داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در روزگاران دور در شهر بغداد مردی زندگی میکرد که از پدرش به او ارث و میراث زیادی رسیده بود. او مردی خوشگذران بود و زیاد ولخرجی میکرد و همیشه مهمانی میداد و از میراثی که پدرش برای او گذاشته بود، در راه درست استفاده نمی کرد و آن را اسراف میکرد تا اینکه پولهایش تمام شد و مال و دارایی اش از بین رفت. و دیگر پولی در بساط نداشت. بعد از مدتی مرد بسیار فقیر و تنگدست شد و حتی به نان شبش نیز محتاج شد و هیچ کس هم او را یاری نکرد.
این مرد شروع به دعا و نیایش کرد و از خدا خواست که به او عنایت کند و او را محتاج دیگران نگرداند، او روز و شب را به درگاه خداوند به راز و نیاز مشغول بود شاید خدای متعال به او رحم کند و او را از فقر و بی چیزی نجات دهد.
روزها از پی هم میامدند و میرفتند و این مرد همچنان به دعا و زاری به درگاه خدا مشغول بود و از خداوند همواره میخواست که او را یاری کند و او را از تنگدستی نجات دهد. یکروز که او از صبح مشغول دعا بود و تا نیمه های شب هم از دعا دست برنداشت، خوابش برد و در خواب دید که کسی به او میگوید: ای مرد از بغداد به مصر برو، در فلان شهر و فلان کوچه و فلان خانه، گنجی پنهان شده تو به آن خانه برو و فلان مکان آن خانه را که این گنج قرار دارد بکن و در آنجا حتما گنجی بزرگ پیدا خواهی کرد.
آن مرد از خواب پرید و آن خواب را راست پنداشت. پس فردای آن روز به طرف مصر حرکت کرد و پرسان پرسان به آن شهر و آن کوچه رسید، اما بسیار خسته بود و چیزی هم برای خوردن نداشت. در حدود نزدیکی های شب بود و او بسیار تشنه و گرسنه بود و پس به دنبال غذایی بود، چونکه پولی نداشت میخواست گدایی کند. ولی از اینکه دست پیش کسی دراز کند، شرم داشت. ناچار تا نیمه های شب در آن کوچه ماند و سپس در تاریکی شب که کسی او را نمی دید، مشغول گدایی شد. ولی دیگر کسی نبود تا به او پولی بدهد، پس مرد از جای خود بلند شد و شرمسار بود از اینکه دستش را برای گدایی و تقاضای از دیگران دراز کرده بود.
در همین فکرها بود که ناگهان از پشت سر، نگهبان شب او را گرفت و شروع به زدن کرد. نگهبان میزد و مرد فریاد میکشید. مرد پس از اینکه حسابی کتک خورد، به نگهبان شب گفت: ای نگهبان مهلتی بده تا داستانم را برایت بگویم. نگهبان مرد را مهلت داد و مرد داستانش را تمام و کمال برای او تعریف کرد. بعد از آن نگهبان خنده ای کرد و گفت: ای مرد نادان! من سالهاست که خواب میبینم در بغداد در فلان کوچه و فلان خانه گنجی پنهان شده، ولی هیچ وقت به سرم نزده که برای یافتن گنج به بغداد بروم. اما تو با یک خواب از بغداد به مصر آمدی تا گنج پیدا کنی.
مرد وقتی متوجه شد که آدرسی که نگهبان میدهد، نشانی خانه خود اوست و گنج در خانه خودش پنهان است و او برای پیدا کردن آن به مصر آمده از نگهبان شب خداحافظی کرد و نگهبان هم از اینکه او را به جای دزد گرفته از او عذرخواهی کرد. پس مرد به سرعت به بغداد رفت و در خانه اش به دنبال گنج گشت و آن را پیدا کرد و بعد از آن به طریق صحیح از مالش استفاده کرد و هرگز اسراف نکرد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم