شیخ بهائی وارد شهری شد، در بازار کنار دکان آهنگری عبور میکرد که دید آهنگر آهن سرخ شده «گداخته» را با دست خود برداشته و کج و راست میکند، تعجب کنان پرسید:
ای استاد چه ریاضتی کشیدی که این مقام را به دست آوردی که آتش در دست تو مؤثر نیست.
آهنگر فهمید شیخ غریب است از او خواست که شب را در خانه او بیاید شیخ قبول کرد، شب وارد منزل استاد آهنگر گردید. پس از صرف غذا گفت یا شیخ زمانی در این شهر قحطی عجیبی افتاد من آذوقه فراوان داشتم. شبی صدای در خانه را شنیدم، پشت در رفته درب خانه را باز کردم، با زنی سیده که در همسایگی من بود روبرو شدم آن زن گفت:
بچههایم گرسنه هستند و آذوقه نداریم، برای خدا به من رحم کن، شیطان آن را برای من جلوه داد، نگاهی به صورتش کرده گفتم اگر حاضری حاجتم را برآوری آذوقه میدهم.
زن غضب آلوده درب خانهام را بست و رفت شب را با گرسنگی صبح نمود. صبح به سراغم آمده حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید بار دوم رفت برای سومین بار آمد، گفت از خدا بترس، برای خاطر جدم رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ به ما کمک کن بچههایم را خطر گرسنگی نجات بده، همان حرف را زدم.
زن گفت: حاضرم به شرط آن که محلی که انتخاب میکنی برای این کار خالی از اغیار باشد و هیچ کس ما را به این حال نبیند، او را در خانهام بردم اطاقهای متعدد خالی بود تا رسیدیم به اطاق هفتم تمام دربهای اطاقها یک به یک بسته بوده خواستم او را به طرف خود بخوانم.
گفت: ای مرد با من عهد کردی جای خلوت انتخاب کنی.
گفتم! ای زن خیال نمیکنم کسی ما را در این محل ببیند.
آن زن خوش بیان گفت: ای مرد اگر مسلمانی و پروردگار را میشناسی آیا میدانی خداوند احوال بندگانش را مینگرد و توجه دارد؟
گفتم: آری؟
گفت: آیا میدانی خداوند دو ملک را مأموریت داده که افعال و کردار بندگان را بنویسند.
گفتم: آری.
گفت: پس در این صورت هر کجا برویم خداوند در درجه اول، و آن دو ملک مأمور ناظرند و ما را میبینند.
پس به خود آمدم و عملی انجام ندادم آذوقه به آن زن دادم او را به طرف خانهاش با دل خوش روانه کردم. آن زن سر به طرف آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا آتش دنیا و آخرت را بر این مرد حرام گردان چنان چه دامن مرا آلوده نکرد، صبح آن روز درب دکان آهنگری را باز نموده، دست به آتش زدم احساس سوزش نکردم و تا به حال چنان میگذرد.
ای خوش آن روزی که ما جان در ره جانان کنیم ترک یک جان کرده خود را منبع صدجان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم هر چه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
در طلسم ماست پنهان گنج سرّ معرفت تا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیم
همتی او تا چو ابراهیم بر آتش زنیم آتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیم