حضرت موسی ـ علیه السلام ـ یکی از پیامبران اولوالعزم بود. برادرش هارون از پیامبران پیرو رسالت موسی ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بود، در زمان آن ها در سرزمین مصر، طاغوت بزرگی با عنوان «فرعون» حکومت می کرد و مردم را به بت پرستی و شرک دعوت می نمود، و دارای کاخ ها و باغ ها و زر و زیور و تشکیلات عریض و طویل بود. امام علی ـ علیه السلام ـ می فرماید:
موسی بن عمران همراه برادرش (برای دعوت فرعون به توحید) بر فرعون وارد شدند، در حالی که لباس های پشمین پوشیده بودند، و در دستشان عصائی بود، با فرعون گفتگو کردند، و با او شرط نمودند اگر تسلیم فرمان خدا شود و قبول آئین حق نماید، حکومت و عزت و شوکتش دوام داشته و باقی خواهد ماند.
اما فرعون (که غرق در غرور و تکبر و زرق و برق دنیا بود، آن ها را کوچک شمرد) گفت: «آیا از این دو نفر، شگفت زده نمی شوید که با من شرط می کنند که بقاء و دوام سلطنتم به قبول درخواست آن ها بستگی دارد؟! در حالی که فقر و تهیدستی از سر و صورتشان می بارد (اگر راست می گویند) چرا دارائی و دستبندهای طلا به آن ها داده نشده است؟»
این سخن را فرعون بدین علت گفت که: طلا و انباشتن آن را سعادت و نشانه بزرگی می دانست، و پوشیدن لباس ساده و زبر و پشمی را کوچک می پنداشت اگر خدا می خواست، همه گونه امکانات را در اختیار پیامبرانش می گذاشت، ولی در این صورت، امتحان و آزمایش و سپس پاداش و جزاء از بین می رفت.[1]
همین مطلب با تعبیر دیگر در قرآن (سوره زخرف آیه 50 تا 54) آمده است که در آیه 54 می خوانیم:
فاستخفّ قومه: «فرعون قوم خود را سبک شمرد و تحقیر کرد».
بعضی از مورخین نوشته اند: تشکیلات فرعون به قدری وسیع و تشریفاتی بود که موسی و هارون ـ علیه السلام ـ دو سال به قصر او رفت و آمد می کردند، ولی دربانان اصلاً به آن ها اعتنا نمی نمودند، و تعجب می کردند که این دو نفر با این وضع ساده، چگونه می خواهند خدمت اعلی حضرت فرعون برسند؟! و کسی جرأت نداشت، جریان آن ها را به فرعون گزارش دهد، تا روزی دلقکی آمد و طبق دستور قبلی بنا بود او برای خوشمزگی نزدفرعون برود و به طور اتفاقی دلقک، موسی ـ علیه السلام ـ را دید و سخنی از او شنید و به عنوان خنداندن، آن سخن را برای فرعون نقل کرد که: مردی کنار در کاخ آمده و سخن بزرگ و عجیبی می گوید، و معتقد است، که مبعودی غیر از تو، وجود دارد.
فرعون فرمان داد، به او اجازه دهید وارد شود، اجازه دادند، موسی ـ علیه السلام ـ همراه برادرش هارون نزد فرعون آمد.
فرعون نگاهی به موسی کرد و گفت: «تو کیستی؟».
موسی فرمود: «من فرستاده پروردگار جهانیان هستم».
فرعون به موسی خیره شد، و او را شناخت و گفت: تو مدّت ها نزد ما بودی و کارهای تو را دیده ام که به آئین ما کافر شدی و از افراد خطا کار و گمراه می باشی و … (چنان که این مطلب در آیه 16 تا 22 سوره شعراء آمده است).[2]
[1] . نگاه کنید به نهج البلاغه خطبه 192 (خطبه قاصعه) ـ نهج البلاغه صبحی صالح، ص 291.
[2] . شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 13، ص 154 ـ منهاج البراعه، ج 11، ص 320.
محمد محمدی اشتهاردی – داستان های نهج البلاغه