زن در قرآن (3)

زن در قرآن (3)

نویسنده:على دوانى

بلقیس
خداوند به حضرت سلیمان پیغمبر حشمتى موهبت کرده بود که به هیچیک از بندگان برگزیده اش نداده بود(1). سلیمان ، هم پیغمبر خدا بود و هم فرمانرواى بزرگ و مقتدر عصر. روزى سلیمان در حالى که طبق معمول گروه بى شمارى از جنیان و انسانها و پرندگان در صفهاى مشخص ، او را همراهى مى کردند، راهى سفر شد. در آن سفر سلیمان وارد سرزمین ((یمن )) گردید و در بیابانى گرفتار مضیقه بى آبى گشت . به دستور سلیمان ، همراهان در صدد برآمدند تا مگر در آن بیابان سوزان به آبى دست یابند ولى چندان که گشتند دسترسى به آب پیدا نکردند.
شاید علت اینکه خداوند به سلیمان مانند پدرش داوود مقام نبوت و سلطنت هر دو را عطا کرده بود، مادیگرى و دنیاپرستى قوم آنان ((بنى اسرائیل )) بود که مى پنداشتند کسى مى تواند بر آنان حکومت کند که از لحاظ مال و ثروت و جلال و حشمت سرآمد مردمان مصر باشد.
هر گاه سلیمان به سفر مى رفت یا به تخت مى نشست ، سپاهیانى از جن و انس و پرندگان که خداوند مسخر وى کرده بود، پیرامونش را مى گرفتند یا به دنبالش راه مى افتادند.
در آن بیابان گرم و آفتاب سوزان ، سلیمان دید در آنجایى که نشسته است از گوشه اى آفتاب بر او مى تابد. چون به اطراف خود نظر افکند جاى ((هُدْهُد)) را در بالاى سر خود خالى دید.
سلیمان مى خواست هدهد را که در میان پرندگان شامه خاصى براى یافتن آب ولو از مسافت دور داشت ماءمور کند تا هر طور شده او را در آن بیابان از وجود آب آگاه سازد ولى چون جاى او را خالى دید گفت : ((آیا هدهد هست و من نمى بینم یا از غایبان است ؟ اگر او در این لحظه حساس (بدون جهت ) غیبت کرده باشد به سختى کیفر خواهم داد یا براى عبرت دیگران سر از تنش جدا مى سازم مگر اینکه براى غیبت خود عذرى موجه بیاورد(2))).
خداوند به پرندگان مانند دیگر اصناف جانداران الهام کرده بود که باید تحت فرمان سلیمان پیغمبر باشند و از فرمانش سرپیچى نکنند. به همین جهت نیز سلیمان هدهد را در صورت غیبت غیر موجه ، مقصر مى دانست . این معنا موهبتى بود که از جانب خداوند فقط به حضرت سلیمان داده شده بود به طورى که نه قبل از وى سابقه داشت و نه بعد از او نظیر پیدا کرد.
دیرى نپایید که هدهد آمد و به سلیمان گفت : ((من پى به موضوعى برده ام که تو – پیغمبر خدا – با همه شکوه و جلال و علم و اطلاعى که دارى از آن بى خبرى ! من از قلمرو ((سبا)) مى آیم و خبرى مقرون به حقیقت و یقین آورده ام (3))).
((من در آن شهر زنى را دیدم که بر مردم آنجا حکومت مى کند و برایش ‍ همه گونه وسائل وقدرت وتجمل فراهم است .اوبه خصوص تختى عظیم دارد)).
((من دیدم که آن زن و افراد مملکت او به جاى پرستش خداوند جهان در برابر خورشید سر به خاک نهاده و آفتاب مى پرستند. شیطان هم شرک به خدا و کار نامعقول آنان را در نظرشان جلوه داده و از راه حق و صواب بازداشته است ، به همین علت هم از راه راست بازمانده اند(4))).
((شیطان آنان را فریب داده است تا خدایى که هر راز پنهان در آسمانها و زمین را آشکار مى سازد و از آنچه مردم نهان مى دارند یا آشکار مى سازند، آگاه است ، پرستش نکنند. خدایى که جز او خدایى نیست ، خدایى که دارنده جهان آفرینش است (5))).
((هدهد)) علت غیبت خود را این طور گزارش داد که در پى جستجوى آب ، به شهر ((ماءرب )) پایتخت ((قوم سبا)) در یمن رسیده و دیده است که ((بلقیس )) ملکه سبا با شکوه و جلال هر چه تمامتر در حالى که بر تختى عظیم جلوس کرده است بر مردم یمن حکم مى راند و خود مردم سبا نیز آفتاب پرست مى باشند.
بنابراین ، هدهد در انجام وظیفه کوتاهى نکرده بود و عذر موجه داشت ؛ زیرا اگرچه با همه کوششى که به عمل آورده بود، آبى نیافته بود ولى در عوض ‍ خبرى مهم آورده و بر امرى بزرگ آگاهى یافته بود.
سلیمان پس از استماع گزارش هدهد گفت : ((خواهیم دید که راست مى گویى یا از دروغگویانى ؟)) سپس دستور داد نامه اى براى بلقیس ملکه سبا بنویسند و چون نامه مهیا شد، هدهد را مخاطب ساخت و گفت : ((هم اکنون این نامه را ببر – و در حالى که بلقیس با مشاوران خود تشکیل جلسه داده است – در مجمع آنان ، بیفکن آنگاه از ایشان کناره بگیر و ببین با خواندن آن به چه نتیجه اى مى رسند(6))).
هدهد نامه سلیمان را گرفت و روانه قلمرو سبا شد و چون در بالاى سر بلقیس و مجمع او قرار گرفت ، نامه را درست به دامن او افکند، سپس به گوشه اى رفت و گوش داد تا ببیند پس از مطالعه چه تصمیمى خواهندگرفت .
بلقیس ، نامه را گشود و خواند، سپس رو کرد به مشاورانش و گفت : ((اى حاضران مجلس ! نامه اى گرانقدر به سوى من افکنده شد. این نامه از سلیمان است و مضمون آن چنین است : به نام خداوند بخشنده مهربان . بر من برترى مجویید و همه تان به نزد من بیایید و خود را تسلیم کنید))
سپس بلقیس به مشاوران خود گفت : ((اى حاضران مجلس ! بگویید تکلیف من چیست ؟ من هیچ تصمیم قاطعى نمى گیرم مگر اینکه قبلا شما نظر خود را اظهار کنید)).
مشاوران بلقیس گفتند: ((ما داراى نیروى کافى و نفرات جنگجو هستیم . در عین حال اختیار ما به دست تو است ، ببین تا چه پاسخى خواهى گفت )).
بدینگونه وزراى بلقیس امر جنگ و صلح را به عهده ملکه خود محول کردند و آمادگى خود را نیز براى جنگ اعلام داشتند.
بلقیس گفت : ((آنچه من مى دانم این است که در صورت اعلان جنگ و شکست ما، پادشاهان فاتح وقتى به عزم جنگ وارد شهرى یا کشورى مى شوند، نظام شهر و مملکت را در هم ریخته و عزیزترین افراد کشور را به صورت خوارترین آنان در مى آورند. آرى آنان این کار را خواهند کرد. من به جاى اعلان جنگ ، هدیه اى براى آنان مى فرستم تا ببینم فرستادگانم با چه تصمیمى از جانب سلیمان بر مى گردند(7))).
آنگاه بلقیس جعبه اى محتوى یک دانه گوهر گرانبها براى سلیمان فرستاد و به مشاوران خود گفت اگر سلیمان پیغمبر خدا باشد ما توانائى جنگ با او را نداریم و چنانچه پادشاه باشد، هدیه ما را مى پذیرد و با این قدرت و نفرات بر او پیروز خواهیم شد.
هدهد که در گوشه سقف قرار گرفته بود و سخنان آنان را مى شنید، موضوع را به سلیمان گزارش داد. وقتى فرستادگان بلقیس نزد سلیمان رسیدند و هدایا را به او تسلیم کردند، سلیمان که مى دید بلقیس و اطرافیانش به جاى اینکه تسلیم شوند و به خدا ایمان آورند، آن طور با وى رفتار کردند، سخت برآشفت .
همینکه فرستادگان بلقیس به حضور سلیمان رسیدند، سلیمان به آنان گفت : آیا مى خواهید نظر مرا با مال دنیا جلب کنید؟ اگر این قصد را دارید بدانید که ((آنچه خدا به من داده است از آنچه شما دارید بهتر و بیشتر است . شمایید که از این هدیه خود شادى مى کنید))؛ زیرا شما فقط به ظواهر دنیا مى نگرید و از آنچه در ماوراى عالم ماده و مظاهر جهان است غافل مى باشید.
سپس به فرستادگان بلقیس گفت : ((برگردید به سوى آنان (بلقیس و مشاورانش ) و هدایاى خود را نیز ببرید و به آنها بگویید: من سپاهى به سوى آنان گسیل مى دارم که قادر نباشید در مقابل آن مقاومت کنید و آنان را با ذلت و خوارى از مملکت سبا بیرون خواهم کرد(8))).
پس از رفتن فرستادگان بلقیس ، سلیمان رو به حاضران درگاه کرد و گفت : ((اى حاضران درگاه ! کدامیک از شما مى توانید تخت بلقیس را پیش از آنکه آنان نزد من بیایند و تسلیم شوند حاضر کنید؟(9))).
((عِفریت )) که از سرکرده هاى جن بود گفت : ((من آن را پیش از آن که تو از جایت برخیزى خواهم آورد. آرى من این کار را مى کنم و بر آن هم قادر و امین هستم (10))).
به دنبال آن ((آصف بن برخیا)) وزیر حضرت سلیمان که ((بهره اى از علوم کتاب آسمانى داشت گفت : من قادرم آن را پیش از آنکه مژه بر هم بزنى بیاورم (11))). در این مسابقه ((آصف بن برخیا)) برنده شد.
((همینکه سلیمان دید تخت بلقیس را آورده اند و نزد او نهاده اند)) زبان شکرگزارى گشود و گفت : ((این از موهبت خداى من است )) خدا این نعمت و موهبت را به من داده است ((تا مرا بیازماید که آیا پاس نعمت او را نگاه مى دارم یا کفران نعمت خواهم کرد)).
سپس گفت : ((هر کس پاس نعمت خدا را نگاهداشت ، سود آن به خود وى باز مى گردد و هر کس ناسپاسى کند، زیانى به خدا نمى رساند)) بلکه زیان آن به خود وى مى رسد ((زیرا خداى من نسبت به شکر بندگان بى نیاز و در عین حال نسبت به آنان کریم است (12))).
قبل ازآنکه بلقیس به حضور سلیمان بار یابدسلیمان گفت :((شکل تخت او را دگرگون سازید تا ببینم وقتى که آمد، درک و هوش لازم را دارد که امیدوار باشیم ایمان خواهدآوردیااز کسانى است که امیدى به هدایت آنان نیست (13))).
((وقتى بلقیس آمد به وى گفت : آیا تخت تو بدینگونه بوده است ؟ بلقیس ‍ گفت : مثل اینکه همان است ! سپس از تماشاى آن در دربار سلیمان مات و مبهوت شد. وقتى بلقیس پى برد که آن کار شگفت انگیز را ماءموران سلیمان انجام داده اند گفت : پیش از این از قدرت سلیمان و حشمت او آگاه بودیم و این حقیقت را اعتراف داشتیم (14))).
به دستور سلیمان کاخى از آبگینه براى سکونت بلقیس ساختند و چون کاخ آماده شد به بلقیس گفتند: ((به کاخ درآى ! هنگامى که بلقیس صحن کاخ را دید پنداشت که آنجا را آب گرفته است . به همین جهت دامن خود را بالا کشید ولى در این هنگام سلیمان گفت : نه ، این آب نیست بلکه صحن آن از آبگینه ساخته شده است )).
پس از آنکه بلقیس کاملا پى به عظمت و شکوه سلیمان برد و او را داراى نیروى مافوق بشرى یافت و سخت تحت تاءثیر شخصیت او قرار گرفت ، ایمان آورد: ((گفت : پروردگارا! من در گذشته به خود ظلم کردم و اینک با سلیمان به تو خداوند جهانیان ایمان مى آورم (15))).

مریم و مادرش حنّه
داستان حضرت مریم در قرآن مجید یکى از شگفت انگیزترین و جالبترین داستانهاى قرآنى است . ولادت او و سرگذشت مادرش و ماجراى حامله شدن خود وى که دوشیزه بود و آوردن پسرى به نام ((عیسى )) پیغمبر خدا، داستانى شنیدنى و بى نظیر است که در قرآن مجید آمده است .
خداوند داستان آنان را به تفصیل در قرآن سوره مریم شرح داده است . اینک خلاصه آن داستان به موجب آیات سوره آل عمران و سوره مریم و تفسیر آن :
مادر مریم ((حَنِّه )) یا ((حنا)) سالها بود که با ((عمران )) از بزرگان و روحانیون محترم آل یعقوب ازدواج کرده بود ولى از او فرزندى نیاورد. مدتها گذشت اما انتظار او به جایى نرسید. سرانجام رو به درگاه خدا آورد و دست تضرع و التجا برداشت .
((زن عمران گفت : پروردگارا! من نذر کرده ام که آنچه را در شکم دارم (وقتى متولد شد) آزاد بگذارم (تا خدمتکار خانه تو باشد) پس تو این نذر را از من بپذیر که مى دانم شنوا و دانایى (16))).
در آن روز بیت المقدس معروف به ((هیکل )) بود. ساختمان این معبد را حضرت داوود آغاز کرد و فرزندش سلیمان به اتمام رسانید. در کنار همین معبد بود که در دوران اسلامى ((مسجد اقصى )) یا ((بیت المقدس )) ساخته شد.
سرانجام ، دعاى مادر مریم که از بانوان پاک سرشت بود مستجاب شد و احساس کرد که آبستن شده است . به همین جهت وقتى وضع حمل کرد و دید که نوزاد دختر است و پسر نیست گفت : خداوندا! من که دختر زاییدم ؟! (چون منتظر پسر بود) ولى خدا بهتر مى دانست که آنچه زاییده بود چه دختر پاک سرشتى است . مادر مریم پنداشت که براى خدمت در خانه خدا، پسر به مانند دختر نیست از این رو گفت : ((من او را مریم (17) نامیدم و او و فرزندش را از شرّ شیطان مطرود در پناه تو قرار دادم (18))).
مادر مریم مى دید که باید به نذر خود عمل کند. با اینکه مریم دختر بود او را به عنوان ((دختر عابده )) تقدیم خانه خدا کرد.
((خدا هم مریم را به وجهى نیکو قبول کرد و به خوبى پرورش داد و چون پدر مریم پیش از ولادت او از دنیا رفته بود از این رو مادرش او را که طفلى خردسال بود آورد و به متولیان خانه خدا سپرد تا نذر او را براى خدمتگزارى خانه خدا بپذیرند)).
متولیان بیت المقدس که از بزرگان و روحانیون عالى مقام بنى اسرائیل بودند بر سر کفالت مریم با هم به نزاع پرداختند. سرانجام تصمیم گرفتند قلمهاى خود را به آب اندازند تا قلم هر کدام به روى آب آمد، به حکم قرعه کفالت مریم دختر عمران مرد نامى و محترم شهر، با او باشد و این افتخار در خانه خدا نصیب او گردد.
در آن میان تمام قلمها به زیر آب رفت و تنها قلم زکریا به روى آب آمد. بدینگونه زکریا(که شوهرخاله مریم بود)کفالت و سرپرستى اورابه عهده گرفت .
در بیت المقدس اطاقکى در جاى بلندى در اختیار مریم نهادند و زکریا به مراقبت از وى همّت گماشت .
با اینکه غذا و مایحتاج مریم به عهده زکریا بود، مع الوصف ((چند بار زکریا سر زده به دیدن مریم آمد و دید که غذاى بهشتى در مقابل مریم نهاده اند)) و او مشغول خوردن آن است !
((زکریا گفت : اى مریم ! این غذا را از کجا براى تو آورده اند؟ مریم گفت : آن را از جانب خدا آورده اند، خدا به هر کس بخواهد بى حساب روزى مى دهد(19))).
زکریا متوجه شد که مریم سخت مورد لطف و عنایت خداست . مریم سالها در خانه امن خدا و تحت کفالت و نظارت حضرت زکریا پیغمبر خدا به سر برد. او هم اکنون دخترى بالغ است و با قد کشیده واز نظر ظاهر و باطن بهترین دختران عصر مى باشد. او در همان بلندى در اطاقک خود به سر مى برد، در اوقاتى که مردان بیرون مى رفتند پایین مى آمد و مشغول جاروب کردن خانه خدا و گردگیرى نقاط آن مى شد.
روزى در اطاقک خود نشسته بود که ((فرشتگان آمدند و به وى گفتند: اى مریم ! فرمانبردار خدا باش و سجده کن و با خاضعان در پیشگاه خدا خضوع کن (20))).
روز دیگر باز فرشتگان نازل شدند و گفتند: ((اى مریم ! خدا تو را بشارت مى دهد به مولودى که نامش مسیح (21) عیسى بن مریم است و در دنیا و آخرت آبرومند خواهد بود و از مقربان الهى است (22))).
((او در گهواره مانند روزى که بزرگ خواهد شد، با مردم سخن خواهد گفت ، و یکى از بندگان شایسته خداوند مى باشد(23))).
((مریم گفت : خدایا! چگونه ممکن است من صاحب پسرى شوم و حال آنکه بشرى با من تماس نگرفته است . فرشته گفت : با این وصف خدا این کار را خواهد کرد و آنچه را بخواهد مى آفریند. وقتى خدا فرمانى صادر کند (و چیزى را اراده نماید) همینکه بگوید: بشو، مى شود(24))).
دنباله داستان را در سوره مریم بخوانید که خداوند ماجراى حامله شدن مریم دوشیزه نمونه و پاک سرشت عصر را شرح مى دهد: ((اى پیغمبر! به یادآور داستان مریم را هنگامى که از کسانش کناره گرفت و به نقطه اى در مشرق جایگاه خود رفت در آنجا او پرده اى کشید و دور از چشم آنها مشغول آبتنى شد.
درست در همین هنگام ما روح القدس را به سوى او فرستادیم . روح القدس ‍ مانند انسانى معتدل و خوش ترکیب در مقابل او مجسم شد. چون مریم آن انسان زیبا و خوش قامت را دید، گفت : من به خدا پناه مى برم و ازاو مى خواهم که توازاوبترسى و مردى پارساباشى و گمان بددرباره من نبرى !
روح القدس فرشته الهى گفت : نه ، من بشر نیستم ، من فرستاده خداى تواءم و آمده ام تا از جانب خدا کودکى پاک سرشت به تو موهبت کنم .
مریم گفت : چگونه ممکن است من بچه اى داشته باشم و حال آنکه بشرى با من تماس نگرفته است و زناکار هم نبوده ام ؟
فرشته گفت : با این وصف خداوند اراده کرده است که این کار جامه عمل بپوشد. فرشته افزود خدایت مى گوید این کار براى من که خداى تو هستم آسان است (و مسئله مشکلى نیست ) ما او را نشانه اى از قدرت نمایى خود براى مردم قرار مى دهیم و رحمتى از جانب خود مى دانیم و در هر صورت باید بدانى که این کار انجام گرفته است (25))).
با همین تجسم روح القدس در مقابل مریم که دوشیزه اى باوقار و جوان و در آن لحظه با بدن لخت مشغول آبتنى بود و گفتگویى که میان او و فرشته الهى رد و بدل شد، مریم که خود را برهنه و در یک قدمى جوانى زیبا و متناسب مى دید، تکان سختى خورد و حالت قاعدگى پیدا کرد.
همین معنا موجب شد که به طرز اسرارآمیزى و برخلاف موازین طبیعى و دانش طبیعى و فقط با اراده و خواست الهى آبستن شود. چیزى که براى نخستین بار اتفاق مى افتاد و بعد از او هم در جهان اتفاق نیفتاده است . این فقط یک معجزه بود و خواست خداوند؛ زیرا اراده خداوند بالاتر از موازین طبیعى و قوانین علمى و محاسبات ماست .
مریم با روح و اراده خداوند حامله شد و همین احساس حاملگى او را به محل دورى کشاند. در آنجا درد زاییدن به سراغ او آمد و به درخت نخلى پناه برد.
او که مى دید دوشیزه اى دست نخورده آبستن شده است و یک لحظه دیگر وضع حمل مى کند بقدرى هراسان شد که گفت : ((اى کاش ! پیش از این واقعه مرده بودم و از خاطره ها فراموش شده بودم . درست در همین هنگام از زیر درخت نخلى خشکیده صدایى آمد که : اى مریم ! غمگین مباش ! خدایت از زیر پایت چشمه آبى جارى ساخته است و این را نشانه لطف خود درباره تو قرار داده است .
اى مریم ! شاخه درخت نخل را (که سبز و بارور شده است ) تکان ده تا رطب تازه فرو افتد. سپس از آن رطب تازه بخور و چشمت روشن باشد. اگر پس از وضع حمل بدخواهان یهود زاییدن و بچه دار شدن تو را بهانه کردند و دیدى که درباره آن سؤ ال مى کنند، به آنان بگو: من براى خدا نذر کرده ام روزه بگیرم ، بنابراین با کسى سخن نمى گویم (26))).
به دنبال آن ، مریم زایید و عیسى نوزاد زیباى خود را پاک و پاکیزه و پیچیده در قنداق ، در بغل گرفت و به میان قوم آمد، شهرى که این ماجرا در آن به وقوع پیوست ((ناصره )) واقع در فلسطین بود که امروز هم هست و به زادگاه حضرت عیسى معروف است . چون عیسى در ((ناصره )) متولد شد، خود او را ((عیساى ناصرى )) مى گفتند و به همین علت هم پیروانش را ((نصرانى )) یا ((نصارا)) مى خوانند.
مریم که خود از اولاد یعقوب یعنى دودمان بنى اسرائیل و قوم یهود بود، همینکه با آن کیفیت و حال و وضع ، نوزاد را به بغل گرفته و به میان قوم خود آورد، گفتند: اى خواهر هارون ! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت سابقه بدکارى داشته است تو که دختر هستى این بچه را از کجا آورده اى ؟ مریم با الهام غیبى اشاره به نوزاد کرد که از خود وى جویا شوید. گفتند: چگونه با نوزادى که در گهواره (قنداق ) است سخن بگوییم ؟(27))).
در هیمن لحظه عیساى نوزاد گفت : ((من بنده خدایم و (معانى ) کتاب آسمانى به من داده شده و خدا مرا پیغمبر نموده است و هر جا باشم پر برکت قرار داده و سفارش کرده است که تا زنده ام نمازگزارم و زکات بدهم . و سفارش کرده است که نسبت به مادرم نیکوکار باشم و ستمگر و سنگدل نباشم .
درود بر من روزى که متولد شدم و روزى که مى میرم و روزى که زنده مى شوم )).
خداوند شخصیت مریم را در آیه آخر سوره تحریم بدینگونه بازگو مى فرماید:((مریم دختر عمران نمونه کامل یک فرد با ایمان بود.رحمش پاک و ما روح خود را در آن دمیدیم . او سخنان خداى خود و کتب او را تصدیق داشت و شخصا نیز از بندگان فرمانبردار خداوندبود)).

همسر ابولهب
((امّ جمیل )) همسر ابولهب و خواهر ابوسفیان بود. مى دانیم که ابوسفیان مالدار معروف بنى امیه و شخص با نفوذ مکه بود و در اظهار عداوت نسبت به پیغمبر اسلام شهرت داشت . ابولهب نیز عموى پیغمبر اسلام و یکى از ده پسر عبدالمطلب ، سرسخت ترین دشمنان پیغمبر و مسلمانان بود.
ابولهب با اینکه از خاندان نجیب هاشم بود، مع الوصف بر اثر همنشینى با افراد فاسد قریش یعنى سران مشرک مکه و تماس دائم با آنها رنگ جماعت به خود گرفته بود. این مرد زردانبوى بد دهن ، هتّاک و جسور، در میان مشرکان مکه بیش از همه نسبت به برادرزاده اش پیغمبر اسلام خصومت مى ورزید و او را مى آزرد.
زن او ((ام جمیل )) هم زنى بدسرشت و کینه توز بود. خانه آنان در همسایگى پیغمبر قرار داشت . هر خبرى که از برادر زاده شوهر خود پیغمبر اسلام مى شنید، آن را به اطلاع مشرکان مى رسانید.
ام جمیل ، علاوه بر این ، شوهرش او را وا مى داشت تا به پیغمبر آزار بیشتر برساند. او حتّى نام پیغمبر را عوض کرده بود و مى گفت : به او نگویید ((محمّد)) بلکه بگویید ((مُذَمّم ))!!
وقتى این خبررابه پیغمبردادند،فرمود:خداخواسته است نام مراازدهان این زن بیندازد تا هر ناسزایى که مى گوید،به ((مُذَمّم ))بگوید،من که ((مُذَمّم ))نیستم !
ام جمیل ، شبها خار و خاشاک و هیزم مى آورد و در نقطه اى که محل عبور پیغمبر بود مى ریخت تا از این راه به حضرت صدمه بزند.
شوهر او ابولهب هم داوطلب شده بود که مال و ثروت خود را در راه مبارزه با پیغمبر صرف کند و این کار را هم مى کرد.
ام جمیل از هر گونه شرارت و سخن چینى و جسارت نسبت به پیغمبر خوددارى نداشت و عواقب سوء آن را هم به گردن مى گرفت .
این زن شریر همینکه پیغمبر را مى دید، از گفتن هر سخن زننده و هر گونه فحاشى به حضرت خوددارى نمى کرد.
ابولهب نیز بارها همینکه نگاهش به پیغمبر مى افتاد، او را دنبال مى نمود و خاک و سنگریزه به طرف آن برگزیده خدا پرتاب مى کرد.
داستان این مرد و زن بى ادب نگونبخت بد زبان در قرآن مجید، سوره ((ابولهب )) آمده است . این سوره ولو بسیار کوتاه و آنچه درباره ابولهب و زنش ‍ مى گوید مختصر است ولى با این وصف ، همین سوره کوتاه بیان کننده داستانى طولانى و نقل مختصر آن ، گویاى شرح مفصلى از اعمال ناهنجار و رفتار زشت این دو عنصر پلید و رسواست .
خداوند در سوره ((ابولهب )) مى فرماید: ((تباه باد دستهاى ابولهب (که خاک و سنگ به طرف پیغمبر مى ریزد) تباه باد دستهاى او. مال و ثروتى که او اندوخت و آنچه کسب کرد، او را از کیفر فردا و عذاب دوزخ بى نیاز نکرد. به زودى مى چشد آتشى را که داراى شراره است . زن او که هیزم جمع مى کند (تا بر سر راه پیغمبر بریزد، فرداى قیامت نیز هیزم کش جهنّم است ) و ریسمانى از آتش به گردن دارد(28))).

زنى که به خدا شکایت کرد
((اوس بن صامت )) با دخترعمویش ((خَوله )) ازدواج کرده بود. آنان در شهر خود ((مدینه )) باهم زندگى مى کردند و یکدیگر را سخت دوست داشتند. اوس به واسطه تنگدستى و پریشانى ، مردى تندخو و کم حوصله شده بود.
روزى اوس به همسرش نزدیک شد تا خواسته مشروع خویش را برآورده سازد ولى زن امتناع ورزید و به تمنّاى شوهرش روى خوش نشان نداد. اوس ‍ هم خشمگین شد و زنش را ((ظِهار)) کرد و گفت : تو نسبت به من به منزله مادرم هستى . ولى بعد، از گفته خود پشیمان شد.
((ظِهار)) نوعى از طلاق زن در زمان جاهلیت بود(29) و تا آن موقع منعى از اسلام درباره آن نرسیده بود. ظهارى که ((اوس بن صامت )) کرد، نخستین ظهارى بود که در اسلام به عمل آمد.
((اوس )) به زن خود گفت : ((تصور مى کنم تو بر من حرام شده اى . برو حکم آن را از پیغمبر سؤ ال کن و اگر راهى بر حلال شدن مجدد تو نباشد، نباید دیگر به خانه برگردى !)).
((خوله )) هم نزد پیغمبر آمد و گفت : یا رسول الله ! شوهر من اوس بن صامت ، وقتى که من جوان و داراى مال و ثروت و عشیره بودم ، با من ازدواج کرد ولى بعد از آنکه ثروتم از دست رفت و جوانیم زایل شد و بستگانم پراکنده شدند با من ((ظهار)) کرد و بعد هم پشیمان شده است ، آیا راهى هست که ما را دوباره با هم پیوند دهد؟
پیغمبر فرمود: آنچه من مى دانم این است که تو بر شوهرت حرام شده اى . ((خوله )) گفت : یا رسول الله ! به خدایى که قرآن بر تو نازل کرده است ، شوهرم نام ((طلاق )) را به زبان نیاورد. او پدر فرزندان من است و من او را از همه کس ‍ بیشتر دوست دارم .
پیغمبر فرمود: با این وصف تو بر او حرام شده اى و چیزى هم در این باره از جانب خداوند به من نرسیده است که بتوانم تو را راهنمایى کنم .
((خوله )) خواست باز هم چیزى بگوید ولى پیغمبر فرمود: تو بر او حرام شده اى و نمى توانى با وى سخن بگویى و تماس بگیرى .
وقتى ((خوله )) وضع خود را چنین دید، سخت اندوهگین شد، به گونه اى که از روى ناچارى گفت : خدایا! از بى کسى خود و دورى از شوهرم و آنچه بر سر خودم و بچه هایم آمده است ، به تو شکایت مى کنم . خدایا! از بدبختى و تنگدستى و پریشانیم به تو شکایت مى کنم . خدایا! چیزى به زبان پیغمبرت درباره من نازل کن !
آنگاه سخت گریست و شیون کنان گفت : پروردگارا! از فقر و تنهائى خودم و بى سرپرستى کودکانم که اگر به شوهرم بسپارم تلف مى شوند و چنانچه نزد خود نگاهدارم از گرسنگى مى میرند، به تو شکایت مى کنم . سپس سرودستها را به سوى آسمان بلند کرد و ناله سر داد.
تمام زنان و کسانى که در خانه پیغمبر بودند و مجادله وگفتگوى او را با پیغمبر مى شنیدند، به حال او رقّت برده و سخت گریستند.
موقعى که ((خوله )) به خانه پیغمبر آمد و با حضرت ((مجادله )) مى کرد پیغمبر مشغول شستن سر خود بود و عایشه یکى از زنان پیغمبر در شستن سر، به حضرت کمک مى کرد. پیغمبر از وضعى که براى ((خوله )) پیش آمده بود سخت ناراحت بود.
((خوله )) بار دیگر رو کرد به جانب پیغمبر و گفت : یا رسول الله ! خدا مرا فداى تو گرداند، فکرى براى من کن ! عایشه گفت : اى خوله ! سخن خود را کوتاه کن و دست از مجادله و زبان درازى بردار،نمى بینى پیغمبرچه حالى دارد؟
در همان موقع به پیغمبر وحى مى شد و حضرت آرام بود و گوش به وحى الهى یعنى نزول سوره مجادله فراداده بود. بعد از اعلام وحى که پیغمبر حالت عادى خود را باز یافت تبسّمى کرد و فرمود: عایشه ! این زن چه شد؟ عایشه گفت : اینجاست یا رسول الله ! پیغمبر رو کرد به خوله و فرمود: برو شوهرت را بیاور. وقتى شوهر ((خوله )) آمد پیغمبر وحى آسمانى را که آیات اول سوره مجادله راجع به حکم ((ظهار))دراسلام بود،بر وى تلاوت فرمود.
خداوند در آغاز سوره ((مجادله )) مى فرماید: ((به نام خداوند بخشنده مهربان . خداوند گفتار آن زن را که با تو – اى پیغمبر – درباره شوهرش مجادله کرد و شکایت به خدا برد، شنید. خداوند گفتگوى شما را مى شنود، خداوند شنوا و بیناست .
افراد شما مسلمانان که با زنان خود مظاهره مى کنند (با این سخن ) زنان ایشان مادران آنان نخواهند شد. مادرانشان کسانى هستند که ایشان را زاییده اند. مردان مسلمان با اداى این سخن (ظهار) سخنى زشت و بیهوده مى گویند. این را بدانید خدا آن را مى بخشد و از آن در مى گذرد.
کسانى که زنان خود را ((ظهار)) مى کنند (و بعد پشیمان مى شوند) و مى خواهند سخنان خود را برگردانند، پیش از آنکه با آنان تماس بگیرند، باید بنده اى آزاد کنند. این پندى است که خداوند به شما مى دهد و از آنچه انجام مى دهید خبر دارد.
اگر کسى بنده اى نیافت که آزاد کند، باید دو ماه متوالى قبل از تماس (با زن خود) روزه بگیرد. اگر نمى توانند دو ماه روزه بگیرند، باید شصت فقیر را اطعام کنند تا بدینگونه ایمانتان به خدا و پیغمبر محفوظ بماند. اینها حدود و احکام الهى است – که باید آن را معمول داشت – و اگر کسانى کفر ورزند – و از پذیرش آن سر باز زنند – کیفرى دردناک خواهند دید(30).
وقتى عایشه ، سوره مجادله را که راجع به گفتگوى ((خوله )) با پیغمبر بود و همان موقع نازل شد، شنید، گفت : آفرین بر خدایى که همه صداها را مى شنود. این زن با پیغمبر صحبت مى کرد و با اینکه من در گوشه خانه بودم و صداى او را مى شنیدم ، بعضى از کلمات او را نتوانستم بشنوم ولى خداوند
همه آن را شنید و به آن پاسخ داد!
پس از نزول این آیات ، پیغمبر ((اوس بن صامت ))، شوهر ((خوله )) را احضار کرد و فرمود: به فرمان خداوند، چون همسرت را ((ظهار)) کرده و پشیمان شده اى ،باید یکى از این سه کار را انجام دهى تا بتوانى به زن خود رجوع کنى:
1 – آیا قدرت دارى برده اى را به عنوان کفاره ظهار آزادکنى ؟
اوس بن صامت گفت : نه یا رسول الله ! قیمت برده زیاد است و من طاقت آن را ندارم ؛ زیرا در آن صورت باید تمام هستى خود را از دست بدهم چون من مردى تهیدستم .
2 – آیا مى توانى دو ماه متوالى روزه بگیرى ؟
اوس بن صامت گفت : یا رسول الله ! به خدا اگر من سه روز چیز نخورم بیناییم را از دست مى دهم و از آن مى ترسم که چشمم کور شود.
3 – آیا استطاعت دارى شصت گرسنه را طعام دهى ؟
اوس بن صامت گفت : نه به خدا اى پیغمبر! مگر این که خود شما در این خصوص به من کمک کنید!
پیغمبر فرمود: من پانزده صاع خرما (هر صاع تقریبا سه کیلو بوده است ) به تو مى دهم و دعامى کنم که خداوندبه آن برکت دهدتابه شصت فقیربرسد.
سپس پیغمبر آن مقدار خرما را به او بخشید و اوس بن صامت هم آن را به عنوان کفّاره به شصت فقیر داد. بدینگونه زنش ((خوله )) بر وى حلال شد و بار دیگر زندگى خود را از سر گرفتند.
سالها بعد از این ماجرا روزى عمربن خطاب در ایّام خلافتش ، از کنار ((خوله )) گذشت . خوله گفت : عمر! بایست ! عمر هم ایستاد. سپس به وى نزدیک شد و به سخنانش گوش داد. خوله مدتى عمر را نگاهداشت و سخنان تندى به وى گفت !
از جمله گفت : اى عمر! به خاطر دارم که به تو ((عُمَیره )) مى گفتند و در مکّه و بازار ((عُکاظ)) با عصبانیت از کنیزان برده مراقبت مى کردى . دیرى نپایید که موسوم به ((عمر)) شدى (31). بعد هم چیزى نگذشت که تو را ((امیرالمؤ منین )) خواندند. اکنون از خدا بترس و مواظب بندگان خدا باش . این را بدان که هر کس از عذاب قیامت نترسد، هر چیز دورى به وى نزدیک مى شود و هر کس ‍ از مرگ ترسید، مى ترسد که فرصت را از دست بدهد.
یکى از همراهان عمر به نام ((جارود)) گفت : اى زن ! در مقابل امیرالمؤ منین زیاد حرف زدى ! و به عمر گفت : مردم را به خاطر این پیرزن نگاهداشته اى ؟
عمر گفت : واى بر تو! آیا مى دانى این زن کیست ؟
جارود گفت : نه ، کیست ؟
عمر گفت : این زنى است که خداوند از فراز هفت آسمان (32) شکایت او را شنید و به او پاسخ داد. این ((خوله )) دختر ثعلبه است که سوره مجادله درباره او و گفتگویش با پیغمبر نازل شده است . به خدا اگر از من انصراف حاصل نکند و تا شب سخن بگوید، من از او روى بر نمى گردانم تا هر چه مى خواهد بگوید(33).

زینب دخترعمه پیغمبر
((زیدبن حارثه )) غلام بچه حضرت خدیجه همسر پیغمبر بود. ((حکیم بن حُزام )) از تجّار برده فروش مکه ، این زید را با بردگانى چند از شام به مکه آورد و به عمه اش خدیجه فروخت . این واقعه پیش از نبوت پیغمبر و ظهور اسلام و در زمان جاهلیت اتفاق افتاد.
زمانى که خدیجه به افتخار همسرى رسول خدا رسید، پیغمبر آینده اسلام از همسرش خواست که ((زید)) غلام زر خرید خود را به وى ببخشد. خدیجه هم زید را به همسرش بخشید. پیغمبر که زید را ملک خود مى دانست ، او را از قید بندگى و رقیّت آزاد ساخت و به فرزندى گرفت .
در زمان جاهلیت میان عرب رسم بود که پسرى را به فرزندى مى گرفتند و با اینکه فرزند حقیقى آنان نبود، مع الوصف از هر لحاظ او را مانند پسر خود مى دانستند و از جمله با زن او به عنوان زن پسر خوانده خود هم ازدواج نمى کردند. این عمل پسر گرفتن را عرب ((تَبنّى )) مى خواند. پسر خواندگى جزو رسوم جاهلیت بود.
وقتى پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم زید را آزاد کرد و به فرزندى گرفت ، طبق رسوم جاهلیت ((زید)) را به نام پدر خوانده اش ((زید بن محمد)) مى خواندند. زید پس از آزادى هم در خانه پیغمبر و خدیجه مانند فرزند آنان به سر مى برد.
((حارثه )) پدر زید در شام در فراق فرزندش که ناپدید شده بود، در ناراحتى سختى به سر مى برد. پیوسته مى گریست و ناله سر مى داد و از هر کس به خصوص مسافران عرب ، سراغ فرزندش را مى گرفت .
تجارى که از مکه به شام آمده بودند، به ((حارثه )) خبر دادند که زید در مکه است و غلام محمد بن عبداللّه ، مرد محبوب قریش است .
((حارثه )) چون این خبر را شنید به اتفاق برادرش ((کعب )) که هر دو مانند سایرمردم شام و اردن ، مسیحى بودند، بار سفر بستند و به مکه آمدند تا مگر زید را آزاد کنند و با خود به وطن و نزد کسانش بازگردانند. آنان در مکه پیغمبر را ملاقات کردند و گفتند:
((اى فرزند عبدالمطلب ! فرزند سرور بنى هاشم ! شما همسایگان خانه خدا هستید. گرفتاران را از قید و بندها رها مى کنید و گرسنگان را سیر مى گردانید. اینک ما هم آمده ایم درباره ما نیکى کنى و فرزند ما و بنده خود را خریدارى کرده و آزاد سازیم )).
پیغمبر فرمود: آیا نمى خواهید که کارى بهتر ازاین کنم ؟گفتند: چکارى ؟
پیغمبر فرمود: او را حاضر مى کنم و آزادش مى گذارم تا اگر خواست با شما به شام بر گردد و چنانچه خواست نزد ما بماند به خدا قسم من کسى نیستم که او را از پیش خود برانم .
حارثه و برادرش گفتند: نظرى زاید بر حد انصاف دادى .
به دنبال آن پیغمبر اکرم زید را حاضر کرد و از وى پرسید این دو تن کیستند؟ زید گفت : این پدر من حارثه بن شراحیل است و این هم عموى من کعب بن شراحیل مى باشد.
پیغمبر فرمود: من تو را آزاد مى گذارم ، اگر خواستى با آنان برو و چنانچه خواستى نزد ما بمان .
زید گفت : نزد شما مى مانم .
حارثه پدر زید گفت : اى زید! آیا تو بندگى را بر بودن در نزد پدر و مادر و شهر و قوم خود انتخاب مى کنى ؟
زید گفت : من در این مرد شریف (پیغمبر اکرم ) رفتارى دیده ام که نمى خواهم تا زنده ام از وى جدابمانم .دراینجاپیغمبردست زید راگرفت و نزد جماعتى از قریش آورد و فرمود: ((گواه باشید که این شخص ‍ فرزندمن است )).
حارثه پدر زید هم چون این را دید دلش آرام گرفت و زید را در مکه رها کرد و به شام بازگشت .
بدینگونه ((زیدبن حارثه )) نزد پیغمبر و خانه خدیجه ماندگار شد تا اینکه خداوند پیغمبر را به مقام نبوت برانگیخت و چنانکه گفتیم ((زید)) بعد از امیرالمؤ منین على علیه السّلام به پیغمبر ایمان آورد.
زید بن حارثه از آن روز که پیغمبر او را به فرزندى گرفت ، نزد مردم مکه ((زید بن محمد)) خوانده مى شد ولى بعد از آنکه این آیه نازل گردید که : ((محمد پدر کسى از شما افراد مسلمان نیست بلکه او فرستاده خدا و خاتم انبیاست (34))).و آیه ((مسلمانان را به نام پدران واقعى آنان بخوانید(35)))، او خود را ((زید بن حارثه )) خواند و مردم نیز او را با همین نام مخاطب مى ساختند.
((زید)) همچنان در خانه پیغمبر به سر مى برد تا اینکه به سنّى رسید که مى بایست ازدواج کند. پیغمبر خود به خانه عمه اش ((امیمه )) دختر عبدالمطلب رفت تا ((زینب )) دختر او را براى زید خواستگارى کند.
((زینب )) اول تصور کرد پیغمبر براى خود به خواستگارى او آمده است ولى همینکه متوجه شد خواستگارى براى ((زید بن حارثه است )) ناراحت شد و به پیغمبر گفت : من دختر عمه شما هستم ، شوهر کنم به کسى که غلام آزاد شده شماست ؟ برادر زینب ((عبدالله بن جَحْش )) نیز به این وصلت راضى نبود.
در این موقع آیه اى نازل شد که : ((هیچ مرد با ایمان و زن مؤ منه اى را نمى رسد که وقتى خدا و پیغمبرش فرمانى صادر کردند، از خود اختیارى داشته باشند، اگر کسى در این باره نافرمانى خدا را پیشه سازد، در گمراهى آشکارى به سر خواهد برد(36))).
این آیات قرآنى تکلیف مؤ منین را روشن ساخت ؛ بدینگونه که اهل ایمان از این پس باید بدانند هر گاه پیغمبر که نماینده خالق جهان است صلاح آنان را در امرى دید، سرپیچى نکنند؛ زیرا پیغمبر معصوم که خیر و صلاح جامعه را مى خواهد، هرگز کارى را به زیان امت انجام نمى دهد و بد آنان را نمى خواهد، پس اگر دختر عمه اش را براى زید، غلام دیروزش و آزاد شده امروز خواستگارى مى کند، صد در صد به سود و صلاح طرفین است ، هر چند مثلا روى عادات و رسوم معمول محیط زینب از آن نفرت داشته باشد ولى مصلحت در این است که تن به این کار بدهد.
با نزول آیه و توضیحاتى که پیغمبر پیرامون آن داد، زینب و برادرش ((عبدالله بن جحش )) رضایت دادند و بدینگونه ((زینب )) به عقد ((زید)) در آمد.
با این وصف ، زینب در همان برخورد شب اول عروسى ، سر به ناسازگارى برداشت . زینب زنى خودخواه و بلندنظر بود. خود را از زید برتر مى دانست ! او ننگ داشت که نوه عبدالمطلب و دختر عمه پیغمبر به عقد غلام آزاد شده خاندان خود در آید(37) ولى از طرفى پیغمبر هم زید را جوانى با ایمان و لایق مى دانست و با لیاقت ذاتى و تربیت صحیح اسلامى ، مورد علاقه شدید آن حضرت بود.
ثانیا در آغاز ظهور اسلام ، براى الغاى تبعیض نژادى و پرکردن شکاف طبقاتى ، مى بایست رهبر اسلام ، دست به چنین کارى بزند و به اصطلاح ((اصلاحات را از خود آغاز کند)).
این کار ولو بر خلاف عادات محیط عقب مانده و منحط آن روز عرب بود ولى از نظر اسلام و دید وسیع پیغمبر خاتم ، هیچ مانعى نداشت . بنابراین به هرترتیب شده مى بایست عملى گردد.
با تمام این اوصاف ، زینب با زید نمى ساخت . ترک عادت برایش مشکل بود. به همین جهت او را سخت مى آزرد. زید چند بار شکایت به پیغمبر برد و هر بار از پیغمبر خواست که زینب را طلاق دهد. پیغمبر هر بار زید را از طلاق دادن زن خود بر حذر مى داشت و زینب را نصیحت مى کرد که با شوهر خود بسازد.
هنگامى که اصرار زید براى طلاق دادن زینب از حد گذشت و زینب هم به هیچ وجه سرسازگارى نداشت و هربار پیغمبر فرمود: همسرت را نگاهدار، سرانجام خود، همسرش را طلاق داد و پس از طلاق و پایان عِدّه ، خدا به پیغمبر دستور داد زینب را به همسرى خود در آورد و از سرزنش مشرکان و منافقان نهراسد:
((اى پیغمبر! به یاد آور زمانى را که به کسى که خدا او را گرامى داشت و تو هم او را گرامى داشتى ، گفتى همسرت را نگاهدار (و طلاق مده ) و از خدا بترس . آنچه را خدا آشکار مى سازد تو پنهان داشتى و از سرزنش مردم هراسان بودى ، حال آنکه تنها باید از خدا بترسى . وقتى مدت احتیاج زید از زینب به پایان رسید (وعدّه زینب به سر آمد) او را براى تو تزویج کردیم تا بعد از این افراد با ایمان مانعى در راه ازدواج پسرخواندگان خود پس از طلاق و اتمام عده آنان نداشته باشند. این خواست خداست که باید عملى گردد(38))).
((بر پیغمبر در آنچه خداوند براى او لازم دانسته است ، ایرادى نیست . این سنّت الهى است که در افرادى از پیشینیان هم جریان داشته است . کار خدا همیشه حساب شده است . آن افراد کسانى هستند که رسالتهاى خداوند را ابلاغ مى کنند و از نافرمانى الهى بیم دارند و جز خدا از هیچکس نمى ترسند و کافى است که محاسب آنان هم خدا باشد. محمّد پدر واقعى هیچکدام از مردان شما مسلمانان نیست بلکه او پیغمبر خدا و خاتم پیغمبران است و خدا از همه چیز آگاهى دارد(39))).
این بود خلاصه داستان زینب و زید در قرآن مجید. از این آیات استفاده مى شود که زینب در دل میل داشت به خود پیغمبر پسر دائیش و چهره درخشان خاندانش شوهر کند ولى پیغمبر او را به عقد غلام آزاد شده اش در آورد. پس از ازدواج با زید هم زینب همان نیت را داشت . بعد از طلاق گرفتن زینب از زید پیغمبر بى میل نبود او را به زنى بگیرد ولى این راز را پنهان مى ساخت و از عکس العمل مردم بیم داشت ؛ زیرا مردم عرب ازدواج با زن پسر خوانده خود را حرام مى دانستند. ولى چون براى حل قضیه رنجش و ناسازگارى زینب راهى جز این نبود، خدا هم پیغمبر را موظف داشت تا پس ‍ از انقضاى مدت عده زینب ، او را به همسرى بگیرد و بدینگونه مشکلات برطرف گردد.
هنگامى که خدا فرمان داد پیغمبر، زینب را به همسرى خود در آورد و خادمه پیغمبر، موضوع را به اطلاع زینب رسانید، خدا را سجده نمود و به شکرانه آن نذر کرد که پس از ازدواج با پیغمبر، دو ماه روزه بگیرد و گرفت ! زینب سى و چند سال داشت که در سال بیستم هجرى چشم از جهان فروبست و از نخستین زنان پیغمبر بود که وفات یافت .
از داستان ازدواج زید و زینب بر اساس آنچه در قرآن مجید و روایات معتبر اسلامى آمده است ، نتایج زیر را مى گیریم :
1 – پیغمبر اکرم زینب را که وابسته نزدیک خود بود، براى غلام آزاد شده اش ‍ خواستگارى کرد و همسر او گردانید. چیزى که بر خلاف عادات و رسوم اشراف قریش و مردم مکه بود.
با این عمل ، پیغمبر اسلام خواست هر گونه تبعیضى را از میان بردارد و به جاى مال و ثروت و نسب و اسم و رسم ، ایمان ، تقوا و فضیلت را ملاک شخصیت انسان قرار دهد. او این کار را از خاندان خود شروع کرد و عملا ثابت نمود که در اسلام نوکر لایق سابق مى تواند با بهترین دختر خانواده ارباب ازدواج کند، چیزى که حتى امروز پس از گذشت چهارده قرن هم کم سابقه است .
2 – با این کار پیغمبر خواست اعلام کند که برخلاف زمان جاهلیت که کارهاجنبه خرافى داشت ،دردین مبین اسلام ،زن پسرخوانده ، زن پسر واقعى و عروس انسان نیست . بنابراین ،در صورت طلاق گرفتن وى یا مردن شوهرش ، پدرخوانده اش مى تواندبااوازدواج کندتابااین کار رسم جاهلى منسوخ ‌گردد.
3 – چون زینب در باطن میل داشت با پیغمبر ازدواج کند، خداوند دستور مى دهد که پیغمبر پس از اتمام مدت عده اش ، با وى ازدواج کند تا زینب که شکست خود را در ازدواج ، بر اثر وساطت آن حضرت مى دید، سرانجام به منظور خود برسد و چنین هم شد.
4 – زینب زنى با کمال و بلندپرواز بود و خود را از طبقه بالا مى دانست . به همین جهت ((زید)) را به نظر نمى آورد. پس چه بهتر، حال که زنى در چنین وضعى به سر مى برد، با ازدواج با پیغمبر که به نظر وى سرآمد بزرگزادگان است به آرزوى درونى خود نایل گردد.
درباره بلندپروازى ((زینب )) نقل مى کنند که چون به همسرى پیغمبر در آمد، هر وقت عایشه یا ((حفصه )) یا دیگرى از زنان پیغمبر با وى بگومگویى مى کردند، زینب به آنان مى گفت : حرف نزنید شما را در زمین عقد بسته اند ولى عقد مرا در آسمانها خوانده اند! اشاره به جمله ((زوّجناکها)) که خداوند راجع به ازدواج او، به پیغمبر خطاب مى کند. و همین نیز عقد او بوده و دیگر او را عقد نبستند. در حقیقت عقد کننده زینب ، خدا بوده است .
5 – پسر خوانده با پسر خود انسان فرق دارد. بنابراین هرچند ((زید)) خود را ((پسر محمّد)) مى داند و مردم مکه نیز او را ((پسر محمّد)) مى خوانند ولى او را باید به نام پدرش خواند. علاوه ، از این به بعد باید رسم پسرخواندگى کاملا تغییر کند و پدر هر کسى همان است که باعث ولادت او بوده است ، نه پدر مقامى .
6 – بهترین دلیل بر واقعیت داستان زید و زینب و ازدواج مجدد زینب با پیغمبر، به همینگونه که توضیح دادیم ، این است که اگر پیغمبر در آغاز کار مایل بود با زینب دختر عمه اش ازدواج کند هیچ مانعى نداشت . چرا خود به خواستگارى او براى غلام آزاد کرده اش برود و بگذارد که وى به چنین کسى شوهر کند و پس از اینکه بیوه شد او را بگیرد؟
با این وصف با کمال تاءسف باید بگوییم بعضى از خاورشناسان مغرض و بدخواهان اسلام ،این داستان رادستاویزقرارداده و بر ضدپیغمبر گرامى اسلام سمپاشیهاکرده و تهمتهازده اند.منشاءسوءنظرآنان که همانها نیز دستاویزایشان شده است ، یکى دو حدیث ضعیف و مجعول است که در بعضى از کتب تاریخى و تفاسیرسنّى و شیعه آمده است .در این احادیث مجعول مى گوید:
((روزى پیغمبر به خانه زید آمد و دید که زینب برهنه است و آبتنى مى کند! زیبائى اندام زینب او را تحت تاءثیر قرار داد و زید هم به همین علت زینب را طلاق گفت تا پیغمبر بتواند با وى ازدواج کند!!)).
یااینکه :((پیغمبربه خانه زیدآمدودیدکه زینب گیسوان خود راشانه مى زند. درآن حال زیبائى زینب ،پیغمبررامسحورکرد!وقتى براى زیدنقل کرد،زیدگفت : من او را طلاق مى دهم تا شما بتوانید او را به همسرى خوددرآورید!!!)).
یا اینکه مى گویند: ((چشم پیغمبر به هر زنى مى افتاد، بر شوهرش حرام مى شد و مى بایست طلاق بگیرد و به پیغمبر شوهر کند!!)).
این همه خرافات و موهومات در کتاب سنّى باشد یا شیعه ، دوست ، به حضرت نسبت دهدیادشمن ،اینهاهمگى برخلاف اعتقاد ما شیعیان نسبت به مقام شامخ پیغمبر است .این کارهاو انتظارها از یک فرد معمولى زشت است و کمترانتظارمى رود تا چه رسد به شخصى که در اعتقاد ما براى تهذیب اخلاق مبعوث شده وبه منظورحفظحقوق وحدودواحترام فرد واجتماع ،آمده است .
داستان زید و زینب از چند نظر امتحانى جالب بود و کارى بود که به عللى مى بایست در آغاز اسلام اتفاق افتد و جز این هم راهى نبود.
جالب است که زید پس از این ماجرا با زنى به نام ((ام اَیْمَن )) که در خدمت پیغمبر بود ازدواج کرد. ازدواج دوم او به خوبى سرگرفت و با خوشى و آسایش زندگى کردند. ثمره این ازدواج پسرى بود که او را ((اُسامه )) نامیدند.
((زید بن حارثه )) تا پایان کار، سخت مورد علاقه پیغمبر بود و او نیز پیغمبر را سخت دوست مى داشت . زید در سن جوانى بارها از جانب پیغمبر به سردارى سپاهیان اسلام به جهاد رفت تا در سال هشتم هجرى در سرزمین ((موته )) واقع در منطقه اردن به شهادت رسید.
جالب است که وقتى پیران صحابه اعتراض کردند که چرا باید ((زید)) با این سن و سال فرمانده باشد، پیغمبر فرمود:((همین است و بایدتن به آن دهید)).
((اسامه بن زید)) پسر او همان است که در سن هفده سالگى و هنگام رحلت رسول خدا در سال دهم هجرى ، به فرمان پیغمبر به فرماندهى سپاه دوازده هزار نفرى رسید و پس از رحلت پیغمبر در اردن با قواى روم جنگید و پیروز شد و حتى قاتل پدر خود را یافت و به قتل رسانید.

پى نوشتها

1- داستان حضرت سلیمان و بلقیس در سوره نمل آمده است ، ما فقط به مضمون آیات آن اشاره مى کنیم ، خوانندگان به آیات سوره نمل مراجعه کنند.
2- سوره نمل ، آیه 20 – 21.
3- سوره نمل ، آیه 22 – 26.
4- سوره نمل ، آیه 22 – 26
5- سوره نمل ، آیه 22 – 26
6- سوره نمل ، آیه 27 – 28.
7- ( قالَتْ یا اَیُّهَا الْمَلَؤُا اِنّى اُلْقِىَ اِلَىَّ کِتابٌ کَری مٌ اِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ اِنَّهُ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحی مِ اَلاّ تَعلُوا عَلَىَّ وَ اءتُونى مُسْلِمی نَ قالَتْ یا اَیُّهَا الْمَلَؤُا اَفْتُونى فى اَمْرى ما کُنْتُ قاطِعَهً اَمْرا حَتّى تَشْهَدُونِ قالُوا نَحْنُ اوُلوُاقُوَّهٍ وَ اُولُوا بَاءْسٍ شَدی دٍ وَاْلاَمْرُ اِلَیْکَ فَانْظُرى ماذا تَاءْمُری نَ قالَتْ اِنَّ الْمُلوُکَ اِذا دَخَلوُا قَرْیَهً اَفْسَدُوها وَ جَعَلوُا اَعِزَّهَ اَهْلِها اَذِلَّهً وَ کَذلِکَ یَفْعَلوُنَ وَ اِنّى مُرْسِلَهٌ اِلَیْهِمْبِهَدِیَّهٍ فَناظِرَهٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلوُنَ )(سوره نمل ،آیه – 35)
8- سوره نمل ، آیه 36 – 37.
9- سوره نمل ، آیه 38 – 40.
10- سوره نمل ، آیه 38 – 40.
11- سوره نمل ، آیه 38 – 40.
12- سوره نمل ، آیه 40.
13- ( قالَ نَکِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ اَتَهْتَدى اَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذی نَ لایَهْتَدُونَ )(سوره نمل آیه 41)
14- ( فَلَمّا جائَتْ قی لَ اَهکَذا عَرْشُکِ؟ قالَتْ کَاَنَّهُ هُوَوَاءُوتی نَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ کُنّا مُسْلِمی نَ وَ صَدَّها ما کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللّهِ اِنَّها کانتْ مِنْ قَوْمٍ کافِری نَ ) (سوره نمل ،آیه 42 – 43)
15- ( قی لَ لَهَا ادْخُلىِ الصَّرْحَ فَلَمّا رَاءَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّهً وَ کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواری رَ قالَتْ رَبِّ اِنّى ظَلَمْتُ نَفْسى وَ اَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیمانَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمی نَ ) (سوره نمل ، آیه 44)
16- ( اِذْ قالَتِ امْرَاءَتُ عِمْرانَ رَبِّ اِنّى نَذَرْتُ لَکَ ما فى بَطْنى مُحَرَّرا فَتَقَبَّلْ مِنّى اِنَّکَ اَنْتَ السَّمی عُ الْعَلیمُ ) (سوره آل عمران ، آیه 35)
17- مریم به معناى ((عابده )) است .
18- ( فَلَمّا وَضَعَتْها قالَتْ رَبِّ اِنّى وَضَعْتُها اُنْثى وَاللّهُ اَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالاُْ نْثى وَ اِنّى سَمَّیْتُها مَرْیَمَ وَ اِنّى اُعی ذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیطانِ الرَّجی م ) (سوره آل عمران آیه 36)
19- ( فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ اَنْبَتَها نَباتا حَسَنا وَ کَفَّلَها زَکَرِیّا کُلَّما دَخَلَ عَلَیْها زَکَرِیَّا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقا قالَ یا مَرْیَمُ اَنّى لَکِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِاللّهِ اِنَّ اللّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ ) (سوره آل عمران ، آیه 37)
20- ( یا مَرْیَمُ اقْنُتى لِرَبِّکِ وَاسْجُدى وَ ارْکَعى مَعَ الرّاکِعی نَ ) (سوره آل عمران ، آیه 43)
21- ((مسیح ))، هاکس کشیش آمریکایى مقیم همدان مى نویسد: ((خداوند ما عیسى ، به مسیح ملقب گشته است ؛ زیرا براى خدمت و فداى معین قرار داده شده است )). (قاموس مقدس ، ص 806)
22- ( اِذْ قالَتِ الْمَلائِکَهُ یا مَرْیَمُ اِنَّ اللّهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَهٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسی حُ عی سَى بْنُ مَرْیَمَ وَجی ها فِى الدُّنْیا وَاْلاخِرَهِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبی نَ ) (سوره آل عمران ، آیه 45)
23- ( وَ یُکَلِّمُ النّاسَ فِى الْمَهْدِ وَ کَهْلا وَ مِنَ الصّالِحی نَ ) (سوره آل عمران ، آیه 46)
24- ( قالَتْ رَبِّ اَنّى یَکُونُ لى وَلَدٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنى بَشَرٌ قالَ کَذلِکَ اللّهُ یَخْلُقُ ما یَشاءُ اِذا قَضى اَمْرا فَاِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ ) (سوره آل عمران ، آیه 47)
25- ( وَ اذْکُرْ فىِ الْکِتابِ مَرْیَمَ اِذِانْتَبَذَتْ مِنْ اَهْلِها مَکانا شَرْقیّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجابافَاَرْسَلْنا اِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرا سَوِیّا قالَتْ اِنّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ اِنْ کُنْتَ تَقِیّا قالَاِنَّما اَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لاَِ هَبَ لَکِ غُلاما زَکِیّا قالَتْ اَنّى یَکُونُ لى غُلامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْن ى بَشَرٌ وَ لَمْاَکُ بَغِیّا قالَ کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَىَّ هَیِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آیَهً لِلنّاسِ وَ رَحْمَهً مِنّا وَ کانَ اَمْرا مَقضِیّا ) (سوره مریم ، آیه 16 – 21)
26- ( فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکانا قَصِیّا فَاَجائَهاَ الْمَخاضُ اِلى جِذْعِ النَّخْلَهِ قالَتْ یا لَیْتَن ى مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیا مَنْسِیّا فَنادیها مِنْ تَحْتِها اَلاّ تَحْزَنى قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیّا وَ هُزّى اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ تُساقِطْ عَلَیْکَ رُطَبا جَنِیّا فَکُلى وَ اشْرَبى وَ قَرّى عَیْنا فَاِمّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ اَحَدا فَقُولى اِنّى نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْما فَلَنْ اُکَلِّمَ الْیَوْم اِنْسِیّا )(سوره مریم ،آیه 2622)
27- ( فَاَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ قالُوا یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئا فَرِیّا یا اُخْتَ هارُونَ ما کانَ اَبُوکِ امْرَاءَسَوْءٍ وَ ما کانَتْ اُمُّکِ بَغِیّا فَاءَشارَتْ اِلَیْهِ قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فىِ الْمَهْدِ صَبِیّا ) (سوره مریم ، آیه 27 – 29)
28- ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحی م تَبَّتْ یَدا اَبى لَهَبٍ وَ تَبَّ ما اَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ سَیَصْلى نارا ذاتَ لَهَبٍ وَ امْرَاءَتُهُ حَمّالَهَ اْلحَطَبِ فى جی دِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ )(سوره مسد)
29- عرب متعصب وقتى نسبت به زن خود خشم مى نمود، از جمله به وى مى گفت : ((ظَهْرُکِ کَظَهْرِ اُمّى ؛ یعنى پشت تو مثل پشت مادر منست )) و با این سخن که آن را ((ظهار)) مى گفتند، زن را تا ابد بر خود حرام مى کرد. این عمل را ((مظاهره )) مى نامیدند، مظاهره در اسلام نیز معمول شد و در فقه اسلامى شرایطى دارد که از جمله باید در حالت خشم انجام نگیرد. تازه اگر هم با شرایط تحقق یابد، با دادن کفاره بار دیگر، زن بر شوهر خود حلال مى شود، مبداء تشریع حکم ظهار در اسلام همین داستان است که در متن مى خوانید.
30- ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحی مِ قَدْ سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ الَّت ى تُجادِلُکَ ف ى زَوْجِها وَ تَشْتَک ى اِلَى اللّهِ وَ اللّهُ یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما اِنَّ اللّهَ سَمی عٌ بَصیرٌ اَلَّذی نَ یُظاهِرُونَ مِنْکُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ اُمَّهاتِهِمْ اِنْ اُمَّهاتُهُمْ اِلا الّلائى وَ لَدْنَهُمْ وَ اِنَّهُمْ لَیَقُولوُنَ مُنْکَرا مِنَ الْقَوْلِ وَ زوُرا وَ اِنَّ اللّهَ لَعَفُوُّ غَفوُرٌ وَالَّذی نَ یُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ یَعوُدُونَ لِما قالوُا فَتَحْری رُ رَقَبَهٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ یَتَماسّا ذلِکُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلوُنَ خَبی رٌ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ شَهْرَیْنِ مُتَتابِعَیْنِ مِنْ قَبْلِ اَنْ یَتَما سّا فَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَاِطْعامُ سِتّی نَ مِسْکی نا ذلِکَ لِتُؤْمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْکَ حُدُودُ اللّهِ وَ لِلْکافِری نَ عَذابٌ اَلی مٌ (سوره مجادله ، آیه 1 – 4)
31- عمر و عمیره به معناى پاره هاى گوشت زیادى است که درلاى دندانها مى ماند.
32- این گفته عمر است که تصور مى کرده خدا در بالاى آسمانهاست و گرنه خدا مجرد از زمان و مکان است و در همه جا هست و حدى ندارد که به آن محدود شود.
33- مجمع البحرین طبرسى ، ج 9 و 10، ص 346. سیره حلبیه ، ج 2، ص 722.
34- ( ما کانَمُحَمَّدٌ اَبااَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَلکِنْ رَسُولَاللّهِ وَخاتَمَ النَّبِیّی نَ )(سوره احزاب ،آیه 40)
35- ( اُدْعُوهُمْ لاِ ب ائِهِمْ… ) (سوره احزاب ، آیه 5)
36- ( وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ اِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْرا اَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ مِنْ اَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالا مُبی نا ) (سوره احزاب ، آیه 36)
37- باید دانست که زید غلام سیاه گمنام یا بد شکل نبوده بلکه وى از اهالى شام و مى بایست سفید پوست باشد ولى چون نام ((برده )) بر او نهاده شده بود، زینب زیر این بار نمى رفت .
38- ( وَ اِذْ تَقُولُ لِلَّذى اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِ وَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِ اَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَ اتَّقِ اللّهَ وَ تُخْفى فى نَفْسِکَ مَا اللّهُ مُبْدی هِ وَ تَخْشَى النّاسَ وَ اللّهُ اَحَقُّ اَنْ تَخْشیهُ فَلَمّا قَضى زَیْدٌ مِنْها وَ طَرا زَوَّجْنا کَها لِکَىْ لا یَکُونَ عَلى الْمُؤْمِنینَ حَرَجٌ فى اَزْواجِ اَدْعِیائهِمْ اِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَ طَرا وَ کانَاَمْرُ اللّهِ مَفْعوُلاً ) (سوره احزاب ، آیه 37)
39- ( ما کانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فی ما فَرَضَ اللّهُ لَهُ سُنَّهَ اللّهِ فِى الَّذی نَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ کانَ اَمْرُاللّهِ قَدَرا مَقْدُورا الَّذی نَ یُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ یَخْشَوْنَهُ وَ لا یَخْشَوْنَ اَحَدا اِلا اللّهَ وَ کَفى بِاللّهِ حَسی با ما کانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللّهِ و خاتَمَ النَّبِییّنَ وَ کانَ اللّهُ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلی ما ) (سوره احزاب آیه 38 – 41)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید