دل نوشته هایی در ولادت حضرت زینب علیها السلام

دل نوشته هایی در ولادت حضرت زینب علیها السلام

نویسنده: مهدی خلیلیان

یک پنجره
مسجد النبی بود؛ یک مسجد، دوخانه. در یکی، آفتاب رسالت و آن سو: مهتاب ولایت و بانوی عصمت؛ که هر روز، پنجره می گشودند و در سایه آفتاب، خوشدل بودند.
«مایه خوشدلی، آنجاست که دلدار آنجاست …» (1)
و سالیان می گذشت. آفتاب، در سفر بود و مهتاب، در محراب، ایستاده بر نماز؛ که آوای شور و سرور در محله «بنی هاشم» پیچید و سفیر نینوا از راه رسید.
چون پیامبر از سفر بازگشت ، قاصدک وحی، بر او نازل گردید و سرنوشت «زینب» را تا فرجام بر وی نمود. رسول اکرم صلی الله علیه و آله، نوزاد را در آغوش کشید: «فاطمه جان! نام او را زینب می گذارم».
آن گاه – دیگر بار – بر چهره زینب نگریست و آرام گریست! پیامبر دلش در هوای زینب خویش (2) می تپید؛ هر چند بیشتر به آینده می اندیشید و زینب علی علیه السلام (3) را – با تمام اندوه و ماتمش – در آیینه زمان می دید.

زینت و زخم و صبر
از رحلت پیامبر، حادثه ها – یکا یک – رقم خوردند؛ از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله که لبخند شادی را از لبان فرزندان علی علیه السلام سترد و فاطمه علیها السلام و شویش را در اندوهی جانکاه فرو برد … تا … و زینب، از اوان کودکی، با مصیبت ها و رنج هایی چنین، خو کرد، اما هرگز زیر بار بلایا، کمر خم نکرد. و آن گاه که این ستم ها می دید، با خود می اندیشید که چرا مردمان، در میثاق شان چنین ناپایدارند؟ مگر محنت زهرا علیها السلام آزار پیامبر نیست؟ پس این امواج خشم و فریاد جماعت، بر خانه پاره تن رسول خدا صلی الله علیه و آله از بهر چیست؟ و اگر علی علیه السلام را، مولای مردم و دروازه شهر دانش پیامبر می خوانند، چه سان به اکراه و اجبارش به مسجد می کشانند؟
آری، همه اینها را می دید و چون پدر، بر می آشفت، ولی هیچ نمی گفت! شاید زینب علیها السلام باید اشک هایش را در دیده و غم هایش را در سینه می انباشت؛ زیرا فصلی دیگر از فراق ، فرا روی خویش داشت!

«عالمه غیر معلمه»
مسند علمی حضرتش چنان شاخص بود که او را «راوی حدیث» خواندند؛ حکایت بیماری پدر، داستان نزول سفره آسمانی برای مادر، سرگذشت میلاد برادر و … (3)
زلال علم، از چشمه جانش می جوشید و آن گاه که با پدر، در «کوفه» بودند، زنان را، احکام شرعی و قرآن می آموخت. او خویش را مهیا می کرد تا خطبه های خورشیدی و آتشین خود را، بی هیچ بیمی از ستم پیشگان دوران، بر زبان جاری سازد.

کربلا فقط یک عرصه از حیات زینب علیها السلام بود
حضرتش «اهل التقی» بود؛ نمازش، یادآور نمازهای مادر و تضرعش به درگاه الهی، چون زمزمه های غریبانه پدر، در خلوت تنهایی و تنهایی خلوت نخل های بی سر!
راستی! چرا شکوه و عظمت زینب کبرا علیها السلام را، تنها در روز عاشورا ، وداع واپسین و سفرهای شام و … محدود می کنیم و هنگام نگاشتن از شخصیت والایش، فقط از «مظلومیت» حضرتش می آغازیم؟! میدان کربلا، فقط و فقط یک عرصه از یک اعجاز و یک پنجره از آسمان بی کران پرواز اوست.

صبر، عفاف، عبادت و …
آن راست قامت توحیدگو، آن بانوی محمدی خو را باید از منظر «تعبد» دید؛ که نماز شب را در شام غریبان، اگرچه توان نداشت، نشسته بر پای داشت.
از منظر «وفاداری»؛ که در آتش عشق حسین علیه السلام سوخت.
از منظر «صبر»؛ که از کودکی، انبوه اندوه ها را در دل و جان اندوخت.
و آیا تاریخ، میدانی والاتر از این «فصاحت» به یاد دارد:
«ای مردمان کوفه؛ مردمان پست و بی مقدار؛ مردمان پر حیلت و فریب کار! بگریید؛ که چشم هاتان هماره گریان و سینه هاتان آتش افشان و بریان باد… چون است، که دست به کشتن فرزند پیامبر، یازیدید؟ و این سان – چه آسان – در آتش سوزان و مانای دوزخ، در غلتیدید … که این ننگ سراسر نیرنگ را هرگز به هیچ آبی، نتوان شستن، و نه به هیچ زبانی، پاسخ گفتن!» (1)

میلاد، مبارک!
و… ما اگر مرزهای مکتب خویش را پاس داریم؛ اگر شمشیر تیز زبان مان را بر رگ رگ حیات کژی ها و زشتی ها، فرود آریم؛ اگر وابستگی ها و دلبستگی ها را – چونان وارستگان صافی ضمیر – ارجی ننهیم و هرگز هوا و هوس های نفسانی را بر عزت نفس و کرامت، ترجیح ندهیم؛ اگر گوهر پاک دامنی را به چشم های آلوده نفروشیم؛ اگر جامه تقوا بپوشیم؛ اگر با بیداد و ستم بستیزیم و… باید از دل و جان، میلاد زینب کبرا علیها السلام را به سور و سرور برخیزیم.

شب لبخند علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام
محبوبه زارع
گاه کثرت برکت، در خانه است؛ همان خانه بی زوالی که ریشه در کوثر دارد و بر ستون های کسا، تکیه داده است. شب تکثیر رحمت، در خانه ای است که اهل آسمان ، برای ورود به آن، اذن می گیرند.

شب لبخند فاطمه علیها السلام و علی علیه السلام است؛ شب تبسم خدا و جبرئیل.
ولی مردم چه می دانند، این قنداقه کوچک، استقامت کوه ها را به سخره خواهد گرفت و ارتفاع شکیبائی را به زانو در خواهد آورد؟
مردم چه می فهمند که خدا، کوثری از صبر را به اهل بیت عطا کرده است تا بار دیگر، ابتریت شیطان را در زمین، امضا کرده باشد و معصومیت این خاندان را گواهی باشد!

زینب علیها السلام آمد تا …
زینب علیها السلام آمده است، تا صبر، از ظرفیت تعریف شده خود، عدول کرده باشد. آمده است، تا پایمردی، بر مدار بی نهایت انسانیت استقرار یابد. آمده است، تا کوثر، کوثری ممتد آورده باشد.
شاید هیچ کس به روشنی رسول الله صلی الله علیه و آله، گستره این آمدن را به یقین نرسیده! این را آغوش بی کرانی که برای فشردنش گشوده، اثبات می کنند.

از کربلا بپرس!
آیا شکوه این میلاد، تناسبی ازلی با رویش بهار، در متن زمان ندارد؟! آیا این بهار اهل بیت علیهم السلام، شکوفایی خویش را در بطن مصایب، دنبال نخواهد کرد؟! اینها را می توانی از کربلا بپرسی؛ چیزی جز «ما رأیت الا جمیلا» پاسخ آن نخواهد بود.
سلام هماره تاریخ، بر لحظه طلوع او؛ لحظه شکفتن خورشید شکیب، بر کوه ایمان! سلام بر او که نامش «زینب» است و میلادش جاودان!

سلام بر زینب!
معصومه داوودآبادی
سلام بر تو که آفتاب چشمان فاطمه علیها السلام، در نگاهت بود و هیمنه علی علیه السلام، در وجودت. مهربانی ات، تار و پود حسین علیه السلام را خواهری می کرد؛ آنچنان که تاریخ گواهی می دهد صفحات درخشان خواهرانگی ات را.
تو از آینه ها و حوالی معطر یاس ها آمده ای.
نشانه هایت، صلابت کوه ها را دارد.
پیشانی بلندت را مهتاب سجده می برد و رودها، جاری حضورت را در سرزمین عفت و پاک دامنی، شهادت می دهند. قبله بهاری مان، وامدار نفس های معطر توست.

بانوی صبوری
تو آن بانویی که پایداری ات، کوه را صبوری می آموزد.
دریای خروشان دلت را در توفان ستمگری و شقاوت می شناسم.
ایستادی، تا گل های سیلی خورده حرم را پرستاری کنی.
ایستادی، تا سیاه کاری یزیدیان، پنجره های حقیقت را تاریک نکند.
پایداری ات، هیبت ذوالفقار را به خاطر می آورد و بردباری ات، متانت فاطمه علیها السلام را.
ای بزرگ! حماسه ایستادنت، کربلایی دیگر است.
تیغ سخنانت، شکوه پوچ امویان را از هم درید. تو را می ستایم که حضور حماسی ات، تا ابد بر پیشانی تاریخ حک شده است.

اگر تو نبودی
سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
و برخاستی تا در بحبوحه تاریکی، پیام آور روشنایی باشی. شهر بی خبری – شام – را به راه افتادی و در هر کوچه اش، شمشیر کلام تو بود که دل های جاهل را به بیداری می خواند.
دلت، پاره پاره داغ بود و درد.
آمده بودی که از بیداد ستم بگویی و دستان آلوده اش را رو کنی.
آمده بودی، تا حصارهای خفقان را درهم بشکنی و نفس های بی عدالتی را در سینه های شب آلوده، به بند بکشی.
اگر تو نبودی، پیام بلند عاشورا، در جاده های توطئله و غفلت، عقیم می ماند.
اگر تو نبودی، روایت به خون نشسته نینوا را سکوت حنجره های سوداگر، به ورطه فراموشی می کشاند. آمدی و ایستادی، تا حماسه حسینی، برای همیشه، کوچه های حقیقت را روشن گری کند.

روز میلاد صبر
مصطفی پورنجاتی
امروز، روز میلاد زیبایی صبر است؛ روز تولد ستارگان پایداری در آسمان دل دختر علی علیه السلام، زینب علیها السلام، زیبایی را صبورانه تفسیر می کند. کافی است چندی در دیدگان دختر امیر علیه السلام بنشینم، آن وقت، طوماری از دردهای جان کاه و جوانی کش، از برابرمان رد می شود و کارنامه ای از رنج اما با تزیین به رنگ و صبغه خدایی، بر ما گشوده می شود.
زینب؛ از جنس پروانه های شمع ولایت بود
پروانه ها را دیده اید که چه ظریف و سبک ، بال می زنند و چه بی پروا و کودکانه به هر سو می دوند؟ زینب، دختر زهرا، از جنس پروانه های شمع ولایت بود. وقتی پنج ساله بود، با عروج روح رسول خدا صلی الله علیه و آله تا عرش رفت و برگشت.
شاید روز رفتن پدربزرگ، اولین روزهای زینب بود که به سرزمین شگفت مصایب، گام می گشود.
ایام می رفت و روزها به سحر می رسید و دختر پایداری و نشانه خستگی ناپذیری، به مقام مقاومت های بزرگ و بزرگ تر، نزدیک می شد.
خدا خواسته بود که نردبان تعالی زینب از پله های دشواری و محنت ساخته شود تا او را به آن آخرین رتبه و آن واپسین مرتبه واصل کند.
شاگرد مکتب علی علیه السلام و زهرا علیها السلام
درگوش زینب کم سال، خروش خطابه های فاطمه علیها السلام چه ها می کرد؟ فقط خدا می داند و زینب. دختر شکوه امواج توفانی، همه عزت را آموخته بود؛ از درس های مکتب علی تا بستر شکوه های پرشکوه مادر در زمانه سایه – مردها، جز مردانگی ندید.
زینب، تلألو صبر و سکوت است، اما حرف تکلیف و روشن گری و غیرت تبار نبوی و ولایی که به میان آید، خطبه های فصیح و بلیغ می خواند و صاعقه می افکند.
امروزه، روز میلاد نامواره برتری هاست؛ روز میلاد مادر همه پروانه هایی است که عشق به شمع ولایت و پاسداری از حصارهای دیانت، بی تابشان کرده است.
در کنار نام زینب، نام شکوهمند زن مسلمان و بیدار است که سوسو می زند.
زاد روزش مبارک باد!

خدا برای همه لحظه هایت برنامه داشت
سید حسین ذاکرزاده
خدا برای لحظه لحظه بودنت، برنامه ای داشت. از آن زمان که شکوفه زدی و مهمان تلاطم روزگار شدی، تا دقیقه ای که نگاه بارانی ات را از دنیا دریغ کردی؛ از آن روز که خبر آمدنت؛ بر اهل خانه نسیم شادی شده بود، تا روزی که آمدی و شکوه نامت را – که زینب پدر بود – بر همه ثابت نمودی.
یک زن و این همه افتخار
بانو! تو نقطه اوج داستان های عشقی خدایی؛ نقش آفرین هر اتفاق حماسی و پیشآمد عاطفی، حتی اگر سه بهار، بیشتر از خاطرت نگذشته باشد؛
نفسی که دستچین صفات عالی زمانه بود، گوهر درخشنده ای که از قطره آفتاب و در صدف عصمت به دنیا آمده بود؛ دختری که زینت و افتخار پدر و مادر و جدش بود و مایه حسرت فرشتگان و خواهری که سرباز و پرستار و فرمانده و وزیر و جانشین برادرانش، بلکه همه کس آنها بود؛ و اسیری که به شیوه خودش می جنگید و در هر حال، شکست برایش معنی نداشت.
دنیا، مدیون توست
بانو! دنیا مدیون نفس نفس صدای توست.
دنیا، مدیون کلمه کلمه خطبه های آتشین توست؛ مدیون حنجره حنجره فریادهایت.
دنیا، مدیون تمام غم های بی انتهایی است که بر شانه های خمیده ات حمل کردی و سینه سینه داغی که فرو بردی.
دنیا، مدیون کوه کوه صبر بی قرینه و بی شباهت توست و مدیون منظره منظره چشم زیبا بین تو.
دنیا، مدیون رسالت توست؛ بانوی حمیت و حماسه؛ زینب!

همین که آمدی، کاخ ستم را لرزاندی
محمدکاظم بدرالدین
از همین امروز که آمده ای، کاخ زور، روبه روی آن کربلایی می لرزد که تو در آن، زیبا می درخشی. امروز، آمده ای که شکیبایی در پیش بگیری و معادلات یزید را با این رویه، درهم شکنی. ای زن مرد افکن که نحوست یزید و یزیدیان را هدف استقامت خود قرار می دهی!
امروز، روز حضور تو در دل های ماست که با هیچ شعفی برابر نیست. امروز، روز شکفتن شاهنامه عشق، در سینه کش بلاهاست.
تو را همیشه باید سرود
بیهودگی، آن لحظه از زندگی است که شاعران، از تو نمی گویند. روزی که شاعری از تو نمی گوید، سیاه ترین شب، برای واژه هاست. هر چه چراغ روشن است، سروده ای است که از صبر تو مدد گرفته است. هر جا شاه بیتی گل می کند، طفیل بیانات شیوای تو خواهد بود در شام.
تا روز خطبه هایت، چیزی نمانده است
از امروز، خاک شام، تشنه زیبایی پیام و جلوه های تمام نشدنی کلام توست. بهار، آن زمانی است که پیغام آتشین تو از شام، به قلب های دور، فرستاده می شود. رستگاری شام، وقتی خواهد بود که ببیند خواب آلودگانش، از مجلس بیداری، ضجه زنان بیرون می آیند.
خوش بختی شام، آن هنگام است که گل های مریم، دسته دسته در خطبه هایت باز می شوند.
ساعات امروز، به پیشواز هیبت و شکوه و نجابت رفته اند.
امروز، روز برپایی خیمه سرفرازی و چادر عزت در روزهای زنان جهان است.

گل دامان علی علیه السلام
رزیتا نعمتی
بانو، آمدی و بوی کربلا از تو برخاست.
ناطقه تو، رشادت را با حکمت درآمیخته بود تا صبورترین زن تاریخ را بیافریند.
گلی را که علی در دامان خود بپروراند. جز این انتظاری نیست و غنچه ای که از شاخه فاطمه علیها السلام سر می زند، عطر کرامات خود را این چنین، در فضای عشق می پراکند.
می رویی و دست تو، روزی مرهم کاروان خسته ای می شود که ستاره های مسیرش را از آسمان تو چیده اند و شانه های تو، تنهای تنها، بار صبوری را بر دوش خواهد کشید.
هم مسیر با حسین علیه السلام
خوش آمدی، بانوی خوش کلام نینوا!
ماه شب های تاریک سوختن و ساختن، درآ!
«درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز» (1)
حقیقت این است که مسیر تو، مسیر حسین علیه السلام بود و در دوراهی کربلا، از ریشه علی علیه السلام و فاطمه علیها السلام، دو شاخه گل رویید؛ گل حسین علیه السلام را، با خون خودش سرخ کردند و تو را با داغ حسین علیه السلام؛ تا عطر دل انگیز نجابت و شهامت تو، بوی کربلا را همه جا پخش کند.
تو، شمشیر برنده حسین علیه السلام بودی که پس از پر کشیدنش، رو کرد.
زینت زنان عالم
تو نه تنها زینت پدر، بلکه زینت تمام بانوان عالمی. از هر طرف برای وصف تو وارد می شوم، به کربلا می رسم. دشت نینوا، قله ای بود تا تمامی بلندای تو را نشان دهد، که بانوی مسلمان، غنچه لای گلبرگ پیچیده پرده نشین نیست؛ بلکه می تواند قوت استدلال و سخنوری را در مصاف با شمشیرها، رویارو کند. می تواند زورآوری بازوان صبر و تقوا را به رخ مصیبت بکشد. زن می تواند به اوج برسد و حتی زینب علیها السلام باشد!
بهار تولدت مبارک!
زینب!
تو، پرستار مجروح ترین لحظات هجوم درد بودی؛ آن جا که – خود – آزار دهنده ترین شکنجه روح را متحمل می شدی. وسعت علم تو، حلم تو را تحت الشعاع قرار می داد. تو را گاه، خلاصه حسن علیه السلام و گاه، تفسیر حسین علیه السلام می بینم و حقیقت این است که بهار، زیباترین پایان برای هجوم زمستان است، بهارت مبارک!

سلام بر عقیله بنی هاشم!
سودابه مهیجی
سلام بر تو، عقیله بنی هاشم! از همان نخست که آمدی و کائنات، حضورت را بر جبین خاک لمس کردند، با خود عطر کربلا آوردی و حدیث پروانگی …
بال و پرت را خدا آن گونه خلق کرد که در آتش های رنج روزگار، به زودی خاکستر نشود… .
شانه هایت را آن گونه آفرید که کوه ها و ستون های عرش، در مصایب خانمان سوز هستی، به تو تکیه کنند… .
و آغوشت، به وسعت تمام زخم ها و از پا افتادن های بشریت… آغوشی به وسعت همه ارض… آغوشی که تمام کربلا را در خویش جای دهد و مرهم باشد.
صبر فاطمی داشتی و سینه ای که راز مکنون آفرینش بود و شرح مبسوط ولایت آل الله. حنجره ای و زبانی داشتی که میراث دار بلاغت علوی بود.
اگر زبان می گشودی به خطابه، عرش و فرش، یکصدا سوگند می خوردند که علی، دوباره بر منبر است.
در معرض تندباد و توفان بی مروت زمانه که می ایستادی، فاطمه مظلوم، بار دیگر پیش چشمان اهالی خاک، زنده می شد. سکوت که می کردی، حکم بی بدیل الهی، از چشمانت در هستی جریان می گرفت و خشم اگر بر لحظه هایت راه می یافت، هفت پشت ارکان هستی را می لرزاند.

بانوی صبور و استوار
عشق را هر قدر بنویسیم، اندک است. دریا را هر قدر بنوشیم، قطره ای بیش نیست و زینب را از زبان صبر و اقتدار، هر قدر روایت کنیم، حدیثی ناتمام است.
در خانه ای که خدا همواره میهمانش بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله هر صباح، آغاز روزش را به سمت پنجره های آن خانه، سلامی بهشتی می فرستاد، در خانه وحی و تکرار جبرئیل، در معرض نفس های آسمانی آل عبا، «زینب» هم خواهد درخشید.
اوآمده بود تا ادامه زهرا علیها السلام و علی علیه السلام، برای غربت معصوم برادرانش باشد. تا صبر مهربان حسن علیه السلام، بر دامان پر مهر او، ظلم زمانه کور دل را از یاد ببرد، تا از لب های او، حدیث کربلای سرخ، در گوش های تاریخ، طنین انداز شود.
سلام بر او که نامش، امتداد حقیقت اهل بیت است و دامان مقدسش، دنباله دامان پرستاره زهرا!

پرواز دل، آغاز دیدن
منسیه علیمرادی
«کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء…» (1)
«درخت پاکی که ریشه آن در زمین و شاخه هایش در آسمان است…» .
عشق، از نهان خانه دل، پای بیرون می نهد و از محاسبات و فرضیات خاکی و زمینی عقل، پاپس می کشد. از بام شدن ها و ناشدن ها اوج می گیرد و فارغ بال، در آسمان معنا سیر می کند؛ آنک تویی که از عرش، بر فرش می تابی.
عشق در این عروج روحانی، دیدگانی را مفتون قدرت سیر و صعودش می کند که تا به حال، با اشاره انگشت به ماه، نوک انگشت را می دیدند؛ نه خود ماه را!.
زینب! تو چکاوک آشیان گزیده عرشی، نام تو را رسول، از آسمان آورده است.
نامت، محفوظ در لوح آسمان هاست. منادی عرش، نام «زینب» را زمزمه می کند.

تو را با عقل و عشقم دوست دارم
ای فرشته لحظه های تنهایی حسین علیه السلام! میخواهم از تو بنگارم. تو را ندیده ام؛ ولی انگار می بینم. صدایت را نشنیده ام؛ انگار می شنوم!
من، صدای دلکش خطابه زینب را از جایی می شنوم که پای مفلوج معادلات تهی از قدرت عشق، کوتاه است و از پیمانه خلوت نشینان بی هنر لایعقل، در آنجا خبری نیست، چرا که آن عقل معادله ای، برای اثبات ادله خویش نیز در بند آزمون و خطاست و آن عشق تهی لایعقل، مثال فردی کور است؛ گاه پس می رود و گاه پیش، نه می رسد، نه می رساند!

بر آستان جانان … مویی سپید کن
مپندارید این دختر حوری وش آسمانی مقام، در لابه لای چرخ دنده های زنگار بسته عقل منهای عشق، که گره خورده و بی تحرک، در متن صفحات قطور تاریخ خفه مانده اند، یافت می شود. یا در جام رندان مست، که با زلف پریشان در کوچه های عشق منهای عقل لاف می زنند و سر و موی می کنند، رخ می نماید!
از زینب، تاریخ تولدی و تاریخ شهادتی دانستن، در این یکی، غزلی از گل و در آن یکی، جامه مشکین کردن و هق هق زدن چه کار آسانی است و چه شناخت بی رنجی!
رها کنید زینب را با این ساده انگاری ها!
این دختر، از تبار علی علیه السلام است؛ یا در شناختش زحمتی بکش، سر و مویی سپید کن که سر و موی کندن هنر نیست؛ یا رحمتی کن و از مرکب معرفتش فرودآ و راه خویش گیر!

اینک تو می آیی …
ای بانوی زلال تر از آب روان! تو می آیی و غنچه های باغچه، آمدنت را در گوش هم نجوا می کنند.
ای کوه تنها مانده در میان نیزه های شکسته!
جز تو چه کسی با کمر خمیده به داغی و فراقی، فریاد «ما رأیت الا جمیلا …» سر می دهد؟!
تو پناه آهوان گم گشته خرابه های شامی.
تو همان پروانه پر و بال سوخته بر بالین شمع مقتلی.
تو اینک می آیی و دل ها، خرسندند از آمدنت.
در غلتان وجودت را فرشتگان، در حریر قنداقه ای از جنس بال های آسمانی شان می پیچند.
عطر روح افزای وجود مقدست، از پس ستیغ کوه های تاریخ، در دشت کنون از هنوز تا همیشه به مشام می رسد.
یا زینب کبرا! ما اهالی شهر چهارده ستاره ایم.
«رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ، که خانه خانه توست» (2)

بانوی سبز
نقی یعقوبی
خورشید تمام حرارتش را به چشم های پاک و معصوم تو هدیه کرد، تا بار دیگر، باورم شود که سبزترینی و تو چه خالصانه امواج پر تلاطم نگاهت را به اقاقی های تشنه پاشیدی، تا مبادا سایه سرد تاریکی، بخشکاندشان!
نمی دانم، کنار سبزه های کدامین دشت، سبز بودن را آموخته ای؛ از کوچه های مدینه، از «در» و دیوار محله بنی هاشم، از چادر خاکی، از جنازه تیر باران شده، از چشم های گرسنه، از مشک های تشنه، از گونه های نیلی، از رگ های بریده، از شام یا …؟
نه! من فقط همین قدر می دانم که سبز بودن را «سبز» فهمیده ای؛ وگرنه کجاوه ماه، به تو تعظیم نمی کرد و سرود «ما رایت الا جمیلا …» به لب های تو تکیه نمی داد.
زینب! اگر چه زود، ولی چشم های روشنت شهادت می دهند.
تو از ابتدای کودکی به انتهای جاده خیره شده ای و بندبند وجودت پر از التهاب است.

پی نوشت :

1. حضرت لسان الغیب.
2. برخی معتقدند: این نام گذاری، با تداعی نام و یاد زینب – دختر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله – بود.
3. «زینب» به مفهوم زیور و زینت پدر است.
4. ر. ک: ریاحین الشریعه، ج 3، ص 72.
5. ترجمه ای آزاد و ادبی، از نگارنده.
6. حافظ.
7. ابراهیم: 23.
8. حضرت لسان الغیب
منبع:برگرفته از کتاب اشارات – شماره 97

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید