داستانی از داستانهای مثنوی معنوی
… در زمانهای قدیم، در شهری از شهرهای کشورمان ایران، یکی نفر معرکه گرفته بود و از دزدیهای عجیب صحبت میکرد و از تردستیها و عجایب کار دزدان سخن میگفت تا اینکه به یک خیاط رسید و از دزدیها و کلکها و نیرنگهای این خیاط دزد نیز سخن گفت و همچنین توضیح داد که این خیاط به گونه ای از پارچهها میدزدد که هیچ کس بویی نمیبرد و حتی زرنگترین و باهوشترین افراد هم نفهمیدهاند که چگونه او از پارچه آنها دزدیده است و هیچ کس نمی تواند ادعا کند که میتواند مچ او را بگیرد و یا اینکه کاری کند که او از پارچه اش ندزدد و به گونه ای هوشیار باشد که این خیاط نتواند از پارچه بردارد.
آن مرد در استادی و مهارت در دزدی آن خیاط بسیار مبالغه کرد و از او و تبحر و کارآیی اش در دزدی فراوان سخن گفت.
در میان جمعیتی که دور و اطراف او را گرفته بودند ترکی بود که از این صحبتها خونش به جوش آمد و گفت: ای مرد! من میتوانم کاری کنم که خیاط نتواند از پارچه من بدزدد و حاضرم برای این ادعایم یک چیزی را هم گرو بگذارم. به این ترتیب که اگر آن خیاط توانست از پارچه من بدزدد، این اسب من، مال تو باشد و اگر نتوانست تو میبایست یک اسب به من بدهی، قبول میکنی؟
آن مرد معرکه گیر گفت: بله، قبول میکنم. اما میدانم که تو موفق نمی شوی و من هم صاحب اسب تو میشوم و بعداً تو پشیمان خواهی شد.
پس مرد ترک گفت: اگر آن خیاط بتواند از من پارچه بدزدد، اسب من مال تو خواهد شد و من عصبانی نمی شوم، ولی میدانم که او نمی تواند این کار را انجام دهد.
پس مرد معرکه گیر قبول کرد و قرار شد که مرد ترک فردای آن روز برای دوختن لباس، پارچه ای اطلسی را به مغازه آن خیاط ببرد و بگوید که او جلوی خودش آن را ببرد و ببیند که آیا او خواهد توانست از پارچه اش بردارد یا نه.
پس فردای آن روز مرد ترک پارچه را برداشت و به سمت مغازه خیاط حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، با استقبال گرم خیاط روبرو شد، خیاط آن چنان مرد ترک را تحویل گرفت که مرد ترک شرمنده شد. در آن حال خیاط بسیار پذیرایی کرد و ترک هم کاملاً در رودربایستی گیر کرد. سپس خیاط پارچه اطلسی را از او گرفت و شروع به بریدن آن کرد و در میان بریدن پارچه، به گفتن داستانهای طنز و لطیفههای سرگرم کننده و خنده آور مشغول شد و همینطور طنز و لطیفه میگفت. مرد ترک هم از شنیدن آن لطیفههای بامزه بسیار خنده اش میگرفت و ناچار چشمانش بسته میشد و گاه از خنده بر زمین میافتاد و در همین حال خیاط با قیچی مقداری از پارچه اش را برید و در داخل لیفه شلوارش پنهان کرد. مرد ترک که از همه جا بی خبر بود مجددا از خیاط خواست تا لطیفههای دیگر تعریف کند.
خیاط هم که از خدا میخواست، شروع کرد به تعریف لطیفههای بامزه و جالبتر که موجبات خنده بیشتر مرد ترک را فراهم کند و ترک هم خندههای طولانی سرمی داد و گاهی از شدت خنده دستش را روی شکمش میگرفت. در نتیجه خیاط نیز از این غفلت مرد استفاده کرده و با قیچی مقداری دیگر از پارچه را بریده و پنهان میساخت و باز به تعریف لطیفه میپرداخت تا اینکه لطیفه به پایان رسید.
مرد ترک از این لطیفهها و جوکهایی که خیاط برایش تعریف میکرد، بسیار لذت برد و میخواست که باز هم بخندد و لذت ببرد. پس رو به خیاط کرد و گفت: ای خیاط، بازهم برای من لطیفه ای زیبا تعریف کن! و خیاط باز شروع به تعریف جوکی خنده دار نمود و باز هم مرد ترک خندههای بلندتری سر داد و خیاط کار خود را تکرار کرد و بازهم مرد ترک چیزی متوجه نشد و از کار بد خیاط باخبر نگشت.
پس برای بار سوم مرد ترک از خیاط خواست تا لطیفه ای دیگر تعریف کند و مرد خیاط این بار گفت: ای مرد! اگر بار دیگر من برای تو لطیفه ای تعریف کنم، لباست برایت تنگ خواهد شد و نمی توانی از آن استفاده کنی. پس اگر من برایت لطیفه تعریف نکنم بهتر است و لااقل لباست تنگ نمی شود!
پس مرد ترک قضیه را فهمید و دانست که شرط را هم باخته است و اسبش را نیز از دست داده است. سپس ناامیدانه آنجا را ترک کرد و از گفته نابجای خود پشیمان شد و پیش خود قسم خورد که دیگر بی خود هیچ ادعای پوچ و واهی نکند و ابتدا همه جوانب را بسنجد و فکر کند و سپس دست به کاری بزند و یا ادعایی کند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم