بسم الله الرحمن الرحیم.
السلام علیک یا ابا عبدالله وعلی الارواح التی حلت به فنائک.
خورشید سلام کنان از پس شفق خونین سر بیرون می کشد تاروز تازه ای را بیآغازد. روزی دگرگونه، درگرمنای فراخ این دشت که نینوایش می خوانند، چه خواهد شد مگر؟ که عالمیان از گذشته و آینده چشم بدان دوخته اند، امروز مردی از تبار محمد (ص) با خونش تیغ را در هم می شکند، وندای آزاده طلبیش از فراسوی زمان می گذرد.
هل من ناصراً ینصرنی؟
چیست این کلام واز گلوگاه کدام عزیز تراویده؟ که پس از 1430 سال زنده تر از هر زنده ایست، واژگانش سرشار از عزت نفسی سترگ است که در بستری از مظلومیت، استحاله ای از مردانگی را به رخ می کشد.
تصویری از یک بزرگمرد که در افق تاریخ ایستاده وبزرگوارانه انسان را به آزادگی می خواند.
هل من ناصراً ینصرنی؟
چه شبهایی که تا شبگیر از اعماق وجود، ای کاش کنان در پی لبیک به استمداد این آزاده مرد بوده ایم، دست به سوی افق راست کرده و پس از لختی، آن را با قطره ای اشک به زیر افکنده ایم. به یاد می آوریم که او رفته، او از این رهگذر خرامان گذشته وما اندر نخستین خم این گذر به بنده های زندگی پای بند شده ایم، این کاروان باز نخواهد گشت. قافله سالار راه بلدیست تیز تک ، که به بیراهه نخواهد زد.
بانگ جرس دورتر می گردد وتنها راهی در پس این قافله بر جای مانده. مقصود رسیدن به منزلگاه اوست وما مانده ایم و چه کنم های زندگی وکوله باری از آه و اسف.
آنان که در پس این کاروان راه مقصود در پیش گرفته اند رندانه در پس رسیدن به رفتگانند وآنان که راه را به عبث می روند، طعمه ی گرگان گرسنه اند.
او که بود که چون پرستویی تیز پر از آسمان این قافله گذشت وکاری ناشدنی کرد؟
او که بود که پیامبران نیز دست بر سینه به ارادت حضرت برپای ایستاده اند؟
او که بود که اکنون نیز هست؟
او کیست که چون اسماعیل به قربانگاه می رود؟ اسماعیل باز می گردد واو قربان می شود.
او کیست که چون ایوب صبرش به بوته ی آزمایش کشیده می شود؟
وهر آنچه دارد به یکباره از میان می رود. به ایوب آنچه داشته باز می گردد ، اما او خرسند از رضای دوست، خون حلقوم طفل شش ماهه اش را به آسمان می پاشد که: این فدیه نثار توست.!!!
او کیست که چون عیسی برصلیبش می کشند ونینوایش ، جلجتای دیگر می گردد؟ مسیح ناظر بر مرگ خویش است واو شاهد مرگ عزیزانش وعزیزان شهید مرگ او.
آخ، چیست در پس این شدن ؟ آنگاه که پرده ها فراز شوند از رازش جهانی درحیرت غوطه می خورند.
آری در پس این بزرگی، نامی بزرگ ایستاده ، واو حسین است.
سبط فاتح خیبر، دردانه ی ختم رسل و ناز پرورده ی تک گوهر دامانش، زهرا.
الله اکبر ازاین جلال، کسی با این پیشینه که استادان مکتبش بر منتهای صدر بشریت تکیه داده اند، دردهم محرم سال 61 هجری مسیر تاریخ را دگرگونه می سازد.
محرم الحرام ماهی است که آدمیان خون یکدگر را بر زمین نمی ریزند، وا عجبا، که این قوم ظاله خون خدا را دراین ماه بر خاک تفدیده ی کربلا روان ساختند وچه غریبانه، همانند بابش علی وماننده ی مامش زهرا.
دنیا بر مردان بزرگ تنگنایی کوچک است، آنان که چون حسین در تنگ این دنیا نمی گنجند شهادت را بر می گزینند،که درجوار دوست آرام گیرند. آنان که اهل دلند نیک می شنوند صدای پور علی را از محراب نینوا که فریاد می دارد؛ (فزت ورب الکربلا)
حکایت حسین روایت مرگ آگاهی است ، روایتی که بارها از زبان جدش محمدمصطفی (ص) وپدر گرانمایه اش علی مرتضی (ع) شنیده است. خونی که از خداوند دردشت کربلا بر زمین ریخته شده رودی خروشان گردید تا این داعیه را به امروز برساند.
حسین نقالی چیره دست است وعالم قهوه خانه ای کوچک، از روایتش بوی تشیع می آید، بوی مظلومیت علی وقامت خمیده اش در چاههای نخیلستان کوفه، بوی یاس و پهلوی شکسته ی پاره ی تن رسول الله، بوی غربت و جگر پاره پاره و پیکر تیر آماج حسن.
این بیرق چه فراز وفرودها که بر فرزندان رسول الله ندیده است تا آن که به دست صاحب بر حقش، ولی عصر ارواحنا له الفدا برسد.
حسین در کربلا تکامل تشیع بود، آواز سر بلندی پیروانش که از فراز جای خیزران به گوش جهانیان رسید.
ریشه ی این برخاستن وایستادن را خالق حسین می داند، آخر تنها اوست که با حسین پیش از آنکه گل آدم ابوالبشر را بسرشتند، سخن آغازیده، به حق او وخاندانش است که کائنات را کن فیکون گردانید. تا انسان بر خویش ببالد که چون حسین دارد.
شب گواه مناجات حسین است، راوی ارادت عباس وهمدم ناله های زینب است وشب عاشورا چه راز آمیز شبی است که آبستن محشری چون نهضت حسین است، شب گواهی می دهد که دشت مالامال از زمزمه بود، زمزمه ی کسانی که در دل سیاهش راه گریز در پیش گرفتند، زمزمه ای ابن ذوالجوشن با عباس و درهم دریدن امان نامه، زمزمه ی زینب با طفلان بی خواب وزمزمه ی حسین با معشوق در حاله ای از نور.
ای کاش دیدگانمان را یارای دیدار آن بود که حسین می دید، که بالله از نظاره اش تاب انسان به سر می رسید. حسین در ازل با ساقی از شراب لم یزال نوشیده است وروزعاشورا دلیلی است براین مدعا. اومستانه سماع می کند وهر چه دارد در طلب یار می بخشد، می گردد ومی چرخد تا حرکتش با خالق یکی گردد و عاشق ومعشوق واصل گردند.
قلمم بی تاب از نوشتن است و مرکب وکاغذ در بیان او که فقط اوست چه الکنند . مگر نه آنکه کائنات از انسان بر حسین واقف ترند، پس عجب مدارید اگر قلم بشکافد ومرکب خون گردد.
ساقیا سرخوش باش که امشب حسین به میهمانی توخواهد آمد، به جایگاهی که پیامبران او را لبیک می گویند، ودرکنارش عباس ایستاده.
آنگاه که نام عباس بر لب جاری می گردد، آدمی از عظمت این ماهروی بنی هاشم بی اراده از جای برمی خیزد و از عمق کلام، آب به حلقوم می تراود.
عجبا، که عالمی از سرمستی تو در حیرتند ودراین وادی تنها تویی که فریاد رسی. حکایت عباس عشق وارادت است. او کوهیست در پشت حسین، که هرگاه از اغیار رنجیده خاطرمی شود، عباس را ماوا می داند. وعباس سراسر فروتنی است، گویی به محضر حسین تلمذ می کند، او در پی دوست با بردار همسفر گردیده است واین سفر نامش را جاودان می سازد.
رفتن، پر گشودن است وعباس مرغ این قفس، که بی تاب اذن برادر می طلبد تا کودکان طالب آب را تاب آورد.
عباس به جانب فرات می رود وفرات بی تاب عباس است، این همان آبی است که مهریه ی مادرش زهرا بود واکنون فرزندان زهرا بر سریعه ی فرات، لبانشان چونان کویر است ودیدگانشان همچون دریا.
عباس به جانب علقمه می رود، تا معنای عباس بودنش را بر صفحات خونین این تاریخ رقم زند، می رود تا قلب تشنه ی کودکان را به امید آب سیراب گرداند، می رود اما نگاهش در قفایش بر لبان خشک برادر برجای می ماند، برادری چون حسین که عباس هیچگاه، برادر خطابش ننموده، این حرکت آغاز وصال عاشق ومعشوق است.
این هفتخوانی است که در پیچ و واپیچ هر گذار اکوانی به انتظار ، تیغ صیقل می دهد.
فرات نشینان تشنه ی خونند وهاشمیان تشنه آب.
ای عجوزه ی هزار داماد، ای مادر خدعه که تو را جفا پیشگی، پیشه ی دیرینه است.اگر مردی در سپاهیان سرخ پوش بنی امیه بود، حاشاحاشا که عباس از کشتگانشان پشته می ساخت، و چه ناروا به تیر خدعه ی این نامردان، یمین و یسارش از کف رفت وبر زین اسب خمید.
آخ؛ عباس تو می دانستی که فرزندان ابلیس مکر را بر رزم ارجح می دارند. آنانی که دیدگانشان جز زر نشناسد ودلشان جز زور، همانان که در دستان منحوسشان سنگ قاتلان هابیل، صلیب قاتلان مسیح و شمشیر قاتلان علی است. پس این آغاز برگذشتی بود که از دارالتراب این خاکیان ؟
می بینمت در رقص راهبانه ای که بر پشت زین با مشکلی به دهان، به این سوی و آن سوی می روی و در هر گذر کفتاری دندان تیز کرده تا تکه ای از وجود جواهر آسایت را به کام گیرد و توبا گذشتن از هر گذر پرده ای از اسرار هستی را به زیر خواهی کشید.
بین تو و او تنها یک حجاب مانده وعمود آهنین آخرین خوان این شاهنامه است.
از علقمه آوایی به گوش می رسد، فریاد رسایی که در پسش راز چاهای کوفه وناله های علی پنهان است.
آخ برادر، واین عباس است که از آغوش مولایش حسین به آغوش معشوق می خرامد.
وآنکه درنهایت پای به میدان نهاد خود او بود، او که نور بود وطالب نور و به نور سوگند که تیغ به کف بر سپاهیان تاریکی حمله ور شد؛ لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
شرم بر تو باد خورشید که در کربلا با فرزندان محمد (ص) چنین کردند وتو همچنان روشنی، آنگاه که سرهای بریده را بر نیزه ها دیدی ودر پس کوهسار فرو رفتی تا از دنائت این قوم های های بگریی، گمان نمی رفت که فردا روزی نو را بیآغازی.
از عمق این مصیبت ، کوه تلی از خاکستر می گردد، پس چگونه بود که زنیب بر جای ماند.
آخ، بی بی، تو چه کشیدی آنگاه که بردار زادگانت را در خون تپیده دیدی، چه کردی آنگاه که از مرگ عباس آگه شدی و چه شد آن دم که سر بریده ی برادرت حسین را بر بلندای نیزه یافتی. هروله ات را می بینم که چون هاجر از صفای خیمه گاه به مروه ی تل زینبیه می روی وباز می گردی، آن زمان بر تو چه گذشت که از این دشت بریان برای دخترک حسین خبر شهادت پدر را بردی؟ به خداوند قسم که آدمی را چنین توانی نیست.
زینب غمخوار دل برادر است، او را مادری چون فاطمه معلم بوده که خاتون این دشت گردیده. شهادت مشقی است که درمکتب این خاندان ریشه دوانیده و او پرچم دار نهضتی است که در کربلا به دنیا آمد.
سلام بر تو وبرخاندان پاکت وسلام بر آن سرهای خونین که بر نیزه ها با دیدگانی نیمه باز برحال این ظلمت زدگان ناظرند.
ای سر بریده تو بزرگترین آموزگار انسانی ، که از فراز خیزران به وعظ نشسته ای ، تا به تمامی آدمیان بیاموزی که اگر دین ندارند لااقل آزاده باشند، تو را احیای دین جدت رسول الله فریضه بود وامر به معروف نهی از منکر. لیکن دراین راه هر چه داشتی بخشیدی تا آنان که رهروان راه تواند به خاطر بسپارند که زندگی جز به هدف باطل است وبی هدف مردگی است ، پس در راه حق هر چه داری نثار کن.
چه بسیارند آنان که پس از گذشت هزار و اندی سال به کنکاش نهضت تو برخاسته اند ودر تکاپوی یافتن اسرار پنهان روز دهم تواند، وچه بسیار کسان – از مغرب تا به مشرق – که سرمشق زندگی خویش را با الفبای راه تو رقم می زنند.
تا آنان نیز به واسطه ی حشمت وکرامتت ، بزرگ گردند.
بی شک اگر فرزند خلفت امام عصر (عج) به دنیا نبود، پروردگارت عاشورا را به محشر پیوند می داد. اما آن بقیه الله است که چون پرده از رخ براندازد وچه بسیار اسرار سر به مهر که از تو فاش گردد ومردمان را از آنچه کرده ای هوش از سر برود.
عجب دنیایی اس این محرم وچه محشریست این عاشورا. ای کاش که درون را به معرض نمایان می شد، نه، یاوه می گویم درون اگر درون نبود پس کار هستی به کجا می رفت.
آهای عاشقان به انتظار در افتاده پرده باشید که آنروز خواهید دانست که عاشورا چیست.!!!؟؟
نویسنده : مهدی یزدانی
منبع : راسخون
از مقالات برگزیده ی مسابقه ی روایت محرم