لقمان حکیم را پسری بود که همواره او را پند و اندرز میداد و به راستی و درستی و پیروی از حق دعوت مینمود. یکی از نصایح لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش، صرفاً خشنودی خدا و رضای وجدان را منظور بدارد و از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایه عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی نماید. پسر لقمان، برای اطمینان خاطر از پدرش شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر، از روزنه دیده بر دل و جانش روشنی بخشد. لقمان حکیم به پسرش گفت: هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طیّ سفر، پرده از این راز بردارم. فرزند لقمان، دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت، لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گردد. در آن حال بر قومی بگذشتند که در صحرا به زراعت مشغول بودند. آنان چون در ایشان بنگریستند، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: زهی مرد بی رحم و سنگدل، که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف خود را پیاده میکشد! در این هنگام، لقمان پسر را سوار کرد و خود در پی او روان شد و همچنان میرفت تا به گروهی دیگر بگذشت این بار چون، تماشاگران آنان را بدیدند، زبان اعتراض را باز کردند که: این پدر نادان را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمیشناسد و خود که جوان و نیرومند است، سوار میشود و پدر پیر و محترم خویش را پیاده از پی همی برد!
در این حال، لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این وضع را بدیدند، از عیب جویی گفتند: زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهادهاند، در صورتی که اگر به نوبت سوار میشدند، هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بار گران به ستوه نمیآمد. در اینجا، لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکدهای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را به آن حال دیدند، نکوهش آغاز کردند و از سر شگفتی گفتند: این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده میروند و رنج راه را بر خود مینهند، در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند! چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید، لقمان با تبسمی آمیخته به حسرت، به فرزندش گفت: این، تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون خود در طیّ آزمایش و عمل دریافتی که خوشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یا وه سرایان امکان پذیر نیست. از این رو، مردم خردمند به جای آنکه هدف گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد، میباید خوشنودی وجدان و رضای خالق را وجهه همت خود سازد و در راه مستقیمی که میپیماید، به تحسین یا توبیخ این و آن، گوش فرا ندهد. [1]
[1] . «قصص قرآن»، صدر بلاغی، 267.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا