگوییم پدرش علی نام داشت و بردن این نام کافی است تا بدانیم از نسل کیست؟
جنت و رضوان و حور و کوثر، همگی آیت و نشانه ای از خوی وی است. او آبشاری است که از کوهی استوار چون علی، در طبیعتی چون ام البنین جاری شد. در سرشاری از عطش سوخت. قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل می شوند، افسانه و اساطیر نبود؛ مردی بود که مثل یک علم هیچ وقت بر زمین نماند.
لقب «اسدالله الغالب» را چون علی بر او نهادند تا دوباره حمله های حیدری در میدان ها تکرار شوند و هنوز بعد از این همه سال، زیر نورمهتاب، چهره اش در زلالی آب می لرزد؛ گویی تنها بعد از خدا از آب می ترسد. مردی که افسانه نیست.

شعر
ساقی فردای عشق
نویسنده:سودابه مهیجی
تکیه برگهواره نوبخت، گاهی می دهد
آه!حیدر بوسه بر رخسار ماهی می دهد
کربلا تنها نمی ماند پس از این مرد راه
او که جان خویش را خواهی نخواهی می دهد
آه!این نوزاد اکنون، ساقی فردای عشق
دست های کوچکش بوی صراحی می دهد
شانه هایش تاب مشک پاره را دارد… ببین!
زانوانش طاقت غم را گواهی می دهد…
آب… وای از آب، آن روزی که پیش چشم او
کودکان را وعده های پوچ و واهی می دهد
او به دریا می زند… یک دشت در تعقیب او…
چشم هایش دل به تیر «کینه خواهی» می دهد…
زاده ام البنین! روزی نه چندان دور، تو
ابن زهرا می شوی… قلبم گواهی می دهد…

کوتاه و گویا
-گهواره مولود امروز تنها به سمت کربلا تکان می خورد.
-تمام آب هایی که شرمنده دست های تواند، اشک های پدرت هستند که از دل چاه جوشیده اند.
-تو آن راز رشیدی که روزی فرات بر لبت آورد.
-با تو، خیمه های جوانمردی بی ستون نمی مانند.
-بیعت با دست های تو، بیعت با دستان خداست.
-دست هایت کجاست، می خواهم زیر باران بکارم آنها را
تا از متن خاک سبز شوی، تا ببینم دوباره دریا را
-دست هایت را در راه عشق دادی تا آغوشت به قدر تمام دنیا لایتناهی شود.
-درهای بهشت را دستان تو بر روی ما خواهند گشود.
-از روزی که تو آمده ای، دیگر هیچ چشمی زیبایی ماه آسمان را باور ندارد.
-خداوند ابتدا تو را آفرید و سپس ماه را شبیه تو… .
-تو ماه، ماه بنی هاشمی که دختر خورشید
همان نخست پذیرفته بود مادری ات را
-دست های تو از همان آغاز تولد، رنگ و بوی ذوالفقار داشتند.
-هنوز که هنوز است، نماد کربلا، یک جفت دست سرخ است که از آن سوی تاریخ برای ما دست تکان می دهد.
-قصیده ای به بلندای عباس، عباس، تنها در دامن زنی که غزل سرای بی بدیل عرب بود، می توانست سروده شود.
-هلال شعبان چشم دوخته است به بدری که از خانه علی سرزده.
-امروز، روز میلاد جوانمردی است.
-تو آمده ای؛ یعنی حیدری دیگر متولد شده.
-امروز که آمده ای، فاطمه نخستین کسی است که میلادت را شکر می گوید. فردا که می روی، فاطمه پیش از همه رفتنت را سوگوار می شود.
-پس از میلاد تو دیگر هیچ کس دلواپس کربلا نبود.

پی نوشت :

1-حسین منزوی.
2-«مؤمنانی که با تو بیعت کردند، در حقیقت، با خدا بیعت کرده اند. دست خدا بالاتر از دست های آنهاست».(فتح:10)
منبع: اشارات ،شماره 123

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید