داستانی از داستانهای مرزبان نامه
… در روزگاران پیشین و در زمانهای قدیم در شهری از شهرها درخت بزرگ و بلندی بود با شاخهها و برگهای بسیار زیاد و با تنه خیلی کلفت که اگر شش هفت نفر دست به دست هم میدادند دستهایشان به دور آن نمی رسید، چون جوی باریکی از کنارش میگذشت، همیشه سرسبز و با طراوت بود. مردم شهر آن را درخت مقدس میگفتند و برای آن ارزش زیادی قائل میشدند و چون مردم آن شهر بت پرست بودند، آن درخت را نیز مثل بت پرستش میکردند و هر چند روز یکبار در نزد آن اجتماع میکردند و نذر و نیاز به آن اهدا مینمودند و هدایای خود را از شاخههای کوچک و بزرگ و یا از تنه آن میآویختند و حاجتهای خود را از آن درخت میخواستند و حتی اگر مشکلاتی داشتند رفع و برطرف شدن آن را با حالت گریه و زاری از درخت درخواست میکردند.
زنان نیز پارچهها و روسریهای نذری خود را به امید روا شدن حاجات و خواستههای خود با خواندن وردهایی از شاخههای درخت آویزان میکردند و یا به تنه درخت میبستند و منتظر برآورده شدن حاجات خود بودند. آنها عقیده داشتند که درخت مقدس حاجتهای آنها را روا میکند و آنها را به مراد و آرزوهایشان میرساند.
خلاصه مردم به درخت مقدس احترام خاصی میگذاشتند و حرمت آن را بیش از اندازه نگه میداشتند و کوچکترین بی احترامی به آن نمی کردند. در همان روزها مرد رهگذری گذرش به آن شهر افتاد و کوچهها و خیابانهای شهر را بی سر و صدا و خالی از عبور و مرور مردم دید و حتی درهای خانهها و مغازهها را نیز اکثراً بسته دید. سپس او مردمانی را مشاهده کرد که داشتند از یکی از دروازههای شهر با عجله و شتاب به بیرون میرفتند.
مرد رهگذر که حس کنجکاوی اش بسیار تحریک شده بود از یکی از آن کسانی که بیرون از شهر میرفت میپرسید: علت اینکه درهای خانهها و مغازهها را بسته اند و خیابانها و کوچهها خلوت شده و مردم از شهر بیرون میروند چیست؟
آن شخص گفت: خبر مهمی نیست و چیز تازه ای هم اتفاق نیفتاده است، چون امروز روز جشن درخت مقدس است، این مردمانی که میبینی دارند از شهر خارج میشوند و به زیارت درخت مقدس میروند تا اینکه برآورده شدن حاجات خود را از او بخواهند و آنهائی که مشکلات و یا گرفتاریهائی دارند از درخت بخواهند که مشکلات و گرفتاری شان برطرف شود.
آن شخص قضیه درخت مقدس را برای مرد رهگذر تعریف و توصیف کرد و از اینکه مردم به آن احترام میگذارند سخنها گفت و مرد رهگذر را هم تشویق و ترغیب کرد که آن را هم با خودش برای زیارت درخت مقدس ببرد و حاجتهای خود را از آن بخواهد.
مرد رهگذر به این فکر افتاد که چگونه درخت میتواند مشکلات مردم را حل کند و احتیاجات آنان را برآورده سازد، با این همه مایل شد که با آن مرد همراه شده برود و از آن جریان سردرآورد.
مرد رهگذر با همراهی آن شخص به بیرون از شهر رفت، سپس میدان بزرگی را دید که پر از چمنزار بود و درخت بزرگ و سرسبزی را دید که مردم در دور و بر آن جمع شده اند و به خواندن ورد و دعا مشغول بودند و با درخت راز و نیاز میکردند و آن را میبوسیدند و با دست لمس میکردند و سر و صورت خود را به تنه آن میمالیدند.
مرد رهگذر از دیدن این همه جماعت در پیرامون درخت مقدس و راز و نیاز کردن و دعا خواندن دسته جمعی آنها تعجب نمودند و به ذهنش خطور کرد که رئیس و بزرگ مذهبی آنان را پیدا کند و درباره این اعتقادات مردمشان از او پرسشهائی کند.
او سراغ رئیس مذهبی آنها را گرفت و خود را به پیش او رساند و درباره درخت مقدس از او پرسشهائی نمود و به او گفت: من مرد رهگذری هستم که گذارم به این شهر افتاد و جماعتی را دیدم که برای زیارت درخت مقدس از شهر بیرون میرفتند. من هم علاقمند شدم که آن درخت را ببینم. سپس آمدم و آن را دیدم. اینک جماعت بسیاری را مشاهده میکنیم که در اطراف درخت جمع شده اند و بیش از اندازه و با صمیم دل به آن درخت احترام میگذارند، پس خدمت تو رسیدم تا اینکه بدانم چرا مردم آن درخت را مقدس مینامند و آن را پرستش میکنند و برآورده شدن حاجات خود را از آن میخواهند و یا اینکه از درخت میخواهند که مشکلات و گرفتاریهای آنان را برطرف کند؟ رئیس مذهبی آنها که مرد پیر و ریش سفیدی بود با متانت تمام جواب داد: از اینکه تو به شهر ما آمده ای به تو خوش آمد و خیر مقدم میگویم و دیگر اینکه تو از من درباره احترام گذاشتن مردم به آن درخت پرسیدی، باید بگویم که آن درخت، درخت مقدسی است که درخت آرزو و یا درخت مراد هم به آن میگوئیم و هر روزه از طرف آن درخت گشایشها میبینیم که به حساب و کتاب درنمی آید. مرد رهگذر در عین حال که با احتیاط تمام با پیشوای دینی آنها صحبت میکرد و چون دین آنها بت پرستی بود و دین مرد رهگذر یگانه پرستی بود. میترسید که سوالی از ایشان بکند که مخالف دین و مذهب آنها باشد، و در این صورت به دردسر بیفتد، پس به او گفت: من دین دیگری دارم و با شما و دین شما هیچ گونه دشمنی و مخالفتی ندارم و این را میخواهم بگویم که چطور شده شما همه چیز را رها کردید و به پرستیدن یک درخت روی آوردید و پرستش یک درخت را انتخاب کردید، در صورتی که درخت روح ندارد، نمی تواند حرف بزند و از خود تصمیم و اراده ای ندارد، اگر آب آن جوی کوچک خشک شود و ریشههای درخت احتیاج به آب داشته باشد نمی تواند از کسی آب بخواهد و اگر کسی بخواهد شاخههای او را بشکند نمی تواند از خودش دفاع کند چون قدرت دفاع از خود را ندارد و اگر از او چیزی پرسیده شود هرگز نمی تواند جواب بدهد. این درخت از آدمی عاجزتر است و شما چگونه از او میخواهید که شما را به آرزوهایتان برساند و یا مشکلات و گرفتاریهای زندگی تان را برطرف کند و چگونه انتظار دارید که یک درخت کارهای مثبتی برای شما انجام دهد؟
پیشوای مذهبی گفت: درخت مقدس را ما به وجود نیاورده ایم، او از اول بوده، پدران و اجداد ما او را پرستیده اند، به آن احترام گذاشته اند و از آن روزی که ما چشم باز کردیم شنیدیم و دیدیم که بزرگان ما آن را پرستش میکردند و به آن احترام میگذاشتند و این رسمی است که از پدران ما به ما رسیده و چون پیشینیان ما آن را پرستش میکردند ما هم آن را پرستش میکنیم. علاوه بر این درخت مقدس از خودش اراده دارد و سخن هم میگوید و کارهائی انجام میدهد که دیگران از انجام دادن آن عاجز و ناتوان هستند. درخت مقدس حاجات مردم را برآورده میکند و خیلی کارهای بزرگی میکند که درختان دیگر یا انسانهای دیگر نمی توانند آن کارها را بکنند. مرد رهگذر گفت: آیا ممکن است که من حرف زدن آن درخت را ببینم؟ پیشوای مذهبی گفت: آری امکان دارد تو هم حرف زدن او را ببینی، در صورتی که آداب و شرایط آن را به جا بیاوری و حال میتوانی به همراهی ما به نزد درخت بروی و سخنان او را از نزدیک بشنوی. سپس مرد رهگذر و بزرگ مذهبی آن شهر و دو سه نفر دیگر پیش درخت مقدس آمدند و پیرمرد آداب و شرایط مخصوص به آن درخت را به جای آورد و سپس روی به طرف درخت کرد و گفت: ای درخت مقدس، این مرد، رهگذری است غریب که گذارش به شهر ما افتاده و برای ما مهمان به حساب میآید و تو هم میدانی که مهمان برای ما عزیز و محترم است، این مرد میخواهد با تو حرف بزند و گفتگو کند و صدای تو را بشنود. اگر بزرگواری نمائی و با او حرف بزنی به ما منت میگذاری.
ناگاه از درخت صدائی درآمد و گفت: ما هم اشخاص غریب و مهمان را دوست داریم اما تا زمانی که او به دین ما نیاید و به ما ایمان نیاورد با او حرف نمی زنیم و سخن نمی گوئیم. چون او شخص ناآشنائی است و در دین ما نیست و به ما ایمان نیاورده است به هر حال او باید دین ما را بپذیرد تا با او سخن بگوئیم.
مرد رهگذر وقتی که این سخنان را از درخت شنید، پس از لحظه ای فکر کردن به پیرمرد گفت: حرف زدن درخت مقدس را دیدم ولی باید درخت را آزمایش کنم تا اینکه بر من ثابت شود که حقیقتاً درخت سخن میگوید، البته با دو آزمایش که از آن خواهم کرد حقیقت امر بر من کاملاً روشن خواهد شد. من ابتدا به درخت آتش میزنم اگر نسوزد سخن گفتن او درست است یا اینکه آن را با اره یا تبر میشکنم، اگر آتش و آهن به درخت اثر نکنند معلوم خواهد شد که حرف زدن او درست است.
پیرمرد گفت: ای مرد بدین گونه حرکات نامناسب دست نزن و هرگز به اعتقادات مردم یک شهر بی احترامی نکن. چرا که اگر این کارهای ابلهانه را انجام دهی و احساسات مردم شهر را بازیچه قرار میدهی، آن وقت مردم تو را میکشند و پاره پاره ات میکنند.
مرد رهگذر گفت: با آن همه تعریفاتی که تو از درخت کردی، من به آن ایمان نمی آورم و درباره ی آن حرفی هم نمی زنم. شما خودتان صلاح کارهای خودتان را بهتر میدانید.
بعد از این گفتگو مرد رهگذر از پیرمرد خداحافظی کرد و به شهر آمد. او به خوبی متوجه این امر شد که درخت مقدس راز و رمزی دارد که مردم شهر از آن بی خبر هستند. به همین سبب یک عدد اره و یک عدد تبر تهیه کرد و چون شب فرا رسید و قسمتی از شب سپری شد، تبر و اره را بدست گرفت و شبانه برای شکستن درخت مقدس از شهر خارج شد و به نزد درخت آمد. وقتی اولین ضربه تبر را به درخت زد، دانست که درخت پوک است و داخلش نیز خالی است. اما هنگامی که خواست دومین ضربه تبر را به درخت بزند از درون درخت صدائی برخاست و گفت: ای مرد تو که هستی و چه کار میکنی و چرا به من تبر میزنی، آیا میخواهی مرا بشکنی؟ آیا با من عداوت و دشمنی داری؟
مرد رهگذر گفت: تو مردم این شهر را فریب میدهی و آنها را گول میزنی و خودت را به اهالی شهر مقدس نشان میدهی و با این کارت آنها را از یاد خدا غافل میداری. برای همین است که من میخواهم آبروی تو را در میان مردم شهر ببرم تا پس از این فریب تو را نخورند. تو درخت بی روحی هستی، این گونه حرف زدنها از تو برنمی آید. اینها مردمان نادانی هستند که گول تو را میخورند و به تو ایمان میآورند و من میخواهم آنها را از این جهالتشان نجات دهم و به آنها بفهمانم که درخت بی روح چه از دستش برمی آید که شما را در سختیها یاری کند و یا با شما حرف بزند.
درخت گفت: من درختی هستم که مردم را دوست میدارم و خیر و صلاح آنان را به ایشان میگویم و اگر حاجتی داشته باشند برآورده میکنم. به همین سبب است که مردم شهر هم مرا دوست میدارند و به من احترام میگذارند و تو را نیز نصیحت میکنم که از شکستن من صرف نظر کن تا اینکه هر روز صبح قبل از طلوع خورشید یک عدد سکه طلا به تو برسانم تا ثروتمند شوی و قدر مرا بدانی و احترام مرا بجا بیاوری. بدان که اگر فردا صبح پیش از آنکه خورشید از کوه سر بزند بیائی به پای من و آن سنگ کوچکی را که الان میبینی، برداری و خاکهای زیر آن سنگ را با دست به یک طرف بکشی یک عدد سکه طلا را خواهی دید، آن را برمی داری و میروی و در این باره با کسی هم صحبت نمی کنی. البته باید مواظب باشی که کسی تو را نبیند.
مرد رهگذر بنا به گفته درخت فردای آن روز صبح قبل از طلوع آفتاب آمد و سنگ کوچک را از آنجا برداشت و خاکهای زیر سنگ را با دست به یک سو زد و یک عدد سکه طلا را از آنجا برداشت و دوباره خاکها را به همان حالت اول درآورد و سنگ را بالای آن گذاشت و رفت. او هر روز به گفته درخت عمل میکرد و سکه طلا را از همانجا برمی داشت و میرفت. تا اینکه دوازده روز گذشت و مرد سکه ای در انجا نیافت روز بعد هم رفت و سکه ای نیافت و روز سوم هم رفت و دست خالی برگشت. او در حالی که خیلی عصبانی و ناراحت بود به خود گفت: مثل اینکه درخت تصمیم گرفته مرا هم گول بزند، باید وقتی که شب رسید با تبر و اره بیایم و درخت را بشکنم. چون شب فرا رسید، مرد رهگذر برای شکستن درخت به انجا رفت وقتی به میدان بزرگ رسید هنوز به نزد درخت نیامده بود که ناگهان متوجه شد چند مرد قوی هیکل به او حمله ور شدند و او را محاصره کردند و گفتند: ای مرد، در این شب تاریک اینجا چه کار میکنی و چه قصد و نیتی داری و با این اره و تبر که امده ای آیا میخواهی درخت مقدس را بشکنی؟
جواب داد: من مرد هیزم شکنی هستم و اینها را همیشه با خود میبرم که اگر هیزمی دیدم آن را بشکنم و برای فروش به شهر ببرم و چون در شهر شما خانه و مسکن ندارم میخواهم فردا از اینجا بروم. انها مرد رهگذر را رها کردند و مرد رهگذر به شهر برگشت و فردا صبح آن شهر را ترک کرد و به شهر دیگری رفت و مردم آن شهر را خداپرست دید و چون خودش نیز خداپرست بود به زودی با ایشان دوستی برقرار کرد.
در یکی از روزها مرد رهگذر با یکی از ریش سفیدان صحبت میکرد و داستان مردم شهر بت پرستان را به انها گفت و از درخت مقدس سخن به میان آورد و آنچه درباره درخت مقدس دیده بود همه را به تفصیل بیان کرد. مرد خداپرست گفت: آن درختی که تو درباره آن صحبت میکنی درختی است مثل سایر درختها که صدها سال عمر دارد و چون به علت کهولت داخل آن پوسیده و خالی است بنابراین حاکم قبلی از محل زندگی خود تا آن درخت راه زیرزمینی زده بود و مامورانی را به داخل درخت فرستاده بود که با مردم سخن بگویند و آنان را در گمراهی نگاه دارند و یا اگر دشمنی قصد حمله به آن شهر را داشته باشند با شنیدن سخنان دشمنان از گفتهها و اوضاع آنها به حاکم خبر بیاورند. آن اشخاصی که در داخل درخت میماندند و ماموران حاکم قبلی بودند دربانان حاکم بودند و آن صداهائی که از درخت میآمد و مردم میشنیدند از آن کسانی بود که در داخل درخت جای گرفته بودند و چون مردم شهر دل ساده ای داشتند با آن صداهایی که از درون درخت میشنیدند، به درخت اعتقاد پیدا میکردند و نذر و نیاز میآوردند و قربانی و صدقه میدادند و فریب درخت را میخوردند و آن را درخت مقدس میپنداشتند. این عقیده صدها سال است که از اجداد به فرزندان و از پدر به پسر و از مادر به دختر مانده و همان طور نسل به نسل به ایشان رسیده که آن درخت معمولی را درخت مقدس پنداشته اند و حاکم ها نیز یکی پس از دیگری به همان شیوه مامورانی را در داخل درخت میفرستاندند که اگر کسی هم برای شکستن درخت میآمد ماموران حاکم او را از بین میبردند و همچنان مردم شهر را در جهالت و گمراهی نگاه میداشتند و اکنون نیز به همان گونه است که میبینی و مردم شهر در گمراهی کامل به سر میبرند و آن درخت را درخت مقدس میدانند و چون مرد رهگذر جریان درخت مقدس را از آن مرد خداشناس شنید و از حیله و نیرنگ حاکمان آن شهر بت پرست آگاه شد با چند سکه طلا به شهر و دیار خود بازگشت و به زندگی آرام خود ادامه داد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم