رحمت خداوند در مقابل نفس اماره
خداوند -تبارک و تعالى- مى فرماید: «إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَهُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبّى…»[1]؛ خداوند متعال از مرحله اول برخورد نفس با مسائل خبر مى دهند که نفس، شما را به شدّت به سوى بدى ها و شهوات که براى شما لذت مادى دارند، مى کشاند، امر مى کند و حرکت مى دهد. اما اگر بخواهید از این خطر سنگین که از درون خودِ شما سرچشمه مى گیرد در امان بمانید باید در سایه رحمت خدا قرار بگیرید. این رحمت خدا چیست؟
با یک نظر ابتدایى به آیه شریفه، انسان به این نتیجه مى رسد که رحمت خداوند در این زمینه، مجموعه برنامه هاى تشریعى پروردگار بزرگ عالَم است که در دو قسمت، از زمان حضرت آدم تاکنون به انسان ارائه شده است. این رحمت در یک بخش عبارت است از اوامر پروردگار بزرگ عالَم و در بخش دیگر هم عبارت است از نواهى و محرّمات خداوند؛ البته این اوامر و نواهى تنها نیستند، بلکه اراده، آزادى، قدرت و قوت انسان براى اجراى اوامر و کناره گیرى از نواهى به انسان کمک مى کنند. عقل انسان هم در دریافت این اوامر و نواهى یار و دوست بسیار مهمى براى انسان است. روى هم رفته، یک انسان در دریایى از رحمت خداوند متعال در چهره اوامر و نواهى و در جمع قدرت، اراده، عقل و فطرت خودش قرار دارد و مى تواند از این رحمت خداوندى که به تعبیر پیغمبر اسلام عامل خیر دنیا و آخرت اوست، استفاده کند؛ البته جلب این رحمت، سختى و مشقّت دارد. براى این که کسى به دلیل رنج و زحمت جلب رحمت الهی فرارى نشود، پروردگار بزرگ عالَم همه انبیاء، امامان، حکیمان و ناصحان مردم را دعوت به صبر و استقامت در این راه کرده اند.
خداوند در قرآن مجید مى فرماید: صبر در این قسمت در روز قیامت براى صابر دو برابر اجر دارد. اگر هر عمل کننده اى یک اجر ببرد، صابر و بااستقامت دو اجر مى برد. پس باید انسان جاى حالت امّاره بودن نفس را با رحمت خدا عوض کند تا نفس ظرف رحمت الهى شود. این انسان بنا به زبان روایات انسان مرحوم است. پیغمبر امّت خودش را به همین نام هم خوانده اند. امّت مرحومه؛ یعنى، طایفه و ملتى که داراى رحمت خدا هستند.
اگر در آیات قرآن و روایات و دعاها هم دقت شود، مى بینید که خداوند متعال از قرآن مجید- که مجموعه مقرّراتشان است- تعبیر به رحمت کرده است. از پیغمبر اسلام نیز در قرآن کریم تعبیر به رحمت کرده است. وقتى در قرآن مى گوید: ما رحمت خود را بر شما نازل کردیم، یک معناى رحمت نازل شده، خودِ قرآن است که بالاترین کیفیّت رحمت پروردگار است. درباره پیغمبر نیز مى فرماید:
«وَ مَا أَرْسَلْنَاکَ إِلاَّ رَحْمَهً لَّلْعَالَمِینَ»[2]
پیغمبر اسلام براى تمام مردم عالَم رحمت است. ائمّه طاهرین(قدس سرهما) هم که با پیغمبر اسلام از نظر حقیقت یکسان هستند، همان رحمت پروردگار هستند که بر مردم نازل شده اند.
بنابراین، آیه شریفه را این طور باید معنا کرد: نفس در مرحله اول برخورد با حیات و زندگى به دلیل سر و کار داشتن دائمى با محسوسات و ظواهر عالَم، انسان را سخت پاى بند ظواهر عالَم مى کند که این پاى بند شدن علت پدید آمدن انواع رذایل اخلاقى و سیّئات عملى است. این نفس با این امرى که مى کند، علاجش تنها رحمت خداست. رحمت خدا نیز در این زمینه عبارت است از: قرآن، پیغمبر و امام.
جلب این رحمت هم به این صورت است که انسان ابتدا در برابر حالت امّاره بودن نفس، به اوامر و نواهى خدا که در قرآن، وجود پیغمبر و امام تجلّى دارد، معرفت پیدا کند و بعد هم بدان جامه عمل بپوشاند. اگر این کار را بکند، امّاره بودن نفس تبدیل به رحمت الهى مى شود. نفس انسان منبع لطف، عنایت، کرامت و رحمت مى شود هنگامی که شکل امّاره بودنش را به ایمان، طیّبه بودن و باز به تعبیر قرآن مجید، به مطمئنّه بودن، راضیّه بودن و مرضیّه بودن تغییر مى دهد و دیگر آن حالت امّاره براى انسان نمى ماند، بلکه به جاى آن کیفیّت رحمت خدا در نفس بروز و تجلّى مى کند و آن جا که انسان منبع رحمت خدا شود یا پیغمبر یا امام و یا مؤمن واقعى مى شود. دیگر شخص چهارم به بعد، اهل خسارت، ضرر، شقاوت و بدبختى هستند.
نفس رحمانی و ویژگی های آن
حالت امّاره بودن، براى هر نفسى هست. در این جا علاوه بر معرفت به اوامر و نواهى خداوند، پیغمبر و امام، اجراى برنامه هاى آنها هم لازم است که نتیجه آن تبدیل شدن نفس امّاره به نفس رحمانى است؛ یعنى، هدف پروردگار از این که انسان به عنوان جانشین خدا در زمین آفریده شود با تبدیل شدن حالت امّاره نفس به حالت رحمانى تأمین مى شود. وقتى نفس به حالت رحمانى تبدیل شد، انسان در روى زمین، دست خدا، چشم خدا، گوش خدا و قدم خدا مى شود، نه این که خدا گوش و چشم داشته باشد.
این که ما نمونه اى از دید خدا بشویم یک اصطلاح است. همانند آن هایى که درباره امیرالمؤمنین از طریق روایات وارد شده است که على «عین اللّه» است؛ یعنى، دید امیرالمؤمنین اتصال به نفس رحمانى است. خدا چه نظرى به عالَم و آدم دارند؟ چه نظرى به اوضاع و احوال دارند؟ تمام نظر، نظر پاک، نظر علم، نظر عقل، نظر حکمت، نظر انسان هم همان نظر مى شود؛ چون چشم ابزار نفس است. نفس وقتى رحمانى شود، چشم انسان چشم خدا مى شود. گوش از ابزار نفس است. نفس وقتى رحمانى باشد، گوش انسان وقف شنیدن حق مى شود و دیگر با غیر منطق حق سر و کارى ندارد. دست، پا و شکم انسان هم همین طور است؛چون شکم هم از ابزار نفس است.
پیغمبر مى فرماید: نفس وقتى رحمانى شود، شکم نفیس مى شود و بطن آدم عفّت پیدا مى کند. عفّت بطن از وقتى که نفس حالت رحمانى به خودش مى گیرد که باید افراد بیدار مى بودند و بیدار مى بودیم. اگر از اول تکلیف، حالت رحمانى به نفس بدهیم، تا آن جا که خودش علم دارد مال حرام قبول نمى کند. اما آن جا که خودش علم ندارد، خدا وسایل را طوری فراهم مى کند که انسان به مال حرامى هم که علم ندارد، دچار نشود.
یکى از اولیاء خدا وارد شهر بخارا شد. ظاهراً حساب انبیاء و ائمّه در این زمینه جدا بود. انبیاء و ائمّه به مجهول دچار نمى شدند. اما اولیاء احتمال داشتند به مجهول دچار بشوند، ولى خداوند متعال نمى گذاشت آلوده به آن چه به نظرشان مجهول بود، بشوند. گفته بودند که این مرد الهى از سر سوزنى لقمه حرام هم با تمام وجود فرار مى کند.
در آن منزلى که وارد شده بود، صاحب منزل در بخارا تقریباً آدم قدرتمندى بود. کارگرانش را فرستاد و گفت: بروید از انسانى که مظلوم تر از او نباشد و پول موادّ غذایى خویش را ندارد، او را بیابید تا متنعمش کنیم.
به آخر شهر رفتند. یک خانه خشتى و گِلى را پیدا کردند که درون آن پیرزنی بود که از لحاظ بدنی ضعیف بود و دو اتاق خرابه و یک برّه داشت. برّه را گرفتند. پیرزن گریه کرد، فریاد زد، داد کشید، گفتند: فایده ندارد. سر برّه را بریدند. پوست کندند. پختند و سر سفره گذاشتند. با کمال اشتها خورد. غذا که تمام شد، به او گفتند: حرام ترین لقمه این شهر این بود که شما امروز خوردى. گفت: براى من که حلال ترین لقمه بود. گفت: صاحبش را بیاورید. پیرزن را آوردند. پرسید: مادر! این گوسفند را براى چه گرفته بودى؟ گفت: حاجتى داشتم. شنیدم که فلان مرد خدا مى خواهد به بخارا بیاید. به پروردگار عرض کردم اگر حاجتم برآورده شود یک برّه برای نذری که کرده ام، بگیرم. او را یک وعده دعوت کنم. برّه را بکشم تا او بخورد. گفت: نگفتم این غذا حلال ترین غذا براى من بوده است.
نفس وقتى رحمانى شود، اگر جایى هم بخواهد آلوده شود، خدا نمى گذارد. آن جا دیگر توفیق خاص خدا شامل حال انسان مى شود. اما وقتى نفس رحمانى نباشد، به هر مهمانى اى مى رود، سر هر سفره اى مى نشیند، هر لقمه اى را هم مى خورد، اگر هم انسان با او حرف بزند، مى گوید: با خوردن یک لیوان آب روى همین لقمه اى که خوردم خیالت راحت مى شود. این قدر هم به خدا جسارت دارد. حالا چه برسد به کسانى که عمرى دچار مشروب خوارى و رباخوارى بوده اند. دچار مال غصبى و مال دزدى بوده اند. دیگر نفس آنها را شیطانى هم نمى توان گفت. چرا که از شیطانى بودن دو سه میلیون فرسخ فراتر رفته است.
امام استادى داشتند که شاید حدود 45 یا 50 سال پیش از دنیا رفته باشد. این استاد بزرگ مى فرمودند: در نجف درس مى خواندم. به مقاماتى از علم هم رسیده بودم. چهار الى پنج طلبه آمدند و گفتند: آقا! براى ما درس بگویید.
گفتم: چه بگویم؟
گفتند: شرح لمعه. (از دروس فقه است)
گفتم: من کلاس ندارم. خودتان جایى دارید که برایتان در آن جا درس بگویم؟
گفتند: بله. یک مقدار راهش دور است. در یکى از محلّه هاى قدیمى نجف است. در کوچه ای، یک مسجد کوچک است. آن جا کسى درس ندارد و خالى است. اگر حاضر باشید به آن جا تشریف بیاورید، ما از محضرتان استفاده مى کنیم.
فرمودند: قبول کردم. وضع اقتصادى من هم خوب نبود. یک اتاق اجاره کرده بودم و با همسرم در آن جا زندگى مى کردیم. پرده اى هم وسط این اتاق زده بودیم که اگر مهمان برسد، مشکلى پیش نیاید. اتاق کوچک بود. نمى توانست مهمان بماند و بخوابد. همسرم مریض و معلول شد و در رختخواب افتاد. هشت الى ده سال هم زنده بود. همه کارهایش را خودم مى کردم تا این که از دنیا رفت. انسان بدون دلیل به مقامى نمی رسد.
گفت: براى درس دادن مى آیم. روز اولى بود که در آن مسجد خرابه و در آن محلّ فقیر نجف مى رفتم. چهار طلبه روبه روى من نشستند. هنوز «بسم اللّه » درس را نگفته بودم که حجره اى که روبه روى مسجد بود و بسیار قدیمى هم بود، پینه دوزى که سنّ متوسطی داشت و در حجره پارگى یک کفش را مى دوخت، چشمش داخل مسجد افتاد و متوجه شد کلاس درس تشکیل شده است. پرده مغازه را کشید و به جلسه درس آمد. استاد امام مى فرمایند: من ناراحت شدم. با خودم گفتم: پینه دوز! تو را با فقه چه کار است؟ آن هم کتاب شرح لمعه. یک کتاب مشکل. شما برو سوزنت را بزن. پار گى کفشت را بدوز. این جا برای چه آمده اى؟ اما از اول تا آخر درس را گوش داد. درس تمام شد. رفت. فردا هم آمد. پس فردا هم آمد. ده روز آمد. اما یک روز نیامد. دو روز نیامد. بعد از پنج روز دوباره آمد. درس که تمام شد و طلبه ها رفتند، گفتم: آقا! حالتان چطور است؟
گفت: حالم خوب است، ولى از شما خوشم نمى آید.
گفتم: چرا؟
گفت: براى این که شما عامل به دین پیغمبر نیستید.
گفتم: مگر من چه کار کرده ام؟
گفت: پیغمبر فرمود: همان روز اولى که دوستتان را ندیدید، سراغش بروید. حالش را بپرسید. مبادا مریض باشد. گرفتار باشد. مقروض باشد. من پنج روز است نیامده ام. چرا سراغى از من نگرفتید؟
گفتم: ببخشید.
گفت: تو را بخشیدم، ولى از این به بعد مثل آدم زندگى کن.
پس ما تا حالا این همه درس خوانده ایم، عبا و عمّامه داریم، آدم نیستیم؟! به او گفتم: یک نهار به خانه ما بیا.
گفت: باشد، به یک شرط مى آیم.
گفتم: شرطش چیست؟
گفت: همان غذایى که خودت و خانواده ات مى خورید، براى من بیاورید؛ یعنى، عنوان مهمان نداشته باشم که کمترین زحمتى براى خانواده ات ایجاد شود.
گفتم: چَشم.
یادم رفت که به همسرم بگویم فردا ظهر مهمان داریم. وقتى سر درس نشستم، یادم آمد. با خودم گفتم: عیبى ندارد. درس که تمام شد با هم نماز جماعت ظهر را خواندیم و به منزل رفتیم. خانمم گفت: مهمان آورده اى؟ گفتم: بله. گفت: غیر از یک مقدار نان خشک و ماست هیچ چیز دیگرى نداریم.
گفتم: خانم! من هم پول ندارم که الان چیزى بگیریم. یک دستمال روى طاقچه بود. شش تومان و پنج ریال کسى امانت پیش من گذاشته بود که بعد از برگشتن از مکّه به او برگردانم. سفر حجّ هم تازه شروع شده بود. مقدارى از داخل آن دستمال پول برداشتم. مقدارى گوشت و تخم مرغ خریدم و به خانمم دادم تا بپزد و سر سفره بیاورد. لقمه اول ماست را خورد. لقمه دوم و سوم هم ماست خورد. گفتم: آقا تخم مرغ و گوشت یخ مى کند. گفت: نه. آن مال با پول امانت است. به درد شکم خودت مى خورد. من همین را مى خورم.
نفس رحمانى با خدا کار مى کند. دیدش، به عالَم، عفّت بطن و عفت فَرْج، دید خدایى است. نفس وقتى رحمانى شود شهوت هم رحمانى مى شود.
حرّ بن یزید ریاحى بالاترین جنگ را قبل از جنگ با لشکر عمر بن سعد کرد که جنگ با خودش بود. ما از بس شنیده ایم براى ما ساده شده است، اما انسان از یک پُست مهم مملکتى، از زن، بچه، پول، شهوت، مقام، خودش و از جانش یک مرتبه بگذرد، از همه پلّه ها عبور کرده است.
مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء معروف به شیخ کبیر و از بزرگ ترین فقهای عالَم تشیّع بوده است. در حدّى که علماى بزرگ شیعه از قول او نقل کرده اند که فرموده بود: اگر تمام کتاب هاى فقهى شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینه ام دارم. همه را بیرون مى دهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود. اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقى مى کند. ولى از داستان هم خیلى خبر نداشتند. این قدر در مقام جست وجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهى و این فقیه عالى قدر گاهى که به داخل خانه مى رود، همسرش حسابى او را کتک مى زند. یک روز چهار- پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند. گفتند: آقا! ما داستانى شنیده ایم از خودتان باید بپرسیم. آیا همسر شما گاهى شما را کتک مى زند؟!
فرمود: بله. عرب است. قدرتمند هم هست. از لحاظ بدی هم قوی هست. گاهى که عصبانى مى شود، حسابى مرا مى زند. من هم زورم به او نمى رسد.
گفتند: او را طلاق بدهید.
گفت: نمى دهم.
گفتند: اجازه بدهید ما زن هایمان را بفرستیم، ادبش کنند.
گفت: این کار را هم اجازه نمى دهم.
گفتند: چرا؟
گفت: این زن در این خانه براى من از بزرگترین نعمت هاى خداست؛ چون وقتى بیرون مى آیم و در صحن امیرالمؤمنین مى ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز مى خوانند و مردم در برابر من تعظیم مى کنند. گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده است، یک ذرّه هوا مرا برمى دارد. همان وقت مى آیم در خانه کتک مى خورم، هوایم بیرون مى رود. این چوب الهى است. این باید باشد. خیال مى کنید اولیاى خدا ساده به مقام رسیده اند.
اى نفس! من در خور آتشم[3]
مادر بت ها بت نفس شماست[4]
حجاب راه تویى حافظ از میان برخیز[5]
صاحب نفس رحمانى
وقتى به جایى برسیم که دیگر از غیر خدا لذتى نبریم، تازه به اول مقام رسیده ایم. بعد از آنجا خیلى جاده باید طى کنیم. اول راه آن جایى است که ما از غیر خدا لذت عمقى نبریم. نه این که از خوردن و پوشیدن و رفاقت لذت نبریم. این قطع نمى شود. منظور این است که تمام لذت ها باید فانى در لذّت حق شود. به رفیقم مى خواهم یک لحظه نگاه کنم، اول باید رضاى خدا را کسب کنم و بعد در خودم نگاه کنم. مى خواهم لقمه را بردارم و بخورم، اول باید رضاى خدا را کسب کرده باشم، بعد بخورم. انسان لقمه ای را مى خورد، شیرین است، شور است، ترش است، لذت دارد، اما لذتش دیگر فانى در لذت خداست. این که با غفلت از خدا همه کارى کنم و فقط گاهى به یاد خدا باشم، این مرا به جایى نمى رساند.
کاشف الغطاء روز عید فطر سر سجّاده اش نشسته بود. یک فقیر مستحقّ شرعى آمد و گفت: آقا! از فطریّه هایى که به شما داده اند، به من کمک کنید.
گفت: همه فطریّه ها را خرج کرده ام.
فقیرِ کارد به استخوان رسیده دهانش را پر از آب کرد و به صورت شیخ ریخت و گفت: تو که نمى توانى یک فقیر را بگردانى، چرا جاى پیغمبر نشسته اى؟ بلند شو یک نفر دیگر بنشیند.
شیخ کبیر هم بلند شد. عبایش را از دوشش برداشت و رو به جمعیّت فرمود: هر کس احترامى به محاسن سفید من دارد و مرا دوست دارد، هر چه قدر مى تواند در این عباى من پول بریزد. خودش در صف جماعت گشت، عبایش را پر از پول کرد و به آن فقیر داد و از او هم عذرخواهى کرد و گفت: مرا ببخش. نمى دانستم اگر آبرویم را خرج کنم مى توانم حقّ تو را بدهم.
ما واقعاً نفسمان به این جا رسیده است اگر کسى آب دهان به ما بیندازد، بعد از آب دهان ما به او کمک کنیم؟! مخصوصاً اگر اهل لباس هم باشیم، اگر یک حلبى هم به این طرف و آن طرف کمرمان بسته باشیم، اگر یک نشان هم روى لباسمان باشد، اگر صندلى اسم دار هم به ما داده باشند، اگر یک پارچه به سر ما بسته باشد و یک پارچه هم روى دوش ما باشد و یک جایى شغلى داشته باشیم؟! حال اگر یک نفر آب دهان به صورت ما بیندازد، با او چه مى کنیم؟
در محلّى که شاید هفتاد درصد محل دستشان به دهانشان برسد، مرد و زنى زندگى مى کنند که هر دو کورند. دو پسر داشتند که یکى هفت ساله و دیگرى چهار ساله بود. این دو بچه با هم بازى مى کردند. چاقو هم دستشان بود. در حال چوب بازى بودند و مى خواستند با چاقو چوب را بتراشند که چاقو از دست بچه بزرگ افتاد و در چشم بچه کوچک فرو رفت. بچه چشمش پاره شد.
او را به بیمارستان بردند. دکترها گفته اند: اگر خارج برود بینایى اش برمى گردد. چه قدر خرج رفتن و برگشتن اوست؟ حدود 150 هزار تومان. دو ماه طول کشید، اینها نتوانستند پول را تأمین کنند. آیا اهل محلّ مى توانند صاحب نفس رحمانى شوند؟ بینایى بچه به کلى از بین رفت. چطور این نفوس مى توانند رحمانى شوند؟! پیغمبر ما که فرموده است: اگر یک خیابان، یک کوچه، یک محل، مردم شب بخوابند، ولى یک نفر گرسنه در آن محل سر به بالین بگذارد، خدا آن شب به اهل آن محل نظر رحمت نمى کند. نفوس آن محل چگونه مى توانند رحمانى شوند؟!
کسى که صبح به اداره مى رود، فلان نهاد مى رود، مقام هم دارد، هشت ساعت هم با مراجعه کننده روبه رو است، یک بار روى خوش به مراجعه کننده نشان نمى دهد، نفسش چطور مى خواهد رحمانى شود؟ این نفس هنوز حالت امّاره را دارد. سى ساله شده است، نفسش امّاره است. پنجاه ساله شده است، نفسش امّاره است. هشتاد ساله شده است، نفسش امّاره است. ما براى چه با یزید مخالف هستیم؟ فقط به دلیل این که نَفْسشان در همان حالت امّاره مانده بود و در جادّه «إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى»[6]نیامده اند. نفس تبدیل به نفس رحمانى نشده است.درّنده مانده است:
همانم که بودم به ده سالگى
همان دیو با من به دلاّلگى[7]
بدن رشد کرده است. سر بزرگ شده است. شکم به این راحتی سیر نمى شود. ولى نفس به همان حالت حیوانى اولیّه اش مانده است:
گر قدمت هست چو مردان برو
ور عملت نیست چو سعدى بنال[8]
مگر نفس به این راحتى رحمانى مى شود؟!
«إِنَّ النَّفْسَ لاَءَمَّارَهُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبَّى…»[9]
پیغمبر بیرون مدینه در بیابان سوزان خسته شده بودند. کنار درختى نشستند. یک مرتبه دیدند جوانى از دور آمد. پیراهنش را درآورد و روى ریگ هاى داغ صحرا غلت زد. وقتى کارش تمام شد، پیراهنش را پوشید. فرمود: آن جوان را صدایش کنید. به او فرمود: این چه کارى است که مى کنى؟ گفت: آقا جان! ازدواج نکرده ام. شهوت وقتى به من فشار مى آورد و مى خواهد مرا به حرام مبتلا کند، فوراً به این جا مى آیم. پیراهنم را درمى آورم و روى ریگ ها مى غلتم. طاقت نمى آورم. خیلى داغ است.
به نفسم مى گویم: تو که طاقت یک ذره ریگ داغ را ندارى، چطور مى خواهى خودت را آلوده کنى و بعد به جهنّم بروى؟ دست کم خودت را این جا امتحان کن. طاقت دارى به جهنّم بروى؟ مى بینم طاقت ندارم. آتش شهوتم خاموش مى شود. پیغمبر فرمودند: لذت ایمان را چشیده اشت. بعد به یارانشان فرمودند: همه ما به او بگوییم، دعایمان کند؛ چون دعاى او مستجاب است.
پیغمبر فرمود: جوان! برای همه ما دعا کن. جوان هم دستش را بلند کرد و گفت: خدایا! همه ما را در راهى که مى خواهى و مى پسندى قرار بده و در قیامت از عذاب جهنّمت حفظمان کن.
حجت الاسلام و المسلمین انصاریان
[1] – یوسف:53. [2] – انبیاء: 107. [3] – بوستان سعدى شیرازى. [4] – مثنوى معنوى، مولوى. [5] – دیوان اشعار حافظ شیرازى. [6] – یوسف: 53. [7] – اقبال نامه، نظامى گنجوى [8] – مواعظ سعدى شیرازى [9] – یوسف، 53