اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیم ـ علیه السلام ـ
ابراهیم در مسیر هجرت همراه ساره و لوط ـ علیه السلام ـ عبور میکردند، ابراهیم ـ علیه السلام ـ برای حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهای گنهکار، صندوقی ساخته بود و ساره را در میان آن نهاده بود، هنگامی که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاکم مصر به نام «عزاره» در مرز ایالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرک را از کاروانهایی که وارد سرزمین مصر میشوند بگیرند، مأمور به بررسی اموال ابراهیم ـ علیه السلام ـ پرداخت، تا این که چشمش به صندوق افتاد، به ابراهیم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوی آن را قیمت کرده و یک دهم قیمت آن را برای وصول، مشخص کنم.»
ابراهیم: خیال کن این صندوق پر از طلا و نقره است، یک دهم آن را حساب کن تا بپردازم، ولی آن را باز نمیکنم.
مأمور که عصبانی شده بود، ابراهیم ـ علیه السلام ـ را مجبور کرد تا درِ صندوق را باز کند.
سرانجام ابراهیم ـ علیه السلام ـ به اجبار دژخیمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالی را در میان صندوق دید و به ابراهیم گفت: «این زن با تو چه نسبتی دارد؟»
ابراهیم: این زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در میان صندوق نهادهای؟
ابراهیم: غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا کرد، تا چشم ناپاکی به او نیفتد.
مأمور: من اجازه حرکت به تو نمیدهم تا به حاکم مصر خبر بدهم، تا او از ماجرای تو و این زن آگاه شود.
مأمور برای حاکم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
میخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهیم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمیشوم مگر این که کشته شوم.»
ماجرا را به حاکم گزارش دادند، حاکم دستور داد که: «صندوق را همراه ابراهیم نزد من بیاورید.»
مأموران، ابراهیم را همراه صندوق و سایر اموالش نزد حاکم مصر بردند، حاکم مصر به ابراهیم گفت: «درِ صندوق را باز کن.»
ابراهیم: همسر و دختر خالهام در میان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولی درِ صندوق را باز نکنم.
حاکم ازاین سخن ابراهیم، سخت ناراحت شد و ابراهیم را مجبور کرد که در صندوق را بگشاید، ابراهیم آن را گشود.
حاکم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز کرد.
ابراهیم ـ علیه السلام ـ از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: «خدایا دست حاکم را از دست درازی به سوی همسرم کوتاه کن.»
بیدرنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد،حاکم به دست و پا افتاده و به ابراهیم گفت: «آیا خدای تو چنین کرد؟»
ابراهیم: آری، خدای من غیرت را دوست دارد، و گناه را بد میداند، او تو را از گناه باز داشت.
حاکم: از خدایت بخواه دستم خوب شود، در این صورت دیگر دست درازی نمیکنم.
ابراهیم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولی بار دیگر به سوی ساره دست درازی کرد، باز با دعای ابراهیم ـ علیه السلام ـ دستش در وسط راه خشک گردید، و این موضوع سه بار تکرار شد، سرانجام حاکم با التماس از ابراهیم خواست که از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهیم: اگر قصد تکرار نداری، دعا میکنم.
حاکم: با همین شرط دعا کن.
ابراهیم دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتی که حاکم این معجزه و غیرت را از ابراهیم دید، احترام شایانی به او کرد و گفت: «تو در این سرزمین آزاد هستی، هر جا میخواهی برو، ولی یک تقاضا از شما دارم و آن این که: کنیزی را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاری کند.»
ابراهیم تقاضای حاکم را پذیرفت.
حاکم آن کنیز را که نامش «هاجر» بود به ساره بخشید و احترام و عذرخواهی شایانی از ابراهیم کرد و به آیین ابراهیم گروید، و دستور داد عوارض گمرک را از او نگیرند.
به این ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق ابراهیم موجب گرایش حاکم مصر به آیین ابراهیم گردید، و او ابراهیم را با احترام بسیار، بدرقه کرد…[1]
ابراهیم ـ علیه السلام ـ در هجرتگاه، و تولد اسماعیل ـ علیه السلام ـ و اسحاق ـ علیه السلام ـ
ابراهیم ـ علیه السلام ـ به فلسطین رسید، قسمت بالای آن را برای سکونت برگزید، و لوط ـ علیه السلام ـ را به قسمت پایین با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتی در روستای «حبرون» که اکنون به شهر «قدس، خلیل» معروف است ساکن شد.
ابراهیم و لوط، در آن سرزمین، مردم را به توحید و آیین الهی دعوت میکردند و از بت پرستی و هر گونه فساد بر حذر میداشتند، سالها از این ماجرا گذشت، ابراهیم ـ علیه السلام ـ به سن و سال پیری رسید، ولی فرزندی نداشت زیرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهیم دوست داشت، پسری داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد.
ابراهیم ـ علیه السلام ـ به ساره پیشنهاد کرد، تا کنیزش هاجر را به او بفروشد، تا بلکه از او دارای فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید، هاجر همسر ابراهیم گردید، و پس از مدتی از او دارای پسری شد که نامش را «اسماعیل» گذاشتند.
ابراهیم بارها از خدا خواسته بود که فرزند پاکی به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود که فرزندی متین و صبور، به او خواهد داد.[2]
این فرزند همان اسماعیل بود که خانه ابراهیم را لبریز از شادی و نشاط کرد.
ساره نیز سالها درانتظار بود که خداوند به او فرزندی دهد، به خصوص وقتی که اسماعیل را میدید، آرزویش به داشتن فرزند بیشتر میشد، از ابراهیم میخواست دعا کند و از امدادهای غیبی استمداد بطلبد، تا دارای فرزند گردد.
ابراهیم دعا کرد، دعای غیر عادی ابراهیم ـ علیه السلام ـ به استجابت رسید و سرانجام فرشتگان الهی او را به پسری به نام اسحاق بشارت داد، هنگامی که ابراهیم این بشارت را به ساره گفت، ساره از روی تعجب خندید، و گفت: «وای بر من، آیا با این که من پیر و فرتوت هستم و شوهرم ابراهیم نیز پیر است، دارای فرزند میشوم؟! به راستی بسیار عجیب است!»[3]
طولی نکشید که بشارت الهی تحقق یافت و کانون گرم خانواده ابراهیم با وجود نو گلی به نام «اسحاق» گرمتر شد.
از این پس فصل جدیدی در زندگی ابراهیم ـ علیه السلام ـ پدید آمد، از پاداشهای مخصوص الهی به ابراهیم ـ علیه السلام ـ دو فرزند صالح به نام اسماعیل و اسحاق ـ علیه السلام ـ بود، تا عصای پیری او گردند و راه او را ادامه دهند.
پاک زیستی ابراهیم ـ علیه السلام ـ
روزی ابراهیم وقتی که صبح برخاست (به آینه نگاه کرد) در صورت خود یک لاخ موی سفید دید که نشانه پیری است، گفت:
«اَلْحَمْدُللهِ الَّذِی بَلَغَنِی هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِی اللهَ طَرْفَهَ عَینٍ؛ حمد و سپاس خداوندی را که مرا به این سن و سال رسانید که در این مدت به اندازه یک چشم به هم زدن گناه نکردم.»[4]
مهمان دوستی ابراهیم ـ علیه السلام ـ و لقب خلیل برای او
در مهمان دوستی ابراهیم ـ علیه السلام ـ سخنهای بسیار گفتهاند، از جمله:
1. روزی پنج نفر به خانه ابراهیم ـ علیه السلام ـ آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئیل، به صورت انسان[5] نزد ابراهیم ـ علیه السلام ـ آمده بودند.) ابراهیم با این که آنها را نمیشناخت، گوسالهای را کشت و برای آنها غذای لذیذی فراهم کرد[6] و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: «از این غذا نمیخوریم، مگر این که به ما خبر دهی که قیمت این گوساله چقدر است؟!»
ابراهیم گفت: قیمت این غذا آن است که در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پایان «الحمدلله» بگویید.
جبرئیل به همراهان خود گفت: «سزاوار است که خداوند این مرد را به عنوان خلیل (دوست خالص) خود برگزیند.»[7]
2. روز دیگری، گروهی بر ابراهیم ـ علیه السلام ـ وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهیم با خود گفت: «اگر تیرهای سقف خانه را بیرون بیاورم و به نجّار بفروشم، تا غذای مهمانان را فراهم کنم، میترسم بت پرستان از آن تیرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانی جای داد و پیراهن خود را برداشت و از خانه بیرون رفت، تا به محلی رسید و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو رکعت نماز، دید پیراهنش نیست، دانست که خداوند اسباب کار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را دید که سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسید: «این غذا را از کجا تهیه نمودی؟»
ساره گفت: این غذا از همان مواد است که توسط مردی فرستادی، معلوم شد که خداوند لطف فرموده و با دست غیبی خود آن غذا را به خانه ابراهیم ـ علیه السلام ـ رسانده است.[8]
3. امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: ابراهیم ـ علیه السلام ـ پدر مهربانی برای مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمیرسید، از خانه بیرون میآمد و به جستجوی مهمان میپرداخت، روزی برای پیدا کردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل کرد و کلید آن را همراه خود برد،پس از ساعتی جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردی یا شبیه مردی را در خانه خود دید، به او گفت: «ای بنده خدا با اجازه چه کسی وارد این خانه شدهای؟»
آن مرد گفت: با اجازه پروردگار این خانه، این سخن سه بار بین ابراهیم ـ علیه السلام ـ و آن مرد تکرار شد، ابراهیم دریافت که آن مرد جبرئیل است، خداوند را شکر و سپاس نمود. در این هنگام جبرئیل گفت: «خداوند مرا به سوی یکی از بندگانش که او را خلیل (دوست خالص) خود کرده، فرستاده است.[1] . اقتباس از المیزان، ج 7، ص 241 و 242.
[2] . مضمون آیه 100 صافات.
[3] . مضمون آیات 69 تا 72 سوره هود؛ مجمع البیان، ج 5،ص 175؛ امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «ابراهیم در این هنگام 120 سال، و ساره 90 سال داشت.» (بحار، ج 12، ص 110 و 111).
[4] . بحار، ج 12، ص 8.
[5] . آنها مأمور رساندن عذاب به قوم لوط بودند، که در مسیر راه نزد ابراهیم ـ علیه السلام ـ آمده بودند.
[6] . هود، 69: «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیدٍ».
[7] . بحار،ج 12، ص 5.
[8] . بحار، ج 12، ص 11.
@#@»
ابراهیم فرمود: «آن بنده را به من معرفی کن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.»
جبرئیل گفت: آن بنده تو هستی.
ابراهیم گفت: «چرا خداوند مرا خلیل خوانده است؟»
جبرئیل گفت: «زیرا تو هرگز از احدی چیزی را درخواست نکردی، و هیچ کس هنگام درخواست از تو جواب منفی نشنید.»[1]
رحمت وسیع خدا در مقایسه با مهمان خواهی ابراهیم ـ علیه السلام ـ
روایت شده: تا مهمان به خانه ابراهیم ـ علیه السلام ـ نمیآمد، او در خانه غذا نمیخورد، وقتی فرا رسید که یک شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بیرون آمد و در صحرا به جستجوی مهمان پرداخت، پیرمردی را دید، جویای حال او شد، وقتی خوب به جستجو پرداخت فهمید آن پیرمرد، بت پرست است، ابراهیم گفت: «افسوس، اگر تو مسلمان بودی، مهمان من میشدی و از غذای من میخوردی.»
پیرمرد از کنار ابراهیم ـ علیه السلام ـ گذشت. در این هنگام جبرئیل بر ابراهیم ـ علیه السلام ـ نازل شد و گفت: «خداوند سلام میرساند و میفرماید این پیرمرد هفتاد سال مشرک و بت پرست بود، و ما رزق او را کم نکردیم، اینک چاشت یک روز او را به تو حواله نمودیم، ولی تو به خاطر بت پرستی او، به او غذا ندادی.»
ابراهیم ـ علیه السلام ـ از کرده خود پشیمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوی آن پیرمرد پرداخت تا او را پیدا کرد و به خانه خود دعوت نمود، پیرمرد گفت: «چرا بار اول مرا رد کردی، و اینک پذیرفتی؟»
ابراهیم ـ علیه السلام ـ پیام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پیرمرد در فکر فرو رفت و سپس گفت: «نافرمانی از چنین خداوند بزرگواری، دور از مروّت و جوانمردی است.» آن گاه به آیین ابراهیم ـ علیه السلام ـ گرویده شد و آن را پذیرفت و بر اثر خلوص و کوشش در راه خداپرستی، از بزرگان دین شد.[2]
ملاقات ابراهیم ـ علیه السلام ـ با ماریا عابد سالخرده
در عصر حضرت ابراهیم عابدی زندگی میکرد که گویند 660 سال عمر کرده بود، او در جزیرهای به عبادت اشتغال داشت، و بین او و مردم دریاچهای عمیق فاصله داشت، او هر سه سال از جزیره خارج میشد و به میان مردم میآمد و در صحرایی به عبادت مشغول میشد، روزی هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانی را دید که به قدری زیبا و برّاق و لطیف بودند گویی روغن به بدنشان مالیده شده بود، در کنار آن گوسفندان، جوان زیبایی را که چهرهاش هم چون پاره ماه میدرخشید مشاهده نمود که آن گوسفندان را میچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «ای جوان این گوسفندان مال کیست؟»
جوان: مال حضرت ابراهیم خلیل الرّحمن است.
ماریا: تو کیستی؟
جوان: من پسر ابراهیم هستم و نامم اسحاق است.
ماریا پیش خود گفت: «خدایا مرا قبل از آن که بمیرم، به دیدار ابراهیم خلیل موفق گردان».
سپس ماریا از آن جا گذشت، اسحاق ماجرای دیدار ماریا و گفتار او را به پدرش ابراهیم خبر داد، سه سال از این ماجرا گذشت.
ابراهیم مشتاق دیدار ماریا شد، تصمیم گرفت او را زیارت کند، سرانجام در سیر و سیاحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماریا را که مشغول عبادت و نماز بود ملاقات کرد، از نام و مدت عمر او پرسید، ماریا پاسخ داد، ابراهیم پرسید: در کجا سکونت داری؟
ماریا: در جزیرهای زندگی میکنم.
ابراهیم: دوست دارم به خانهات بیایم و چگونگی زندگی تو را بنگرم.
ماریا: من میوههای تازه را خشک میکنم و به اندازه یکسال خود ذخیره مینمایم، و سپس به جزیره میبرم و غذای یکسال خود را تأمین مینمایم. ابراهیم و ماریا حرکت کردند تا کنار آب آمدند.
ابراهیم: در کنار آب، کشتی و وسیله دیگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خلیج عبور میکنی و به جزیره میرسی؟
ماریا: به اذن خدا بر روی آب راه میروم.
ابراهیم: من نیز حرکت میکنم شاید همان خداوندی که آب را تحت تسخیر تو قرار داده، تحت تسخیر من نیز قرار دهد.
ماریا جلو افتاد و بسم الله گفت و روی آب حرکت نمود، ابراهیم نیز بسم الله گفت و روی آب حرکت نمود، ماریا دید ابراهیم نیز مانند او بر روی آب حرکت میکند، شگفت زده شد، و همراه ابراهیم به جزیره رسیدند، ابراهیم سه روز مهمان ماریا بود، ولی خود را معرفی نکرد، تا این که ابراهیم به ماریا گفت: «چقدر در جای زیبا و شادابی هستی، آیا میخواهی دعا کنی که خداوند مرا نیز در همین جا سکونت دهد تا همنشین تو گردم؟»
ماریا: من دعا نمیکنم!
ابراهیم: چرا دعا نمیکنی؟
ماریا: زیرا سه سال است حاجتی دارم و دعا کردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهیم: دعای تو چیست؟
ماریا ماجرای دیدن گوسفندان زیبا و اسحاق را بازگو کرد و گفت: سه سال است دعا میکنم که خداوند مرا به زیارت ابراهیم خلیل موفق کند، ولی هنوز خداوند دعای مرا مستجاب ننموده است.
ابراهیم در این هنگام خود را معرفی کرد و گفت: اینک خداوند دعای تو را اجابت نموده است، من ابراهیم هستم.
ماریا شادمان شد و برخاست و ابراهیم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامی داشت.[3]
طبق بعضی از روایات، ابراهیم از ماریا پرسید چه روزی سختترین روزها است؟ او جواب داد: روز قیامت.
ابراهیم گفت: بیا با هم برای نجات خود و امّت از سختی روز قیامت دعا کنیم، ماریا گفت: چون سه سال است دعایم مستجاب نشده، من دعا نمیکنم… پس از آن که ماریا فهمید دعایش با دیدار ابراهیم به استجابت رسیده، با ابراهیم ـ علیه السلام ـ در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قیامت دعا کردند، و خوشبختی خود و آنها را در آن روز مکافات، از درگاه خداوند خواستند به این ترتیب که ابراهیم دعا میکرد و عابد آمین میگفت.[4]
ابراهیم بسیار خرسند بود که دوستی تازه پیدا کرده که دل از دنیا کنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نیاز میکند.
تابلوی دیگری از عشق سرشار ابراهیم به خدا
ابراهیم ـ علیه السلام ـ در عین آن که عابد، پارسا و شیفته حقّ بود، مرد کار و تلاش بود، هرگز برای خود روا نمیدانست که بیکار باشد، بخشی از زندگی او به کشاورزی و دامداری گذشت، و در این راستا پیشرفت وسیعی کرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضی از فرشتگان به خدا عرض کردند: «دوستی ابراهیم با تو به خاطر آن همه نعمتهای فراوانی است که به او عطا کردهای؟»
خداوند خواست به آنها نشان دهد که چنین نیست، بلکه ابراهیم خدا را به حق شناخته است، به جبرئیل فرمود: «در کنار ابراهیم برو و مرا یاد کن».
جبرئیل کنار ابراهیم آمد دید او در کنار گوسفندان خود است، روی تلّی ایستاد و با صدای بلند گفت:
«سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَهِ وَ الرُّوحِ؛ پاک و منزّه است خدای فرشتگان و روح!»
ابراهیم تا نام خدا را شنید، آن چنان شور و حالی پیدا کرد و هیجان زده شد که زبان حالش این بود:
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هوای دوست
دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص میکند به سماع کلام دوست
ابراهیم به اطراف نگریست و شخصی را روی تلّ دید نزدش آمد و گفت:
«آیا تو بودی که نام دوستم را به زبان آوردی؟»
او گفت: آری.
ابراهیم گفت: بار دیگر از نام دوستم یاد کن، یک سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.
او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَهِ وَ الرُّوحِ»
ابراهیم با شنیدن این واژهها که یادآور خدای یکتا و بیهمتا بود، چنان لذت میبرد که قابل توصیف نیست، نزد آن شخص رفت و گفت: یک بار دیگر نام دوستم را یاد کن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.
آن شخص برای بار سوم، واژههای فوق را تکرار کرد، ابراهیم نزد او رفت و گفت: یک بار دیگر از نام دوستم یاد کن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.
آن شخص، آن واژهها را تکرار کرد.
ابراهیم گفت: دیگر چیزی ندارم، خودم را به عنوان برده بگیر، و یک بار دیگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهیم نزد او رفت و گفت: اینک من و گوسفندانم را ضبط کن که از آن تو هستیم.
در این هنگام جبرئیل خود را معرفی کرد و گفت: «من جبرئیلم، نیازی به دوستی تو ندارم، به راستی که مراحل دوستی خدا را به آخر رساندهای، سزاوار است که خداوند تو را به عنوان خلیل (دوست خالص) خود برگزیند.[5]
آرزوی ابراهیم خلیل ـ علیه السلام ـ
شب بود، جمعی از اصحاب، در محضر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ نشسته بودند و از بیانات آن بزرگوار، بهرهمند میشدند، آن بزرگوار در آن شب این جریان را بیان کرد و فرمود:
«آن شب که مرا به سوی آسمانها به معراج بردند (یعنی در شب 17 یا 21 ماه رمضان سال 10 یا 12 بعثت) هنگامی به آسمان سوم رسیدم، منبری برای من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهیم خلیل در پله پایین عرشه، قرار گرفت و سایر پیامبران در پلههای پایینتر قرار گرفتند.
در این هنگام علی ـ علیه السلام ـ ظاهر شد که بر شتری از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده میدرخشید و جمعی چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در این وقت، ابراهیم خلیل به من گفت: این (اشاره به علی ـ علیه السلام ـ) کدام پیامبر بزرگ و یا فرشته بلند مقام است؟ گفتم:
«او نه پیامبر است و نه فرشته، بلکه برادرم و پسر عمویم و دامادم و وارث علمم، علی بن ابیطالب است.[1] . بحار، ج 12، ص 13.
[2] . جوامع الحکایات، محمد عوفی، ص 210؛ نظیر این مطلب بااندکی تفاوت، در المحجّه البیضاء، ج 7، ص 266 آمده است.
[3] . بحار، ج 12، ص 9 و 10.
[4] . بحار، ج 12، ص 76 و 81.
[5] . اقتباس از معراج السعاده، ص 491.
@#@»
پرسید: این گروهی که در اطراف او هستند، کیانند؟
گفتم: این گروه، شیعیان علی بن ابیطالب ـ علیه السلام ـ هستند.
ابراهیم علاقمند شد که جزء شیعیان علی ـ علیه السلام ـ باشد، به خدا عرض کرد: پروردگارا مرا از شیعیان علی بن ابیطالب ـ علیه السلام ـ قرار بده»
در این هنگام جبرئیل نازل شد و این آیه (81 صافات) را خواند:
«وَ إِنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لَإِبْراهِیمَ؛ و از شیعیان او (در اصول اعتقادات) ابراهیم است»[1].
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پیامبران پیشین صلوات فرستادید، نخست به من صلوات بفرستید، سپس به آنها، جز در مورد ابراهیم خلیل که هر گاه خواستید به من صلوات بفرستید، نخست به ابراهیم خلیل صلوات بفرستید، پرسیدند، چرا؟
فرمود: «به همین دلیل که بیان کردم» (او آرزو کرد تا از شیعیان علی بن ابیطالب باشد.)[2]
گوشهای از دعاهای ابراهیم ـ علیه السلام ـ
از ویژگیهای ابراهیم این بود که بسیار دعا میکرد، و بسیار مناجات و راز و نیاز با خدا مینمود، از این رو در آیه 75 سوره هود میخوانیم:
«إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ اَوّاهٌ مُنِیبٌ؛ همانا ابراهیم بسیار بردبار، و بسیار ناله کننده به درگاه خدا و بازگشت کننده به سوی خدا بود.»
به عنوان نمونه؛ بخشی از دعاهای ابراهیم بعد از ساختن کعبه چنین بود:
«پروردگارا! این شهر (مکه) را شهر اَمنی قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار!
پروردگارا! آنها (بتها) بسیاری از مردم را گمراه ساختند! هر کس از من پیروی کند از من است و هر کسی نافرمانی من کند، تو بخشنده و مهربانی.
پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بیآب و علفی در کنار خانهای که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهای گروهی از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزی ده، شاید آنان شکر تو را به جای آورند.
پروردگارا! تو میدانی آن چه را ما پنهان یا آشکار میکنیم، و چیزی در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست.»[3][1] . ناگفته نماند: گر چه ظاهر آیه فوق، با توجه به آیات قبل از آن، مربوط به پیروی ابراهیم از حضرت نوح در موضوع توحید و مبارزه با بت پرستی است، ولی هیچ مانعی ندارد که طبق حدیث فوق، تأویل آیه، در مورد پیروی ابراهیم از علی ـ علیه السلام ـ باشد، و ابراهیم به عنوان یک مصداق روشن شیعه و پیرو راستین علی ـ علیه السلام ـ به شمار آید.
[2] . مجمع البحرین (واژه شیع).
[3] . ابراهیم، 35 تا 38.
سیره عملی و اخلاقی حضرت ابراهیم (ع)
دیدگاهها بسته شده.