نویسنده: محمدحسین مهورى
دفاع از جان امام سجاد(ع)
پس ازشهادت امام حسین(ع) سپاه عمرسعد براى غارت خیمه هاى اهل بیت(ع) هجوم بردند. گروهى از آنان به امام سجاد(ع) رسیدند. امام(ع) در آن حال از شدت ضعف و بیمارى نمى توانست از جاى خود برخیزد. وقتى سپاه عمر سعد به امام سجاد(ع) رسیدند، یکى فریاد برآورد: «به صغیر و کبیر آنان رحم نکنید و احدى از آنان را باقى نگذارید!» دیگرى گفت:«شتاب نکنید تا با امیر عمر سعد در این باره مشورت کنیم!» شمر شمشیر کشید و قصد جان امام سجاد(ع) نمود. حمید بن مسلم گفت: «یا سبحان الله! آیا کودکان کشته مى شوند؟ همانا اوکودکى مریض است!»[20] شمر گفت ابن زیاد دستور کشتن فرزندان حسین را صادر کرده است.» حضرت زینب(س) با مشاهده این منظره به امام سجاد(ع) نزدیک شد و گفت: «او کشته نخواهد شد تا من در دفاع از او کشته شوم!»
سخن زینب سبب شد تا عمر سعد شمر را از تصمیم خود منصرف سازد.[21]
دلدارى دادن به امام سجاد(ع)
هنگام حرکت به کوفه به درخواست اهل بیت(ع)، آنان را از کنار بدن مطهر شهیدان عبور دادند. شاید این نخستین بار بود که امام سجاد(ع) با بدن هاى بى سر و آغشته به خون شهیدان روبه رو مى گردید. مشاهده این که چگونه بدن جگرگوشه و نور چشم پیامبر اکرم(ص) و یارانش، برهنه و عریان بر روى زمین افتاده اند ولى عمر سعد بدن کشته هاى سپاه خود را به خاک سپرده است، بر امام سجاد(ع) بسیار دشوار و سخت بود؛ به طورى که نزدیک بود ازشدت اندوه و ناراحتى مرغ روح از بدنش به پرواز در آید. زینب کبرا(س) که در همه حالات امام سجاد(ع) را زیر نظر داشت. با مشاهده این حال براى آرامش و دلدارى او حدیثى را از ام ایمن بازگو کرد. این حدیث نویدبخش آن بود که قبور شهیدان، کعبه آمال عاشقان و دوستداران امام حسین(ع) خواهد شد. امام سجاد(ع) خود این ماجرا را این گونه بازگو مى کند:
«هنگامى که ما را از کربلا به سمت کوفه حرکت مى دادند، من به بدن هاى مقدس شهیدان مى نگریستم و در این اندیشه بودم، که چگونه آنها به خاک سپرده نشده اند؟ این فکر در نظرم بسیار بزرگ و سنگین آمد و مرا به شدت به اضطراب و ناراحتى واداشت، به طورى که نزدیک بود، روح از بدنم خارج شود. عمه ام، زینب(س)، که مرا در آن حال دید، گفت: «اى یادگار جدّ، پدر و برادرانم! تو را چه شده است که مى بینم با مرگ دست و پنجه نرم مى کنى؟» در پاسخ گفتم: چگونه جزع و زارى نکنم، در حالى که مى بینم سرورم، برادرانم، عموهایم،عموزاده هایم و خویشانم آغشته در خون خود، برهنه و عریان، بر زمین افتاده اند، نه کسى آنان را کفن مى کند و نه به خاک سپرده شده اند. کسى به آنان نزدیک نمى شود و در آنجا رحل اقامت نمى افکند. گویا آنان خاندانى از دیلم و خزر هستند.»
حضرت زینب(س) گفت:«آنچه مى بینى، تو را به جزع و زارى وا ندارد! به خدا سوگند! این عهدى است از رسول خدا(ص) به جدّ و پدر و عمویت. خداوند از گروهى از این امت – که فرعون هاى زمین آنان را نمى شناسند ولى در میان اهل آسمانها معروف و شناخته شده هستند – پیمان گرفته است که این عضوهاى از هم جدا و این بدنهاى آغشته به خون را جمع کنند و به خاک بسپارند. آنان در این سرزمین نشانه اى براى قبر پدرت نصب مى کنند، که گذشت روزگار اثرش را محو و نابودنخواهد کرد. سرکردگان کفر و پیروان گمراهى در محو و نابودى آن مى کوشند؛ ولى تلاش آنان چیزى جز افزودن بر آثار آن و بلند کردن آوازه آن نتیجه اى نمى بخشد.»[22]
جانفشانى در راه امام(ع)
هنگامى که اهل بیت امام حسین(ع)، در کوفه، وارد مجلس ابن زیاد شدند، ابن زیاد از مشاهده امام سجاد(ع) در میان اسیران تعجب کرد؛ چرا که او فرمان قتل همه فرزندان امام حسین(ع) را صادر کرده بود. از این رو از اطرافیان خود پرسید: «این کیست؟» و وقتى که دانست او على فرزند امام حسین(ع) است، گفت: «مگر خداوند على بن الحسین را نکشت؟!»
در طول تاریخ همواره جباران و ستمگران مى کوشیده اند، تا با استخدام عالمان مزدور و تبلیغات گسترده اعتقادات مذهبى مردم را تحریف کنند و بدین وسیله آنان را به سکوت، سازش و تسلیم در برابر اعمال خلاف خود وادار کنند. در همین راستا بنى امیه به شدت از مکتب جبر و انتساب همه کارها به خدا حمایت مى کردند. آنان از ترویج مکتب جبر دو هدف را دنبال مى کردند؛ نخست سلب مسئولیت از خود در مقابل اعمال خلاف و بى گناه جلوه دادن خود در برابر جنایات و ظلم و ستم هایى که به مردم روا مى داشتند. دوم ایجاد این باور و اعتقاد ناصحیح در مردم که حکومت آنان بر اساس خواست و اراده خداوند است و انسان نمى تواند چیزى را که خداوند خواسته تغییر دهد؛ بنابراین هرگونه قیام، انقلاب و مخالفتى براى تغییر وضع موجود و پایان دادن به حکومت آنان، نه تنها محکوم به شکست است بلکه از نظر دینى حرام و نارواست. ابن زیاد نیز به پیروى از این منطق مى گوید: «مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟!»
ولى امام سجاد(ع) که پدرش براى احیاى دین و مبارزه با روحیه سکوت و سازش و تسلیم در مقابل ظلم قیام کرده بود و در این راه خود و یارانش به شهادت رسیده بودند، و خودبراى رساندن پیام نهضت کربلا اسارت را به جان خریده بود، نمى توانست در برابریاوه گویى هاى ابن زیاد سکوت اختیار کند، از این رو فرمودند:
«من برادرى داشتم که على بن الحسین نامیده مى شد و مردم او را کشتند!»
ابن زیاد گفت: «بلکه خدا او را کشت!»
امام سجاد(ع) وقتى عناد و لجاجت ابن زیاد را مشاهده کرد، این آیه را تلاوت فرمودند:
«الله یتوفى الانفس حین موتها و التى لم تمت فى منامها؛[23] خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى کند و ارواحى را که نمرده اند نیز به هنگام خواب مى گیرد.»
ابن زیاد که در برابر منطق محکم و استدلال امام(ع) درماند، همانند همه جباران و زورمداران تاریخ به تهدید متوسل شد، گفت:
«تو چگونه جرأت مى کنى سخن مرا پاسخگویى؟ ببرید او را، گردنش را بزنید!»
***
در اینجا نوبت زینب کبرا(س) بود، تا از جان امام سجاد(ع) در برابر ابن زیاد – آن موجوددرنده لجام گسیخته اى که غرور، نخوت و خونریزى سراسر وجودش را فرا گرفته بود – حمایت کند. پس از صدور فرمان کشتن امام سجاد(ع)، زینب کبرا(س) فرزند برادر را در آغوش گرفت، گفت:«اى زاده زیاد! آیا آنچه از ما کشتى براى تو کافى نیست؟ به خدا سوگند! من از او جدا نمى شوم! اگر او را مى کشى، من نیز با او کشته خواهم شد!»
***
ابن زیاد بر سر دو راهى قرار گرفت؛ از یک سو کشتن یک زن و جوانى بیمار و در بند و اسیر از غیرت عربى و مردانگى بسیار به دور بود، و از سوى دیگر برگشتن از سخن نیز در آن شرایط براى ابن زیاد مشکل بود؛ از این رو مدتى به امام سجاد(ع) و زینب کبرا(س) نگریست، آنگاه زیرکانه موضوع سخن را تغییر داد، گفت:
«خویشاوندى عجیب است! به خدا سوگند! من گمان مى کنم که زینب دوست دارد او را همراه برادرزاده اش بکشم. رهایش کنید!؛ زیرا من بیماریش را براى کشتن او کافى مى دانم!»
امام سجاد(ع) به عمه اش فرمود: «اى عمه! سکوت کن! تا من با ابن زیاد سخن گویم.»
آنگاه امام سجاد(ع) روبه ابن زیاد کردند و فرمودند:
«اى زاده زیاد! آیا مرا به مرگ تهدید مى کنى؟ آیا نمى دانى کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا کرامت ماست».[24]
حمایت از زنان و کودکان
اهل بیت امام حسین(ع) پس از شهادت آن حضرت در شرایط بسیار طاقت فرسا و دشوارى قرار گرفتند. آنان از یک سو سوگ دار پدر، برادران، فرزندان و عزیزترین خویشان و بستگان خود به فجیع ترین شکل ممکن بودند. از سوى دیگر در میان دشمنى بى رحم، جنایتکار و درنده خو قرار داشتند و از سوى سوم از نظر آب و غذا مجبور بودند با حداقل امکانات و جیره غذایى روزگار سپرى کنند. روشن است که دراین شرایط بسیار دشوار و ناگوار لازم بود، شخصى بسیار قوى، نیرومند، شجاع ازجان گذشته، فداکار، رئوف، مهربان و دلسوز تکیه گاه و مددکار اهل بیت(ع) باشد و سرپرستى و حمایت از زنان و کودکان را به عهده گیرد، آنان را در آن مصائب سخت و جانکاه دلدارى و تسلیت دهد، در برابر دشمن جنایتکار خود را بلا گردانشان نماید و از جیره ناچیز غذایى خود چشم پوشى نماید تاکودکان از حداقل آب وغذا بهره مندگردند. درغیر این صورت معلوم نبود که اسرا قدرت تحمل این همه مشکلات را داشته باشند. شخصیتى که بتواند در آن شرایط از عهده همه این مسئولیتها برآید، جز عقیله بنى هاشم، زینب کبرا(س) کسى نبود. کسى که رویارویى با مشکلات و سختى ها را از دوران کودکى و خردسالى از مادرى همچون فاطمه زهرا(س) و پدرى چون على مرتضى(ع) آموخته بود. در اینجا به چند نمونه از حمایت هاى آن بانوى نمونه، از اهل بیت امام حسین(ع) اشاره مى کنیم:
جمع آورى زنان و کودکان
یکى از وحشیانه ترین و بى سابقه ترین جنایات تاریخ یورش وحشیانه و ددمنشانه سپاه عمر سعد به اهل بیت امام حسین(ع) است. پس از شهادت امام حسین(ع) آن جرثومه هاى جنایت، بى رحمى و قساوت، نخست زنان و کودکان بى دفاع خاندان رسالت را مورد هجوم وحشیانه خود قرار دادند و با بدترین شیوه هر چه زیور آلات و لباس و وسایل داشتند، غارت کردند. سپس خیمه هاى آنان را به آتش کشیدند. زینب کبرا(س) – که مسئولیت حمایت و پاسدارى از زنان و کودکان را به عهده داشت – از امام سجاد(ع) پرسید:
«اى یادگار گذشتگان و پناهگاه بازماندگان! خیمه هاى ما را به آتش کشیدند در این باره چه فرمان مى دهى؟»
امام سجاد(ع) فرمودند: «فرار کنید!»
در این هنگام زنان و کودکان خاندان پیامبر اکرم(ص) با گریه و زارى سر به بیابان نهادند. ولى زینب کبرا(س) نمى توانست صحنه را ترک گوید و فرار کند، بلکه او باید مى ماند و از امام سجاد(ع) نگهدارى و پرستارى مى نمود. شخصى که شاهد آن صحنه جانگداز بود، گوید:
«همان گونه که آتش از خیمه هاى خاندان رسالت شعله مى کشید، بانوى بزرگوارى را دیدم که درکنار خیمه اى ایستاده است. آتش از اطرافش زبانه مى کشد و او پیوسته به سوى راست و چپ و آسمان نگاه مى کرد، دست بر دست مى کوبید و به درون خیمه اى مى رفت و از آن خارج مى شد.با سرعت خود را به او رساندم و گفتم: اى بانو! چرا در میان آتش ایستاده اى؟ مگر نمى بینى که همه زنان فرار کرده اند و در بیابان پراکنده گردیده اند؟ چرا تو به آنان نمى پیوندى؟.
حضرت زینب(س) با شنیدن این سخن گریست و گفت: من بیمارى در خیمه دارم که قدرت ایستادن و نشستن ندارد، در این حال که آتش او را احاطه کرده، چگونه مى توانم او را تنها رها کنم.»
پس از آنکه آتش خیمه ها فرو نشست، زینب کبرا(س) براى جمع آورى زنان و کودکان به گردش در بیابانهاى اطراف پرداخت. او در بیابانهاى اطراف مى گشت و یکایک زنان وکودکان را پیدا مى کرد و گِرد هم جمع مى کرد. ولى هر چه جستجو کرد، نتوانست دو تن ازکودکان امام حسین(ع) را بیابد! سرانجام پس از تلاش و کوشش بسیار مشاهده کرد، آنان دست در گردن یکدیگر نموده، در گوشه اى از بیابان به خواب رفته اند! وقتى نزدیک تر شد و آنان را حرکت داد، دانست که آنان بر اثر تشنگى فراوان و ترس و وحشت بسیار در آن بیابان،تنها جان به جان آفرین تسلیم کرده اند.[25]
دفاع از فاطمه، دختر امام حسین(ع)
یزید که سرمست از پیروزى بود، در شام مجلسى ترتیب داد، و همه سفرا و مقامات را درآن مجلس دعوت کرد، تا پیروزى خود را در برابر آنان به نمایش گذارد. در آن مجلس حوادثى روى داد که به رسوایى یزید انجامید. یکى از آن حوادث دردناک جسارت مردى از شام به فاطمه دختر امام حسین(ع) بود. در مجلس یزید مرد شامى به فاطمه اشاره کرد، و به یزید گفت: «این کنیز را به من ببخش!».
فاطمه با شنیدن این سخن در حالى که به شدت مى لرزید، خود را به عمه اش زینب(س) چسباند و گفت: «یتیم شدم، کنیز هم بشوم؟»
حضرت زینب(س) با شهامت کامل رو به مرد شامى کرد و گفت:
«به خدا دروغ مى گویى و رسوا شدى! نه تو و نه یزید هیچ کدام قدرت به کنیزى بردن این دختر را ندارید!»
یزید با شنیدن این سخن به خشم آمد و گفت: «به خدا دروغ مى گویید! من چنین قدرتى رادارم و اگر بخواهم، انجام مى دهم.»
حضرت زینب(س) گفت:
«چنین نیست، به خدا سوگند! خداوند چنین حقى را به تو نداده است مگر این که از دین ما خارج شوى و آیین دیگرى را بپذیرى!»
یزید از سخن حضرت زینب(س) به شدت خشمگین شد، گفت: «با من این گونه سخن مى گویى؟ پدر و برادرت از دین خارج شده اند!»
حضرت زینب(س) تاکید کرد: «تو اگر مسلمانى، با دین خدا و دین پدر و برادر من، تو و پدر و جدّت هدایت شده اى.»
یزید گفت: «دروغ مى گویى اى دشمن خدا!»
حضرت زینب(س) فرمودند:
«تو امیرى هستى که ظالمانه ناسزا مى گویى و به خاطر قدرت خود زور مى گویى!»
یزید از این سخن شرمنده و ساکت شد. در اینجا بار دیگر مرد شامى به یزید گفت: «این دختر را به من ببخش!»
یزید گفت: «بس کن! خداوند مرگ ناگهانى برایت بفرستد.»
مرد شامى پرسید: «مگر این دختر کیست؟»
یزید گفت: «این فاطمه دختر حسین و آن زن، زینب دختر على بن ابىطالب است.»
مرد شامى گفت: «حسین فرزند فاطمه و على؟»
وقتى پاسخ مثبت شنید گفت:
«خداوند تو را لعنت کند اى یزید! عترت پیامبرت را مى کشى و فرزندان او را اسیر مى کنى؟ به خدا سوگند! من گمان مى کردم که آنان اسراى روم هستند!»
یزید گفت: «به خدا سوگند! تو را نیز به آنان ملحق مى کنم!» آنگاه دستور داد گردن او را زدند.[26]
دادن جیره غذایى خود به کودکان
در طول سفر، کودکان و زنان اهل بیت(ع) از جیره غذایى ناچیزى برخوردار بودند، به طورى که آن مقدار غذا براى کودکان که از قدرت تحمل کمترى برخوردارند، کافى نبود. حضرت زینب کبرا(س) که مسئولیت پاسدارى از کودکان را بر عهده داشت، نمى توانست ناظر گرسنگى کودکان داغدار و رنجیده برادر باشد؛ از این رو جیره غذایى خود را در میان کودکان تقسیم مى کرد و خود روزهاى پى درپى گرسنه سپرى مى کرد. این امر سبب شد که آن حضرت گرفتار ضعف جسمانى شود و نتواند نماز شب خود را ایستاده به جا آورد.
امام سجاد(ع) مى فرمایند:
«در یکى از منزلهاى بین راه دیدم عمه ام – زینب(س) – نشسته نماز شب به جا مى آورد، وقتى دلیل آن را پرسیدم، پاسخ داد به علت ضعف و گرسنگى سه شب است که توان ایستادن ندارد. مأموران یزید در طول راه در هر شبانه روز به هر نفر تنها یک قرص نان مى دادند. که براى کودکان کافى نبود و زینب(س) سهم غذاى خودرا به آنان مى داد و خود گرسنه مى ماند.»[27]
پینوشتها:
[20]. حمید بن مسلم براى تحریک احساسات سپاه عمر سعد از امام سجاد(ع) به کودک تعبیر کرده است والاّ در آن زمان حدود بیست و چند سال از سن امام سجاد(ع) مى گذشت.[21]. عبدالرزاق الموسوى المقرم، مقتل الحسین، دارالثقافه، چاپ دوم سال 1411، ص301.
[22]. علامه مجلسى، همان، ج 45، ص 180-179.
[23]. سوره زمر(75): 42.
[24]. علامه مجلسى، همان، ج45، ص117 – 118.
[25]. محمد مهدى حائرى، معالى السبطین فى احوال الحسن و الحسین، منشورات الشریف الرضى، چاپ دوم، بهمن 1363، ج2، ص88 – 89.
[26]. علامه مجلسى، بحارالانوار، ج45، ص136 – 137.
[27]. مهدى پیشوایى، شام سرزمین خاطره ها، دفتر آموزش و تبلیغات حج و زیارت، چاپ اوّل، پاییز 1369،ص 175.
منبع:فصلنامه حکومت اسلامی شماره26.