دوران تحصیل در آموزشگاه، سالهای مهم شخصیتساز کودکان و نوجوانان است. خوشبینی و بدبینی به زندگی و هستی، پشت کار و تنآسایی، علاقهمندی و بیعلاقگی، اعتماد به نفس و بیاعتمادی نسبت به خود، و حتی سلامت و عدم سلامت روان،به مقدار زیاد، ناشی از تجارب موفق و ناموفق دانشآموزان در دوران تحصیل و واکنشهای معلمان و والدین نسبت به آنان است. زمانی که شخصیت کودک شکل نگرفته، سالهای نخست زندگی تحصیلی خود را آغاز میکند، در مسیر رشد و بالندگی قرار میگیرد و در طول بهترین سالهای عمر خود،با عوامل مختلف موثر بر تحول شناختی، عاطفی و اجتماعی به کنش متقابل میپردازد که نتیجهاش همان چیزی است که به صورت جوان 19ـ18 سالهای به جامعه تحویل داده میشود.
پژوهشهای انجام شده توسط متخصصان روانشناسی پرورشی و مشاهدات انجام گرفته به وسیله صاحبنظران آموزشی نشان داده است که تجارب موفقیتآمیز و یا توام با شکست دانشآموزان در دوران تحصیل در آموزشگاه بر همه جنبههای شخصیت آنان از جمله سلامت روانی، تاثیر مستقیم دارد و این همان چیزی است که در این مقاله به آن پرداختهایم.
کودک خردسال 6 ساله، در روز ورود به مدرسه تصور گنگ و مبهمی از محیط آموزشگاه دارد. اگر جسته و گریخته اطلاعاتی از والدین یا برادر و خواهر بزرگتر درباره آنچه در مدرسه اتفاق میافتد، کسب کرده باشد اطلاعاتی ناقص است و کودک در سن و سالی نیست که آن را درک کرده باشد و بداند روانه چه مکانی است، جایی مملو از شادی و سرزندگی یا محلی ترسآور و کینآلود، کوتاه سخن اینکه، کودک در آغازین روز ورود به آموزشگاه با احساس مبهم بیم و امید از درگاه مدرسه قدم به درون میگذارد و همان روزهای اول تجارب آموزشگاهی نخستین صفحات تاریخ زندگی جدی او را رقم میزند.
فرض کنید کودک خردسال ما با این احساس مبهم نسبت به کلاس و دامان معلمی مهربان، دلسوز و علاقهمند، در جمع کودکان دیگر همسن و سال خود قرار میگیرد و هر عمل او با واکنش مهرآمیز معلم و رفتار شادی آفرین همسالان روبهرو میشود. درستکاریهای او هر چند اندک با تایید معلم مواجه میشود و اشتباهکاریهایش که از ناآشنایی با محیط جدید ناشی میشود و هیچگونه انگیزه خودخواهانه ندارد، با اغماض و راهنمایی معلم روبهرو میگردد، این کودک در همان روزهای نخست مدرسه بودن در آن محیط و انجام کارهای مربوط به مدرسه را نشاطآور و شوقانگیز خواهد یافت و خواهیم دید که روز به روز به مدرسه و انجام کارهای مربوط به آن علاقهمندتر میشود.
کودک بدون سفارش والدین کارهای مربوط به مدرسه را در خانه انجام میدهد و نیازی به تذکر برای انجام دادن آن ندارد، هر روز صبح با خوشحالی از خواب برمیخیزد و به آمادهسازی خود برای رفتن به مدرسه میپردازد و هرچه ساعت رفتن به مدرسه نزدیکتر میشود بر شوق و شعف او افزوده میگردد، خلاصه کلام، کودک به درس و مدرسه علاقهمند میشود، جریان شکلگیری این الگوی علاقهمندی به مدرسه مبتنی بر یک فرایند روانشناختی مهم است که در کتابهای تخصصی روانشناختی پرورشی و یادگیری توصیف شده است.
علاقهمند شدن به فعالیتهای آموزشگاهی گام بزرگی در تامین اعتماد به نفس و سلامت روانی فرد است که در دنباله این مقاله آن را بیشتر توضیح خواهیم داد.از سوی دیگر کودکی را در نظر بگیرید که در همان روزهای اول ورود به مدرسه با برخوردهای خشن و غیر مسئولانه معلم رو بهرو میشود که احیاناً به سبب تاکید بیش از اندازه بر مقررات صوری کلاسداری و آموزش مفاهیم درسی چنین عملی را انجام میدهد، در این کودک به سرعت احساس ترس و نومیدی چیره خواهد شد، و این احساس مانع کوشش او در جهت انجام وظایفش شده، خشم بیشتر معلم را نسبت به وی بر میانگیزاند، این دور باطل تکرار میشود، تا اینکه سرانجام احساس عدم اطمینان و اعتماد نسبت به مدرسه و فعالیتهای آن در کودک قوت میگیرد و او را به صورت فردی بیعلاقه نسبت به زندگی تحصیلی درمیآورد.
کودک بیتوجه به سفارشهای مکرر والدین کارهای مدرسه را که باید در خانه انجام دهد، به اصطلاح پشت گوش میاندازد، برای رفتن به مدرسه طفره میرود، خود را به مریضی میزند، و حتی با کمال تعجب والدین واقعاً بیمار میشود، اینجا دیگر خطر جدی است و تمهیدات متداول و معمول کارساز نخواهد بود و اگر با اقدامات اساسی و جدی از سوی والدین، معلمان، مشاوران و مدیران آموزشگاه مورد رسیدگی قرار نگیرد، کار از کار میگذرد و نه تنها آینده تحصیلی کودک بلکه احیاناً سلامت روانی او نیز ممکن است به خطر افتد.
نمونههای ذکر شده موارد کوچکی از تاثیر نظام آموزشی مدارس بر شکلگیری ویژگیهای عاطفی و نگرش دانشآموزان گروههای کرانی، یعنی دو گروه کاملاً موفق و کاملاً ناموفق است. اما این تاثیرات به تفکیک بر همه دانشآموزان در دورانهای مختلف تحصیلی که سال به سال بر میزان آنها افزوده میشود و در نتیجه آن گروهی با موفقیت آن را به پایان میرسانند گروهی لنگ لنگان آن را طی میکنند، گروهی از نیمه راه رهایش میسازند، و گروهی در همان سالهای اولیه تحصیل به اصطلاح، عطایش را به لقایش میبخشند، ناشی از همین پدیده است.
«بنجامین بلوم» در کتاب معروف خود با عنوان «ویژگیهای آدمی و یادگیری آموزشی»علت عمده وجود اختلافات یادگیری در میان دانشآموزان را به آموزش گروهی متداول در مدارسی که او آن را مرکزیت در امر آموزش مینامد، نسبت میدهد، معلم زمانی که به آموزش دادن به گروهی از دانشآموزان یک کلاس حدوداً 40 نفری اقدام میکند به گمان خودش همه شاگردان از آن بهرهمند میشوند، اما معلم هر روشی را که به کار گیرد، برای گروهی از دانشآموزان مفید و برای عدهای از آنان غیرمفید است، به قول «بلوم»:این جنبه از فرایند آموزش مدرسهای، یعنی مرکزیت در تدریس، پر از اشتباههایی است که در طول زمان برآن افزوده میشود. اگر راههایی برای تشخیص اشتباههایی که در جریان تدریس و یادگیری پیش میآید، وجود نداشته باشد، نظام آموزشی مدرسهای سبب ایجاد تفاوتهای فردی در یادگیری میشود که در طول زمان ادامه مییابد و برآن افزوده میشود.
بسیار دیدهایم که بسیاری از دانشآموزان از روش کلاسی معلم به خوبی یاد میگیرند، اما بعضی دیگر از آن بهرهای نمیبرند، بعضی از دانشآموزان از راه خواندن کتابهای درسی مطالب مختلف را یاد میگیرند، اما عدهای دیگر توانایی این نوع یادگیری را ندارند.
دانشآموزانی که درسهایی مانند فیزیک، روانشناسی، زیستشناسی، زمینشناسی و غیره را نمیتوانند از روی کتاب درسی و آموزش معلم در کلاس درس بیاموزند، اگر فرصت یابند تا در آزمایشگاه از طریق مشاهده واقعی یا انجام کارهای عملی و میدانی به یادگیری این موضوعهای درسی اقدام کنند، ممکن است از دانش آموزانی که صرفاً با خواندن کتاب و گوش دادن به تدریس معلم یاد میگیرند، موفقتر باشند، بنابراین ناتوانی بعضی از دانشآموزان در بهرهگیری از روشهای متداول آموزش کلاسی را نباید به حساب کم هوشی، تنبلی و از این قبیل گذاشت و برآن اساس به قضاوت درباره آنان پرداخت.
از اینرو واکنش معلم در برابر شکستهای دانشآموزان نباید با توجه به میزان قابلیت انطباق آنان با ویژگیهای اختصاصی معلمان و مدرسه مورد قضاوت قرار گیرد، موفقیت و شکست دانشآموزان باید برحسب تواناییهای مختلف آنان در انجام فعالیتهای گوناگون تعبیر و تفسیر شود، نه بنابه توفیق آنها در برخورداری از روش معلم، علاوه بر این، هر اشتباه و یا توانایی یاد گیرنده را نباید به حساب شکست و قصور او گذاشت، بلکه بنابه گفته «فونتانا» «اشتباه کردن نشانه شکست نیست، بلکه بخش مهم و جدایی ناپذیر فرایند یادگیری است.»
اگر دانشآموز به شواهدی دست یابد که وی را مطمئن کند که یادگیری قبلی رابه نحو خواب انجام داده است، احتمالاً در یادگیری بعدی آن درس با اشتیاق و اطمینان خواهد کوشید. بر عکس اگر شواهد به دست آمده حاکی از این باشد که در یادگیری نخست ناموفق بوده است، با اشتیاق و اطمینان کمتری به یادگیری مطلب بعدی خواهد پرداخت. بدین ترتیب یادگیرنده از مطلبی به مطلب دیگر پیش میرود و برای هر مطلب نوعی قصاوت درباره شایستگی خود از سوی معلم کسب میکند و خود نیز به نوعی قضاوت درباره خودش میپردازد.
دانش آموز به تدریج در ضمن کوشش برای یادگیری یک رشته مطالب مربوط به یک موضوع درسی، شواهد زیاد حاکی از موفقیت و شکست کسب میکند، و سرانجام به نوعی قضاوت قطعی درباره توانایی خود در ارتباط با آن موضوع درسی میرسد. به همراه متراکم شدن و ثبات یافتن عملکردها و قضاوتهای دانشآموز در تعدادی دروس (مانند ریاضیات، زبان، علوم و غیره) انگیزشها و نگرشهای او نسبت به درسهای مشابه آنها در آینده کیفیت ثابتی به خود میگیرد.
اگر عملکردهای قبلی دانشآموزان موفقیتآمیز بوده، واکنشهای مطلوبی از سوی معلم و والدین دریافت کرده باشد، با موضوعهای درسی بعدی با اطمینان و اعتماد از اینکه میتواند در آنها موفقیت به دست آورد، برخورد خواهد کرد و برای انجام فعالیتهای مربوط به آنها با اشتیاق بیشتری خواهد کوشید، به عکس اگر عملکردهای دانشآموز در موضوعهای مشابه در گذشته با عدم موفقیت مواجه بوده، واکنشهای نامطلوبی از سوی معلمان و والدین کسب کرده باشد، احتمالاً به عدم شایستگی خود درباره یادگیری موضوع جدید متقاعد شده، یادگیری درسی تازه را با بیمیلی آغاز خواهد کرد.
زمانی که دانشآموز به عدم شایستگی خود متقاعد شد، برای انجام دادن فعالیتهای یادگیری بعدی کوششی از خود نشان نداده، صبر و پشتکار زیادی به کار نخواهد برد و از دقت و توجه او کاسته خواهد شد. این همان چیزی است که عاطفه درسی نام گرفته و به نحو زیر تعریف شده است: «یعنی آیا فرد مایل است در صورتی که امکان انتخاب آزادانه یا داوطلبانه وجود داشته باشد، با یادگیری تکالیف اضافی از همان نوع تکلیف یادگیری اقدام کند یا نه».پس از شکلگیری عاطفه درسی، نوبت به تکوین آموزشگاهی یا عاطفه مربوط به آموزشگاه میرسد.
این عاطفه به عنوان «یک حالت یا میل عمومی مثبت یا منفی نسبت به آموزشگاه و یادگیری آموزشگاهی» تعریف شده است. عاطفه مربوط به آموزشگاه عمومیتر از عاطفه درسی است و پس از تجارب موفق و ناموفق بیشتری که دانشآموز در مدرسه کسب میکند، در او ا یجاد میشود. عاطفه درسی نگرش مثبت و منفی و علاقه و بیعلاقگی دانشآموز را نسبت به یک رشته دروس مشابه (مانند ریاضیات و علوم) نشان میدهد، در حالی که عاطفه آموزشگاهی نگرش یا انگیزش دانشآموز را نسبت به کل آموزشگاه و یادگیری آموزشگاهها منعکس میکند.اگر دانشآموز در چندین موضوع درسی تجارب موفقی کسب کند و به تدریج نسبت به شایستگی خود در انجام همه یا اکثر دروس آموزشگاهی ایمان بیاورد، در او علاقهمندی کلی به تحصیل آموزشگاهی ایجاد میشود و عاطفه مثبت آموزشگاهی در وی شکل میگیرد. اما اگر اکثریت تجارب یادگیری او در درسهای مختلف آموزشگاهی با شکست باشد همواره به عدم شایستگی خود در یادگیری دروس معتقد میشود و نسبت به تحصیل در آموزشگاه بیاعتماد و بیعلاقه شده، عاطفه منفی آموزشگاهی در او به وجود میآید.
پیامدهای عاطفه مثبت یا منفی آموزشگاهی به ویژه اگر تا پایان سالهای ابتدایی شکل بگیرد، بسیار قاطع و حیاتی است. این عاطفه مثبت و یا منفی است که نشان میدهد دانشآموز در سالهای تحصیل چگونه برخوردی با فعالیتهای آموزشگاهی خواهد داشت. اما مهمتر از اینها تأثیر عاطفه مربوط به آموزشگاه بر نگرش و انگیزش یادگیرنده در سالهای بعد از مدرسه است.
در یکی از گزارشهای یونسکو، «آموختن برای زیستن» گفته شده است که فرد برای مقابله با تغییرات محیط آن را به کار میگیرد، چه این تغییرات در حوزه کار او باشد و چه مربوط به تحولات کلیتر اجتماعی.
اگر در دوران تحصیل در فرد درباره یادگیری آموزشگاهی نگرشهای منفی ایجاد شود، این نگرشها برای استفاده او از یادگیری بیشتر به مثابه یک روش انطباقی مقابله با مشکلات و پیامدهای ناگواری همراه خواهد بود.
پس از شکلگیری کامل عواطف درسی و آموزشگاهی نوبت به شکلگیری عاطفه کلیتری که «بلوم» آن را مفهوم خود تحصیلی یا نگرش فرد نسبت به تواناییاش در امور تحصیلی مینامد، میرسد.
در عاطفه مربوط به موضوع درسی و عاطفه مربوط به آموزشگاه موضوع عاطفه خارج از خود فرد است، اما در مفهوم خود تحصیلی یا نگرش فرد نسبت به تواناییاش در امور تحصیلی، موضوع عاطفه در درون فرد جای دارد.
جریان شکلگیری مفهوم خود تحصیلی از این قرار است: اگر دانشآموز در فعالیتهای مختلف آموزشگاهی، در اکثر موضوعهای درسی و طی چندین سال متوالی، احساس شایستگی کند و از سوی دیگران نیز کار و فعالیتش به طور مثبت ارزیابی شود، یک احساس کلی شایستگی در وی، حداقل در ارتباط با یادگیری موضوعهای درسی، ایجاد میشود.
به همین منوال، اگر کوششهای یادگیرنده در فعالیتهای آموزشگاهی با شکست مواجه شود و از دیگران ارزیابی منفی دریافت کند، در او نسبت به تواناییاش،دستکم در رابطه با یادگیری آموزشگاهی، یک احساس عمیق عدم شایستگی ایجاد میشود. هرچند که ممکن است در این قاعده پارهای استثناها یافت شود، اما اکثر دانشآموزان نهایتاً به یک نظر مثبت یا منفی نسبت به خود به عنوان یک یادگیرنده میرسند.
از این توضیحات به خوبی معلوم میشود که مفهوم خودتحصیلی کلیترین عاطفه یا انگیزش یادگیری است و آثار و عواقب آن به همین نسبت بسیار چشمگیرتر است.
مفهوم خود کلی، مفهومی است جدا از مفهوم خودتحصیلی. شخص ممکن است، با وجود پایین بودن سطح مفهوم خود تحصیلیاش دارای مفهوم خود کلی سطح بالایی باشد.
یعنی ممکن است فردی که برای یادگیری آموزشگاهی شایستگی در خود سراغ ندارد، در انجام امور دیگری برای خود کسب شایستگی کند، مثلاً دانشآموز موفقی در امور تحصیلی نباشد، اما قهرمان فوتبال مدرسه، نویسنده خوب روزنامه دیواری، سرپرست فعالیتهای فوق برنامه، عضو فعال یکی از انجمنهای دانشآموزی، و از این قبیل باشد و از این راه شایستگیهای خود را به اثبات برساند.
«بلوم» در این باره میگوید: «فرض ما این است که هر فرد برای یافتن علائم ارزشمندی و شایستگی خود با تمام نیرو به جستوجو میپردازد، اگر این نشانهها در یک زمینه حاصل نشود، وی در زمینههای دیگری که احتمال پیدا کردن چنین نشانههایی را میدهد به جستوجو خواهد پرداخت».
منبع: روزنامه اطلاعات