نویسنده:رزیتا نعمتى
عباس؛ شعر خون
عباس جان! از تو که مىنویسم، تمام کلمات خیساند و در سکوت یاد تو، چیزى جز دریا نمىگذرد. اى ایستادهترین دریا ! مشک خالىات، اشتیاق تمام آبهاى جهان را برانگیخته است تا قطرهقطره تو را فریاد کنند.
امروز، کتاب عاشورا را که ورق مىزنى، با مقدمه عباس آبرو مىگیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضاى حسین علیهالسلام برسد.
بوسه مىزنم بر دستانى که از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پى تو مىگردند.
اماننامه همه به دست توست
در سوگ تو، فراتى از گریه بر دیدهام جارى است؛ بیا و تصویر بلند ماه رخسار خویش را بر فراتِ جانم بینداز که دستانم از دامانت بریده است. تو، حکایت دستان بریده را مىدانى.
گناهانم، آب چشمه حیات را به روى جانم بستهاند و تو تشنگى را مىفهمى؛ جز تو چه کسى را اماننامه مىدهند تا روز محشر، شفیع تشنگى حال زارمان باشد؟!
به منزلتت سوگند، درهاى روشنى را به روى تیرگىمان بگشاى تا چون تو، در صراط مستقیم حسین علیهالسلام قدم بگذاریم و مشک تیرخورده قلبمان را با اشک دیدگان خود، از فرات یادت پر کنیم!
مثل دیوار سیاهپوش حسینیه
عباس محمدى
دلتنگم؛ مثل همه ماهیانى که در گلوى تُنگ، گیر کردهاند؛ مثل همه ابرهایى که بغض آسمان را به دوش مىکشند؛ مثل رودهایى که خویش را گم کردهاند.
دلم گرفته است؛ مثل همه روزهاى بارانى؛ مثل دل دیوار سیاهپوش حسینیه؛ مثل شمعهاى سقاخانه؛ مثل مادربزرگ که این روزها، بىاختیار اشک مىریزد.
تشنهام
تشنهام؛ تشنهتر از همه ابرها؛ تشنهتر از همه سنگها؛ تشنهتر از کویرهاى بىباران؛ تشنهتر از دجله، فرات، کوفه، علقمه؛ تشنهتر از همه آبهایى که به دنبال لبهاى خشک تواند؛ تشنهتر از همه آبها و آدمهایى که راه به سراب مىبرند.
کاش مىتوانستم تشنگى لبهاى تو را ببوسم!
کاش تَرَک لبهاى تو، رودم مىکرد! من به اشکهاى خودم پیوستهام.
سالهاست که در تشنگىام دنبال تو مىگردم؛ دنبال خودم؛ دنبال دستهاى بریده تو؛ دنبال دستهاى خودم؛ دنبال…
با همین دستهاى بریده…
گم مىشوم در صداى زنجیرها، صداى سینهزنىها، صداى هقهق بىوقفه اشکها.
گم مىشوم تا شاید تو پیدایم کنى. شاید دستهاى جدا افتاده تو دستهایم را بگیرند.
به هر طرف مىدوم، تا در نگاه تو که به سمت در خیره ماندهاند، آب شوم و به سمت خیمهها بدوم! بدوم به سمت تشنگى بىوقفه کودکان؛ کودکانى که سالهاست منتظر آمدن تواند.
دنبال دستهاى تو
خیابانها هم عزادارى مىکنند. عطر تو را از کنار علقمه مىشنوم. عطر تو در نفس عزاداران و اشکها جارى است. صداى فرات را مىتوانم بشنوم؛ دارد دنبال تو مىگردد؛ دنبال دستهاى دور از مشک تو؛ دستهاى در راه ماندهات. چهقدر نزدیک آسمان شدهایم!
یک قدم مانده به عشق
سودابه مهیجى
شبى که آبستن هر چه نیزه و شمشیر و خون است، شبى که آبستن تمام اشکها و بغضهاى هستى است، در تمام رگهاى تاریک زمین نشسته و به دور دستها مىنگرد؛ به فرو بستگى کار عشق که تنها، پروردگار صبر و شکیب، شفاى زخمهایش را مىداند.
زانوان عشق محکم است و بىتردید، دستهاى عاشقى، گشوده است به سمت شهادت.
صورتهاى معصوم، کودکانه مهیایند تا آبروى عصمت را پس از این برگونههاى صبور، با سیلى سرخ نگهدارند.
لبها به پیشواز تشنگى رفتهاند.
گهوارهها در باد، به سمت معراج خون تاب مىخورند و این همهْ تاوان عشق، سهم ایل و تبارى است که ادامه خدا بر روى زمیناند.
سپاه سیاه
آن سو، قومى مست و مبهوت در خوابند و انگار سالهاست که پلک از هم نگشودهاند! انگار سالهاست که به آفتاب حقیقت پشت کردهاند! گلّهاى که «صمٌ بکْمٌ عُمْىٌ»اند و «لایعقلون»، تنها وصف لحظهاى از بىخبرى آنهاست.
کسى نیست سیل در خانه این موریانههاى دژخیم بیندازد؟ کسى نیست چشمهایشان را باز کند به روى تقدیرِ سیاهى که با دستان خویش، بر ناصیههاى خطاکارشان مىنویسند و تاوانِ این ننگ را تا قیامت، بر دوشِ خونخواران پس از خویش مىگذارند؟
بیدار باشى نیست که در این شبِ دلهره، شکاف بیندازد و نعره برآورد: اى بهخطارفتگانِ ابدى! آن قوم موعودى که پروردگار در شأنشان گفته بود: «فَسَوف یَأْتِىَ اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبّونَه»، همین قبیله معصومى است که تیغهاى کافرتان را براى بریدن رگهایشان آبداده کردهاید.
آه، پروردگار بلندمرتبه! «ظَهَرَالْفسادُ فِى الْبّرِ و الْبَحْرِ»، همینجا و اکنون است و این صحرا، این عرصه پیکارِ ستارههاى دنبالهدار و ابرهاى روسیاهِ بىباران، چه سرزمین سنگدلىست که این هنگامه را بر دوش مىکشد و از هم نمىپاشد.
… تا فردا
فردا، عشق، هفتاد و سه بار بر خاک مىافتد و آنگاه چون ققنوسى تازه نفس، از شعلههاى خویش برمىخیزد و در آغوش پروردگارخویش، سرفراز و مسرور، لبخند مىزند و خود را در خلد برین، از سر مىگیرد.
فردا، گریههاى شیرخوارگى، به ناگاه، هزاران سال قد مىکشد و در عروجى سرخ، به آغوش پروردگار مىرسد.
فردا، دستهاى برادرانگىِ دریا، به دست خدا مىپیوندد و گلوگاه دریده عشق، در حضیض قتلگاهِ عصمت، عزیزتر از تمام حرمتهاى هستى، مصداق «صَدَقوا ما عاهَدوا اللّهَ عَلَیه» را جلوهگر مىکند.
آه، دخترِ صبر فاطمى و بلاغت علوى! امشب، نماز شبت را هنوز بایست! بر خاک نشستنِ سجدههایت را بگذار براى فردا؛ فردا که گیسوانِ سپیدِ یکشبهات، شبیه انحناى قامت زهرا، ناگهان و سرزده از راه مىرسند.
آه، سجاد دلنگران و تبدار! تاب و توانِ کمرمقت را بگذار براى فردا؛ فردا که تو دلیل استوارى آسمان و زمین خواهى شد و امام زمانه و حجت معصوم پروردگار.
آه، حسین! با چشمان وداع، به کائنات خیره نشو؛ ستونهاى عرش را به لرزه نینداز!…
قیامتِ زودرس را به پا نکن!
کربلاى بىابوالفضل،آسمان بىماه است
میثم امانى
کربلا بىتو، منظومه پایاننیافتهاى است که ماه در مدارش نیست تا ستارههاىِ بعد از خورشید را روشنى ببخشد.
کربلا بىتو، ادبیات پهلوانى را کم دارد.
وفادارى، با هر چه زیبایىاش در نام تو جمع شده است؛ فداکارى نیز. شجاعت و جوانمردى به تو اقتدا مىکند. تو معنا بخشیدهاى به کلمههاى رشید، به جملههاى حماسى. تو جرئت بخشیدهاى به تصاویر سرد، به معانى فقیر.
عظمتِ نام تو، هنوز میدانهاى عراق را گوش به فرمان نگه داشته است و هنوز به بازوهاى توانگر، نیرو مىدهد.
کربلا بىتو، آسمانى است که ماه ندارد و آسمانى که ماه ندارد، ستارههایش برکت نخواهند دید.
منظومه قمرى
«و الشَّمسِ وَ ضُحیها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلیها»؛ قسم به خورشید در طلوعش؛ قسم به ماه در خضوعش! تو پیشاهنگ کاروان خورشیدى در میدان سیاهِ شب؛ دلیل عظمت کاروان خورشید تویى و بلنداى شوکت، از ماه چهرهات برق مىزند. تو، پرچمدار قافله خورشیدى. هر که مىخواهد به خورشید برسد، باید از مدار تو بگذرد.
منظومه شمسى، با تمام ابهتش در هلالِ جمال تو خلاصه شده است؛ هر که مىخواهد به شهر خورشید برسد، باید از باب تو بگذرد. تو ادامه خورشیدى، تو اذان و اقامه خورشیدى و خورشیدِ کربلا بعد از تو، تاب تابیدن را نخواهد داشت.
رسم وفا نمىمیرد
اى قمر بنىهاشم؛ اى هنرمند کربلا! نگارگرى دلاورىهاى تو، سیاههنویسى هرچه شمر و یزید را نقش بر آب کرده است. تو با به دندان گرفتن مشک، خواستى بگویى که رسم وفا نمىمیرد و جفا در حق لبهاى تشنه، روا نیست.
تو، «چگونه موج برداشتن» را به آبها آموختهاى؛ «چگونه جارى شدن» را به چشمهها و «چگونه سیراب کردن» را به جویبارها.
خون سرخ تو، نه تنها زمین خشکیده کربلا، که لبهاى خشکیده قهرمانان تاریخ را آبیارى کرده است.
نشانها و بازوبندها، تأسى به نام تو مىجویند. نام تو، نخستین نامِ نامور قهرمانى است. نگارگرىها و نقشینههاى رزم، تأسى به نام تو مىجویند. تو با ماه چهرهات، با فدا کردن دستهایت، زیبایى بخشیدهاى به تابلوى پر نقش و نگار عاشورا و هنوز هنر از دستهاى تو مىآموزند، اى هنرمند کربلا… اى قمر بنىهاشم!
چشمهایم را به خاک علقمه بسپارید
نزهت بادى
دعا کنید تا برمىگردم، غنچه سرخ دهان شش ماهه، در هجوم بادهاى داغ و سوزان پرپر نشود و ماهى خنده بر لبهاى خشک سه ساله، از بىآبى نمیرد.
سایهبان خسته خیمه اگر کمى طاقت بیاورد و نشکند، براى دخترکان آفتاب نشین، ترانهباران مىآورم و بوسههاى داغ عقیله قبیله بر تن تبدار سجاد علیهالسلام را به خنکاى نسیم مىسپارم.
دعا کنید تا برمىگردم، مشکهاى خالى به غارت نرود و تازیانهها، لبهاى تشنه را به جاى آب، به خون میهمان نکنند. و آب مشک من به خاموشى سینههاى سوخته برسد، نه به دامنهاى آتش گرفته.
لالایى مرغان دریایى را در گوش گهواره ناآرام بخوانید تا گلوى عطشناک، با تیر سه شعبه سیراب نشود!
دعاکنید تا برمىگردم، حسین علیهالسلام تشنه لب پا به گودال قتلگاهش نگذاشته باشد و کاسه آب من، زودتر از خنجر قاتل به گلوى او برسد!
اما اگر برنگشتم، چشمهایم را به خاک علقمه بسپارید؛ چشمهاى جوانه خواهد زد؛ از اشکهایى که در چند قدمى فرات، بر خاک حسرت ریخت!
عباس علیهالسلام و اماننامه شیطان؟!
فاطره ذبیحزاده
حیا و مردانگى در دیدگان محجوب ماه گردش مىکند و ادب در پیشگاه سکوت پر معناىِ علمدار، هزاربار به احترام قیام مىکند.
ابرها از شوق این همه مردانگى بغض مىکنند و اشکهاشان در پیاله چشم کائنات سرازیر مىشود.
عباس، شرمنده دیدگان امام است از آنکه نسبتى با دعوت پلید این ملعون داشته باشد؛ آن هم با این صداى نحس و این اماننامه ننگین!
آخر چه فکر کردهاند؟! اباالفضل، افتخار علمدارى آقایش حسین علیهالسلام را به وعده پسران شیطان خواهد فروخت؟! پسر على علیهالسلام ، چشمهاى عاشقش را از کارزار خونین امامش به سلامت خواهد برد؟! دستانى را که از ازل، وقف عطش طفلانِ برادر شدهاند، زیر سایه نکبتبار اماننامه آلامیه بىقدر خواهد کرد؟! چهقدر این جماعت، با منطقِ عارفانه عباس بیگانهاند و چهقدر زمانه، براى درک عظمتش حقیر مانده است!
وفادارى
این جانهاىِ پرندین که دیدگان تاسوعایى شب را براى دیدن معرکه عشقبازى خود بىتاب کردهاند؛ این پروانگانِ شیدا که براى سوختن در راه حبیب، شعله از درون خویش مىکشند؛ این مردانِ حیدرى که رجزخوانىشان، آسمان را تا پشت خیمه بانوى کربلا پایین کشیده است؛ جمعى که پیرانش براى محاسنِ سپید خود، خضاب عاشورایى طلب مىکنند و جوانانش براى یک شبه طى کردن راه ملکوت، نغمه شهادت سر دادهاند، همه اصحاب حسیناند که صف کشیدهاند در پیشگاه عقیله بنىهاشم، تا امتحان دلدادگى پس بدهند و دختر على علیهالسلام را از ارادتشان به حسینِ فاطمه علیهاالسلام آسودهخاطر کنند.
ملایک، غبطه مىخورند بر این جمع و مىاندیشند چه خوب بود سالها پیش، گروهى چنین بىنظیر و از گوهر ناب این جماعت، بر گردِ خانه آلاللّه، ارادت به محضر على علیهالسلام مىبردند و آرامش را تا خانه محزون بانوىِ یاس، مشایعت مىکردند!
تکهتکه و پرپر
دوباره حواشى خیمهگاه را مرور مىکنى تا نکند بوته خارى پنهان مانده باشد.
انگار به دشت خشک کربلا سفارش مىکنى که با دخترکان بىپناهِ فردا مهربانى کند!
به آسمان چشم مىدوزى و به ستارهاى که براى آخرین بار، آرامش را از نگاه تو مىجوید، دلدارى مىدهى. از ابتدا، همه چیز آنگونه که مقدّر بود، رقم خورد. گویا عاشوراى حسین علیهالسلام باید همین قدر تکهتکه و پرپر اتفاق بیفتد! هیچکس نداند، تو خوب مىدانى که چرا دستهاى عباس، اینقدر با علمدارى و سقایى تناسب دارد و چرا شهادت، اینقدر در دهان اشتیاقِ قاسم، شیرین شده است.
لبخند رضایت
راستى این چه سرّى است میان لبخند رضایت تو و تقدیر غریب خداوند که حتى ملایک هم براى فهمیدنش بیگانهاند؟!
آینهدار جمال خداوند! چه نسبتى است میان آینه هزار تکه تو و زیبایى تصویرى که در دیدگان زینب علیهاالسلام نشسته است؟
چرا باید رفتن تو، این همه سرخ، این همه پر عطش و این همه جانگداز باشد؟
چرا باید پاى کودکان بىگناهِ فردا، در داغستان معرکه تاول بزند؟
چرا صورتِ غفلت و دنیاطلبى فرزندانِ قابیل، این اندازه کریه و ظالمانه و سیاه جلوه خواهد کرد؟
یا اباعبدالله! چه راست گفت جدّ بزرگوارت پیامبر، که براى شهادت حسین علیهالسلام ، در قلبهاى مردم باایمان، شور و حرارت جاودانهاى است که هرگز به سردى نخواهد گرایید.
کاش مىفهمیدند…!
فاطمه سادات احمدى میانکوهى
امروز حسین علیهالسلام را مهلت دادند تا یک شب به نماز و دعا بپردازد؛ اما اى کاش مىدانستند این مهلت حسین علیهالسلام است به آنان، تا شاید به خود آیند و یک لحظه خداى محمد صلىاللهعلیهوآله را به یاد آورند و از خون فرزندش بگذرند؛ شاید از آتش دوزخ کمى دور شوند. افسوس که چشم طمع، آنقدر به دنبال نان مىدود که مجالى براى دیدن آب نمىیابد. طمع، همیشه گرسنهتر از آن است که تشنگى باران رحمت الهى را احساس کند.
امروز، حلقه محاصره دشمنان بر حسین فاطمه علیهاالسلام تنگ شد؛ کاش پرده غیب یک دم کنار مىرفت تا حلقه هولناک زبانههاى آتش سقر را به گرد خویش مىدیدند!
این شمر است که امروز با نامه ابنزیاد، براى ریختن خون حسین علیهالسلام به کربلا آمده است؛ کاش مىفهمید که باید نامه را به دست چپش گیرد؛ چرا که بار همین گناه براى سقوط او تا قعر الى الابد دوزخ، کافى است.
امان از اماننامه!
فاطمه پهلوان على آقا
برایش اماننامه فرستادهاند، مىخواهند عباس را از معرکه عشق حسین علیهالسلام در امان دارند.مىخواهند نور را از خورشید بگیرند، آب را از اقیانوس و برادر را از برادر.
مىخواهند خورشید را از آسمان جدا کنند، درخت را از ریشه، عشق و ادب را از عباس علیهالسلام و عباس را از حسین علیهالسلام . اما غافلند که خون على در رگهاى او جارى است و قلب او با واژه ناب حسین علیهالسلام مىتپد.
نمىدانند که تار و پودِ جانِ ابالفضل، از نام حسین علیهالسلام بافته شده است. عباس، فرزند امالبنین است؛ شیرزنى که نام امالبنین بر خود نهاد تا تکرار نام فاطمه، یادآور زخمهاىِ مادر مظلومه فرزندان على علیهالسلام نشود. اماننامه براى فرزندِ مادرى اینچنین آن هم به بهانه نسب قبیلهاى مادر فرستادن؛ یاللعجب!
فدایى حسین علیهالسلام
ادب در مقابلش زانو مىزند و دستان پر صلابتش را مىبوسد؛ او فرزند على علیهالسلام است؛ نور چشم امالبنین، و پشتیبان حسین علیهالسلام و ستون خیمه زینب.
ناگفته مىخواند که کودکان آب مىطلبند و چشم امید برادر به اوست.
بیرق سبز عاشورا را به دست مىگیرد و مشکهاى خالى آب را بر دوش.
چشمههاى مشکها در حیرت مردانهاش فرات را جرعهجرعه مىنوشند.
دستانش از آغاز حرکت این کاروانِ سرخ، پیشکش حسین علیهالسلام بوده است. اگر آنها را قطع کنید، امید کودکانِ برادر را به دندان مىگیرد و به راه خیمهها ادامه مىدهد.
چشمانش؟ چشمانش نیز فداى حسین علیهالسلام ؛ اما مشک، مشک را نَه… امید کودکان را نَه، براتِ خجلت ساقى را نَه، مشک را نَه… مشک را تیر باران نکنید!
آسمان سرخ شده است و خورشید به دَرد مىگرید. قامت سرو را شکستند. برادر! برادر را دریاب.
دستهاى خالىام قابل ندارد…
رزیتا نعمتى
مىبرم نزدیک لب آب و پشیمان گشتهام
یاد لبهاى تو را کردم پریشان گشتهام
تیر باران تا کنار خیمهات خواهم رسید
تا ببینى در هواى دوست، باران گشتهام
مىتوانم بیش از اینها عاشقت باشم، حسین!
قبلهام بودى اگر دور بیابان گشتهام
زخمهایم شعله شمع تو بادا، یا حسین!
خوب در شام غریبانت چراغان گشتهام
دستهاى خالىام قابل ندارد؛ مال تو
حج من پایان رسید و عید قربان گشتهام
فصل عطش
سعیده خلیلنژاد
هنگامه برپاکرده طوفان مىخروشد
خون مىزند موج و بیابان مىخروشد
هر گوشه نخلى زخمىِ دست تبرها
گلها لگدکوب هجوم نیشترها
خم کرده دستى ساقه یاسِ على را
بالا بلندى مثل عباسِ على را
آن گوشه زینب چشم بر راه برادر
این گوشه مثل ماه در خون خفته اصغر
اى آسمانىْ نام آور، اى برادر!
تنها پناه محکم خواهر، برادر!
مىآیى از سمت گل و آیینه، آرى
پیوسته ما را یار و یارىگر، برادر!
از سوى فردوس برین باریده امروز
باران اشک شادى مادر، برادر!
حسن ختام این غم همواره شیرین
همراه من تا لحظه آخر، برادر!
مىبینمت بىسر که در رقص جنونى
مىبوسمت اى لاله پرپر، برادر!
پیروز دیدم وارثان سادگى را
پایان سرخ قصه دلدادگى را
وقتى فلق خود را به شب پیوند مىزد
خورشیدى از بالاى نى لبخند مىزد
عشقبازى
نقى یعقوبى
اباالفضل از دو عالم دست برداشت
از این دنیاى پر غم دست برداشت
چنان گردید گرم عشقبازى
که از دستان خود هم دست برداشت
منبع:ماهنامه اشارات