نویسنده: محمد رضا پورفلاحتی
مولی الموحدین علی (ع) فرمود: «شجاعت بر سه خصلت سرشته شده که هر یک از آنها فضیلت و ارزشی است که دیگری آن را ندارد: از خود گذشتگی، تن ندادن به ذلت و نام جویی. اگر این سه خصلت، در آدم شجاع به طور یکسان و کامل وجود داشته باشند، پهلوانی است که حریف ندارد و در روزگار خود، دلاوری نامور باشد و اگر یکی از این خصلت ها در او فزون تر از دیگری باشد، شجاعت او در آن خصلت بیشتر و بی باکی او در آن، شدیدتر است».(1)
روزی جوانی زیبارو که کمتر از بیست سال بر نهال عمرش گذشته بود، به جرم دوستی علی بن ابی طالب علیه السلام به کاخ حجاج کشانده شد.
وقتی پا به دربار حجاج نهاد و کاخ زیبا و اشیای گران بهای آن را که – از غارت اموال مردمان و اشک یتیمان و خون مظلومان حکایت داشت – به چشم دید این آیه را خواند:
«اتَبنُون بِکُلِّ رِیع آیَهً تَعبَثُونَ و تَتِّخذُونَ مَصانعَ لعَلکم تَخلُدُون» (شعرا128و129)؛ آیا شما بر هر مکان مرتفع، نشانه ای از روی هوی و هوس می سازید و قصرها و قلعه های زیبا و محکم بنا می کنید، آن چنان که گویی در دنیا جاودانه خواهید ماند؟
اطرافیان حجاج، از شنیدن این آیات بر کنایه، برای آن جوان ترسیدند و با دهان نیمه باز و دیدگاه مبهوت خویش، بر چهره جوانی که به سوی مرگ می رفت، خیره شدند.
حجاج که در مسندش خود را جابه جا می کرد، با خشم فریاد زد: چرا بر ما درود نفرستادی؟
جوان گفت: درود بر کسانی است که به راه هدایت می روند.
حجاج که زیرکی و هوشیاری فراوانی را در سیمای آن جوان می خواند، با او به گفت و گو پرداخت و گفت: می بینم که تو را عقل و فراستی است. آیا قرآن را حفظ کرده ای؟
آن جوان گفت: مگر بر نابودی قرآن بیمناکی که من آن را حفظ کنم و حال آنکه خداوند، محفوظش داشته است.
– آیا قرآن را گرد آورده ای؟
– مگر قرآن پراکنده بود که من جمع کنم!
– آیا به قرآن استظهار جسته و به پشت خویش قرار داده ای؟
– حاشا که من قرآن را در پشت افکنم.
حجاج برآشفت و فریاد کنان گفت: خدا تو را بکشد. مرا به بازی گرفته ای؟ وای بر تو و قبیله و تبارت باد!
– از من بپرس که قرآن را در سینه نگاه داشته ای؟
حجاج که زیبایی پرسش را پسندید، از خشمش کاسته شد و گفت: از قرآن چیزی بخوان!
جوان آهی کشید و گفت: بسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم اذا جاءَ نَصرُالله وَ الفَتح و رَأیتَ النّاسَ یَخرجون من دِین اللهِ أفواجاً؛ به نام خداوند بخشنده مهربان، با یاد آور وقتی را که یاری خدا و زمان پیروزی رسید، مردم را خواهی دید که گروه گروه از دین خدا خارج می شوند!
حجاج با لحنی تحقیر آمیز گفت: آیه را غلط خواندی، درستش این است: «بسم الله الرَّحمن الرَّحیم اذا جاءَ نَصرُاللهِ و الفَتح وَرایتَ النّاسَ یَدخُلونَ فِی دین الله افواجاً؛ مردم را می بینی که گروه گروه به دین خدا وارد می شوند»(نصر:2) نه اینکه از دین خارج گردند!
جوان گفت: – تا تو زمامدار ستمکاری نبودی، مردم دسته دسته به دین خدا وارد می گشتند؛ اما امروز جنایت کاری مثل تو، زمام حکومت مسلمانان را به دست گرفته است، مردم گروه گروه از دین خارج می شوند.
– می دانی با چه کسی سخن می گویی؟
– آری، با شیطان قبیله ثقیف حرف می زنم!
حجاج که خشم، گلویش را می فشرد، گفت: چه کسی تو را چنین تربیت کرده است؟
– همان کس که تو را کاشته و درویده است!
– این سخن کنایه آمیز که حجاج را حرام زاده معرفی می کند، خشم او را صد چندان کرد و پرسید: مادرت کیست؟
– کسی که مرا زاییده است!
– در کجا به دنیا آمده ای؟
– در بیابان ها!
– در کجا رشد کرده و بزرگ شده ای؟
– در همان بیابان هایی که به دنیا آمده ام!
– مگر دیوانه ای؟
– اگر دیوانه بودم، مرا پیش تو نمی آوردند و در حضورت به پای نمی داشتند.
– درحق امیرالمؤمنین چه می گویی؟
– خداوند، ابوالحسن علی (ع) را رحمت فرماید.
– منظورم علی به ابی طالب نیست، بلکه نظرت را درباره عبدالملک بن مروان پرسیدم.
– بر این فاسق فاجر که فرمانداری چون تو دارد، لعنت باد!
حجاج که کاسه صبرش لبریز شده بود، رو به حاضران کرد و گفت: درباره این پسر چه باید کرد؟
اطرافیان حجاج به رسم همیشگی، برای خوشایند او، به قتل جوان شجاع رأی دادند. جوان با خونسردی به حجاج گفت: هم نشینان برادرت فرعون، از مصاحبان تو بهتر بودند؛ زیرا آنان گفتند: موسی و برادرش را از مصر بیرون کن اما یاران تو می گویند: خون این جوان را بریز!
حجاج بر سر محبت آمد و برای نصیحت گفت: ای جوان! سخن نیکو بگو و زبانت را کوتاه کن؛ چه از این بیم دارم به قتل برسی. اکنون چهار هزار درهم به تو می دهم، بگیر و برو. پول ها حاضر شد. جوان آنها را برگرفت و بدون خداحافظی و سپاس گزاری، راه خروج از کاخ در پیش گرفت. یکی از حاضران گفت: ای امیر! این جوان، شایسته احسان نباشد؛ زیرا با وجودی که ناسزا گفت و ثروت یافت، از امیر سپاس نکرد. حجاج بر اثر این سخن، دستور داد جوان دلیر را بازگردانند. وقتی با هم روبه رو شدند، حجاج پرسید: چرا ما را سپاس نگفتی و شکر نعمت به جای نیاوردی؟
– پولی که به من دادی، اگر از بیت المال است، من و مادر پیرم در آن سهیم هستیم. از این رو، کسی که مال خویش را دریافت می دارد، بدهکار، حق منت گذاردن بر او ندارد و اگر این پول را از مال خودت، به شرطی که تو را سپاس گزاری کنم بخشیدی، احسان به حساب نمی آید؛ به این جهت تشکر نکردم!
– به هرحال، اخلاق و ادب، بر سپاس گزاری حکم می کند.
– بَیَّضَ الله وَجهَکَ وَ اَعلی کَعبَکَ؛ خداوند، رویت را سفید و جایگاهت را بلند گرداند!
حجاج رو به حاضران کرد و درحالی که به زیرکی خود می خندید، گفت: آیا فهمیدید: منظور این جوان از سفیدرویی و بلندی جایگاه چیست؟
همه گفتند: خیر
خودش پاسخ داد: منظورش از سفید رویی، بیمار برص و هدفش از بلندی جایگاه، سرازیر از دارآویختن است!
جوان که از تیزهوشی حجاج به شگفت آمده بود، گفت: خدا تو را بکشد که چه منافق زیرکی هستی!
در این هنگام، حجاج، دژخیم را فراخواند و دستور داد که گردن جوان را بزنند. رقاشی که در مجلس حاضر بود، برخاست و با التماس از حجاج خواست که او را ببخشد. حجاج گفت: او را به تو بخشیدم، اما امیدوارم خداوند تو را در وی برکت ندهد.
جوان خندید و گفت: به خدا سوگند، نمی دانم کدام یک از شما نادان تر است؟ آیا آن کس که عمر به پایان نرسیده را می بخشد یا آنکه اجل رسیده را در طلب بخشیدن است!
رقاشی گفت: ای پسر! من تو را از مرگ می رهانم و تو چنین درشت سخن می گویی؟
– مادری دارم پیر و زمین گیر که دور از آبادی، زیر خیمه ای فرسوده زندگی می کند و به این امید است که من هسته های خرما را از کوچه ها جمع و خمیر کنم و با خوراکی که نه نان است و نه خورشتی، او را سیر سازم. به خدا سوگند، شهادت در راه خدا، گواراتر از این زندگی است که زمامداری مثل حجاج، برای ما و دیگران فراهم آورده است. حجاج که بر سر ترحم آمده بود، فرمان داد صدهزار درهم به او بدهند و آزادش کنند. آن گاه به جوان گفت: ای پسر! آخرین سخن من این است که از امیران روزگار بپرهیز؛ چه ممکن است بر تو نبخشایند.
جوان شیردل که کیسه سیم را برگرفته بود و می رفت، گفت: عفو به دست خداست، نه به دست تو و سپاس برای اوست، نه لایق تو، از خداوند می خواهم که مرا هرگز با تو روبه رو نکند.
مأموران که این سخنان را از جوان شنیدند، بر او تاختند و از رفتن بازش داشتند. حجاج گفت: او را واگذارید که به خدا سوگند، تا کنون کسی را به این شجاعت و فصاحت ندیده ام و شاید او نیز مانند من، کسی را پرگذشت ندیده باشد!
پی نوشت ها :
1. بحارالانوار، ج75، ص 235.
منبع: نشریه طرح ولایت شماره 2