آوردهاند که: خواجه نصیرالدین طوسی، در راه سفر، دمادم غروب، بین راه به آسیابی رسید. فصل بهار بود و هوا ملایم. در کنار آسیاب، خورجین خود را نهاد و جاجیم گسترد که بیارامد. در همین حال، آسیابان که پیری سالخورده بود، با ریش انبوه و ابروی سفید و آرد آلود، از آسیاب بیرون آمد و چون بالا رسید و خواجه را دید، پس از سلام و احوالپرسی، رو به او کرد و گفت:
برادر جوان! گمان دارم امشب باران خواهد آمد و بارانی شدید خواهد بود. بهتر آن است که بار و خورجین خود را به داخل آسیاب حمل کنی و مهمان من باشی، راحتتر خواهی بود.
خواجه با خود گفت: فصل بهار است و هوا خوش و دلکش. خوابیدن در آسیاب و تا صبح صدای یکنواخت و دلخراش آسیاب را شنیدن و گرد آرد خوردن، موردی ندارد. از پیرمرد سپاسگزاری کرد و گفت: من همین بیرون آسیاب خواهم خفت. هوا امروز آفتابی بود و دلیلی برای باران آمدن نیست!
پیرمرد آسیابان دوباره گفت: مسافر عزیز! من میدانم که امشب باران شدید خواهد آمد و تو نیمه شب مجبور خواهی شد به آسیاب پناه ببری، امّا در آن وقت شب، من در خواب هستم و چون گوشم هم سنگین است و علاوه بر آن، صدای آسیاب بلند است، هر چه در بزنی و فریاد کنی، نخواهم شنید. افزون بر آن، من وقتی شبها میخوابم، از باب احتیاط، یک بار 25 منی گندم را هم پشت در آسیاب میغلتانم که در، خوب بسته شود. پس بهتر است همین حالا با من به آسیاب بیایی و شبی را در آن بیتوته کنی! خواجه نصیر از نظر احتیاط، اصطرلاب را از جیب قبای خویش در آورد و محل و موقع ثوابت و سیارات را دید و سنجید و محاسبات نجومی و قرانات را به عمل آورد، ساعت تقویم را نیز محاسبه کرد و دید که هیچ کدام دلالت بر این معنا ندارد که امشب، بارانی خواهد آمد. علاوه بر آن، هوای آن روز هم دلالتی بر بارندگی نمیکرد و آنچه از علم نجومی و جغرافیا و ریاضی و تجربه خود آموخته بود، هیچ کدام دلیلی بر بارندگی نداشت. بنابراین، قاطعانه پیشبینی کرد که هوا صاف و شفاف خواهد بود. سپس، باز از پیرمرد عذر خواست و پیرمرد هم دیگر اصرار نکرد و به آسیاب رفت و در را بست و خوابید.
پاسی از شب گذشت. خواجه زمانی که خواست سر به بالین استراحت بگذارد، ناگهان متوجه شد انقلابی در هوا دیده میشود. هنوز در فکر گفتگوهای عصر با پیرمرد بود، که دگرگونی هوا شدت کرد و صدای رعد و برق آسمان بلند شد. دو سه تکه ابر بهاری، یکباره به هم رسیدند و برقی زد و پشت سر هم، بارانی سیل آسا همراه با تگرگ فرو ریخت.
خواجه، بی درنگ خود را به درِ آسیاب رساند و هر چه در کوفت و فریاد کرد، البته پیرمرد متوجه نشد. بار و بساط خواجه در هم ریخت و خیس شد و خواجه آن شب را، پس از قطع بارندگی، در رطوبت و سرما و ناراحتی به صبح رسانید.
فردا صبح اول وقت، پیرمرد لنگان لنگان، درِ یک لنگه آسیاب را گشود و با همان طمأنینه، کمکم بالا آمد و چون به خواجه رسید و او را در کنار جوی آب، با آن وضع مشاهده کرد، لبخندی زد و گفت:
جوان عزیز! حرف پیر را نشنیدی و نتیجه را دیدی!
خواجه گفت: پیر عزیز! باید بگویم که من، خود طلبه و ستاره شناس هستم و حتی کتابی هم در این باره نوشتهام. دیشب از آنچه آموخته بودم، هیچ کدام دلالت بر بارندگی نداشت. اما اکنون سؤالی دارم. من میخواهم بدانم که تو پیرمرد عامی آسیابان، از کجا دانستی که بارندگی خواهد شد؟
پیرمرد پاسخ داد: من تجربهای دارم. دیروز صبح، کنار آسمان کمی سرخگون شد. در چنین مواردی، ما دهاتیها حدس میزنیم که احتمالا بارندگی در پیش است. امّا بالاتر از آن، من سگی دارم که سالهاست در این آسیاب، نگهبان و ندیم شب و روز من است. او شبها را معمولاً بیرون آسیاب میخوابد، مگر شبهایی که احتمال بارندگی برود. در این صورت خودش، دم غروب داخل آسیاب میشود و در کنار در، سر بر روی دست مینهد و میخوابد. دیروز عصر چنین کرد و من در چنین مواقعی، بر طبق تجربه یقین قطعی دارم که شب، بارندگی خواهد شد. من به تشخیص سگ خود اطمینان دارم و به همین جهت، دیشب اصرار داشتم که شما به داخل آسیاب بیایید!
خواجه لختی اندیشید و سری تکان داد. بعد رساله تازهای که درباره نجوم و هواشناسی نوشته بود، از خورجین بیرون آورد و صفحات آن را ورق زد و سپس، در همان جوی بالای آسیاب، یکایک صفحات آن را به آب شست و اوراقش را به باد داد و گفت:
دانشی که پس از سالها دود چراغ خوردن، آدمی را به اندازه سگی به حقیقت نزدیک نکند، ارزش این همه دلبستگی ندارد! و به گفته مؤلف«قصص العلماء» خواجه پس از شنیدن حرف آسیابان فرمود: «افسوس که عمر بسیاری فانی ساختیم و به قدر ادراک و فهم سگی تحصیل نکردیم».[1]
[1] . «سنگ هفت قلم» باستانی پاریزی، 287.
داستانهای جوانان / محمد علی کریمی نیا