نویسنده:مصطفى خلیلى
چکیده:
با اندک تأملى در کلمات و بیانات امیر بیان على علیهالسلام به روشنى این نکته به دست مىآید که مسأله «عدالت و حکومت»، جایگاه خاص و اهمیت ویژهاى نزد آن امام بزرگوار داشته است. این دو مقوله به حدى مهم است که اگر تمام تلاشها و مجاهدات على علیهالسلام را در راه تحقق آن بدانیم سخنى به گزاف نگفتهایم. حکومت بدون عدالت براى آن حضرت، از آب بینى حیوان یا کفش کهنه، کم بهاتر مىنمود.
بنابر اهمیت موضوع در همه دورهها، بویژه جهان معاصر، تلاش شده تا در این نوشتار، موضوع مزبور، تحلیل و بررسى شود.
معناى عدالت
واژه عدل و عدالت در لغت به معناى انصاف، داد، داورى و درستى آمده و شاید بهترین معنا همان مفهومى باشد که على علیهالسلام درباره آن ارائه دادند: «العدل یضع الامور مواضعها»(2) یعنى: عدل آن است که هر چیزى، در جایگاه خود قرار گیرد. یکى از نویسندگان در تعریف عدالت مىنویسد:
«لفظ عدالت را از روى دلالت، معنایى است از معناى مساوات و عدالت یعنى: مساوات و انصاف و میانهروى و رعایت حد اعتدال و این که در هر امرى حد وسط را رعایت نمودن. بنابراین، عادل کسى است که نسبت به مردم از روى انصاف عمل کند و با نفس خود نیز انصاف داشته باشد و عدل یعنى: نهادن هر چیز به جاى خود و اعطاى حق هر کسى آن طور که باید.»(3)
در حقیقت، عدالت اعطاى حق به صاحبش و یا لحاظ کردن استحقاق طبیعى هر فرد یا شىء است و نقطه مقابل آن، ظلم، عدم ملاحظه استحقاق افراد و اشیاست.
تبیین تفاوت عدل و ظلم
تفاوت ظاهرى میان عدل و ظلم این است که گفته شود عدالت همان راستى و درستى و دادن حقوق افراد به صاحبان حق و ظلم، عدم ملاحظه این امور در اشیا یا اشخاص و هر چیز را از جاى خود خارج کردن است. اما حضرت على علیهالسلام در تبیین واژه عدالت و ظلم نکات ظریفى را بیان داشتهاند.
آن حضرت، این دو لفظ را شبیه حق و باطل دانستند و فرمودند: «العدلُ صورهُ واحِدَهٌ والجورُ صورٌ کثیرهٌ.»(4) یعنى: عدالت و دادگرى یک چهره دارد و ستم و ظلم داراى چهرههاى زیادى است.
توضیح این که عدالت همانند حق است که امر ثابت و معینى است. چهره عدالت روشن است؛ زیرا در همه جا با همان چهره واقعى خود ظهور و تجلى دارد. اما ظلم همانند باطل است که چهرههاى متعدد و گوناگون داشته و افراد را به شبهه مىاندازد.
چرا اقامه عدل مشکل و ظلم امرى آسان است؟
دلیل این که اجراى عدالت و اقامه عدل دشوار است و ظلم نمودن به نفس یا به دیگران سهل و آسان، از همین فرمایش امام اول، روشن مىشود: عدل، یک طریق و مسیر بیشتر ندارد ولى ظلم، طرق متعدد و مختلف دارد. این دو (عدل و ظلم) همانند به هدف خوردن و خطا رفتن در تیراندازى است. آنان که تیرشان به خطا مىرود، بیشتر از افرادى هستند که تیرشان به هدف مىخورد؛ زیرا به هدف نشستن تیر نیاز به تلاش و مهارت بیشترى دارد، ولى به خطا رفتن آن نیازى به این امور ندارد. این تشبیه و تعلیل زیبا و ظریف از امیر مؤمنان است:
«وَ هُما یشْبهانِ الاصابَهَ فى الرِّمایهِ و الخطأ فیها و اِنَّ الاصابهَ تحتاج الى ارتیاضٍ و تَعَهُّدٍ والخطأُ لا یحتاج الى شىءٍ من ذلک.»(5)
یعنى: و این دو شبیه است به هدف خوردن و خطا رفتن در تیراندازى؛ زیرا به هدف نشستن تیر، نیاز به کوشش و مهارت دارد ولى به خطا رفتن آن، نیازى به هیچ کدام از اینها ندارد.
البته مراد از کوشش و مهارت در اینجا همان کوشش در دیندارى و مهارت در ایمان است. هیچ کس قادر نخواهد بود که تیر را به هدف برساند و اجراى عدل و اقامه قسط کند مگر آن که در دیندارى و خداترسى و ایمان به حق، انسان وارستهاى باشد. این سخن على علیهالسلام اگر با تاریخ تمدن بشر تطبیق گردد نیازى به تفسیر ندارد؛ زیرا در طول تاریخ اگر اندک خدمتى به بشریت شده باشد، از جانب حاکمانى بوده است که حمیت دینى داشتهاند.
رابطه ایمان و عدالت
اگر عدالت به معناى قرار دادن و نهادن هر چیز در محل حقیقى خود باشد، عادل کسى است که هرچیز را در جاى خود قرار دهد؛ یعنى حقوق همه افراد را لحاظ نموده و ذرهاى در این امر کوتاهى نورزد. حال آیا هر کسى مىتواند از چنین قدرتى بهرهمند گردد یا فقط عده خاصى از این توانایى بهرهمندند؟
پاسخ امیرالمؤمنین على علیهالسلام این است که عدالت از ایمان برمىخیزد و ایمان، اساس و پایه عدالت و عدل، ثمره و نتیجه ایمان است. تا انسان، دیندارى خود را تقویت نکند و در خداترسى به درجاتى نرسد، در اجراى عدالت عاجز است؛ زیرا ممکن نیست مسلمانى داعیه ایمان داشته باشد و در عین حال عدالت را در زندگى خانوادگى و حیات اجتماعى زیر پا بگذارد. حضرت على علیهالسلام به عنوان اولین امام مىفرماید: «العدل رأس الایمان و جماع الاحسان.»(6) یعنى: دادگرى و عدالت در رأس ایمان و گرد آورنده احسان است.
در قرآن، عدالت جزء مهمترین رکن تقوا دانسته شده است. بنابراین، میان ایمان و عدالت، پیوند ناگسستنى وجود دارد و هرگز نمىتوان بین این دو تفکیک ایجاد نمود.
اقامه قسط و عدل موجب برکت است
فراوانى نعمتها یا قحطى و کاسته شدن نعمات و برکات الهى، به اعمال و رفتار انسانها برگشت مىکند. برخى از آیات قرآن کریم، به روشنى بر این مطلب دلالت دارند:
«وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الأَْرْضِ وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ»(7)
یعنى: و اگر مردمى که در شهرها و آبادیها زندگى مىکنند ایمان بیاورند و تقوا پیشه کنند، برکات آسمان و زمین را بر آنها مىگشاییم ولى آنها حقایق را تکذیب کردند ما هم آنها را به کیفر اعمالشان، مجازات کردیم.
بسیارى از مفسران، مراد از برکات را نزول باران و روییدن گیاهان دانستهاند. برخى دیگر، گفتهاند که میان تغییر طبیعت و اعمال انسانها روابط متقابل برقرار است؛ یعنى همانگونه که انسانها در فصل زمستان لباس گرم و در تابستان لباس سرد به تن مىکنند، طبیعت هم از رفتار و اعمال انسانها تأثیر مىپذیرد. اگر انسانها به ظلم و بى ایمانى و فساد و آلودگى روى آورند بلاهاى آسمانى، فتنههاى جنگ و درگیرى، قحطى و خشکسالى آنان را فرا مىگیرد. «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِی النّاسِ»(8)
یعنى: فساد و تباهى در خشکى و دریا ظاهر شد به خاطر آنچه که مردم با دستهاى خود کسب کردند. «وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَهٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ»(9) یعنى: و آنچه از حوادث بد به شما رسد پس به سبب آن چیزى است که با دستان خود کسب کردید.
پس با ایمان و عمل صالح که عدالت از بارزترین مصداقهاى آن است برکات الهى بر بندگان نازل و در صورت بىایمانى و ظلم و فساد و تباهى مواهب الهى از بندگان خدا سلب مىگردد. خواجه لافتى در این زمینه مىفرمایند: با عدالت و دادگرى، برکات دوچندان گردد،(10) ظلم و ستمگرى نعمتها را طرد مىکند،(11) پاها را مىلغزاند، نعمتها را سلب و امتها را هلاک مىکند.(12)
قوام دولت و ملت به عدالت است
از دیدگاه على علیهالسلام مقوله عدالت چنان ارزشمند و پراهمیت است که نادیده گرفتن آن، ثبات اجتماعى را متزلزل مىکند و شکست یک ملت را موجب مىشود. و اجراى آن مایه پایدارى و استحکام جامعه است: «العدل قوام البریّه و الظلم بوار الرعیّه.»(13) یعنى: عدالت، مایه قوام و پایدارى مردم است و ستم و ظلم، موجب هلاک ملت است.
انسجام و حفظ وحدت اجتماعى و امنیت عمومى در گرو برخوردها و رفتارهاى عادلانه مىباشد و به عکس، تفرقه و جدایى، اختلاف گروهى و ملى و تشنجات اجتماعى، از ظلم و بىعدالتى برمىخیزد. عدل و دادگرى نه تنها باعث قوام و استمرار اجتماع انسانى است و نوع آنها را گرد هم آورده و جامعه سالم و پیشرفتهاى را به وجود مىآورد بلکه برترین عامل نگهدارنده حکومتها و دولتهاست.
دولتها و حکومتهایى که به عدالت رفتار نکنند پایه حاکمیتشان بسیار سست و ضعیف است و اقتدارشان موقت خواهد بود؛ زیرا با ستمگرى و بىعدالتى، نابودى خود را امضا کردهاند. حضرت على علیهالسلام در این باره مىفرمایند: «مَنْ جارَتْ ولایتُهُ زالت دولَتُهُ.»(14) یعنى: کسى که در دایره حکومتش ظلم و ستم کند، حکومتش از بین خواهد رفت. و یا «مَنْ عَمِلَ بالعدلِ حَصَّنَ اللهُ مُلْکَهُ»(15) یعنى: کسى که به عدالت عمل کند خداوند قلمرو حکومتش را حفظ خواهد نمود. و در حفظ ثبات و پایدارى دولت مىفرمایند: «ثباتُ الدول بالعدل.»(16) یعنى: ثبات و پایدارى دولتها، به برپایى قسط و عدل است. و یا: «زینُ المُلکُ العدل.»(17) یعنى: زینت پادشاهى و زیور حکومتدارى، اجراى عدالت است.
در نظم و نثر فارسى که غالبا منشأ روایى دارند نیز به این موضوع اشاره شده است. سعدى چنین سروده است:
خبر دارى از خسروان عجم
که کردند بر زیر دستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشاهى بماند نه آن ظلم بر روستایى بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه عرش دارد مقر
چو خواهد که ویران شود عالمى
کند ملک در پنجه ظالمى(18)
نکته شایان توجه این است که اندیشمندان و علما و ادباى مسلمان در آثار و نوشتههاى خود، به مناسبتهاى مختلف، موضوع دادگرى و عدالت و زشتى و آثار شوم ستمگرى و ظلم را گوشزد نمودهاند. سعدى که در بوستان خود جهان مطلوب را ترسیم مىکند، اساس و شالوده عالم مطلوب از نظر او، عدالت و دادگسترى است و به همین جهت اولین باب کتاب ارزشمند بوستان را «عدل و تدبیر و رأى» نامگذارى مىکند.
این شاعر و ادیب نامور با استعانت از سخن على علیهالسلام که فرمودند: «لیستْ تَصْلُحُ الرعیهُ اِلّا بصلاح الولاهِ و لا تَصْلُحُ الولاه اِلّا باستقامه الرعیه.»(19) چنین سروده است:
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
خرابى و بد نامى آید زجور
رسد پیش بین این سخن به غور
بر آن باش تا هرچه نیت کنى
نظر در صلاح رعیت کنى
از آن بهره ورتر در آفاق نیست
که در ملک رانى به انصاف نیست
علائم و نشانههاى ظلم
از دیدگاه على علیهالسلام
امام على علیهالسلام براى شناخت شخص ظالم و ستمگر، ملاک معینى را به پیروان خویش آموختند:
« للظالم من الرجال ثلاث علامات: یظلم من فوقه بالمعصیه و من دونه بالغلبه و یظاهر القوم الظّلمه.»(20) یعنى: افراد ستمگر سه نشانه دارند: معصیت نسبت به مافوق (خداوند)؛ ظم و ستم به زیر دست با غلبه بر او؛ و پشتیبانى از گروه ظالم.
از این بیان فهمیده مىشود که ظلم و ستم منحصر در تعدى و تجاوز به حقوق دیگران نیست بلکه براى ظلم دو ویژگى دیگر هم وجود دارد؛ یعنى ظلم مصداق واحدى ندارد بلکه داراى مصادیق سه گانهاى است که هر گاه یکى از این سه مصداق از جانب کسى صادر گردد بر او ظالم اطلاق مىشود. معصیت خالق، تضییع حقوق دیگران و دفاع از ظلم، سه مصداق بارز ظلمند. نکته دقیقى که از کلام گوهر بار على علیهالسلام به دست مىآید، این است که انسان گنهکار نمىتواند در عین عصیان به دستورات الهى، داراى وصف عدالت باشد؛ زیرا معصیتکار ظالم است نه عادل. حتى زیر پا گذاشتن تعالیم و دستورات الهى، از نظر حضرت على علیهالسلام ، بدترین نوع ظلم شناخته شده است: «اقبح الظلم منعک حقوق الله.»(21) یعنى: زشتترین ظلم آن است که حقوق الهى را ندهى.
پس تعدیل امور اجتماعى زمانى مقدور و ممکن است که حاکمى مؤمن در رأس آن باشد.
ضرورت حکومت و وظیفه حاکم از دیدگاه على علیهالسلام
نحوه خلقت انسان به گونهاى است که به صورت فردى و جداى از همنوعان خود نمىتواند حیات و زندگىاش را تداوم بخشد و به همین جهت باید در اجتماع بین با همنوعان خود زیست نماید. زندگى جمعى در میان همه موجودات، بویژه انسانها که داراى تعقل و تدبیرند، لوازمى دارد که یکى از آنها داشتن قانون مدون با ضمانت اجراى حکومت مرکزى است.
حکومت، لازمه زندگى اجتماعى و حیات جمعى است و انکار آن در حقیقت نفى زندگى اجتماعى و نفى زندگى اجتماعى، به معناى نابودى و هلاکت نوع بشرى است؛ چنان که حضرت على علیهالسلام وقتى سخن خوارج را شنید که مىگویند: «لا حکم الاّ لله.» فرمودند: «کلمهُ حقٍ یُراد بِهَا الباطل. نَعَم اِنَّهُ لا حکم الا لله و لکن هؤلاءِ یقولون لا اِمْرَهَ و اِنَّه لابُدَّ للناسِ من امیرٍ بَرٍّ اَو فاجرٍ؛ یَعْمَلُ فى امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر.»(22)
یعنى: سخن حقى است که از آن اراده باطل مىشود. آرى حکمى نیست مگر از جانب خداوند ولى خوارج مىگویند: «امارت و ریاست مخصوص خداوند است.» و حال آن که براى مردم امیرى لازم است، خواه نیکوکار باشد یا بدکار؛ مؤمن در حکومت او به اطاعت مشغول است و کافر بهره خود را مىبرد (با وجود حکومت هرج و مرج از بین مىرود.)
در حقیقت، انکار حکومت و یا عدم ارتباط دین با دنیا و روابط اجتماعى، در مسیر عقاید خوارج است که پیشتر مطرح بود. آنچه مجال بحث دارد، اوصاف و ویژگیهاى حاکم است. سؤال این است که آیا صرف داشتن درایت لازم در زمینه سیاست براى حاکم کافى است؟ آیا با دارا بودن مدیریتى قدرتمند و شیوهاى روشمند مىتوان بر ارزشى بودن والى و حاکم صحه گذاشت؟ و آیا در بیان شرع مقدس به همین اوصاف ظاهرى در مدیریت اکتفا شده یا صفات دیگرى نیز مطرح است؟
در ادبیات شرع، اگرچه بر همه اوصاف مزبور تأکید رفته ولى این اوصاف و شرایط کافى دانسته نشده است. آنچه مکمل صفات و متمم وظایف حاکم است، وصف عدالت است.
از دیدگاه على علیهالسلام آنچه که به حکومت ارزش مىدهد، وجود حاکم است و آنچه حاکم را فضیلت و برترى مىبخشد، وصف عدالت است. پس بر حاکمیت، زعامت، ولایت و سرپرستى بر امور اجتماعى، هیچگونه ارزشى مترتب نیست، مگر این که اقامه عدلى از جانب حاکم عادل صورت گرفته و حقوق صاحبان حق، به آنان برگردانده شود: «لارِئاسهَ کالعدل فى السیاسَهِ.»(23) یعنى: در کار سیاست هیچ ریاستى مثل عدالت و دادگرى نیست. و هیچ امتیاز و برترى و منزلتى براى حاکم نیست مگر به عدالت: «اَلْعَدْلُ فضیلهُ السلطان.»(24) یعنى: عدالت، فضیلت سلطان و حاکم است.
بنابراین، مهمترین وظیفه حاکم، از دیدگاه على علیهالسلام اقامه قسط و اجراى عدل است و این عمل، مقدور کسى نیست مگر این که فرد حاکم، مؤمن به احکام الهى باشد (فردى که ایمان به خدا نداشته باشد، نمىتواند عادل باشد.) پس حاکمیت، از آنِ مؤمنین است.
حاکم ظالم از دیدگاه على علیهالسلام
پیشتر گفتیم بهترین حاکم از نظر على علیهالسلام حاکمى است که بتواند حقوق مظلومین را از ظالمین گرفته و به آنها برگرداند.
از آن طرف، زمامدار جائر و ظالمى که در مورد حقوق افراد جامعه بىمبالات باشد و تضییع حقوق دیگران براى او اهمیتى نداشته باشد، در نگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام بدترین فرد جامعه محسوب مىشود: «وُلاهُ الجُورِ شِرارُ الامهِ.»(25) یعنى: حاکمان جور، بدترین امتند. همچنین حاکمى که حکومت براى او هدف باشد و زمانى که به آن دست یافت خود را برتر از دیگران بداند و مردم نتوانند براى اعاده حق خویش یا بیان مقاصدشان به او مراجعه کنند، از منظر امام علیهالسلام بدترین حاکم است: «شَرُّ الوُلاهِ مَنْ یخافه البَرىُّ.»(26) یعنى: بدترین حاکم، کسى است که افراد بىگناه از او بترسند.
در جاى دیگر، چنین حاکمى را احمقترین افراد معرفى مىکنند: «منِ اختال فى ولایتِهِ اَبانَ عن حماقَتِهِ.»(27) یعنى: هر که در حکومتش خود را بگیرد، از حماقتش پرده برداشته است. حتى این افراد را از درندگان بدتر مىدانند: «سَبُع حَطومٌ اکولٌ خیرٌ مِنْ والٍ غَشومٍ ظَلومٍ.»(28) یعنى: حیوان درنده پرخور، بهتر است از زمامدار مستبد ظالم. سه صفتى که در این سه روایت براى حاکم ظالم شمرده شده، هیچ کدام بىدلیل نیست: بدترین مردم است؛ زیرا قدرت احقاق حق و امحاق باطل را دارد ولى بدان عمل نمىکند و بدترین انسان کسى است که توانایى انجام کار خیر و عمل خداپسندانهاى را داشته باشد ولى بدان عمل نکند و یا قدرت رفع حاجات فقرا را داشته باشد ولى بدان اقدام نکند. وصف حماقت نیز به این دلیل بر آنان صدق مىکند که آنها با داشتن عقل و اندیشه از آن استفاده نمىکنند؛ چرا عقل همانند شرع (کتاب و سنت) حکم مىکند که حکومت، وسیله و ابزار است نه هدف و غایت. در حالى که انسانهاى غیر عاقل و جاهل و به تعبیر امام علیهالسلام احمق آن را هدف پنداشتند و وقتى به آن دست یافتند، کبر و غرور تمام وجودشان را فرامىگیرد. آنان اگر عاقل بودند مىفهمیدند که عظمت و کبریایى منحصر در ذات الهى است: «و له الکبریاء فى السموات و الارض و هو العزیز الحکیم.»(29) یعنى: و براى اوست بزرگى در آسمانها و زمین و اوست غالب و درستکار.» پس انسانهاى متکبر و حاکمان مستکبر، از عقل خود استفاده نمىکنند بلکه از قوه خیال بهرهمندند و چون تخیلى هستند غیر واقعیات را براى خود امور واقعى مىپندارند و حکومت را از آنِ خود و براى خود تصور کرده و حاکمیت را جاودانه مىدانند. خداوند در قرآن مىفرماید: «إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ مَنْ کانَ مُخْتالاً فَخُوراً»(30) یعنى: همانا خداوند دوست ندارد کسى را که خیالاتى و مغرور باشد.
و در آیه دیگر مىخوانیم: «إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»(31) یعنى: همانا خداوند دوست ندارد هر متکبر خرامنده را.
و اما حاکم ظالم را از حیوان درنده، پستتر دانستن، به این دلیل است که حیوانات درنده طبیعتشان درنده خویى است و درندهخویى آنان، غریزى بر اساس قانون خلقتشان است و در این صفت، حدودى براى خود مىشناسند و چون صاحب عقل نیستند، عمل آنها زشتى چندانى ندارد ولى انسان صاحب عقل که باید در همه زمینهها به همنوع خود مساعدت کند، به جایى مىرسد که حقوق دیگران را زیر پا گذاشته و در این راه به حدى از شقاوت مىرسد که حاضر مىشود ملتى را از بین ببرد تا به حقوق و اموال و سرمایه آنان دست یابد. در طول تاریخ کم نبودند سلاطین و پادشاهان ستمکارى که عده بىشمارى را به کشتن مىدادند تا قلمرو حکومت خود را گسترش دهند. اگر صفت درندهخویى در انسان زنده شود، هیچ حیوان درندهاى به او نمىرسد. حکایت حجاج در بوستان سعدى در این باب شنیدنى است: نیک مردى حجاج بن یوسف را اکرام نکرد. حجاج دستور داد خونش را بریزند تا دیگران چنین جرأتى پیدا نکنند. آن مرد خدا خندید و بعد گریست. حجاج وقتى این دو حالت متضاد را در او مشاهده کرد، از او پرسید که این گریه و آن خنده براى چیست؟
در جواب گفت: گریهام به این دلیل است که با رفتن خود چهار طفل یتیم مىشوند و خندهام براى این است که مظلوم از دنیا مىروم نه ظالم. هر چه مأموران به حجاج گفتند که این شخص پیروان زیادى دارد، بترس و نیز به خاطر اطفال، به او رحم کن، گوش نکرد و دستور داد خونش را ریختند.(32) این قبیل قتلها و کشتارها از جانب پادشاهان ظالم، نشاندهنده اوج درندهخویى انسان است که اگر از عقل فاصله بگیرد و تابع هواى نفس گردد مقامش چنان تنزل پیدا مىکند که از هر حیوانى پستتر مىشود: «أُولئِکَ کَالأَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»(33) یعنى: این گروه از انسانها همانند چهارپایانند بلکه پستتر از آنها.
عدالت و ظلم در جامعه به عادل و ظالم بودن حاکم برمى گردد
از آیات و روایات به دست مىآید که گناه بر دو نوع است: قسمى از گناهان جنبه فردى دارد و شاید آثار سوء آن بیشتر متوجه شخص گنهکار گردد تا دیگر افراد جامعه و بخشى دیگر از معاصى بعد اجتماعى دارد و آثار و نتایج شوم آن همه افراد جامعه را در بر مىگیرد.
در مقابل، برخى از کارهاى خیر موجب رشد و ترقى شخص نیکوکار مىشود و برخى دیگر مایه تعالى و تکامل اجتماع انسانى مىگردد.
عدالت و ظلم دو مقوله اجتماعى است. اگر عدالت در افراد، بویژه در حاکمان جامعه به صورت ملکه درآید، جامعه به سمت سعادت پیش مىرود و اگر ظلم و خیانت در نهاد حکمرانان خانه کند اجتماع رو به انحطاط و نابودى سوق پیدا مىکند.
ادعاى ما این نیست که منشأ عقبماندگى و بدبختى جامعه، حاکمان آن هستند ولى به جرأت مىتوان گفت علت اصلى و عامل واقعى انحطاط و ذلت مردم در اجتماع انسانى، حکمرانان آن جامعهاند. در طول تاریخ جوامع بشرى غالبا رفتارهاى اجتماعى توسط رهبران و سلاطین تنظیم مىشد و مردم به عنوان زیردستان آنان، از همان برنامهها تبعیت و پیروى مىکردند. در روایات مىخوانیم که مردم تابع دین حاکمان خود هستند و یا مردم به حاکمان خود شبیهترند تا به پدران خویش.
امیرالمؤمنین على علیهالسلام را در این زمینه کلام زیبایى است: «قلوبُ الرّعیّهِ خزائنُ راعیها؛ فَما اودَعها مِنْ عدلٍ اَو جورٍ وَجَدَهُ فیها.»(34)
یعنى: دلهاى مردم گنجینههاى حاکمان است؛ پس آنچه از عدالت یا ظلم در آنها بنهند همان را بیابند.
اگر زمامداران تخم عدالت را در نهان و نهاد افراد جامعه بکارند، ممکن نیست که مردم نسبت به یکدیگر در روابط اجتماعى و یا در مقابل حاکمان و پیشوایان خود ظلم و تعدى روا دارند. ظلم و تعدى، زیر پا گذاشتن حقوق یکدیگر و تجاوز به حق دیگران، زمانى در جامعه رایج مىگردد که مردم مشاهده کنند رهبرانشان در حق آنان ظلم کرده و یا قانونى براى پیشگیرى ظلم در جامعه، تدوین و اجرا نمىکنند. پس صلاح زمامداران، در اصلاح جامعه تأثیر بسزایى دارد. هرچند مردم در مقابل حاکم وظیفه دارند ولى مسؤولیت حاکم در مقابل مردم بسیار سنگینتر است؛ زیرا قدرت، در حاکمیت متمرکز است نه مردم و آنجا که قدرت تمرکز یابد احتمال انحراف از حق و عدل بسیار بالاست. شاید به همین جهت باشد که در آیات و روایات، به اجراى قسط و عدل از جانب حاکمان و زمامداران بیشتر تأکید شده است تا به سایر قشرهاى اجتماع. قرآن کریم خطاب به آنان که قضاوت و حکمیت و زمام امور مردم در دست آنان است مىفرماید: «وَ إِذا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ»(35) یعنى: و هنگامى که میان مردم داورى و حکم مىکنید، به عدالت حک کنید.» و در آیه دیگر مىفرماید: «وَ إِنْ حَکَمْتَ فَاحْکُمْ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ»(36) یعنى: و هنگامى که داورى مىکنى، پس میان آنها به عدالت حکم کن؛ همانا خداوند عدالتپیشگان را دوست مىدارد. حضرت على علیهالسلام در اهمیت این موضوع مىفرمایند:
مردم اصلاح نمىشوند مگر با اصلاح و شایستگى حاکمان و وضع زمامداران و رهبران جامعه صلاح نپذیرد مگر با استقامت مردم، پس اگر مردم با پایدارى و استقامت خویش، حق حکومت را ادا کردند و زمامدار با ایجاد عدالت، حق مردم را ادا کرد، آنگاه حق در میان مردم عزت پیدا مىکند و شیوههاى دین استوار مىشود و نشانههاى عدالت برپا و راه و رسمهاى صحیح در مجارى اصلى خود جریان مىیابند. در چنین روزگارى مردم اصلاح مىشوند و به بقاى حکومت امیدوار مىگردند و دشمنان به یأس و ناامیدى کشیده مىشوند.(37)
در آیات و روایات، قوام و پایدارى دولت و ملت، اصلاح رهبران و امت، تعالى و رشد جوامع بشریت، گام نهادن افراد جامعه در مسیر کمال و فضیلت و دور شدن آنان از قلمرو حیوانیت، مرهون عدالت دانسته شده است.
مولاى متقیان، در ادامه سخنان پیش گفته مىفرمایند:
اگر ظلم و بىعدالتى در جامعه شیوع پیدا کند یعنى زمامدار حقوق مردم را با بىعدالتى و ظلم زیر پا گذارد و نیز مردم حق رهبران خویش که دفاع و پشتیبانى از آنان است را نداشته باشند، اتحاد و وحدت از میان آنان رخت بربسته و اختلاف و تفرقه بر ایشان حاکم و علم ظلم برافراشته مىگردد. مردم از آداب دینى دور مىشوند و بدعتها در دین ایجاد مىگردد. مردم اسیر هواى نفس گشته و شهوات نفسانى را امام و اله خویش قرار مىدهند. تعالیم و احکام شریعت تعطیل مىشوند و بیماریهاى اخلاقى ترویج مىیابد.(38)
با دقت در بیانات امام على علیهالسلام و نامههایى که به کارگزاران خویش ارسال مىکردند، این نکته به دست مىآید که از بارزترین نشانه حکومت دینى، اجراى عدالت از طرف حاکمیت بر مردم و نیز از روشنترین علامتهاى جامعه دینى، اقامه عدل در روابط اجتماعى است. اگر در حکومت اسلامى و جامعه مذهبى این ویژگى مورد توجه قرار نگیرد اصل اسلامى بودن آن محل تردید است.
عدم استقرار حکومت على علیهالسلام
یکى از مهمترین شبهههایى که در مورد حکومت دینى مطرح شده، این است که اگر دین قادر بر برنامهریزى اجتماعى است و مىتواند جامعه را اداره کند، چرا على علیهالسلام و سایر ائمه علیهمالسلام نتوانستند حاکمیت جامعه را در دست گرفته و تعالیم دینى را اجرا نمایند؟! وقتى پیشوایان دین نتوانستند حکومت دینى را تداوم بخشند، در زمان غیبت سخن گفتن از حکومت دینى به هیچ وجه، موجه نیست.
با چینش مقدماتى از بیانات حضرت علیهالسلام در نهجالبلاغه به جواب این شبهه مىپردازیم:
الف) على علیهالسلام برخلاف خلفاى پیشین، در امر حکومت حتى با نزدیکترین افراد خویش هیچ مسامحهاى روا نمىداشت و عدالت را در مورد همه افراد جامعه پیاده مىکرد و کمترین ظلم و تعدى نسبت به ضعفا، حتى غیرمسلمین براى او قابل تحمل نبود. داستان برادرش عقیل در مورد درخواست بیشتر از سهم بیت المال و کشیدن خلخال از پاى دختر یهودى در قلمرو ولایت ایشان از طرف سربازان معاویه مشهور است.
از نظر اجراى عدالت و اقامه قسط و ایجاد امنیت در مناطقى که تحت حکومت و ولایت امام على علیهالسلام بود، مدت کوتاه حکومتشان به اعتراف برخى از دشمنان، بهترین دوران بوده است.
ب) مراقبت دقیق از کارگزاران و عاملان خویش در استفاده از بیت المال مسلمین و تقسیم آن میان مردم و توجه دادن آنان به بررسى امور فقرا مورد تاکید امام علیهالسلام بود؛ یعنى بهدقت کارگزاران و استانداران خود را تحت مراقبت داشتند که مبادا آنان لحظهاى در کار خویش غفلت کنند و یا از مسؤولیت سر باز زنند. در صورت بروز کمترین خطا بدون هیچ گونه مصلحتاندیشى نخست اخطار مىدادند و در صورت تکرار، آنان را عزل مىکردند. در عرف امام علیهالسلام اجراى تعالیم دین و اقامه حدود الهى و حفظ شریعت مقدس، بر حفظ شخصیت افراد تقدم داشت و هرگز دین، زیر پاى شخصیت افراد حقیقى یا حقوقى ذبح نمىشد بلکه این افراد حقیقى (و بیشتر) افراد حقوقى بودند که بسیار از خود مواظبت مىکردند تا مبادا با بهرهبردارى از موقعیت خویش، استفاده ابزارى از دین کنند و مورد عتاب امام علیهالسلام قرار گیرند. براى تأیید این مطلب، به نمونههایى از برخورد امام علیهالسلام اشاره مىکنیم.
در نامهاى خطاب به عثمان بن حنیف، عامل خود در بصره چنین مىفرمایند:
«اما بعد اى پسر حنیف! به من خبر رسیده که مردى از جوانان بصره تو را به سورى فراخوانده و تو نیز بدانجا شتافتهاى. سفرهاى رنگین برایت افکنده و کاسهها پیشت نهاده. نمىپنداشتم که تو دعوت مردمى را اجابت کنى که بینوایان را از در مىرانند و توانگران را بر سفره مىنشانند. بنگر که در خانه این کسان چه مىخورى.»(39)
و در نامهاى دیگر به عبدالله بن عباس مىنویسند:
« چون فرصت به دست آوردى، به مردم خیانت کردى و شتابان، تاخت آوردى و برجستى و هر چه میسرت بود از اموالى که براى بیوهزنان و یتیمان نهاده بودند، برگرفتى و بربودى؛ آنسان که گرگ تیز چنگ، بز مجروح را مىرباید. اموال مسلمانان را به حجاز بردى با دلى آسوده بىآن که خود را در این اختلاس گناهکار پندارى. واى بر تو!»(40)
به عامل دیگرشان، اشعث بن قیس که او را به آذربایجان فرستادند، فرمودند:
«حوزه فرمانرواییت طعمه تو نیست بلکه امانتى است بر گردن تو و از تو خواستهاند که فرمانبردار کسى باشى که فراتر از تست و تو را نرسد که خود هرچه خواهى رعیت را فرمان دهى.»(41)
در نامهاى براى زیاد بن ابیه که از طرف عبدالله بن عباس (منصوب على علیهالسلام ) به امارت برگزیده شد چنین کتابت نمودند:
«به خدا سوگند مىخورم، سوگندى راست که اگر به من خبر رسد که در غنائم مسلمانان به اندک یا بسیار خیانت کردهاى، چنان بر تو سخت گیرم که کممایه مانى و بار هزینه عیال بر دوشت سنگینى کند و حقیر و خوار شوى.»(42)
ج) دوران حکومت على علیهالسلام از جهتى، سختترین زمان بود؛ زیرا دشمنان سه جنگ نابرابر را بر او تحمیل کردند. انگیزه اصلى شروع این جنگها یا کسب مقام و منصب بود و یا بهرهمندى بیشتر از سرمایه ملت.
د) تبلیغات گسترده و دامنهدارى که شخص معاویه و عاملان او علیه پیشواى متقیان انجام دادند، در انحراف افکار عمومى بسیار تأثیر گذاشت. مردم از ابعاد شخصیتى حضرت على علیهالسلام در زمان رسول گرامى اسلام صلىاللهعلیهوآله بویژه شهامت و ایثار و اخلاص او آگاه بودند ولى پس از بیست و پنج سال، نسل جدیدى که جوان بودند، فقط اوصافش را شنیدند و آن گونه که باید او را نمىشناختند. به همین دلیل، معاویه براى انحراف افکار نسل نو، عدهاى را مأمور تبلیغ علیه شخصیت او کرد و تا حدود زیادى، به اهداف خود دست یافت. امام علیهالسلام در نامهاى خطاب به معاویه مىفرمایند:
«بسیارى از مردم را به گمراهى خویش فریب دادى و به تباهى افکندى و به امواج نفاق خود سپردى. ظلمت گمراهى، آنان را فرا گرفت و در تلاطم شبههها گرفتار آمدند و از راه راست خود دور گشتند و چونان کسى که بر روى پاشنههاى خود بچرخد به عقب بازگردیدند و بار دیگر به نیاکان خویش متکى شدند و بر آنها بالیدند، جز اندکى از اهل بصیرت که چون تو را شناختند از تو جدا شدند و یاریت را فروگذاشتند و به سوى خدا گریختند؛ زیرا تو ایشان را به کارى صعب و دشوار وامىداشتى و از راه راست و صراط مستقیم منحرف مىساختى. پس اى معاویه! به دل از خداى بترس و افسار خود از کف شیطان به در کن؛ زیرا دنیا از تو بریده و آخرت به تو نزدیک شده.»(43)
و در نامه دیگرى چنین نوشتهاند:
«اى معاویه) اما تو به همان راهى که گذشتگانت مىرفتند، قدم نهادى و دعویهاى باطل کردى. مشتى دروغ برساختهاى و در اذهان عوام انداختهاى. مقامى به خود بستى که از شأن تو بس برتر است و چیزى را که براى دیگران اندوخته شده بود، بربودى. به جهت فرار از حق، بیعتى را که از گوشت و خونت بر تو لازمتر است انکار کردى و… .»(44)
معاویه براى تضعیف جایگاه و تنزل شخصیت امام علیهالسلام به هر وسیلهاى حتى آیات قرآن تمسک مىجست. امام على علیهالسلام در به تأویل بردن آیات در این راه، به او خطاب مىفرمایند:
«معاویه! تو در پى دنیا تاختى و به تأویل قرآن پرداختى و مرا به جنایتى متهم ساختى که دست و زبان من در آن دخالتى نداشتهاند. تو و مردم شام این بهتان را برساختید. عالم شما جاهلتان را برانگیخت و ایستادگانتان، نشستگانتان را. پس درباره خود از خداى بترس و زمام خود از دست شیطان به درکن!»(45)
با توجه به این مقدمات چهارگانه باید گفت حضرت على علیهالسلام هنگام به دستگیرى امر خطیر حکومت، با دقت و ظرافت فراوان عمل مىکرد و آن را بهترین وسیله و کارآمدترین ابزار و مؤثرترین عامل براى اجراى تعالیم دین و دستورات الهى مىدانست. در مدت کمتر از پنج سال حکومت خویش ذرهاى از آن عدول نکرده. این که توانسته بود دین را در همه ابعادش در گستره جامعه پیاده نماید به ذائقه برخى گوارا نبود. آنان که حب مال و جاه در باطنشان خانه کرده بود، تحمل اجراى احکام الهى برایشان مشکل بود و دوست داشتند که از امتیازاتى خاص بهرهمند باشند و چون مدتى از عمر خود را بعد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله با تبعیض و بى عدالتى گذرانده و به گرایشهاى قومى و روابط خویشاوندى در امور اجتماعى و سیاسى و اقتصادى عادت کرده بودند، اعمال قدرت حاکمى که هیچ ملاحظهاى در برخورد با افراد جامعه نداشته باشد براى آنان بسیار دشوار بود. به همین دلیل، ترجیح دادند عطاى اسلام علوى را به لقایش ببخشند و در عین حال به ظواهر دین و عبادات هم پایبند باشند. پس، علت عدم استقرار حکومت شیعى، بىتوجهى مردم به تعالیم واقعى دین و اقبالشان به دنیا و رفاه مادى بود نه بىمبالاتى حاکمیت.
گویاترین دلیل بر این مطلب، کلام گوهر بار آن امام بزرگوار است که پس از شهادت یکى از اصحابشان فرمودند:
«مردم را تحریض کردم که به او بپیوندند و بیش از آن که حادثه در رسد یاریش کنند. آنان را پنهان و آشکار فراخواندم و باز فراخواندم. بعضى به اکراه آمدند و برخى بهانههاى دروغ آوردند و شمارى در خانههاى خود نشستند و ما را فروگذاشتند. از خدا مىخواهم که بزودى از ایشان راهییم دهد. به خدا سوگند! اگر نه این بود که همه آرزویم به شهادت رسیدن است به هنگام رویارویى با دشمن و اگر نه دل بر مرگ نهاده بودم، خوش نداشتم که حتى یک روز هم در میان اینان بمانم یا در روى ایشان بنگرم.»(46)
با این بیانات، نه تنها یک اندیشمند غیرمسلمان بلکه عقل و منطق، به این سخن اعتراف مىکند: «قتل على علیهالسلام فى محرابه لشده عدله.»
یعنى: على به سبب شدت عدالتش، در محرابش کشته شد.
پی نوشت ها:
1ـ محقق و نویسنده.
2ـ نهج البلاغه، حکمت 437.
3ـ فرهنگ معارف اسلامى، ص 1241.
4ـ ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 20، ص 276.
5ـ همان.
6ـ عبدالواحد تمیمى آمدى، غررالحکم و دررالکلم، ج 1، ص 84، ح 1733.
7ـ اعراف / 96.
8ـ روم / 41.
9ـ شورى / 29.
10ـ «بالعدل تتضاعف البرکات.» عبدالواحد تمیمى آمدى، پیشین، ص 291، ح 33.
11ـ «الظلم یطرد النعم.»، همان، ص 38، ح 760.
12ـ «الظلم یزل القدم و یسلب النعم و یهلک الامم». همان، ص 86، ح 1762.
13ـ همان، ص 141، ح 857 و 856.
14ـ همان، ج 2، ص 187، ح 715.
15ـ همان، ص 209، ح 1068.
16ـ همان، ج 1، ص 329، ح 30.
17ـ همان، ص 385، ح 23.
18ـ بوستان سعدى ـ باب اول ص 59
19ـ یعنى: کار ملت جز با اصلاح زمامداران و وضع زمامداران جز با درستى کار ملت اصلاح نمىشود. نهج البلاغه، خطبه216.
20ـ مستدرک نهج البلاغه، ص 163.
21ـ عبدالواحد تمیمى آمدى، پیشین، ص 194، ح 292.
22ـ نهجالبلاغه، خطبه 40.
23ـ عبدالواحد تمیمى آمدى، پیشین، ج 2، ص 368، ح 459.
24ـ همان، ج 1، ص 37، ح 753.
25ـ همان، ج 2، ص 306، ح 63.
26ـ همان، ج 1، ص 403، ح 16.
27ـ همان، ج 2، ص 187، ح 715.
28ـ دستور معالم الحکم، ص 17.
29ـ جاثیه / 37.
30ـ نساء / 36.
31ـ لقمان / 18.
32ـ بوستان سعدى، باب اول، ص 63.
33ـ اعراف / 179.
34ـ مستدرک نهج البلاغه، ص 186.
35ـ نساء / 58.
36ـ مائده / 42.
37ـ نهج البلاغه، خطبه 216.
38ـ همان.
39ـ همان، نامه 45.
40ـ همان، نامه 31.
41ـ همان، نامه 5.
42ـ همان، نامه 20.
43ـ همان، نامه 32.
44ـ همان، نامه 65.
45ـ همان، نامه 55.
46ـ همان، نامه 35.
منبع:درگاه پاسخگویی به مسائل دینی