نویسنده:سعید بی نیاز
هر کسی در ذهن خودش تصوری از عشق و عاشقی دارد، هر چه این تصورها بین دو نامزد شبیه تر باشند، رابطه موفق تری خواهند داشت
یک قصه بیش هست غم عشق
در دو مقاله قبل بیشتر روی شناخت در دوره نامزدی تأکید کردیم اما همه ما می دانیم که دوره نامزدی فقط کارآگاه بازی نیست. یک وجه مهم و غیر قابل انکار از دوره نامزدی رابطه عاطفی بین دو نامزد است؛ چیزی که به آن می گویند عشق. قبلاً درباره اینکه عشق چه جنبه هایی دارد و شکست عشقی چه بلاهایی سر آدم می آورد مفصل صحبت کرده ایم اما این بار می خواهیم نظریه ای جدیدتر درباره عشق رو کنیم.
نظریه ای که می گوید در ذهن هر کسی یک روایت ناخودآگاه درباره عاشق شدن وجود دارد و هر چه این روایت با روایت نامزد جورتر باشد، میزان رضایت از زندگی در آینده بالاتر می رود. روان شناس ها به این روایت های عاطفی دو نفره می گویند «قصه عشق». در این مقاله و مقاله بعد می خواهیم به تقسیم بندی قصه های عشق بپردازیم، هر کدامشان را توضیح دهیم و عیب و حسنشان را بگوییم. توضیح ها را که بخوانید حتماً خودتان دستتان می آید که چه جور عاشقی هستید. فقط 2 تا چیز یادتان باشد: اول اینکه که عشق ها کلاً پنج دسته اصلی دارند. قصه های نامتقارن و قصه های شاخدار را در این مقاله توضیح می دهیم و قصه های مشارکت، قصه های روایی و قصه های قصه گونه را می گذاریم برای مقاله بعد. دوم اینکه بعضی از قصه های عشق آنقدر عجیب و غریب یا غیر قابل بیان هستند که بی خیالشان شده ایم. اما قصه هایی که عمومیت بیشتری دارند را مفصل توضیح داده ایم.
قصه عشق اصلاً چی هست؟
کسی که تشخیص داد می توان به یک فرایند روانی پیچیده مثل عشق به شکل یک قصه نگاه کرد، یک روان شناس مشهور عشق پژوه(!) به نام «رابرت جی استرنبرگ» بود. جالب اینجاست که خود استاد قبلاً درباره عشق یک نظریه مشهور دیگر داشت. او قبلاً می گفت عشق از سه بعد وفاداری، صمیمیت و میل جنسی تشکیل شده و اگر این سه تا وجود داشته باشند عشق، عشق است. اما حالا که این نظریه در تمام کتاب های روان شناسی جا خوش کرده، استاد نظریه اش را زیر و رو کرده و می گوید عشق قصه است. هر کسی در ذهن خودش از همان کودکی قصه ای درباره عشق می سازد و در طول زندگی آن را می پروراند. این قصه مایه های اصلیش را از رابطه با والدین، رابطه با همسالان، تجربه های نوجوانی و حتی داستان ها و فیلم هایی که دیده ایم می گیرد. استرنبرگ می گوید دلیل بسیاری از طلاق ها به خاطر این است که ما یکدفعه متوجه می شویم زندگی دو نفره ما با قصه عشق ما سازگار نیست. به خاطر همین است که اگر از همان دوران نامزدی دو نفر با قصه عشق شبیه به هم یک رابطه را شروع کنند احتمال طلاق پایین تر می آید. جالبی این نظریه این است که رفتارهایی که در نظر اول عاشقانه به نظر نمی رسند هم برای بعضی ها قصه عشق است. برای همین است که مثلاً بعضی از زن و شوهرها همیشه با هم دعوا می کنند اما هیچ وقت طلاق نمی گیرند. شاید قصه عشق آنها یک قصه رزمی باشد! قصه های عشق پنج دسته اصلی و چندین زیر دسته دارند. از زیر دسته ها آنهایی که هم در دنیا و هم در فرهنگ ما فراوان تر است را انتخاب کرده ایم.
قصه های شاخدار
در قصه های شاخدار ارزش آدم ها به خاطر خودشان نیست بلکه به خاطر کارکردی است که به عنوان یک ابزار دارند. از آنجا که عشق های این دوره هم کاسبکارانه شده اند انواع فت و فراوانی از این نوع عشق وجود دارد؛ مثلاً در قصه هنر، فقط زیبایی طرف مقابل مطرح است یا در قصه کلکسیون، ارزش آدم به این است که می تواند یک مجموعه از افتخارات را کامل کند.
1ــ قصه هنر
در قصه هنر زیبایی طرف مقابل حرف اول را می زند. به نظر آنها زیبا بودن نامرد اساس عشق است. آنها معمولاً از کسانی خوششان می آید که بی اندازه زیبا یا خوش تیپ باشد. آنها به معشوقشان به دید یک اثر هنری نگاه می کنند.
حسن و عیب: خوبی قصه هنری این است که رابطه جذاب و هیجان انگیز است. اما همین جذابیت باعث می شود که هم فرد زیبا و هم فرد ستایشگر همیشه دغدغه این را داشته باشد که زیبایی دست نخورده باقی بماند. واقعیت اینجاست که هم در زندگی روزمره و هم در طول عمر حفظ این جذابیت غیر ممکن است. بالاخره آدم ها آسیب می بینند یا پیر می شوند و آن وقت است که برای ستایشگر، «نو» از «کهنه» ارزشمندتر می شود و رابطه به هم می ریزد.
2ــ قصه بازی
در قصه بازی، عشق مثل یک بازی است. کسانی که این قصه در سرشان است معتقدند که شما در یک رابطه یا می برید یا می بازید. اگر طرف مقابل رابطه را به هم زد شما باخته اید. آنها همیشه در رابطه به این فکر می کنند که چه کسی دارد می برد و چه کسی دارد می بازد. به نظر آنها هدف یک رابطه عاطفی، به حداقل رساندن باخت ها و به حداکثر رساندن بردهاست.
حسن و عیب: خوبی قصه آن است که زندگی جنبه سرگرم کننده و تفریحی پیدا می کند. اما اگر حس بازی کردن خیلی قوی شود، بازی کم کم جدی می شود و آن وقت است که هر دو طرف می خواهند میزان بردهای خودشان را بالا و بالاتر ببرند. آن وقت است که حس رقابت جای حس صمیمیت را می گیرد.
3ــ قصه بهبودی
در قصه بهبودی یکی از دو طرف دچار یک نوع آسیب است (معتاد شده است، جنگ زده است، زلزله زده است یا آسیب دیگری دیده است). طرف دیگر هم کسی است که دلش می خواهد به یک نفر کمک کند که بهبود یابد. آنها معمولاً فقط با کسی صمیمی می شوند که به کمک احتیاج داشته باشد.
حسن و عیب: خوبی قصه بهبودی این است که ممکن است طرف کمک دهنده واقعاً باعث بهبودی طرف مقابلشان شود. اما عیب های این رابطه بیشتر از حسنش است. اول اینکه طرف مقابل خودش دلش نمی خواهد خوب شود، دوم اینکه رابطه برقرار کردن با یک آدم آسیب دیده بسیار سخت است، سوم اینکه اگر کمک گیرنده خوب نشود، کمک دهنده احساس پوچی می کند.
4ــ قصه خانه
در قصه خانه، رابطه فقط برای رسیدن به یک محیط زندگی راحت و جذاب شروع می شود. کسانی که این جور قصه عشقی در سرشان است تا می گویند «عشق»، یاد یک خانه گرم و نرم و زیبا می افتند. به نظر آنها یک رابطه عاطفی آرمانی شبیه خانه ای است که خوب به آن رسیده باشند؛ زیبا، تمیز و منظم. در قصه خانه، دو طرف فکر می کنند که عشق بدون خانه غیر قابل تصور است.
حسن و عیب: خوبی قصه خانه این است که دو نفر احساسات مثبتی نسبت به محیط زندگی شان دارند و می توانند این احساسات را به یکدیگر هم تعمیم دهند اما عیبش این است که ممکن است محیط زندگی از خود زندگی مهم تر شود و دو طرف به جای اینکه به خانواده خودشان برسند به خانه خودشان برسند.
قصه های نامتقارن
حتماً شنیده اید که بعضی ها می گویند من و فلانی مکمل یکدیگریم، برای همین همدیگر را دوست داریم. قصه های نامتقارن مال همین آدم هاست. در این قصه ها همیشه یک نفر نقش فعال و یک نفر نقش منفعل دارد.
1ــ قصه معلم و شاگرد
در این قصه یک نفر نقش آموزنده را برعهده می گیرد و یک نفر نقش آموزگار، کسی که نقش معلم را دارد دوست دارد یک ریز حرف بزند و چیزهایی که درباره زندگی آموخته است را به نامزدش یاد بدهد. کسی که نقش شاگرد می گیرد هم دوست دارد مرتب به حرف های نامزدش گوش دهد و یاد بگیرد.
حسن و عیب: خوبی این قصه این است که به هر حال دو طرف از نقشی که دارند لذت می برند اما بدی این قصه وقتی آشکار می شود که هر دو در یک زمینه کار کنند؛ مثلاً هر دو همکار باشند. اگر این جور باشد بالاخره کسی که نقش شاگرد را دارد از توازن نداشتن قدرت خسته می شود و رابطه را قطع می کند.
2ــ قصه فداکاری
بعضی ها هستند که اصولاً دلشان می خواهد در عشق پشت سر هم فداکاری کنند. به نظر آنها اصلاً معنای اصلی عشق همین فداکاری و از خودگذشتگی است. عمیق ترین لذت زندگی کسانی که چنین قصه ای در سرشان پرورانده اند وقتی به دست می آید که کار فداکارانه ای برای معشوقشان انجام دهند.
حسن و عیب: اگر دو زوج در زمینه های مختلف هر دو نقش فداکار را بر عهده بگیرند معمولاً این قصه نتیجه بخش است اما اگر یک نفر احساس کند که دیگر زیاد از حد دارد فداکاری می کند یا زیاد از حد دارد از فداکاری دیگری استفاده می کند، احساس ملال جای احساس لذت را می گیرد.
3ــ قصه حکومت
کسانی که قصه عشقشان قصه حکومت است معمولاً دلمشغولی عاشقانه شان «قدرت» است. آنهایی که نقش حاکم را می گیرند دوست دارند تصمیم گیرنده اصلی خودشان باشند و از همان اول به طرف مقابلشان می فهمانند «چه کسی رئیس است». آنهایی هم که نقش رعیت را می گیرند دوست دارند گرفتن تصمیمات اصلی را به نفر دیگر واگذار کنند. آنها معتقدند که همیشه باید حرف آخر را یک نفر بزند و ترجیح می دهند که آن یک نفر خودشان نباشند.
حسن و عیب: خوبی این قصه این است که از همان اول شیوه تصمیم گیری را مشخص می کند؛ یعنی چیزی که در اوایل روابط صمیمانه دیگر معمولاً با تعارف از آن می گذرند، اینجا با صراحت مطرح می شود اما بدی اش هم این است که قدرت که به صورت طبیعی یک جزء از رابطه است ممکن است کل رابطه را در بر بگیرد؛ یعنی زن و مرد به صورت وسواسی به این بپردازند که چه کسی صاحب قدرت است. در روابط حاکم و رعیت معمولاً یکی از دو نفر دستش برای سوء استفاده از قدرت باز است و همین مشکل ساز می شود.
4ــ قصه پلیسی
کسانی که قصه عشقشان پلیسی است مثل یک مأمور پلیس (آن هم از نوع بدش) رفتار می کنند. آنها خودشان را مأمور اجرای قوانینی می دانند که از خودشان در آورده اند. آنها مرتب می خواهند نامزدشان را چک کنند، مرتب به گوشی اش زنگ می زنند و می پرسند الان دارد چه کار می کند و کجاست. به نظر آنها در روابط صمیمانه لازم است که ما مدام مواظب طرف مقابل خودمان باشیم. کسی هم که نقش مظنون را می گیرد می داند که اگر میل به چک کردن نامزدش را نادیده بگیرد، باید حساب پس بدهد.
حسن و عیب: فقط بعضی از آدم هایی که در نقش مظنون در قصه پلیسی قرار می گیرد ممکن است واقعاً لذت ببرند. آنها هم کسانی هستند که احساس ناامنی شدید می کنند و بدشان نمی آید کسی مرتب مواظبشان باشد. اما معمولاً قصه های پلیسی عاقبت خوشی ندارد. شخص مظنون، اول آزادی اش را از دست می دهد، بعد حرمتش را و دست آخر عزت نفسش را.
کسانی که نقش پلیس را بر عهده می گیرند هم ممکن است اولش فقط در حد معقولی نظارت کنند اما دست آخر دچار نوعی بدگمانی مفرط می شوند که برای خودشان هم آزار دهنده است.
منبع:همشهری جوان، شماره 238