نویسنده: دکتر محمّد ابراهیم آیتی
امام چهارم زین العابدین علی بن الحسین (علیه السلام) که در این سفر همراه پدر بود، می گوید هنگامی که پدرم نزدیک شب یاران خود را فراهم ساخت و در انجمن ایشان سخن می گفت، با این که من بیمار بودم نزدیک وی رفتم تا گفتار وی را بشنوم، پس شنیدم که با یاران خود چنین می گفت.
باید توجه داشت این خطبه را خطیبی ایراد می کند که با کمتر از صد نفر، گرفتار بیش از بیست هزار دشمن شده است و مهلت او هم تا بامداد فردا بیش نیست، و نیک می داند که مرد تسلیم شدن و بیعت و زیر بار فرومایگان رفتن نخواهد بود و نیک می داند که دشمن هم دست از وی برنخواهد داشت و کار وی با دشمن جز با جنگ و نبرد پایان نخواهد یافت و با این ترتیب شهادت خود و یارانش به دست مردم عراق که برای کشتن وی فراهم آمده اند قطعی است، اما با کمال اطمینان روحی و قدرت قلب و آرامش خاطر با یاران خویش سخن می گوید و به آنان تذکر می دهد که فردا روز شهادت است و اصرار می ورزید که هر یک از شما دست یکی از اهل بیت مرا بگیرد و از این گرفتاری بیرون روید و آن گاه در شهرهای خود پراکنده شوید، تا خدا به شما گشایش دهد. زیرا این مردم مرا تعقیب می کنند و اگر بر من دست یافتند به دیگری کاری ندارند. امام خطبه خود را چنین آغاز کرد:
« خدا را به نیکوترین وجهی سپاسگزارم، و در عافیت و گرفتاری او را ستایش می کنم، خدایا تو را سپاس می گذارم که ما را به پیامبری سرفراز کردی، و قرآن را به ما آموختی و ما را در دین و احکام آن فقیه و دانا ساختی، و برای ما گوش ها و دیده ها و دل ها قرار دادی، و ما را از آلودگی شرک برکنار داشتی، پس ما را شکرگزار نعمتهایت قرار ده، راستی که من اصحابی با وفاتر و بهتر از اصحاب خود و خویشانی نکوکارتر و مهربانتر از خویشان خود نمی شناسم، خدا همه تان را جزای خیر دهد، گمان می کنم که روز نبرد ما با این سپاه فرا رسیده من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم، همگی بدون منع و حرج راه خود را در پیش گیرید و از این تاریکی شب استفاده کنید. »
شیخ مفید و طبری و ابوالفتوح و ابن اثیر که این خطبه را نقل کرده اند، هیچ ننوشته اند که در این موقع کسی از اصحاب رفته باشد. رفتنی ها پس از رسیدن خبر شهادت مسلم و هانی و قیس بن مسهر و عبدالله بن یقطر در همان بین راه متفرق شده بودند و دست غیب بر سینه نامردان زده بود و از حریم قدس اباعبدالله (علیه السلام) دور شده بودند، و مورخان بزرگ بعد از خطبه شب عاشورای امام جز اظهار فداکاری و پایداری از یاران امام چیزی ننوشته اند، همگی می نویسند که چون خطبه امام به پایان رسید و اصرار ورزید که مرا تنها بگذارید و همه تان به سلامت از این گرفتاری برهید، پیش از همه یاران وی برادران و فرزندان و برادر زادگان امام و پسران عبدالله بن جعفر و پیش از همه شان عباس بن امیرالمؤمنین همصدا گفتند چرا برویم، برای این که بعد از تو زنده بمانیم، خدا چنان روزی را پیش نیاورد که تو کشته شوی و ما زنده باشیم.
فداکاری در راه امام (علیه السلام)
سپس امام (علیه السلام) رو به فرزندان عقیل کرد و گفت ای فرزندان عقیل شما را همان کشته شدن مسلم بس است شما را آزاد گذاشتم بروید، گفتند سبحان الله مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را بهترین عموزداگان خود را بگذاریم و برویم و همراه ایشان تیر و نیزه و شمشیری به کار نبریم و ندانیم که کار آنها با دشمن به کجا رسید، به خدا قسم چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه جان خود را در راه خدا و یاری تو می دهیم و همراه تو می جنگیم تا ما هم به سرفرازی شهادت برسیم، زشت باد آن زندگی که پس از تو بی تو باشد.
آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت ما اگر دست از یاری تو برداریم و تو را تنها بگذاریم عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ به خدا قسم نمی روم و از تو جدا نمی شوم تا نیزه خود را در سینه دشمنانت بکوبم و تا بتوانم شمشیر خود را از خونشان سیراب کنم، و آنگاه که هیچ سلاحی در دست من نباشد که با ایشان بجنگم سنگبارانشان کنم، به خدا قسم که ما دست از تو برنمی داریم تا خداوند بداند که در نبودن پیغمبرش حق فرزند او را رعایت کرده ایم، به خدا قسم اگر بدانم که من کشته می شوم و سپس زنده می شوم و آنگاه مرا به آتش می سوزانند و سپس زنده می شوم و در آخر خاکستر مرا به باد می دهند و هفتاد مرتبه به این صورت می میرم و زنده می شوم از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا این کار را نکنم با آن که یک بار کشته می شوم و پس از آن برای همیشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود، چون سخنان مسلم بن عوسجه به پایان رسید زهیر بن قین بجلّی برخاست، همان مردی که روزی دشمن اباعبدالله بود و در بین راه عراق از امام دوری می گزید و نمی خواست که اصلاً با وی ملاقات کند، اما چه باید کرد که خدا می خواست که زهیر در راه او به همراه امام به شهادت رسد و تا ابد سرفراز باشد و نام نیک افتخار آمیز او زینت بخش تاریخ عاشورا شود.
زهیر برخاست و گفت به خدا قسم دوست دارم که کشته شوم و سپس زنده شوم و آن گاه دیگر بار کشته شوم تا هزار بار و این وسیله ای باشد که خدا تو و جوانان اهل بیت تو را حفظ کند و شما زنده بمانید.
امام چهارم می گوید شبی که پدرم در بامداد آن به شهادت رسید بیمار بودم و عمه ام زینب از من پرستاری می کرد در این حال پدرم در خیمه مخصوص خود خلوت کرد و تنها جون بن جون غلام سابق ابوذر غفاری با وی بود و شمشیر پدرم را دست کاری می کرد و اصلاح می نمود و پدرم می گفت:
یا دهراف لک من خلیل *** کم لک بالا شراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل *** والدهر لایقنع بالبدیل
و انما الامر الی الجلیل *** وکل حی سالک سبیل (1)
دو یا سه بار این شعرها را تکرار کرد و من دانستم چه می گوید و بر هدف پدرم آگاهی یافتم، اباعبدالله از این اشعار اشاره به پایان رسیدن دنیا و بی وفایی و بی مهری آن بود که روزی مانند دوستی مهربان به روی انسان می خندد و مردمی را فریفته قیافه ی مساعد خویش می سازد چنان که گویی همیشه بر وفق مراد خواهد گذشت، اما ناگهان قیافه خود را تغییر می دهد از بی مهری و بی وفایی دم می زند و کامی را که روزگاری با شهد خویش شیرین داشته است با شرنگ خود تلخ می سازد و دوستان و یارانی را که گمان می شد همیشه دوست خواهند بود و در اوضاع مساعد دم از ارادتمندی و دوستی و یگانگی می زدند همه را می راند، بلکه بسیاری از همان دوستان را به صورت دشمنانی خونخوار و جنگجو در مقابل انسان قرار می دهد. کسی نمی داند که فردا چه بر سر او خواهد آمد و عزت و قدرت و سلامت را که به او داده اند کی از او خواهند گرفت چه کسی بود که در بازی با روزگار خود را نباخت؟ کدام زورمند بود که نسیم حوادث تاب و توانش را نساخت؟
امام (علیه السلام) ضمن اشعار خود می گوید که در بامداد پسین فردا چه مردانی به شهادت می رسند، حوادث روزگار را که نمی توان از خود به دیگری حواله کرد و دیگری را به جای خود در مسیر حوادث ایام گذاشت. پایان کار به دست خداست. هر زنده ای باید این راه را طی کند، نه تنها من و یاران من امروز با قیافه نامساعد روزگار رو به رو شده ایم، بلکه دنیا در مقابل هر کس روزی چنان قیافه ای خواهد گرفت.
امام چهارم می گوید مقصود پدرم را فهمیدم که از شهادت خویش خبر می دهد و گریه راه گلوی مرا گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش ماندم و دانستم که بلا نازل شده است، اما عمه من زینب همانچه را من شنیدم شنید و چون آن زن بود و زنان عادتاً رقّت قلب دارند و بی تابی می کنند نتوانست خود را ضبط کند و از جای برخاست و همچنان بی چادر و روپوش نزد برادر رفت و گفت وای از بی برادری کاش که پیش از این مرده بودم، امروز است که بی مادر و بی پدر و بی برادر شوم، ای جانشین گذشتگان و ای پناه باقی ماندگان، امام خواهرش را نگران و پریشان دید و گفت« یا اخیه لا یذهبنّ بحلمک الشیطان »(2).
پی نوشت ها :
1- در لهوف سید چنین آمده است که بعد از آنکه عبیدالله دستور قتل علی بن الحسین (علیه السلام) را داد و زینب کبری (علیه السلام) شنید فرمود « یا ابن زیاد انک لم تبق منا احداً فان کنت عزمت علی قتله فاقتلنی معه » ای پسر زیاد اگر می خواهی او را شهید کنی مرا قبل از او به قتل رسان امام (علیه السلام) فرمود عمه جان آرام باش من خود به او جواب می دهم آن گاه رو به ابن زیاد کرده فرمود: « أبالقتل تهددنی یا ابن زیاد أما علمت أن القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده » ای پسر زیاد مرا به قتل می ترسانی مگر نمی دانی که عادت و سیره ما کشته شدن است و شهادت برای ما کرامت می باشد(مصحح).
2- الشوری (42): 23.
منبع مقاله :
آیتی، محمد ابراهیم؛ (1388) بررسی تاریخ عاشورا، [بی جا]: مؤسسه انتشاراتی امام عصر (عج)، چاپ پنجم