از لحظه ای که یزید در دمشق احساس خطر کرد، متوجه شد که اهل بیت امام حسین (ع) هر چه زودتر باید از دمشق بروند و ماندنشان هر لحظه مسئله جدیدی بر ضد او ایجاد میکند.
بعد از سخنرانی امام زین العابدین (ع) و زینب کبری علیها السلام، و اعتراضاتی که بزرگان مجلس یزید و حتی بزرگان یهودی و مسیحی و نیز فرستاده پادشاه روم و برخی اصحاب پیامبر (ص) درباره قتل سید الشهداء (ع) به یزید کردند، او بعد از آن همه جسارت به سر مقدس امام و اهانت به اهل بیت علیهم السلام رسماً در برابر مردم اعلام کرد که ابن زیاد امام حسین (ع) را کشت، من دستور قتلش را نداده بودم!!
این ادعا با آنچه در روزهای قبل انجام داده بود کاملاً در تضاد بود؛ لذا کار به جایی رسید که خاندان خود یزید هم به او معترض شدند و در مصیبت سید الشهداء (ع) عزاداری بپا کردند.
● عزاداری اهل بیت علیهم السلام در شام
اینجا بود که یزید دستور داد اهل بیت امام حسین (ع) را از زندان بیرون آورند و از آنان رسماً عذر خواهی کرد. اقدام بعدی او فراهم سازی وسایل رفتن ایشان از دمشق بود. در یک ظاهر سازی نزد عموم آنان را بین اقامت در دمشق و بازگشت به مدینه مخیر نمود، ولی در واقع میخواست به مدینه بازگردند.
اهل بیت علیهم السلام در پاسخ به یزید گفتند: «فعلاً میخواهیم بر امام حسین (ع) گریه کنیم»!! یزید مجبور شد منزلی واسع برای ایشان آماده کند، و تمام نیازهایشان را در اختیارشان بگذارد تا بتوانند به جای آنچه تا امروز اجازه نداده بودند برای امام حسین (ع) گریه کنند، عزاداری جانانه ای برای مظلوم کربلا بر پا کنند.
«و جعلن یندبن علی الحسین (ع)»؛ اشاره به اینکه تازه در این منزل جدید، 84 زن و بچه شروع به گریه و اشک و سوگواری بر امام حسین (ع) کردند. نتیجه فوری این برنامه آن شد که «لم یبق فی دمشق قرشیه إلا لبست السواد» : «تمام بانوان قریشی که در دمشق بودند لباس مشکی پوشیدند» و عزاداری بر امام حسین (ع) در دمشق رسماً به راه افتاد، و هفت روز تمام در این شهر عزا بر پا بود.
● درخواستی که یزید عاجز ماند!
روز هشتم یزید کاملاً احساس خطر کرد، و شرایط را به گونه ای تغییر داد که آنان هر چه زودتر از دمشق حرکت کنند. او برای اینکه پشیمانی خود را نشان دهد به حضرت زین العابدین (ع) رسماً گفت: اکنون سه چیز از من بخواه که قول میدهم هر چه بخواهی وفا شود.
حضرت سه مسئله مطرح کردند. اول فرمودند: «أن تُریَنی وجهَ سیِّدی و أبی و مولای الحسین أتَزَوَّد منه و أنظر إلیه و أُودِّعه» : «دلم میخواهد سر مقدس آقایم و بابایم و مولایم حسین را ببینم و با او خداحافظی کنم». دوم فرمودند: «آنچه از ما غارت شده همه را برگردان». سوم فرمودند: «کسی را همراه این زن و بچه بفرست تا آنان را محترمانه به مدینه بازگرداند».
یزید در برابر اولین خواسته امام پاسخ داد: «أما وجه أبیک فلن تراه أبداً» : «سر پدرت را هرگز نخواهی دید».
درباره بازگرداندن اهل بیت علیهم السلام، یزید به صراحت گفت: کسی غیر شما با اینها برنمی گردد؛ و وقتی شما خودت باشی نگرانی وجود نخواهد داشت.
● پیراهن فاطمه زهرا علیها السلام در کربلا
درباره بازگرداندن اموال غارت شده یزید گفت: من چندین برابرش را به شما میدهم! امام زین العابدین (ع) فرمود: ما اموال تو را نمیخواهیم. اگر هم به ما بدهی باز میگردانیم. علت اینکه گفتم: آنچه از ما گرفته شده برگردانی به این جهت بود که «فیه مغزل فاطمه بنت محمد (ص) و قلادتها و قمیصها» : «چرخ نخ ریسی مادرم زهرا و گردن بند و پیراهن آن حضرت در این اموال غارت شده بود».
اینجا بود که یزید چاره ای ندید جز آنکه دستور بازگرداندن آنها را بدهد؛ و معلوم شد که آنچه غارت شده بود تا شام آورده بودند و تحویل داده بودند! و آنان به خوبی میدانستند آنچه از اهل بیت گرفته شده ارزش خاصی دارد.
یزید در کنار اموال غارت شده که بازمی گرداند مقداری اموال دیگر و پول هم گذاشت و خدمت امام زین العابدین (ع) فرستاد. آن حضرت فوراً آن اموال دیگر و پول را بین فقرا قسمت کرد، بدین معنی که ما در عوض جنایت تو پول نمیگیریم!
● اموال را قبول نکردند
برنامه حرکت کاروان به شدت پیگیری میشد. یزید دستور داد شترها و کجاوهها را به بهترین وجهی آراسته کنند. فرشهای زیبا داخل کجاوهها بیاندازند و بیرون کجاوهها را نیز زینت کنند. از سوی دیگر نعمان بن بشیر را به عنوان رئیس پانصد سرباز قرار داد که محافظ اهل بیت علیهم السلام باشند و همراه آنان حرکت کنند.
وقتی کاروان آماده حرکت شد یزید اموال بسیار زیاد دیگری را تدارک دید که هنگام حرکت تقدیم اهل بیت علیهم السلام کند. «صب الأموال علی الأنطاع»، یعنی دستور داد فرشها و سفرههایی پهن کردند و اموال را روی آنها ریخت، و به زینب کبری علیها السلام گفت: «در مقابل آنچه نسبت به امام حسین (ع) اتفاق افتاده اینها را از من قبول کن». به دنبال این گفته سخن سوزنده دیگری گفت: «و احسبی کأن قد مات» : «خیال کن امام حسین خودش از دنیا رفته است»!!
اینجا بود که حضرت زینب علیها السلام پاسخ شکننده ای به او دادند و فرمودند: «ما أقسی قلبک! تقتل أخی وتعطینی عوضه مالاً»؟ «عجب قلب قسی داری! برادر مرا میکشی و عوض آن به من مال میدهی؟ نه! هرگز این را قبول نمیکنم».
● قافله سیاهپوش
هنگامی که اهل بیت علیهم السلام را کنار کجاوهها برای سوار شدن آوردند، زینب کبری علیها السلام نگاهی به محملهای زینت شده کرد که این گونه با فرشهای نرم آماده شدهاند، در حالی که از کربلا تا شام با شترهای «بلا وطاء» یعنی بدون زیر انداز آمده بودند. حضرت صدا زدند: نه! این بساط مناسب حال ما نیست. ما سراسر حزن و گریه و اشکیم! این کجاوه های زینت شده و زیبا هرگز!! این بود که تمام آن زینتها را برداشتند و حال عزا به همان کجاوهها دادند و آنها را سیاه پوش کردند.
قافله از شهر دمشق حرکت کرد، اما رقیه سه ساله آنجا در خرابه ماند. پانصد سرباز آنان را همراهی کردند. این پانصد سوار یا جلوتر میرفتند یا از پشت سر حرکت میکردند. معلوم است که آنان از دو جهت مواظب قافله بودند: یکی اینکه سوء قصد و خطری به آنان نرسد و دیگر اینکه مواظب بودند مردم با ایشان تماس نگیرند و مسائل جدیدی پیش نیاید.
● ما را از کربلا عبور دهید
همچنان که قافله در حرکت بود به جایی رسیدند که راه مدینه از راه کربلا جدا میشد، و اگر به سمت مدینه میرفتند دیگر امکان دیدن و زیارت کربلا نبود. همین که بانوان احساس کردند سر دو راهی هستند به رئیس قافله گفتند: «مر بنا علی کربلاء» : «ما را از کربلا عبور بده»! یعنی نمیگوییم: برویم آنجا بمانیم. فقط خواهش میکنیم ما را از مسیر کربلا ببرید تا یک بار دیگر کربلا را ببینیم.
پیداست که نعمان بن بشیر موظف بود اهل بیت علیهم السلام را به مدینه ببرد، و آمدن به سمت کربلا راه را در یک مسیر بسیار طولانی تغییر میداد. حد اقل مسیر حدود هزار کیلومتر فرق میکرد، و این خواسته به آسانی قابل پذیرش نبود. اما حال اهل بیت علیهم السلام و منقلب شدنشان و کیفیت مطرح کردن این خواسته، به گونه ای بود که گریزی از پذیرش آن نبود.
● مسافران کربلا
این بود که مسیر عوض شد و به سمت کربلا حرکت کاروان را ادامه دادند. مسیری بسیار طولانی طی شد تا به نزدیکی کربلا رسیدند. اتفاقاً جابر بن عبداللَّه انصاری با عده ای برای زیارت امام حسین (ع) از مدینه به کربلا آمده بودند. همچنین عده ای از بنی هاشم جداگانه برای زیارت امام حسین (ع) آمده بودند.
جابر نابینا شده بود. او اصرار داشت که عطر حسینی را میشناسد، و در حالی که نابیناست اگر تربت سید الشهداء (ع) را ببوید محل قبر آن حضرت را تشخیص خواهد داد. این بود که آهسته آهسته خود را نزدیک میکرد و خاک را میبویید تا به نزدیکی قبر مطهر رسید و مشتی از تربت حسینی را استشمام کرد و بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و صدا زد: «هذا قبر الحبیب» : «اینجا قبر محبوب من است»!
آنگاه سه بار صدا زد: «حبیبی یا حسین»! و آنگاه که پاسخی نشنید گفت: «حبیبٌ لایُجیب حبیبَه»؟ و سپس پاسخ خود را داد: «چگونه پاسخ دهد در حالی که بین سر و بدن او جدایی افتاده است».
● به کربلا رسیدند
در حالی که جابر و گروهی از بنی هاشم در کربلا بودند، صدای قافله ای که به آنجا نزدیک میشد توجهشان را جلب کرد. با شنیدن صدای قافله، جابر به غلامش گفت: برو ببین قافله ای که از دور میآید چه کسانی هستند؟ اگر خبر بیاوری که اهل بیت امام حسین (ع) هستند تو را آزاد میکنم. او باورش نمیشد که در کربلا باشد و امام زین العابدین (ع) و حرم امام حسین (ع) هم زمان به آنجا برسند. با ناباوری غلام را فرستاد، و وقتی خبر آورد که زین العابدین (ع) همراه بانوان حرم به کربلا آمدهاند بسیار منقلب شد.
این قافله روز یازدهم محرم در حالی از کربلا برده شدند که بدنهای غرقه به خون امام حسین (ع) و جوانان و اصحابش روی زمین مانده بود، و با تازیانه آنان را از عزیزانشان جدا کردند. اکنون که بازگشتهاند آن همه خاطره تلخ در دلهای آنان جان گرفته و شعله بر قلبشان میزد. میدانستند که امام سجاد (ع) روز دوازدهم به کمک بنی اسد بدنهای مطهر آنان را به خاک سپرده است.
● هذا قبر الحسین (ع)
در جستجوی قبر عزیزانشان، قبری را دیدند که بر آن نوشته شده بود: «هذا قبر الحسین بن علی بن ابی طالب الذی قتلوه عطشاناً»؛ و کدام شاهدی نزدیکتر از اهل حرم که تا آخرین لحظه لبان خشکیده امام حسین (ع) را به چشم خود دیده بودند. قبر فرزند را که پایین پای پدر دیدند اشک برای «اشبه الناس خَلقاً و خُلُقاً و منطقاً به رسول اللَّه» از دیدهها فرو ریخت. کنار علقمه قبر سقا را که دیدند به یاد دو دست بریده آه از نهادشان برآمد.
● سه روز اشک در ایام اربعین
«فعند ذلک نزلوا کربلاء» کاروان متوقف شد و همه پا بر سرزمین کربلا گذاشتند و تربت بابا را بر دیده نهادند و خودشان را روی قبرها انداختند. مردم حاضر در آنجا به استقبالشان آمدند «و تلاقوا بالبکاء والحزن و اللطم». همه با هم صدا به گریه بلند کردند و بر سر و سینه زدند. بنی هاشم و همراهان جابر از یک طرف و اهل بیت امام حسین (ع) از طرف دیگر عزای غریب کربلا را کنار تربت پاکش بپا کردند.
«جدَّدوا الأحزان و شقَّقوا الجیوب و نشَروا الشُعور و أبدَوا ما کان مکتوماً من الأحزان» : چشمشان که به قبر امام حسین (ع) افتاد آن همه مصیبت که در کربلا اتفاق افتاده بود را به یادشان آورد. این بود که بساط سوگواری و مصیبت را دوباره به راه انداختند. گریبانها را چاک زدند. موها را پریشان کردند. هرچه در دل نگه داشته بودند بیرون ریختند.
اطراف قبر ابی عبداللَّه (ع) حلقه زدند و یاد آن روزها را تازه کردند. یک یک مصیبتها را به زبان میآوردند. مردمی که آنجا بودند و بنی هاشم که آمده بودند و مردمی که از اطراف و اکناف آمده بودند، هم ناله میشدند و صدای گریه بالا میرفت و هر لحظه اوج بیشتری میگرفت.
● چه اشکها که ریخته شد
سه روز کنار قبر سید الشهداء (ع) بساط عزاداری بر پا بود. در این سه روز همچنان به جمعیت عزاداران اضافه میشد، تا آنکه دیدند این گونه عزاداری اهل بیت علیهم السلام برایشان خطرناک است. گفتند: اینان از شدت عزا بر سر و صورت میزنند و موهایشان را پریشان میکنند و گریبان چاک میزنند و صورت و بدنشان را خراش میدهند. لازم است هر چه زودتر از کنار قبر عزیزانشان برده شوند تا کمی آرام گیرند.
● خانم رباب در کربلا ماند
روز چهارم قرار بر حرکت قافله شد. هیچ کدام از اهل بیت علیهم السلام نمیتوانستند از کربلا دل بکنند، اما خانم رباب به خاطر علی اصغرش حال دیگری داشت. شخصاً خجالت میکشید خواستهاش را مطرح کند. کسی را خدمت امام زین العابدین (ع) فرستاد که اگر حضرت اجازه دهند نزد فامیل خود بماند و به زیارت بیاید و کنار بدن عزیزش اباعبداللَّه (ع) عزاداری کند. امام به او اجازه داد.
● خداحافظی با پدر
شترها را آماده کردند، و همچنان که شترها روی زمین نشسته بودند اهل بیت یکی یکی سوار شدند و در کجاوهها نشستند. میخواهند از قبر ابی عبداللَّه (ع) جدا شوند. همین که خواستند حرکت کنند و هنوز شترها از جا بلند نشده بودند، ناگهان یکی از دختران امام حسین (ع) فریاد زد: «ألا إرجعن إلی قبر أبی لِنُوَدِّعه» : «بیایید با قبر پدرم خداحافظی کنیم».
به این نیّت تمام اهل حرم از کجاوهها بیرون آمدند و دور قبر سید الشهداء (ع) حلقه زدند. دختر امام حسین (ع) قبر حضرت را در آغوش گرفت و به شدت گریست تا بیهوش شد و روی قبر افتاد. پس از لحظاتی چشمانش را باز کرد، و خانمها کنار او حلقه زدند.
در آن حال اشعار عجیبی بر زبانش جاری شد که یک بار دیگر صدای گریه بانوان را بلند کرد:
«رَحِلْنا یا أبی بِالرَّغم مِنّا» : بابا، دلمان نمیخواهد برویم ولی به زور ما را میبرند. «ألا فانظر إلی ما حلَّ فینا» : ببین چه بلایی سرمان آمده؟ بعد زمین کربلا را خطاب کرد: «ألا یا کربلا أودَعتَ جِسماً بلا غسلٍ و لا کفنٍ دفیناً» : آی کربلا، جسمی را در خود جای داده ای که بی غسل و کفن دفنش کردند. «ألا یا کربلا أودَعتَ نوراً لبارِ الخلق أجمعینا» : آی زمین کربلا، تو نوری را در خود جای داده ای که از نور خالق خلق است. «ألا یا کربلا أودَعتَ کنزاً و ذخراً القاصدین الزائرینا» : ای کربلا، تو گنج و ذخیره ای را برای قاصدین و زیارت کنندگان در خود جای داده ای.
این گونه با قبر پدر خداحافظی کردند و دوباره سوار شدند. با حسرتی به قبر امام حسین (ع) و قمر بنی هاشم (ع) نگاه کردند و حرکت کردند. «ثم انفصلوا من کربلاء طالبین المدینه» : سپس به قصد مدینه از کربلا حرکت کردند.
● خانم رباب زیر آفتاب
وقتی قافله حرکت کرد خانم رباب تنها آمد و کنار قبر امام حسین (ع) در آفتاب نشست و زاری و ناله و گریه را شروع کرد. هر روز کارش همین بود، و هر چه میگفتند: در سایه بنشین و اشک بریز، قبول نمیکرد. میگفت: آقایم ابا عبداللَّه را زیر آفتاب گذاشتیم رفتیم. غذا و آب کم میخورد. پوست واستخوانی از او باقی مانده بود. آن قدر درآفتاب نشست و عزاداری کرد که بدنش از حرارت آفتاب سوخت.
● کاروان بیرون مدینه
قافله کربلا به مدینه نزدیک شدند. در آنجا امام زین العابدین (ع) دستور دادند قبل از ورود به مدینه در دو سه کیلومتری شهر قافله متوقف شود و خیمهها را برپا کنند. با اینکه نزدیک شهر بودند و میتوانستند به خانههایشان بروند ولی بیرون شهر خیمه زدند و از شترها پیاده شدند.
امام سجاد (ع) بشیر بن جذلم را صدا زدند و فرمودند: میتوانی شعر بگویی؟ برو و خبر شهادت ابی عبداللَّه (ع) را برای مردم مدینه با شعر بیان کن. بشیر سوار شد و به طرف شهر آمد و وارد شهر شد. مردم از حرکت او احساس میکردند خبر خاصی دارد. او به مسجد مدینه رسید و صدایش را بلند کرد واین شعرها را خواند: «یا أهلَ یَثربَ لا مُقامَ لکم بها، قُتِلَ الحسین فأدمُعی مِدرار» : ای اهل مدینه، دیگر برای شما جای ماندن نیست. امام حسین (ع) را کشتند و اشکهای من مثل سیل جاری است. «الجِسمُ مِنهُ بِکربلا مُضَرَّجٌ، وَ الرَّأس منه عَلَی الْقَناهِ یُدار» : جسم او در کربلا به خون آغشته است، و سر او بر سر نیزهها میگردد. «یا أهل یثرب شیخُکم و إمامُکم، و هَل فیکُمو أحدٌ علیه یُغار» : ای اهل یثرب، امام حسین (ع) بزرگ و امام شما بود. آیا کسی بین شما هست که از این مصیبت غیرتش به جوش آمده باشد؟
● به استقبال زینب کبری علیها السلام
کنار مسجد پیامبر (ص) همه جمع شدند تا ببینند بشیر چه میگوید. او با صدای بلند فریاد زد: آی مردم، «هذا علی بن الحسین مع عمّاته و أخواته قد حَلُّوا بساحتکم» : این امام زین العابدین است که با عمهها و خواهرانش بیرون مدینه توقف کردهاند. آن حضرت مرا فرستاده تا به شما خبر دهم که آنجا توقف کردهاند.
با این اعلام بشیر در مدینه، نه تنها مردان بلکه زنان از خانهها بیرون آمدند. همه بر سر و صورت زنان با فریاد «واویلا» از شهر بیرون ریختند. کجا؟ به استقبال اهل بیت امام حسین (ع). مردم رسیدند به آنجایی که محل توقف اهل بیت امام حسین (ع) بود. همین که با زینب کبری و دختران و خواهران امام حسین (ع) رو به رو شدند مصیبت به اوج خود رسید، از یک طرف صدای ناله و گریه خاندان ابی عبداللَّه (ع) و از سوی دیگر صدای بنی هاشم و سایر زنان مدینه برخاست.
همه وارد آن خیمه بزرگی شدند که امام زین العابدین (ع) برای جمع شدن مردم قرار داده بودند و عده زیادی بیرون خیمه ماندند. بشیر خواست خدمت حضرت بیاید و انجام وظیفه خود را خبر دهد، ولی راه نبود. با اسب نتوانست جلوتر بیاید. از اسب پیاده شد و از بین جمعیت پیاده آمد تا خود را به خیمه حضرت نزدیک کرد.
● سخنان امام سجاد (ع)
امام زین العابدین (ع) در خیمه ای که پشت خیمه بزرگ بود تشریف داشتند. حضرت از آنجا به طرف خیمه بزرگ حرکت کردند در حالی که دستمالی در دستشان بود و پی در پی اشکشان را با آن پاک میکردند. پشت سر حضرت خادمی یک صندلی با خود میآورد. آمدند تا آن جایی که مردم جمع بودند. خادم صندلی روی زمین را گذاشت و امام زین العابدین (ع) روی آن نشستند، اما اشک به حضرت مهلت سخن نمیداد. با دیدن حضرت صدای ناله مردم بلند شد. صدای ناله زنان و دختران به آسمان رسید، و مردم از هر طرف شروع به تسلیت گفتن کردند و همچنان صدای گریه بلند بود. امام بعد از مدتی گریه دستشان را بلند کردند و فرمودند: آرام باشید.
مردم آرام گرفتند و حضرت چنین فرمودند: «الحمدللَّه رب العالمین، مالک یوم الدین، بارئ الخلائق أجمعین، الذی بَعُدَ فَارتَفع علَی السموات العُلی و قَرُبَ فَشَهِدَ النَّجوی».
بعد اشاره به ماجرای کربلا کرده فرمودند: «نَحمَدُهُ علَی عَزائمِ الأُموُرِ وَ فَجائِع الدُّهوُر…»: یعنی خدا را شکر میکنیم بر کارهای بزرگ، و فجیعترین فجایعی که در روزگار رخ میدهد و دردی که این فجایع دارد وتلخی ای که این اتفاقات دارد و مصیبت عظیم و مصائب شکننده و کمر شکن که آنها را فرو دادیم و صبر کردیم.
بعد فرمودند: «أیها القوم، إن اللَّه و له الحمد ابتلانا بمصائب جمیله… فی الإسلام عظیمه» : ای جمعیت، خداوند – که او را سپاس باد – ما را مبتلا کرد به مصیبتهای بزرگ و شکستی در اسلام که عظیم بود.
همه منتظر بودند حضرت چه میخواهند بگویند. فرمودند: «قُتِلَ أبوعبد اللَّه و عترته و سُبِیَ نساؤه و صبیته و داروا برأسه فی البلدان…» آی مردم، میدانید چه شده است؟ حضرت اباعبداللَّه و عترتش را کشتند. زنان و دخترانش را اسیر گرفتند. سر مقدسش را در شهرها بر سر نیزهها گرداندند.
بعد فرمودند: «فهذه الرزیَّه التی لا مثلها رزیه! فَأَیُّ رجالاتٍ یَسُرُّونَ مِنْکُمْ بعدَ قَتلِهِ، أم أیَّهَ عینٍ منکم تَحبِسُ دَمعَها؟ أتَضِنُّ بِانهِمالِها؟ فلقد بَکَتِ السَّبعُ الشِّدادُ لِقَتْلِهِ و بَکَتِ الْبِحارُ بِأَمْواجِها» : این مصیبتی است که مثل آن پیدا نمیشود. کدام یک از مردان شما بعد از قتل او خوشحال میشوند؟ دیگر کدام چشم است که بخواهد اشکش را نگه دارد و نگذارد جاری شود؟ آسمانهای هفتگانه بر قتل او گریستند. دریاها با امواجشان، آسمانها با ارکانشان، زمین با پایههایش، درختان با شاخههایشان و حتی ماهیها در اعماق تاریک دریا، ملائکه مقرب و اهل سماوات همگی بر او گریه کردند.
بعد فرمودند: «أیها الناس، أیُّ قلبٍ لایَتَصَدَّعُ لِقَتلِه» : کدام قلب است که برای قتل سید الشهداء نشکند، و کدام قلبی است که برای او ناله نکند؟ یا کدام گوشی است که این مصیبت را بشنود و از چنین خبری وحشت نکند. ای مردم «أصبحنا مُطرَّدین، مُشرَّدین، مزودین، شاسعین عن الأمصار» : ما اهل بیت پیامبر را طرد کردند، ما را در به در کردند، ما را از وطنمان دور کردند، ما را اسیر گرفتند. «من غیر جرم اجترمناه، و لا مکروه ارتکبناه. ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین» : جرمی مرتکب نشده بودیم، کار نامناسبی انجام نداده بودیم، جایی از اسلام را ضربه نزده بودیم. ما درباره پدران اولمان چنین چیزی نشنیده بودیم.
بعد فرمودند: «إنا للَّه وإنا إلیه راجعون من مصیبهٍ ما أعظمها» : عجب مصیبت بزرگی، عجب مصیبت دردناکی، عجب مصیبت فجیعی، عجب مصیبتی که قلب را از هم میشکند. عجب مصیبت فجیعی، عجب مصیبت تلخی. «فعند اللَّه نحتسب ما أصابنا و بلغ بنا إنه عزیز ذو انتقام».
● به طرف قبر پیامبر (ص)
بعد از آن خیمهها را جمع کردند، و جمعیت همراه قافله به سوی مدینه به حرکت درآمدند. بار دیگر بشیر بن جذلم زودتر از مردم حرکت کرد، و همینطور که پیش میرفتند این اشعار را میخواند و مردم ناله میزدند: «جاؤوا برأسک یابن بنت محمد، مترملاً بدمائه ترمیلاً، لا یوم أعظم حسره من یومِهِ أبداً، ولا شبه الحسین قتیلاً، و کأنما بک یابن بنت محمد، قتلوا جهاراً عامدین رسولاً، ویکبِّرون إذا قُتِلتَ و إنما قتلوا بک التکبیر و التهلیلا…»
این اشعار را میخواند تا نزدیک مسجد مدینه شدند. منظره عجیبی در آن لحظات اتفاق افتاد که همه را منقلب کرد. ام البنین و خانمهای بنی هاشم و حتی خانمهایی که راه رفتن برایشان بسیار سخت و مشکل بود، همه به استقبال زینب کبری علیها السلام آمدند. صدای ناله زینب و ام کلثوم (ع) و بقیه را که شنیدند همه منقلب شدند تا جلوی در مسجدِ پیامبر (ص) رسیدند و در آنجا غوغایی بپا شد.
● درد دل زینب کبری علیها السلام با پیامبر (ص)
زینب کبری علیها السلام اشک ریزان آمد و دستهایش را بر دو طرف در مسجد گذاشت. نگاهی به قبر پیامبر (ص) کرد و صدا زد: «السلام علیک یا جداه! إنی ناعیه إلیک ولدک الحسین» : سلام بر تو ای جد بزرگوار! خبر مرگ فرزندت حسین را آوردهام. در آن لحظه صدای ناله بلندی از قبر بلند شد و دوباره صدای ناله مردم بلند شد.
امام زین العابدین (ع) وارد مسجد شد و خود را روی قبر پیامبر (ص) انداخت و سر و صورت خود را بر قبر میکشید و ناله میکرد، و در آن حال اشک از دیدگان حضرت جاری بود. زینب کبری علیها السلام که جلوی در بود وارد مسجد شد و خود را روی قبر انداخت و بیهوش شد. بانوان سراسیمه جلو آمدند و کم کم خانم به هوش آمد.
● به طرف خانه های بنی هاشم
مردم کمک کردند و اهل بیت امام حسین (ع) را به طرف خانه های بنی هاشم بردند. امام زین العابدین (ع) تا چشمش به خانه های خالی افتاد اشک از چشمانش جاری شد، چرا که از این خانهها با سید و مولای خود اباعبداللَّه (ع) حرکت کرده بودند. از این خانهها با قمر بنی هاشم (ع) حرکت کرده بودند. از این خانهها با علی اکبر و قاسم (ع) حرکت کرده بودند. با جوانان بنی هاشم حرکت کرده بودند. اکنون مردانشان شهید شده بودند. در حالی که زین العابدین (ع) و اهل بیت علیهم السلام اشک میریختند، داخل آن خانهها شدند.
با آنکه شهر مدینه در شرایط فوق العاده بود، و فرستاده یزید آنجا بود، ولی پانزده روز تمام مردم مدینه بدون هیچ ترس و واهمه ای مجالس عزای امام حسین (ع) را بر پا کردند. گذشته از این بانوان بنی هاشم و به خصوص حضرت ام البنین علیها السلام برنامه دائمی عزاداری داشتند، که دوست و دشمن را به گریه وامی داشت.
پینوشتها:
مناقب ابن شهر آشوب، 4، ص 263
مثیر الاحزان ابن نما، ص 85
بحار الانوار، ج 45، ص 144، 196، 198، 244
مدینه المعاجز، ج 4، ص 76، 108
شجره طوبی، ج 2، ص 286
لواعد الاشجان، ص 239، 242
عوالم العلوم، ج امام حسین، ص 446
منبع:1 – مناقب ابن شهر آشوب، 4، ص 263