زاهد نمای کج اندیش

زاهد نمای کج اندیش

نام حسن بصری ، در تاریخ اسلام ، زیاد برده می شود، پدر او بنام یسار از اهالی قریه میسار (نزدیک بصره ) بود. حسن بصری 89 سال عمر کرد، و یکی از زاهدان هشتگانه معروف می باشد، وی زمان علی (ع ) تا زمان امام باقر(ع ) را درک کرده است . وی از دیدگاه تشیع ، فردی منحرف ، و زاهد نمائی کج اندیش و درباری بود، بسیاری از منحرفین ، او را احترام می کردند و روشنفکر وارسته می دانستند، به هر حال در اینجا به یک داستان از این فرد زاهدنما توجه کنید: پس از جنگ جمل و پیروزی سپاه علی (ع ) برسپاه طلحه و زبیر، علی (ع ) در محلی عبور می کرد، دید حسن بصری در آنجا وضو می گیرد، فرمود: ای حسن ، درست وضو بگیر. حسن در پاسخ گفت : ای امیر مؤمنان تو دیروز (در جنگ جمل ) مسلمانانی را کشتی که گواهی به یکتائی خدا و رسالت پیامبر (صلی اللّه علیه و آله ) می دادند و نماز می خواندند و وضوی درست می گرفتند. علی (ع ) فرمود: آنچه دیدی واقع شد، اما چرا ما را برضد دشمن ، یاری نکردی ؟. حسن گفت : در روز اول جنگ ، غسل کردم و خودم را معطر نمودم و اسلحه ام را برداشتم ، ولی در شک بودم که آیا این جنگ صحیح است ؟! وقتی به محل خریبه(بر وزن کریمه ) رسیدم شنیدم ندا دهنده ای گفت : ای حسن برگرد، زیرا قاتل و مقتول هر دو در آتشند، از ترس آتش جهنم ، به خانه برگشتم و در جنگ شرکت نکردم . در روز دوم نیز برای جنگ حرکت کردم و همین جریان پیش آمد. امام علی (ع ) فرمود: راست گفتی ، آیا می دانی آن ندا دهنده چه کسی بود؟. حسن گفت : نه نمی دانم .
امام فرمود: او برادرت ابلیس بود، و تو را تصدیق کرد که قاتل و مقتول از دشمن ، در آتش هستند. حسن گفت : اکنون فهمیدم که قوم (دشمن ) به هلاکت رسیدند. آری در هر زمانی از این گونه افراد پیدا می شوند که به زهد و وارستگی شهرت دارند، اما از فرمان امام برحق خود سرپیچی می کنند، و حتی اعتراض می کنند، و وقتی پای جهاد به میان می آید، از خونریزی و مسلمان کشی سخن به میان می آورند. در نقل دیگر آمده : همین حسن بصری در وضو گرفتن ، وسوسه داشت و آب زیاد می ریخت ، علی (ع ) او را دید و فرمود: ای حسن ، آب زیاد می ریزی !. او در پاسخ گفت : آن خونهائی که امیر مؤمنان می ریزد، زیادتر است . علی (ص ) فرمود: از کار من ناراحت شده ای ؟
او گفت : آری . فرمود: همیشه چنین باشی . پس از این نفرین علی (ع )، حسن بصری همیشه تا آخر عمر، غمگین و عبوس بود تا جان سپرد.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید