عالم مجاهد حضرت آیهالله حاج شیخ محمدتقی بافقی(ره)پس از آزادی از زندان رضاشاه به شهر ری تبعید شد.
روزی در منزل نشسته بود که رئیس شهربانی شهر ری وارد شد و پس از سلام و اجازه جلوس، نزدیک در اتاق نشست و عرض کرد: آقا! من از طرف مقامات مافوق خود مأموریت دارم، آنچه مورد احتیاج شماست، فراهم کنم.
حضرت آیهالله بافقی مظهر توحید و توکل بودند، ناراحت شده و گفتند: تو چهکارهای که ادعای برآوردن جمیع حوایج مرا میکنی؟
جواب داد: من رئیس شهربانی هستم.
ایشان گفتند: من الان احتیاج دارم که در این هوای صاف و آفتابی ابری در صفحه آسمان ظاهر شود و برای طراوت زمین باران ببارد، تو میتوانی چنین خواستهای را انجام دهی؟
جواب داد: نه نمیتوانم!
ایشان گفتند: مافوق تو چهطور؟ مافوق مافوق تو و شاه مملکت چهطور؟
جواب منفی بود.
ایشان فرمودند: پس تو که به عجز خود و همه سران مملکتی اقرار داری و به گدایی آنها اعتراف میکنی، چگونه میخواهی نیازهای مرا برآوری؟ برخیز و دیگر از اینگونه حرفهای شرکآمیز نزن.
رئیس شهربانی خجلزده برخاست و دانست که با این مجسمه توکل و توحید نمیتواند طرف شود.
منبع: سیمای فرزانگان/277