داستان های فیه ما فیه (4)

داستان های فیه ما فیه (4)

1- قدرت گرفتن مُغلان
گفت: «مُغلان که اول در این ولایت آمدند عور و برهنه بودند. مرکوب ایشان گاو بود و سلاح هاشان چوبین بود. این زمان محتشم و سیر گشته اند و اسبان تازی هر چه بهتر، و سلاح های خوب پیش ایشان است.» فرمود که «آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوتی نداشتند، خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد. در این زمان که چنین محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالَم را گرفتند نه به زور و قوت بود. و ایشان اول، در صحرایی بودند دور از خلق-بینوا و مسکین و برهنه و محتاج. مگر بعضی از ایشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه می آمدند و خرید و فروختی می کردند و کرباس می خریدند جهت تن جامه ی خود.
خوارزمشاه آن را منع می کرد و تجار ایشان را می فرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج می ستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آن جا بروند. تاتاران، پیش پادشاه خود به تضرّع رفتند که “هلاک شدیم. ”
پادشاه ایشان از ایشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت، و خضوع و خشوع پیش گرفت.
از حق تعالی ندایی امد که “قبول کردم زاری تو را، بیرون آی. هر جا که روی، منصور باشی. ”
آن بود. چون بیرون آمدند، به امر حق، منصور شدند و عالَم را گرفتند.»(1)

2- اشتر در حمام
اشتر را گفتند که «از کجا می آیی؟»
گفت: «از حمام.»
گفت: «از پاشنه ات پیداست!»(2)

3- وصلت با تاتار
پسر اتابک آمد. خداوندگار فرمود که «پدر تو دائماً به حق مشغول است و اعتقادش غالب است و در سخن اش پیداست.»
روزی اتابک گفت که «کافران رومی گفتند که دختر را تا به تاتار دهیم که دین یک گردد و این دین نو -که مسلمانی ست – برخیزد. “»
گفتم: «آخر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان. شما دین را یک چون خواهید کردن؟ یک آن جا شود -در قیامت. اما این جا- که دنیاست – ممکن نیست زیرا هر یکی را مرادی ست و هوایی ست مختلف. یکی این جا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش و یک زبان شوند.»(3)

4- قدح زرّین در دست
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرّین به کف گیرند که مهمان می آید، و آن غلام مقرّب تر را نیز هم فرمود که «قدحی بگیر.»
چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بی خود و مست شد قدح از دست اش بیفتاد و بشکست.
دیگران چون از او چنین دیدند گفتند که «او مقرّب بود چنین کرد.»
پادشاه گفت: «ای ابلهان! آن را او نکرد، آن را من کردم.»(4)

5- دست پرورده ی وزیر
شخصی بود سخت لاغر و ضعیف و حقیر همچون عصفوری(5) سخت حقیر در نظرها، چنان که صورت های حقیر او را حقیر نظر کردندی و خدا را شکر کردندی، اگر چه پیش از دیدن او متشکّی(6)بودندی از حقارت صورت خویش. و با این همه، درشت گفتی و لاف های زفت(7)زدی و در دیوانِ مَلِک بودی.
وزیر را آن درد کردی و فرو خوردی تا روزی وزیر گرم شد و بانگ بر آورد که «اهل دیوان (8)، این فلان را از خاک برگرفتیم و بپروردیم، و به نان و خوان و نان پاره و نعمت ما و ابای ما کسی شد، به اینجا رسید که تا مرا چنین ها گوید.»
در روی او برجست و گفت: «ای اهل دیوان و اکابر(9)دولت و ارکان راست می گوید: به نعمت و نان ریزه ی او و ابای او پرورده شدم و بزرگ شدم، لاجرم بدین حقیری و رسوایی ام. اگر به نان و نعمت کسی دیگر پرورده شدمی، بودی که صورتم و قامتم و قیمتم به از این بودی. او مرا از خاک برداشت لاجرم همی گویم که یَا لَیْتَنِی کُنْتُ تُرَاباً (10)، و اگر کسی ام از خاک برداشتی چنین اضحوکه (مایه ریشخند و تمسخر) نبودمی.»(11)

6- پادشاه دلتنگ
پادشاهی، دل تنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا از او هراسان، و به هیچ گونه روی او گشاده نمی شد. مسخره ای داشت، عظیم مقرّب. امرا او را پذیرفتند که «اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم.»
مسخره قصدِ پادشاه کرد، و هر چند که جهد می کرد پادشاه به روی او نظر نمی کرد و سر بر نمی داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر می کرد و سر بر نمی داشت.
مسخره گفت پادشاه را که «در آب جوی چه می بینی؟»
گفت: «قَلتبانی(12)را می بینم.»
مسخره جواب داد که «ای شاهِ عالَم، بنده نیز کور نیست!»(13)

7- خرِ گم شده
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن(14)؟»

8- فیل بر سر چشمه
پیلی را آوردند بر سر چشمه ای آب خورَد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد. نمی دانست که از خود می رمد. (15)

9- نابایستگیِ فراق
شخصی آمد. گفت: «کجا بودی؟ مشتاق بودیم، چرا دور ماندی؟»
گفت: «اتفاق چنین افتاد.»
گفت: «ما نیز دعا می کردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود. اتفاقی که فراق آوَرَد آن اتفاق نابایست(16)است.»

10- سیاه هول(17)
بچه در صحرا به مادر گفت که «مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی می نماید و عظیم می ترسم.»
مادر گفت که «مترس. چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن، پیدا شود که خیال است.»
گفت: «ای مادر، و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیت کرده باشد، من چه کنم؟!»(18)

11- شاعر عرب و پادشاه ترک
شاعری تازی گوی(19)پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود، پارسی نیز نمی دانست. شاعر برای او شعرِ عظیم غرّا(20) به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان، جمله، حاضر، امرا و وزرا آن چنان که ترتیب است، شاعر به پای اِستاد و شعر را آغاز کرد.
پادشاه در آن مقام که محلّ تحسین بود سر می جنبانید، و در آن مقام که محل تعجب بود خیره می شد، و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می کرد. اهل دیوان حیران شدند که «پادشاه ما کلمه ای به تازی نمی دانست، این چنین سر جنبانیدنِ مناسب در مجلس ازو چون صادر شد؟ مگر که تازی می دانست چندین سال از ما پنهان داشت؟ و اگر ما به زبان تازی بی ادبی ها گفته باشیم وای بر ما.»
او را غلامی بود خاص. اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که «ما را از این حال آگاه کن که پادشاه تازی می داند یا نمی داند؟ و اگر نمی داند در محل سر جنبانیدن چون بود؟ کرامات بود؟ الهام بود؟»
تا روزی، غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دل خوش دید. بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید. پادشاه بخندید، گفت: «والله من تازی نمی دانم اما آنچه سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است.»
پس معلوم شد که اصل مقصود است. آن شعر فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی. (21)

پی‌نوشت‌ها:

1-همچنین بنگرید به دو حکایت بعدی.
2-حکایت در این جا ناظر به حال و روز مغولان است: «گفت: تتاران نیز حشر را مقرّند و می گویند “یرغوی خواهد بودن. ” فرمود که “دروغ می گویند. می خواهند که خود را با مسلمانان مشارکت کنند که یعنی ما نیز می دانیم و مقرّیم.»
پس از حکایت هم آمده که «اکنون اگر ایشان مقرّ حشرند کو علامت و نشانِ آن؟ این معاصی و ظلم و بدی، همچون یخ ها و برف هاست، تو بر تو، جمع گشته. چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برف های معاصی جمله بگدازند…»
3-در آدمی بسیار چیزهاست: موش است و مرغ است. باری، مرغ قفس را بالا می برد و باز موش به زیر می کشد، و صد هزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند. یکی چیزی گم کرده است، چپ و راست می جوید و پیش و پس می جوید. چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست، نه پیش جوید و نه پس، جمع شود. پس، در روز قیامت همه یک نظر شوند… در روز قیامت چون همه را کار به حق افتاد همه یک شوند. به این معنی، هر کسی در دنیا به کاری مشغول است یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم. همه را معتقَد آن است که درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آن است و آن رحمت حقّ است. چون در آن جا می رود و می جوید نمی یابد باز می گردد و چون ساعتی مکث می کند می گوید آن ذوق و رحمت جُستنی ست مگر نیک نجستم باز بجویم و چون باز می جوید نمی یابد. همچنین، تا گاهی که رحمت روی نماید بی حجاب. بعد از آن داند که راه آن نبود.
اما حق تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و می بینند آخر علی(ع) می فرماید لَو کُشِفَ الغِطاءُ مَا ازدَدتُ یُقیناً یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد.
4- پیش از حکایت، آمده که «…آن خوشی که از دلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد. تا دلیل را به وی می گویی خوش و گرم و تازه می باشد. چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند. چنان که، شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنّایی هست و به دلیل داند…اما عاشقان چون خدمت ها کردند بنا را شناختند و عین الیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاط ها کردند. هرگز بنّا از تصور و نظر ایشان غایب نشود. پس چنین کس فانیِ حق باشد. در حق او گناه گناه نبود، جرم جرم نبود. چون او مغلوب و مستهلکِ آن است.»
و پس از حکایت: «از روی ظاهر، همه صورت ها گناه بود. اما آن یک گناه عین طاعت بود. بلکه بالای طاعت و گناه بود. خود مقصود از آن همه، آن غلام بود. باقی غلامان تَبَعِ پادشاه اند. پس تبع او باشند. چون او عین پادشاه است و غلامی بر او جز صورت نیست. از جمال پادشاه پُر است. حق تعالی می فرماید: لو لاک ما خلقت الافلاک (اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم. )».
5-گنجشک.
6-گله گزار، شاکی.
7-درشت، بزرگ.
8-درباریان، کارگزاران امور اداری.
9-بزرگان.
10-(نبأ (78)، 40: «(در برابر عذاب الهی) کافر می گوید: ای کاش در خاک می بودم.»
11-پس از حکایت: «اکنون، مریدی که پرورش از مرد حق یابد، روح او را پاک و پاکی باشد و کسی که از مزوّری و سالوسی پرورده شود و علم از او آموزد، همچون آن شخص حقیر و ضعیف و عاجز و غمگین و بی بیرون شو از ترددها باشد و حواس او کوته بود. وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ (2/257: و آنان که کافر شده اند طاغوت یاور آن هاست. آن ها را از روشنی به تاریکی ها می کشد)».
12-بی غیرت، بی شرف، مردی که با گرفتن پول، واسطه ی کارهای ناپسند در امور جنسی می شود.
13-پیش از حکایت می خوانیم که «اخلاق چون گُرهاست و دُنبل هاست. چون در اوست از آن نمی رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند برنجد و نفرت گیرد همچنان که تو از او می رمی او را نیز معذور می دار اگر از تو برمد و برنجد. رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آن است و او نیز همان می بیند، که المؤمن مراه المؤمن (مؤمن آینه مؤمن است). نگفت الکافرُ مراهُ الکافر زیرا که کافر را نه آن است که مراه نیست الاّ از مرآه خود خبر ندارد.»
پس از حکایت: «اکنون همچنین است: اگر تو در او چیزی می بینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست. همان بیند که تو می بینی.»
14-سود بردن، بهره بردن.
15-پیش از حکایت، آمده: «اگر در برادر خود عیب می بینی آن عیب در توست که در او می بینی. عالَم همچنین، آیینه است: نقش خود را در او می بینی که المؤمن مرآه المؤمن (مؤمن آینه مؤمن است). آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آنچه از او می رنجی از خود می رنجی.»
و پس از حکایت: «همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست نمی رنجی، چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی…»
16-ناروا، ناشایست.
17-ترسناک، وحشت انگیز، پُر هیبت.
18-پیش از حکایت آمده که «آدمی را خواهی که بشناسی او را در سخن آر. از سخن او او را بدانی و اگر طرّار باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد، قاصد[است]، تا او را در نیابند.»
و پس از حکایت: «اکنون اگر او را وصیّت کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی، مَنَش چون شناسم؟ گفت: در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن. باشد که کلمه ای از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمه ای بجهد به ناخواستِ تو، یا در خاطر تو سخن و اندیشه ای سر بر زند. از آن اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که از او متأثر شدی. آن، عکس اوست و اموال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.»
پس از این، خیانت اشتهای شیخ سررزی(62)می آید.
19-عرب زبان.
20-بسیار فصیح و شیوا.
21-پیش از حکایت چنین آمده: «آسمان ها و زمین ها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می کند و زاییده از سخن است که کُن فیکون. پس پیش آن که آواز پَست را می شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟»
و پس از حکایت هم می خوانیم: «پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نماند. دُوی در فروع است، اصل یکی است… چنان که بادی که در سرای بوزد گوشه قالی برگیرد، اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرَد، خَس و خاشاک را بر هوا بَرَد، آب حوض را زِره زره گرداند، درختان و شاخه ها و برگ ها را در رقص آرَد. آن همه احوال متفاوت و گوناگون می نماید اما از روی مقصود و اصل و حقیقت یک چیز است، زیرا جنبیدن همه از یک باد است.»
در جایی دیگر از فیه ما فیه، 71 نیز می خوانیم که «فرمود که آن امیر که از پیش ما بیرون رفت اگر چه سخن ما را به تفصیل فهم نمی کرد اما اجمالاً می دانست که ما او را به حق دعوت می کنیم. آن نیاز به سر جنبانیدن و مِهر و عشق او را به جای فهم گیریم. آخر این روستایی که در شهری می آید بانگ نماز می شنود اگر چه معنی بانگ نماز را به تفصیل نمی داند اما مقصود را فهم می کند.»
منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید