نویسنده: سدید الدین محمد عوفی
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستان های جوامع الحکایات
میگویند در عهد «المعتضد بالله» شخصی به دارالخلافه آمد و به نزد خلیفه مسلمین داستانی را بازگو کرد. به این مضمون که من چند ماه قبل قصد رفتن به زیارت حج و خانه خدا را داشتم و پولی نیز پس انداز داشتم تا پس از بازگشت آنرا استفاده کنم.
پس از ترس راهزنان و دزدان آن کیسه پول را که هزار دینار زر در آن بود به نایب قاضی سپردم و کیسه را به امانت نزد او گذاشتم.
اما وقتی سفرم به پایان رسید و برگشتم. به نزد نایب قاضی رفتم و از او امانتم را طلب کردم.
او همانگونه کیسه را که من به او داده بودم و با همان مهر که بر در کیسه بود به من باز پس داد. پس من به خانه رفتم و وقتی که در کیسه و مهر آن را گشودم به جای دینارهای زر خود در آن، سرب دیدم. و حالا من هر چه میگویم او قبول نمیکند و حق مرا نمیدهد.
خلیفه گفت: تو اکنون به خانه خویش برو و بعد از چند روز بیا و پولهایت را تحویل بگیر. مرد از خلیفه تشکر کرد و رفت، و خلیفه بعد از رفتن مرد جامه دار خویش را خواست و گفت: لباس بلند مرا بیاور و هنگامی که جامه دار لباس خلیفه را آورد، خلیفه او را برای کاری بیرون فرستاد.
آنگاه خلیفه آستین لباسش را پاره پاره کرد و بعد آن را جمع کرد و وقتی جامه دار برگشت به او گفت: من این لباس را نمیپوشم، آن را به جامه دان برگردان.
پس جامه دار وقتی جامه را به سرجایش میگذاشت، دید که آستین آن پاره شده است. او از خشم و غضب خلیفه ترسید و به بازار رفت و به دنبال شخصی میگشت که لباس خلیفه را رفو کند. پس همه یک نفر را به او معرفی کردند که در این کار استاد بود جامه دار نیز لباس را پیش او برد و با پول زیادی که به او داد او را مجبور به رفوی لباس پادشاه کرد.
جامه دار بعد از رفو لباس را به سر جایش برگرداند، و بعد از چند روز پادشاه همان لباس را خواست و جامه دار آنرا آورد.
پادشاه گفت: ای جامه دار! این لباس پاره بود چه کسی آن را رفو کرده جامه دار ترسید و چیزی نگفت. پادشاه گفت: نترس، در امان هستی. من خودم لباس را پاره کردم، راستش را بگو. جامه دار گفت من به بازار نزد فلان شخص رفتم و او لباس را رفو کرد. پس پادشاه امر کرد تا او را بیاورند، پس رفوگر را آوردند و پادشاه از او پرسید: ای رفوگر من هر چه میپرسم؛ راست بگو تا در امان باشی و اگر دروغ بگویی من ترا مجازات میکنم.
رفوگر قبول کرد و خلیفه گفت: آیا به تازگی کیسهای را در این شهر رفو کرده ای؟ رفوگر جواب داد: بله، خلیفه گفت: چه وقت و از آن چه کسی بود؟
رفوگر جواب داد: چند روز قبل و متعلق به نایب قاضی بود. او به من گفت این کیسه مال غلامی است و از دستش افتاده و پاره شده و من به کسی نگفتهام پس تو آن را رفو کن تا صاحب آن غلام نفهمد و او را مجازات نکند.
پس خلیفه فرمان داد تا نایب قاضی را آوردند و او را با رفوگر روبرو کرد و رفوگر گفت بله ای خلیفه! این همان مرد است که کیسه را نزد من برای رفو کردن آورد و گفت: مال غلامی است که از دستش افتاده و پاره شده و من هم آن را برایش رفو کردم. پس همه چیز فاش شد و نایب قاضی که دیگر راه گریزی نداشت اعتراف کرد و پولهای آن مرد را به او بازگرداند و خلیفه او را از کار برکنار کرد و نیابت قضاوت را به کس دیگری واگذار کرد و از آن پس هر کس ظلمی بر او میشد، یکسره به نزد خلیفه میآمد و از او دادخواهی میجست.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم