داستان هایی از عشق دلدادگان

داستان هایی از عشق دلدادگان

نویسنده: مهدی صاحب هنر

هدف از بیان این حکایات آن است که خواننده محترم با مطالعه و تفکر پیرامون آنها؛ لطف خدا و به دنبال آن عشق به ذات حضرت احدیت را -که پایه و اساس دین و سرچشمه ناب عرفان الهی است-دروجود خویش کشف کرده و تقویت نماید.
از این رهگذر خوانندگان جوان نیز می توانند جنبه های اعتقادی و معنوی خویش را به منظور حفظ دست آوردهای الهی و انسانی قوی تر ساخته و با افزایش آگاهی ها و باورهای دینی،خود را برای دفاع از حریم فرهنگی غنی اسلام و مبارزه با تهاجم فرهنگی دشمنان اسلام و قدرتهای شیطانی آماده نمایند.

در بند معشوق
-جناب عارف کامل «شیخ رجبعلی خیاط»(ره)معتقد بود که:اگر انسان حقیقتاً خدا را بخواهد و به غیر قناعت نکند، سرانجام خداوند متعال دست او را می گیرد و به مقصد می رساند و در این باره مثال جالبی داشت و می فرمود:
«بچه ای که بهانه گرفته، هر قدر اسباب بازی و تنقلات به او بدهند؛ آنها را پرت می کند و دست از لجبازی برنمی دارد.آن قدرگریه می کند تا پدر او را در آغوش بگیرد و نوازش نماید.آن وقت آرام می شود،لذا چنان چه زرق و برق دنیا را نخواهی و بهانه ی او را نگیری؛درنهایت خداوند متعال دست تو را می گیرد و بلندت می کند، آن وقت است که انسان لذت می برد.»
در این باره «دکتر حمید‌ فرزام»می گوید:گاهی جناب «شیخ رجبعلی خیاط»(ره)برای تفهیم مطالب عالی عرفانی،تمثیلات ساده و لطیفی بیان می فرمودند؛ مثلاً می گفتند:
«عاشقی در خانه معشوقی را زد، معشوق پرسید:نان می خواهی؟، گفت:نه.
گفت:آب می خواهی؟ گفت:نه.
گفت:پس چه می خواهی؟ گفت:من تو را می خواهم.»
رفقا!باید صاحب خانه را دوست داشت؛ نه آش و پلوی او را.به قول «سعدی»:
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
ای شعر را برای ما می خواندند و می گفتند:
«فقط باید خدا را بخواهید و هر کاری می کنید فقط برای او انجام دهید، عاشق خود او باشید و حتی برای ثواب هم او را عبادت نکنید.»
و گاهی با لحنی شیرین به من می فرمودند: «کاری بکن که زلفت آن جا گره بخورد.»(1)

در آغوش حق
«استاد محمد باقر موسوی همدانی»‌طی خاطراتی درباره ی «علامه طباطبایی»گفته است:«وقتی در تفسیر قرآن به آیات رحمت یا غضب و یا توبه برمی خوردیم، دگرگون می شد و در مواقعی اشک از دیدگانش جاری می گردید و در این حالت به شدت منقلب به نظر می رسید، می کوشید من متوجه حالش نشوم.در یکی از روزهای زمستانی که زیر کرسی نشسته بودیم، من تفسیر فارسی را می خواندم و ایشان عربی را می خواند.بحث در باب توبه، رحمت پروردگار و آمرزش گناهان بود.تأثر ایشان در این موقع به حدی بود که نتوانست به گریستن بی صدا اکتفا کند و با صدای بلند شروع به اشک ریختن و گریه کردن کرد.سرش را پشت کرسی کرد و به گریه ادامه داد.»(2)
«علامه»عمری درحضورحق زندگی کرد و به نزد حضرتش رفت تا بعد از این در آغوش حق زندگی کند.«آیت الله طهرانی»ازشاگردان علامه، می گوید:«حالات استاد در چندین سال آخر عمر بسیار عجیب بود.پیوسته متفکر و در هم رفته و جمع شده، به نظر می رسیدند.مراقبه ی ایشان شدید بود و کمتر تناول می نمودند.در سال آخر عمر غالباً حالت خواب بر وی غلبه داشت و چون از خواب بر می خواستند، فوراً وضو می گرفتند و رو به قبله چشم روی هم گذاشته و می نشستند.»(3)

سروش دلنشین
سعدی حکایتی دارد که خلاصه مضمون آن چنین است:
در یکی از سفرهای مکه، گروهی از جوانان باصفا و پاکدل،‌ همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه می نمودند و شعری مناسب اهل تحقیق می خواندند و با حضور قلبی خاص به عبادت می پرداختند.
درمسیر راه، عابدی خشک دل با ما همراه شد و چنین حالتی عرفانی را نمی پسندید و چون از سوز دل آن جوانان شوریده بی خبر بود، روش آنها را تخطئه می نمود.
به همین ترتیب حرکت می کردیم تا به منزلگاه منسوب به «بنی هلال»رسیدیم.در آن جا کودکی سیاه چهره از نسل عرب به پیش آمد و آنچنان آواز گیرایی خواند که کشش آواز او، پرنده ی هوا را فرود می آورد.
شتر عابد به رقص درآمد، به طوری که عابد بر زمین افکند و دیوانه وار سر به بیابان نهاد.
به عابد گفتم:«ای عابد پیر!دیدی که سروش دلنشین در حیوان این گونه اثر کرد، ولی همچنان تو بی تفاوت هستی [و تحت تأثیر سروش های معنوی قرار نمی گیری و همچون پارسایان با صفا دل به خدا نمی دهی و عشق نمی ورزی].(4)
عشق جذاب است و چون در جان نشست
هم در دل راز غیر دوست بست

تو را آمرزیدم
-یکی از بزرگان دین همیشه راه های امیدواری به خدا را برای مردم ذکر می کرد چون از دنیا رفت، او را در خواب دیدند.گفت:«مرا بردند در موقف خطاب پروردگار،‌ باز داشتند خطاب رسید که چه تو را بر این داشت که پیوسته مردم را به طمع و امیدواری می داشتی؟ عرض کردم که خواستم دوستی تو را در دل ایشان جای دهم.خدای -تعالی-فرمود که:من تو را آمرزیدم.»(5)

بُخت النصر
«بخت النصر»‌از پادشاهان گردنکش تاریخ قبل از اسلام بود، او در سرزمین بابل بتی از طلای ناب ساخت که بلندی آن سی متر، و عرض آن سه متر بود.بتخانه ی مجللی نیز برای آن ساخت و مردم را به اجبار دعوت می کرد که در برابر آن سجده کنند.
سه نفر از شاگردان مکتب توحید به نام های «حینا»، «مینائیل»و «عزریا»از پرستش آن بت سرباز زدند، وقتی که این خبربه بخت النصر رسید، دستور داد آن سه نفر را دستگیر کرده و به حضورش آوردند، به آنها گفت:«اگر آن بت را که خدای من است سجده نکنید، شما را در آتش می افکنم.»
آنها که دل به خدا بسته بودند، با کمال شهامت گفتند:«ما هرگز آن را سجده نمی کنیم و از آتش ترسی نداریم، خداوند در میان آتش نیز نگهبان ما است.»
بخت النصر خشمگین شد، فرمان داد آتش فراوانی در میدانی وسیع جمع کردند و برافروختند.آن گاه دست های آن سه نفر را بر گردنشان بستند و آنها را به درون شعله های آتش افکندند!ولی ناگهان دیدند که آتش -همانند آن که برای ابراهیم خلیل(ع)گلستان شد-به آنها آسیبی نرسانید،‌ ولی این بار شعله هایی از آن به سوی بعضی از عاملان ظلم و سخن چینان رو آورد و تار و پود آن ها را سوزاند.بخت النصر وقتی که این منظره را دید، حیران و شگفت زده شد!همان جا به خدای آنها ایمان آورد و فریاد زد:«از میان آتش بیرون بیایید که خدای شما بر حق است.»
آن سه جوان با کمال سلامت،بی آن که کوچکترین آسیبی به بدن یا لباسشان رسیده باشد از دل آتش بیرون آمدند، بخت النصر درحضورایشان خداوندی را که خالق جهانیان است سجده کرد و فوق العاده به آنها احترام نمود و مقامشان را ارج نهاد.(6)

علامه طباطبایی(ره)
یکی از اساتید ما می فرمود:«علامه طباطبایی»(ره)همیشه لباس ساده می پوشید و جامه نو نداشت.روزی در گوشه ی حرم حضرت معصومه(ع)نشسته بود.زائر مسافری که او را نمی شناخت از کنار او گذشت.علامه چشم ها را بر هم نهاده بود و دست هایش را جلوی صورتش، رو به آسمان گرفته بود.شخص زائر برگشت و مقداری پول به دست علامه گذاشت.علامه هیچ واکنشی نشان نداد و هم چنان در حال خود و گرما گرم مناجات بود.
من آن شخص را صدا کردم و گفتم:می دانی این مرد کیست؟ او علامه طباطبایی، فیلسوف و مفسر بزرگ عصر ماست که درحوزه نظیری ندارد.زائر مضطرب شد و گفت:«من فکر کردم نیازمند است.»سریع برگشت و پولش را برداشت.ولی باز هم علامه درحال خود بود و هیچ واکنشی نشان نداد.شراب شهود شاهد و معشوق سرمدی گوارای او باد که در گفتگوی با معبود چه سرمست و بی خود بود.(7)

نغمه های داوودی
«استاد محمد علی مجاهدی»می فرمودند:‌آقای «میرزا ابوالفضل قهوه چی»حکایت کرد:«در ایامی که آقای «مجتهدی»در کوه خضر بیتوته کرده بودند به جهت دیدارشان به کوه رفتم.هنوز به ایشان نرسیده بودم که از فاصله دوری صدای دلکش ایشان که مشغول توسل و سیر و صفا بودند به گوش می رسید!با شنیدن آن نغمه ی داوودی سریع تر به طرف بالا حرکت کردم هر چه نزدیک تر می شدم از آن صدای دلربا زانوهایم سست تر می شد!به طوری که می خواستم همان جا نشسته و فقط صدای زیبای ایشان را بشنوم.
بالأخره به هر زحمتی که بود خود را به بالای کوه رساندم.حدود پنجاه متری بیشتر با ایشان فاصله نداشتم که با تعجب فروان مشاهده کردم تعدادی مار و عقرب و حیوانات وحشی به دور آقا حلقه زده و با یک حیرت و مستی خاصی با صدای ایشان گوش جان سپرده اند!!
آقای مجتهدی هم با یک حال خراباتی شش دانگ مشغول نغمه سرایی بودند-تو گویی اصلاً در آن جا حضور نداشتند! با مشاهده ی آن صحنه، بسیار منقلب گشتم و به جهت این که مجلس انس آنها را به هم نزده باشم؛ بیش از آن جلو نرفته و از همان جا برگشتم.(8)

جاذبه نماز حقیقی
شیخ بهاء- علیه الرحمه- در جواب نامه ی «شاه عباس اول»که ازحال «خواجه ربیع»جویا شده بود، چنین نوشت:‌«به عرض می رساند که خواج ربیع -علیه الرحمه-از اصحاب امیرالمؤمنین(ع)و بسیار مقرب آن حضرت بود.در کشتن عثمان دخلی داشته، وقتی که با لشکر اسلام به جهاد کفر آمده بود،‌ این جا فوت شد.از حضرت امام رضا(ع)منقول است که فرمود: ما را از آمدن به خراسان فایده ی دیگر نرسید به غیر از زیارت خواجه ربیع!»
از«کامل ابن اثیر»نقل شده که:«خواجه»اسبی بسیار اصیل داشت که قیمت آن بیست هزار درهم بود وقتی خواجه مشغول نماز بود، آن اسب را دزدیدند.نمازش را قطع نکرد و از بردن اسب نیز ناراحت نشد!
عده ای آمدند تا خواجه ربیع را بر این پیش آمد تسلی دهند.گفت:من خودم دیدم اسب را باز می کنند!پرسیدند:پس چه شد که جلوی او را نگرفتی؟ جواب داد:من مشغول عملی بودم که آن عمل را از اسب بیشتر دوست داشتم منظور خواجه نماز بود که در نظر او بیشتر از اسب بیست هزار درهمی جلوه داشته است.
آنهایی که در خدمت خواجه بودند، دزد را نفرین نمودند.گفت:«نفرینش نکنید، من آن اسب را بر او حلال نمودم!»
وقتی خواجه از دنیا رفت، دخترکی درهمسایگی او بود به پدر گفت: «این ستونی که درخانه همسایه ما بود، چه شد؟»پدرش به او گفت:«آن ستون، مرد صالحی بود که در همسایگی ما زندگی می کرد.از اول شب تا به صبح ایستاده بود.تو شب ها به تاریکی که به بام می آمدی، در حال قیام او را می دیدی خیال کرده بودی ستونی بوده است! در میان خانه ی خود قبری حفر کرده بود.هر وقت در قلب خویش احساس قساوت می کرد،‌ داخل قبر می شد.آن قدر که مایل بود در آن جا توقف می نمود.آن گاه عرض می کرد:«رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت»و مکررمی گفت:«پروردگارا!مرا به دنیابرگردان تا اعمال صالحی که از دست داده ام به جا آورم.»پس از چندین مرتبه تکرار،خودش می گفت:«یا ربیع قد رجعناک فاعمل»،‌«ای ربیع:برگرداندیم تو را متوجه باش عمل کن.»(9)

حکایت عشق
-یکی از شاگردان عبد صالح و عارف کامل «شیخ رجبعلی خیاط»(ره)درتوصیف او می گوید:‌مرحوم شیخ از کسانی بود که خدا وجود او را مسخر خویش کرده بود.او غیر از خدا نمی توانست ببیند،‌ او هرچه می دید فقط خدا بود.هرچه می گفت از خدا می گفت، اول و آخر کلامش خدا بود؛‌ چون عاشق خدا بود.او عاشق خدا و اهل بیت(ع)بود، هرچه می گفت از آنها می گفت. مقدسی،‌غیرازعاشقی است.شیخ رجبعلی،‌ عاشق بود.هنر او محبت خدا و کار برای خدا بود، کسانی که عاشق معنویات اند چشم هایشان نشان می دهد،‌ چشم های او چشم های معمولی نبود،‌ گویا چیزی غیر از خدا نمی دید….شیخ چنان عاشق خدا بود که غیر از مکالمات ضروری،‌ حاضر نبود سخنی غیر از محبوبش بشنود.گاه به داستان «لیلی و مجنون»مثل می زد که مجنون حاضر نبود چیزی جز درباره ی لیلی بشنود.
او می گفت:از مجنون عامری پرسیدند که:«حق با علی(ع)است یا عمر؟»جواب داد:«حق با لیلی است!»
اگر این داستان واقعیت هم نداشته باشد برای نزدیک کردن حقیقت به ذهن مناسب است.(10)

مقدس اردبیلی
سر و صدای جماعت گرسنه که جلوی درب خانه ی مقدس اردبیلی اجتماع کرده بودند، تا دورترها خیز برداشته بود.کوچک و بزرگ از سر و کول هم بالا می رفتند تا طعامی نصیبشان گردد.عیال شیخ که برای حاجتی بیرون رفته بود،‌ برگشت و از دیدن آن همه جمعیت متعجب شد و شگفت زده خود را به درب حیاط رساند و ناگاه با شیخ روبرو شد که خودش ظرفی به دست گرفته و آرد برای مردم تقسیم می کند. محمد(11)را نیز مأمور کرده که کوچک ترها را طعام بدهد.
با تندخویی مردم را کنار زد و داخل حیاط شد.وجودش را خشم و غضب پرکرده بود.با آن حال به احترام شیخ چیزی برزبان نیاورد ومنتظر شد تا اطعام مستمندان پایان پذیرد.شیخ عبا و عمامه را بر زمین نهاده و سخت مشغول کار بود.رفته رفته تعداد جمعیت کاهش می یافت و مسرت مضاعفی دل شیخ را در بر می گرفت.اما قبل از اتمام جمعیت طعام به آخر رسید و شیخ گونی ها را تکانید.اندک افرادی که مانده بودند اراده ی رفتن کردند.شیخ به محض این که متوجه شد،‌ ندا برآورد:
«صبر کنید برادران!صبر کنید!»
آن گاه خیلی زود به خانه آمد و بعد از سلام به عیال، سراغ مختصر طعامی رفت که عیالش آن را برای خودشان کنار گذاشته بود.تا آن را برداشت صدای زن درآمد:
-شیخ!چه کار می کنی؟ آن برای…
شیخ التفاتی نکرد و زود برگشت که جماعت باقی مانده را نیزراهی کند.چند نفری که مانده بودند،جلو آمدند و طعام ها را گرفته و باخوشحالی به خانه هایشان بازگشتند.شیخ دست به دعا برداشت و شکر خدا را به جای آورد و به خانه برگشت.عیالش دیگر تاب فرو بردن خشم را نداشت.تا شیخ را دید به عتاب زبان گشود و گریست.
-من هرچه ساکت می مانم و چیزی نمی گویم، تو ملتفت نیستی…!چرا غذای فرزندانت را به مردم می بخشی…؟ آیا می خواهی آنان دست نیاز به سوی مردم گشایند؟
حرف های عیال،‌ شیخ را متأثر ساخت.اما چیزی نگفت و بی صدا عمامه را بر سر گذاشت و عبا را به دوشش انداخت و روانه مسجد کوفه شد و در آنجا معتکف گشت.
فردای آن روز -که هنوز شیخ در مسجد معتکف بود و فراقش بر اعضای خانواده سخت می آمد-در خانه زده شد و عیال شیخ، با خوشحالی به طرف در رفت.بی درنگ در را باز کرد.مردی غریبه بود که مرکبی دم در حاضر بود:
-سلام خواهر!شیخ در مسجد کوفه معتکف است،‌ سلام رساند و گفت:«این ها را برایتان بیاورم،‌ مقداری آرد است ….»
مرد بار را از دوش حیوان برگرفت و تحویل زن داد.
شیخ که از اعتکاف برگشت، همسرش به استقبالش شتافت و با خوشحالی گفت:
-آنچه به واسطه ی مرد فرستاده بودی، رسید…خوب و خوشبوتر از قبلی بود.
شیخ لبخندی زد و دست به دعا بالا برد و گفت:
-الحمد لله رب العالمین!
و بعد در خود فرو رفت و اشک شکوق چشم هایش را گرفت.شیخ خاموش بود،‌ ولی در دل با محبوب خود، زمزمه می کرد:
حبیب من!این چه حکمتی است؟ این چه لطفی است که در حق فرزندان و عیال من کردی؟ من که این سرّ را با کسی در میان نگذاشته بودم!چگونه شکر تو را به جای آورم!در حالی که عاجزم از شکر کردن؟!خدای من، حبیب من!
دستان شیخ هنوز رو به آسمان بود و بی صدا اشک می ریخت و با معبود خود سخن می گفت:‌ «حبیب من …!!»(12)

چه دلرباست
آقای «دکتر مجاهدی»تعریف کردند:بعضی از روزها به جهت معاینه ی‌ آقای «مجتهدی»سری به منزلشان می زدم، آقا دارای فشارخون بسیار بالایی بودند، به طوری که فشارطبیعی و نرمال ایشان بین بیست و پنچ و بیست و شش بود. یک روز صبح به من خبر دادند که حال آقا خوب نیست، فوراً به منزلشان بیایید!با عجله خود را به منزل ایشان رسانده و پس از این که وارد منزل شدم دیدم آقا با همان لباس سر تا پا سفیدی که می پوشیدند، روی تخت نشسته و با شدت زیادی از بینی ایشان خون می ریزد،‌ به طوری که تمام قسمت سینه را فرا گرفته!!
با دیدن این صحنه شوکه شدم و اضطراب شدیدی وجودم را فرا گرفت، جلوتر رفتم و دیدم آقا یک کاسه ی مسی در دست گرفته اند و داخل آن را نظاره می کنند، درحالی که حال توسل عجیبی دارند!در این حال فرمودند:دکتر جان تشریف بیاورید جلوتر و ببینید.
وقتی جلوتر رفتم و دقت نمودم، دیدم ظرف تقریباً پر خون است و آقا با نگاه کردن به داخل آن با یک حالت عجیب و آرامشی کامل به ذکر«سبحان الله»و«الله اکبر»مشغول می باشند و آن را تکرارمی کنند و به پهنای صورت اشک می ریزند و لذت می برند!
اشک و خون در هم آمیخته و با یک هیبت و هیمنه ای از رخسار زیبایشان جاری بود!با خود گفتم یعنی چه؟!این چه حالتی است؟! این بنده ی خدا،‌ با این بدن نیمه فلج؛ سراسر بدن پر از خون؛ این قدر طمأنینه و وقار؛ این قدر سکینه!!
سپس در حالی که گریه می کردند فرمودند:دکتر جان دیدی؟
من که اصلاً متوجه نبودم آقا چه می گویند،‌ همین طور ساکت مانده بودم که باز فرمودند:رنگش را می گویم دیدی چه زیباست؟ چه قدر قرمز است؟ جانم فدایش!قربانش شوم تا به حال او را در این لباس ندیده بودم!چه دلرباست!مرا دیوانه کرده است!دکترجان، تا کنون درقالب خون بر من جلوه نکرده بود.«جانم فدایش»و متصل می گفتند:«سبحان الله، الله اکبر ….»
من که از این وضعیت،‌ شگفت زده شده بودم و نمی دانستم چه کنم، به کلی از فکر معالجه خارج شدم.حال ایشان اصلاً‌حال معالجه نبود، حال دیگری بود، مثل این که حدیث، حدیث عاشقی و معشوقی بود، حال دیگری بود، حال توسل و عشق بازی بود،‌ اشک و خون از رخسار زیبا و نورانیش می ریخت،اما تبسمی ملیح بر لبانش نقش بسته بود!
گرمی و حال توسل ایشان مرا هم منقلب کرده و گرمابخش وجودم شده بود.درآن هنگام متوجه شدم که حدیث مردان خدا،حدیث دنیا وامورات آن نیست،بلکه درهمین امورات ظاهری هم آنها متوجه باطن هستند،گویا معشوقه ی آنها دائم و در همه جا در حال جلوه گری است و هر حادثه و اتفاقی که آنها را فرا گیرد جلوه ای از محبوب خود را در آن می بینند و اصلاً از او جدا نیستند.چه در ظاهر و چه در باطن و به درستی که عاشق و معشوق همیشه در حال جلوه گری و عشق بازی به سر می برند.(13)

در انتظار پرواز تا ملکوت
مرحوم علامه «شیخ محمد تقی جعفری»(ره)درباره ی استاد عارفش،مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی طالقانی قدس سره(متوفی 1364ق.)نقل فرمود:
«دو روز مانده به محرم، طبق برنامه هر روز برای تلمذ، خدمت استاد رسیدم.فرمود:«بلند شد بروید آقا، برای چه آمده اید آقا؟»
وقتی گفتم برای درس آمده ام، گفت:«درس تمام شد آقا.»
من پنداشتم که آن بزرگوار به خیال آن که محرم فرا رسیده، چنین فرموده است.لذا گفتم:‌هنوز حوزه ها تعطیل نکرده اند.
فرمود:«می دانم آقا، من مسافرم، من مسافرم، خر طالقان رفته، پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده، لا اله الا الله.»
آن گاه به شدت اشک از دیده هایش بارید.فهمیدم خبر از ارتحال می دهد با آن که اصلاً کسالتی ظاهری نداشت.
پس گفتم:با من سخن فرمایید.
گفت:«آفرین آقا جان، حالا متوجه شدید، حالا متوجه شدید.»و این بیت را خواند:
تا رسد دستت به خود شو کارگر
چون فُتی از کار خواهی زد به سر(14)

خندان از شوق وصال
…طلاب «مدرسه سید»‌می گویند:‌مرحوم «شیخ مرتضی»درشب رحلتش همه را در حجره جمع کرد و از شب تا به صبح خوش و خرم بود.با همه مزاح می کرد و شوخی می نمود و هرچه طلاب مدرسه می خواستند به حجره های خود بروند، می گفت:«یک شب است،‌ غنیمت است.» و هیچ کدام از آنها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع فجر،شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره ی خود رفت.هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ درحجره رو به قبله خوابیده و پارچه ای روی خود کشیده و جان به جانان تسلیم کرده است.
خادم مدرسه سید می گوید:عصر روزی که شیخ صبح فردایش رحلت نمود، در صحن مدرسه با من برخورد کرد و به من گفت:
«امشب می خوابی و صبح که بر می خیزی و کنار حوض می روی تا وضو بگیری، می گویند:شیخ مرتضی مرده است.»
خادم می گوید:«من اصلاً مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و مقرون به مزاح و سخن فکاهی تلقی کردم.صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودم، دیدم طلاب مدرسه می گویند:‌شیخ مرتضی مرده است.»
آن که از شهد ولا جامش دهند
در حریم کبریا جایش دهند
چون ندای «ارجعی»آمد به گوش
می برد از عاشقان هم عقل و هوش

پل جهنم
به یکی از عرفا گفتند:تو به درجه ی نهایی رضا و خشنودی رسیده ای؟ گفت:به درجه نهایی رضا که نرسیده ام، ولی به مقداری از مقام رضا رسیده ام که اگر خداوند مرا پل جهنم قراردهد و تمام خلایق از روی من عبور کنند و داخل بهشت شوند و سر آخرمرا به جهنم بیندازند، به این کار خدا راضی هستم و هرگز اعتراض به کار خدا نخواهم کرد!
این نوع سخن از کسی است که محبتش به مرتبه ای برسد که مستغرق مشاهده ی جمال محبوب شود تا آن جا که اگر آتش هم به او رسد اصلاً احساس نکند.(16)این حالت محال نیست و هیچ گونه بعدی ندارد، ولی پذیرش این گونه حرف ها برای افراد ضعیف الایمان دشوار است، اما سزاوار هم نیست که افراد ضعیف و محروم، حالات افراد قوی و باایمان را نمکر شوند و گمان کنند هرچه را خودشان از درک آن عاجزند اولیای خدا هم از درک آن عاجزند.(17)

نغمه ی عاشقان
جناب آقای «بزرگ زادگان»نقل کردند:زمانی که آقای «مجتهدی»‌در بیابان به سر می بردند و در آنجا مشغول به توسل بودند؛ روزی به دیدنشان رفتم، وقتی خدمتشان رسیدم، یک مرتبه با انگشت مبارکشان روی زمین دایره ای کشیده و در میان آن نشستند، آن گاه به آن صدای زیبایی که داشتند شروع به نغمه سرایی نمودند.در این هنگام تعدادی از حیوانات و جانوران خزنده و پرنده به طرف ایشان آمدند و تا خط دایره ای که ایشان کشیده بودند نزدیک شدند اما وارد دایره نمی شدند و گوش جان به نغمه سرایی ایشان سپردند!
همین که نغمه سرایی آقا پایان یافت، آنها هم پراکنده شده و از آن جا رفتند!بنده در طول این مدت، مبهوت مانده بودم و نمی توانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم.(18)

حقیقت کیمیا
-درباره کیمیاگری محبت خدا و کیمیای حقیقی،‌ داستان جالبی از جناب شیخ «رجبعلی خیاط»(ره)نقل شده که فرمود:
«زمانی دنبال علم کیمیا بودم.مدتی ریاضت کشیدم تا به بن بست رسیدم و چیزی دستگیرم نشد،‌ سپس در عالم معنا این آیه عنایت شد که:«من کان یرید العزه فلله العزه‌ جمیعاً»(19)
عرض کردم:«من علم کیمیا می خواستم.»
عنایت شد که:«علم کیمیا را برای عزت می خواهند و حقیقت عزت در این آیه است، خیالم راحت شد.»
چند روز بعد از این جریان دو نفر -اهل ریاضت-به منزل مراجعه و جویای بنده شدند.پس از ملاقات گفتند:دو سال است در زمینه علم کیمیا تلاش کرده ایم و به بن بست رسیده ایم، متوسل به حضرت رضا(ع)شده ایم ما را به شما احاله داده اند!
شیخ تبسمی کرد و داستان فوق را برای آنان تعریف کرد و افزود:
«من برای همیشه خلاص شدم،‌ حقیقت کیمیا تحصیل خود خداست.»
شیخ گاهی دراین باره، این جمله از دعای عرفه را برای دوستان می خواند:
«ماذا وجد من فقدک و ما الذی فقد وجدک»(2)،«چگونه پیدا کند آن که تو را گم کرده است و کیست که تو را محققاً پیدا کند؟»

درس عاشقی
یکی ازارادتمندان«شیخ رجبعلی خیاط»(ره)نقل می کند:مرحوم «شیخ احمد سعیدی»که مجتهدی مسلم و استاد مرحوم آقای «برهان»(21)در درس «خارج»‌بود، روزی به من گفت:‌خیاطی در تهران سراغ داری که برای من یک قبا بدوزد؟ من جناب شیخ رامعرفی کردم و آدرس او را دادم.
پس از مدتی او را دیدم.تا نگاهش به من افتاد، گفت:‌با ما چه کردی؟!ما را کجا فرستادی؟!
گفتم:چطور، چه شده؟!
گفت:این آقایی که به من معرفی کردی، رفتم خدمتش که برایم قبا بدوزد، هنگامی که اندازه می گرفت،‌ از کارم پرسید، گفتم:‌طلبه هستم.گفت:«درس می خوانی یا درس می دهی؟»گفتم:«درس می دهم.»گفت:«چه درس می دهی؟»، گفتم:«درس خارج.»شیخ سری تکان داد و گفت:«خوب است، اما درس عاشقی بده!»
نمی دانم این جمله با من چه کرد؟ این جمله مرا دگرگون کرد!
پس از این واقعه، مرحوم سعیدی با شیخ مرتبط شد.همواره خدمت او می رفت و مرا به دلیل آشنا ساختن وی با شیخ دعا می کرد.(22)

معصیت خدا
-ساعت دوازده ظهر روزی که امام خمینی(ره‌)رحلت کردند، گفتند:خانم ها را صدا بزنید، کارشان دارم.وقتی خانم ها آمدند، گفتند:‌ «این راه،‌ راه سختی است»و بعد مرتب می گفتند:«گناه نکنید»ساعت ده و بیست دقیقه ی شب بود که نوار دستگاه قلب صاف شد.پاسداران ریختند و شروع به گریه کردند.صورت امام گرم گرم بود.چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود؛ چقدر نورانی بود.
و این چنین است سرانجام آنان که نیک دریابند:«عالم محضر خداست.و ما همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم.»آنان که در این دنیا بر شیوه ی بندگی و دلدادگی ره می پویند و جمال محبوب را می جویند،‌ مرگشان زمان سرشار از سرور و وصال و فروافتادن پرده از پیش معشوق است.آن بنده ی خالص و عاشق ده ساعت پیش از لحظه ی رحلتش چه خوش سروده است که فرمود:
غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود
این خماری از سر ما می گساران می رود
پرده را از روی ماه خویش بالا می زند
غمزه را سر می دهد غم از دل و جان می رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان می رود
محفل از نور رخ او نور افشان می شود
هرچه غیر از ذکر یار از یاد رندان می رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان می شود
پرده از رخسار آن سرو خرامان می رود
وعده ی دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش می رسد ایام هجران می رود(23)

عشق حسینی
پادشاهی هنگام شکار در بیابان گم شده بود و نزدیک بود که از شدت گرسنگی و خستگی هلاک شود.ناگهان از دور خیمه ای را دید و خود را به آن جا رساند.در خیمه، زنی با پسرش زندگی می کردند.آنها پادشاه را نشناختند؛ ولی با این حال به خوبی از او پذیرایی کردند و تنها گوسفندی را که داشتند برای تهیه غذا ذبح نمودند.سلطان از گرسنگی نجات یافت.
وقتی به کاخ خود برگشت، فرمان داد آن زن و پسر را آوردند.آن گاه همه ی ندیمان خویش را هم جمع نمود و از آنها پرسید:«به این زن و پسر چه چیزی بدهم که درعوض خوبی آنها باشد؟»یکی از آنها گفت:«هزار گوسفند.»دیگری گفت:‌‌«هزار اشرفی.»
پادشاه گفت:«اشتباه کردید.این ها از هستی خود که یک گوسفند بود،‌ گذشتند.من اگر بخواهم تلافی کنم باید از هستی خود که سلطنت و پادشاهی است،‌ بگذرم.»
«امام حسین»(ع)نیز از هستی خود در راه عشق به خدا گذشت.پس آنچه خداوند به حسین(ع)و دوستانش بدهد، سزاست.(24)

عشق ز پروانه بیاموز
-یکی از شاگردان «شیخ رجبعلی خیاط»(ره)از قول ایشان نقل می کند که فرمود:
«شبی من گرم معشوق و مشغول مناجات و تضرع و راز و نیاز با محبوب بودم.دیدم پروانه ای آمد و آن قدر دور چراغ(25)چرخید و چرخید تا این که یک طرف بدن خود را به چراغ زد و افتاد، اما جان نداد.با زحمت زیاد مجدداً خود را حرکت داد و آمد و آن طرف بدنش را نیز به چراغ زد و خود را هلاک کرد.
در این جریان به من الهام کردند:فلانی!عشق بازی را از این حیوان یاد بگیر، دیگر ادعایی در وجودت نباشد، حقیقت عشق بازی و محبت به معشوق همین بود که این حیوان انجام داد.من از این داستان عجیب درس گرفتم،‌ حالم عوض شد…».(26)

بندگی عشق
جناب آقای «احمد میرزا هاشم زاده»تعریف کردند:هنگامی که در باغ رضوان مشهد خدمت آقای مجتهدی بودم، افراد زیادی خدمت آقا می رسیدند و بعد از عرض حاجت و انجام آن مرخص می شدند.درآن هنگام با خود گفتم ای کاش کسی نمی آمد تا ساعتی را با آقای مجتهدی در خلوت باشم، ناگهان آقا فرمودند:«آقای احمد آقا!می بینیدکه نمی گذارند ما تنها باشیم!برخیزید درب را ببندید و پردها را هم بکشید.»بنده هم فوراً در را بسته و پرده هاراکشیدم،امّا آقا برخواستند و به اندرونی کوچکی در اتاق بود، تشریف بردند! با خود گفتم:«من می خواستم با آقا تنها باشم، امّا آقا تشریف بردند»ادب نیز مانع شد که من نزد آقا بروم.نشسته بودم و درافکار بودم که ناگهان با صدای دل انگیز و ملکوتی خود شروع به خواندن این شعرنمودند:
هر دلی کزتو شود غمزده، آن دل شاد است
هر بنایی که خراب ازتو شود، آباد است
رو به ویرانه ی عشق آر و برو دربربند
عقل را خانه ی تعمیر که بی بنیاد است
کمر بندگی عشق نبندد به میان
مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
من اگر رندم و بد نام، برو خرده مگیر
زآن که هر خوب و بدی ازادب استاد است
پنجه در پنجه ی تقدیر نشاید افکند
زآن که بازوی قضا سخت تر از فولاد است
دامن دشت، گراز ناله ی مجنون خالی است
کمر کوه پراز زمزمه ی فرهاد است
روزگاری است که بی روی تو کارمن ودل
روز، افغان و سحر ناله و شب فریاد است
پیش سجاده نشینان سخن از باده مگوی
زاهد و ترک ریا؟ غایت استبعاد است(27)
در این هنگام، حال عجیبی به من دست داد وآتش وجودم را فرا گرفت.مثل ابر بهاری شروع به گریه کردم که نظیر آن را تا کنون سراغ ندارم به گونه ای که نزدیک بودتلف شوم!گویا ازدهان ایشان آتش خارج می شد و برجان من زبانه می کشید!دراین حال با خود فکرکردم: «خوب است برای آقا چایی بریزم، امّا به شدّت می لرزیدم.به هر زحمتی بود، چایی را ریختم.امّا از شدّت لرزش، چایی از استکان داخل نلبعکی می ریخت، ناگهان آقا فرمودند:«آقای احمد آقا!عیبی ندارد، آقا جان چایی را بیاورید.»وقتی خدمتشان رسیدم؛ د ردامن ایشان افتادم و در حالی که سر بر دامن ایشان بود به شدّت گریه می کردم و آقای مجتهدی هم به همین ترتیب گریه می کردند.بعد از مدّتی که آرام گرفتم، آقا فرمودند:«احمد آقا جان این چایی را خودتان میل بفرمایید.»بنده هم به امر آقا چایی را خوردم، سپس فرمودند:«آقای احمد آقا بروید و بدون این که استکان را بشویید یک چایی در همین استکان برای من بریزید!»
بنده هم- در حالی که بدنم می لرزید-مجدداً درهمان استکان یک چایی ریخته و نزد آقا آوردم؛ در حالی که مثل دفعه ی قبل چایی در نعلبکی ریخته بود و آقا آن چایی را نوشیدند.(28)

بهشت آفرین شیرین تر
استاد«علاّمه حسن زاده ی آملی»مضمون حدیث شریفی را از«حضرت علی»(ع)که درباره ی عارف بالله فرموده است، نقل می کند می فرماید:«آقا فرمودند عارف را در زمین و آسمان، در بهشت و در هیچ جای عالم نمی توانی پیدا کنی، از خادم بهشت سؤال کنی، در بهشت بروی عارف بالله را جستجو کنی او را نمی یابی و همچنین نمی توانی درهیچ نقطه ی عالم از عارف آگاهی پیدا بنمایی و دست بیابی.»
یکی از حضّار عرض کرد:«آقا!پس عارف را باید در کجا جست؟ پس او کجاست او که در هیچ جای عالم نیست؟»
امام(ع)در جواب فرمودند:«فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر»
«عارف نزد خدایش آمد او فراتر از عالم کثرت است.او برتر از آن است که با عالم همنشین بوده باشد.او همنشینی با عالم ندارد!او در پیش خداوند عالم است.عارف در بهشت چه کار می کندس؟!اگربهشت شیرین است بهشت آفرین شیرین تر است.»(29)

تمنای عشق
یکی از شاگردان عارف بحق «علامه طباطبایی»می گوید:
روزی به عیادت ایشان رفتم،‌ درحالی که حالشان سنگین بود.دیدم تمام چراغ های اطاق ها را روشن نموده و لباس خود را بر تن کرده و با عمامه و عبا و با حالت ابتهاج و سروری زایدالوصف،‌ در اطاق ها گردش می کنند.گویا انتظار آمدن کسی را داشتند.
یکی از فضلا نقل می کرد:روزی به منزل ایشان رفتم و پس از سلام عرض کردم:«آقا چیزی احتیاج دارید؟»ایشان فرمودند:«احتیاج دارم!احتیاج دارم!احتیاج دارم!»‌من متوجه شدم که گویا منظورشان مطلب دیگری است و در افق دیگر سیر می کنند.(30)
در ماه های آخر حیات دنیوی،‌ به امور دنیا توجهی نداشت و کاملاً از مادیات غافل بود و در عالم معنویت سیر می کرد.ذکر خدا بر لب داشت و به جهان دیگر پیوسته بود.در روزهای آخر حتی به آب و غذا هم توجه نداشت و بعد از آن هم دیگر غذا میل نکرد.با کسی سخن نمی گفت و حیرت زده به گوشه ی اتاق می نگریست.
سرانجام نزدیک به یک هفته در بیمارستان بستری بودند و صبح یکشنبه هجدهم محرم 1402 ه ق روی از این جهان برتافت و خلعت خلد برین را بر تابیدند و به دیدار محبوب شتافتند.

پی نوشت ها :

1-کیمیای محبت،‌ ص (215-218).
2- به نقل از جرعه های جانبخش، ص (227).
3- به نقل از مهر تابان چاپ باقر العلوم،‌ ص (77).
4- گلستان سعدی،‌ باب دوم، در اخلاق درویشان، ص 79.
5- معراج السعاده، ص (158).
6- تاریخ انبیاء،‌ عماد زاده،‌ ص (707).
7- سیمای فرزانگان، ص (15).
8- لاله ای از ملکوت، ص 410.
9- پند تاریخ، ج (5)، ص (230).
10- کیمیای محبت، ص (97).
11- پسر مقدس اردبیلی.
12- آینه ی اخلاص، ص (27).
13- لاله ای از ملکوت، ص (286).
14- داستان های شنیدنی از کرامات علماء، ج (1)، ص (135).
15- داستان های شنیدنی از کرامات علماء، ص (138)،‌ معاد شناسی، آیهالله سید محمد حسین تهرانی، ج (1)، ص (103).
16- در احوال ائمه ی اطهار(ع)آمده که «…ان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک»، «…اگر مرا در جهنم بیافکنی باز به اهل آن اعلام خواهم کرد که تو را دوست دارم.»/مناجات شعبانیه در مفاتیح الجنان، ص(277).
17- مسکن الفؤاد شهید ثانی، ص (96).
18- لاله ای از ملکوت، ص (410).
19- هر کس سربلندی و عزت می خواهد،‌ سربلندی یکسره از آن خداست؛ سوره فاطر، آیه:(10).
20- کیمیای محبت،(163).
21- از علمای بزرگ تهران و مؤسس مدرسه علمیه ی برهان در جوار حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی در شهر ری.
22- کیمیای محبت،‌ ص(168).
23- دیوان امام خمینی، غزل.روز وصل، ص (111).-شگفتی ها و شنیدنی ها در زندگی بزرگان،‌ ص(137).
24- اقتباس از کتاب قصص الحسنیه،‌ قاسم یرخلف زاده، ص (34).
25- منظور همان گردسوزهای قدیم است.
26- کیمیای سعادت، ص(169).
27- وحدت کرمانشاهی.
28- لاله ای از ملکوت،ص(408).
29- داستان های حکیمانه، ص 127.
30- مهر تابان،‌ ص (130).
منبع: صاحب هنر، مهدی، (1342)، داستانهایی از عشق به خدا( جلوه هایی از شبنم عشق)، کاشان: مرسل، چاپ سوم، (1389).

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید