نویسنده: سید امیرحسین کامرانی راد
ای حسین! ای فرزند شریفترین انسان، ای معشوق جانهای شیفته حق و حقیقت و ای امید حیات پاکان اولاد آدم. داستان خونین تو در دشت سوزان نینوا، قرنها پیش از آنکه چشم به این دنیا باز کنیم، به وقوع پیوست و ما و گروهی از کاروانیان گذرگاه حیات پرمعنا، به حکم جریانِ منظمِ زندگی در جویبار زمان، از دیدار جمالِ زیبایِ ربّانیِ تو و یاران بینظیرت محروم گشتیم؛ یاران باوفایی که با شکوفایی درخشانترین سعادت و فضیلت انسانی در دل، چره برافروختند و با بال و پری که از اعماق جانشان روییده بود، در چند لحظه از تنگنای عالم خاک، در اوج عالم پاک به پرواز درآمدند. افسوس که ما از تقدیم جانمان در آن طَبَق اخلاص ـ که در آن روز خونبار، جان هفتاد و دو تن انسان کامل را به پیشگاه الهی عرضه کرد ـ محروم ماندیم!
ای حسین! سپاس بیکران خدای را که ما از آن گروههای نابخرد نبودیم که عهدها بستند و تو را برای اقامه حکومت حق و عدالت، به سرزمین خود فرا خواندند، و در آن هنگام که گام بر سرزمین آنان نهادی، آن نابخردانِ ضدانسانیت، عهدها را شکستند و صدها نامهای که شخصیت خود را در گرو آن گذاشته بودند، انکار کردند و آنگاه با شمشیرهای بُرّان خود، بر تو و یارانت تاختند و در آن روز، پیش از آنکه خورشیدِ سپهر لاجَوَردین از دیدگان زمینیان ناپدید گردد، خورشید عالَم افروزِ وجود تو را از دیدگان مردم دنیا پوشاندند. غافل از آنکه، اگر جمال ابدیّت نمای تو از دیدگاه فضای عالَم طبیعت غروب کند، در دلِ پاکانِ فرزندان آدمی، طلوعی جاودانه خواهد داشت [؛ طلوعی بس درخشندهتر].
سلام بر زمزمی که از کربلا می جوشد. سلام بر موسم عاشورا. سلام بر غزل های عاشقانه حسینی. سلام بر سجاده های مرطوب گریه. سلام بر ترک های قلب حزن و اندوه. سلام بر سفینه بر ساحل نشسته. و سلام بر شما که در قامت شمشیر و در هیبت نور به خیمه های آه و گداز پیوسته اید و مهیّای کارزار شده اید. سلام بر شما کربلاییان، تاسوعاییان و عاشوراییان؛ مقتلخوانی تان قبول درگه حق باد.
گریه بر حسین، الفبای آدابِ بیداری و نشانه ای است که میلِ به طهارت روح را گواهی می دهد و این آغاز کار است؛ باید حسینی شد.
ای حسینیان! پیوستن به این قافله نور را آدابی است که بیتشرف به آن، اجازه ورود نمی دهند. به حریم کاروان که رسیدید، باید احرام شهادت بربندید و چون ندای رسا، اما حزین و غریبانه «هل من ناصر» را شنیدید، لبیک اجابت گویید.
محبت حسین(ع) دل ها را به التهاب درمی آورد، جگرها را می گدازد و مذاب می کند، و شورش دل و آتش درون را به ریزش قطرات اشک از دیدگان آشکار می سازد.
هان ای حسینیان! خیمه های عشق و عزا برپا دارید و نغمه های شور شهادت سر دهید و بر سنجِ آگاهی و طبل رحیل بکوبید که محرم، آغاز هجرت انسان، بهار اصحاب شهادت و فصلِ لاله های سرخ و شقایق های گلگون و زمان معراج وارث آدم، از راه رسیده است.
کدام چشم است که مرثیه مصیبت آل ثارالله را بشنود و خونابه غمِ مظلومیت و غربت انسان را از دیدگان فرو نریزد.
در این جایگاه مقدس، در این خاک کرب و بلا و محنت و عطش، آمده ایم و خیام برافراشته ایم، ای آینه تمامنمای آیات روشن خداوند! تا گوش جان بسپاریم به فریادت که «ای مردم کوفه! آن ناکس پسر ناکس، دیر شما و فرمانده آن کس که شما به فرمان او آمده اید، به من گفته است که از این دو کار یکی را انتخاب کن: یا شمشیر یا تن به ذلت دادن. آیا من تن به ذلت بدهم؟ هیهات که ما زیر بار ذلت برویم. ما تن خودمان را در مقابلِ شمشیرها قرار می دهیم، ولی روح خودمان را در جلو شمشیر ذلت هرگز فرو نمیآریم.»
حلول محرمِ جانگداز، ماه خون، ماه زخم، ماه وداع با خوب ترین، ماه کرب و بلا، ماه نینوا، ماه تاسوعا و عاشورا، ماه نیزه و شمشیر، ماه اشک های بی اختیار، ماه غمبار اسیران، ماه فریادهای خونین و ماه طنین موید صحرای عشق، بر شما عاشوراییان تسلیت باد.
آنان از کدام جام محبت نوشیده بودند که عسل در کامشان تلخ می نمود و از کدامین زمین جوشیده بودند که چشمهگانِ زلال را شرم می نمود. این سراپا غیرت و شجاعت و همت و هیبت، چه درسی داد و چه گفت و چه کرد که یاران را یاری آرامش نبود و اینچنین تصویرگران رویش خون شدند.
سلام بر خط شفقگون کربلا، که خون تو را ای خون خدا! همواره بر چهره افق می-پاشد و غروبهنگام سرخی آسمان مغرب را به شهادت می گیرد، تا آن جنایت هولناک را هرچه آشکارتر بنمایاند، و چشم تاریخ را بر این صحنه همیشه خونین بدوزد، و گوش زمان را از آن فریادهای تندرگونه آن عاشورای دوران ساز، پر کند. (جواد محدثی)
ای حسین! آن کدام خیال نازک بینی است که حرکت عاشقانه و شهادتطلبانه تو را از سرِ درک و درد به کمال فهم کند؟
اگر از ما بپرسند شما در روزِ عاشورا که حسین حسین می کنید و به سر خودتان می-زنید، چه می خواهید بگویید، باید بگوییم ما می خواهیم حرف آقایمان را بگوییم و می خواهیم تجدید حیات کنیم. عاشورا، روز تجدید حیات ماست. در این روز می-خواهیم روح خود را در کوثر حسینی شستوشو دهیم. خودمان را زنده کنیم و از نو مبادی و مبانی اسلام را بیاموزیم. روح اسلام را دوباره به خودمان تزریق کنیم. ما نمی خواهیم حس امر به معروف و نهی از منکر، احساس شهادت، احساس جهاد و احساس فداکاری در راه حق در ما فراموش شود، و نمی خواهیم روح فداکاری در راه حق در ما بمیرد.
ذهنِ کربلایی داشتن، حرف عاشورایی زدن و از میان رنگ ها، سرخ را به رسمیت شناختن، یعنی معیار تازه ای برای پاسداری از حیثیت خون حسین دربرداشتن.
محرم را به حرمت عاشورا قسم می دهیم که سقاخانه چشممان را هرگز نخشکاند، و شور شیدایی مان را به عاشقی های نافرجام نسپرد، و مرثیه هامان را به واژه های ناگویا ختم نکند.
در شام غریبان، گردِ شمعِ حضورش، چلچراغ معرفت می افروزیم و با دست های تمنا، دامانِ ضریح شش گوشه اش را می فشاریم و وارستگی طلب می کنیم.
محرم، زیباترین نگارخانه در قلب هستی است که زمین و آسمان و مُلک و ملکوت و عرش و فرش را شگفت زده کرده است.
عاشورا، واژه ای است به وسعتِ بی کرانگی ها و معنایی است به عشق ناتمام ها. عاشورا، عاشقانه ای است که شورها را برمی انگیزد و آیه های سرخ خدا را بر ضمیمه سبز دل ها نازل می کند.
سلام بر بیدارگران؛ آنان که در نی محرم دمیدند، در نینوای خدا آشیان گزیدند و با نوای حسین، شهد گوارای شهادت نوشیدند.
نخلهای علقمه
سیدعلیاصغر موسوی
نخلهای علقمه گواهند که تو از خود گذشتی! این تنها فرات نیست که به شکوه جاری شدنت رشک میبرد.
تمام رودها سرود جاودانیات را میستایند؛ آن گاه که میفرمودی: «حاشا که آیینهی غیرت، بنوشد آب، پنهانی».
ای کهکشانِ خلاصه شده در تبسّم ماه! تکثیر دستهای آب آورت را در زلال فرات میستایم؛ که ستایش دستهایت و یادآوری شهادتت، نشانهی عشق به آل اللّه است.
نخلهای علقمه گواهند که تو با تمام صداقت، شتاب میکردی تا ساحل خیمهها را در آغوش بکشی؛ خیمههایی که هر لحظه، در هرم انتظار میگداخت تا دوباره محو نگاهت شود. تا وقتی که تو بودی، کسی عطش را بهانه نمیکرد و کسی فراتر از نگاهت قدم بر نمیداشت. آزادگی در قامت تو خلاصه میشد و عشق و معرفت، برازندهی نامت بود. در قاموس فضایلت: شجاعت برابر است با تمرین نفس، سخاوت برابر است با سر ریز ایمان، شهادت یعنی صداقت عشق و غیرت یعنی آیینهی شهادت.
اینک، فرات با نجوایی مه آلود، سرود یادت را زمزمه میکند:
چرا دلتنگی امشب ماه محزون؟ نگاهت میکنم با چشم پرخون
نگاهت میکنم لبریز احساس به یاد عصر عاشورای عباس علیهالسلام
… و نخلهای سر به زیر، باز هم به یاد بازوانی میافتند که جویبار خونشان، تا ابدیت جریان داشت؛ جریانی زیبا، به زیبایی آخرین تبسّم حضرت علیّ اصغر علیهالسلام . درود خداوند بر تو، ای وفای محض، ای غیرت خدا، ای علمدار فضیلتها، ای ساقی معارف حسینی و ای بازوان عظمت عاشورا!
مولاجان، ای باب الحوایج! دردمندیم؛ به جرعهای از ساغر مهرت، دل خستهی ما را بنواز.
آفتاب سبز
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه آینهگردانی تو را
موج نسیم غمزده حس کرد مو به مو
بر اوج نیزه، عمق پریشانی تو را
سنگی که قلب دخت علی را نشانه رفت
آمد شکست حرمت پیشانی تو را
قومی که سجده بر بُت ابلیس بردهاند
انکار کردهاند مسلمانی تو را
آنان که گوششان پُر آواز سکه شد
کر میشدند لهجه قرآنی تو را
با اینهمه کسی نتوانست کم کند
یک ذره از تجلی عرفانی تو را
بعد از طلوع سرخِ تو، ای آفتاب سبز
چشمی ندید مغرب پایانی تو را
[سید محمدجواد شرافت]
بارش تیر
الا که غرقه به خون، اوفتاده پیکر تو
بباید از که بگیرم نشانیِ سر تو؟
ز بسکه بر بدنت ریخته است بارش تیر
بسان غنچه، دهن باز کرده پیکر تو
اگر سیاهی شب، دشت را فرا گیرد
پناه بر که بَرد یا حسین! دختر تو؟
نه وقت گریه من، در بَرت ز بیم عدو
نه جای بوسه زینب به جسم اطهر تو
چرا به پاسخ من خامُشی که میبینی
سکینه تو نشسته است در برابر تو
سراغ جسم تو بگرفتهام ز عمّه، ولی
تو خود بگوی کجا مانده نعش اصغر تو
شنیدم آنکه تو را کهنه جامه بر تن بود
چه شد که نیست هم آن کهنه جامه در بر تو
ز عطر و ناله زهرا، پر است این صحرا
مگر گذشته بر این قتلگاه مادر تو؟
[سید رضا مؤید]
«شب حادثهی سرخ»
علی خیری
امشب، غمگینترین ماه، آسمان دنیا را به تماشا نشسته است.
امشب، بغضهای در گلو مانده از غدیر، دسته دسته بر مزار هفتاد و دو ستارهی روشن، خواهد بارید.
امشب، واپسین نفسهای آخرین بازماندهی آل عبا، در فضای مه آلود زمان گم میشود.
امشب، فرشتههای سیاه پوش، ترانهی غم سر میدهند و نخلهای اندوه، بر سر و سینه میکوبند.
امشب، عاشقانهترین بزم تاریخ، در بیابانیترین نقطهی زمین، شکل میگیرد.
امشب، چشمهای عشق، تا سحر نخواهد خُفت.
امشب، گوشه گوشهی کربلا را چراغهای راز و نیاز روشن کرده است.
امشب، خیمههای حسینی پر از شمیم بیداری است و سرشار از شورِ شهادت.
امشب، شب عاشوراست؛ شبی که هیچ روزی روشنتر از آن را سراغ ندارد؛ پر رمز و رازترین شب تاریخ؛ شبی که در یک سوی آن قبیلهی شیطان، در پردههای هزار رنگ گمراهی، بد مستی میکنند و در سوی دیگر، خدایگان عشق و ایثار، در آسمان رهایی، پر میگیرند.
امشب، همان شب است که حادثهای سرخ، طلوع فردا را انتظار میکشد؛ حادثهی عاشورا را؛ غمگینترین روز آفرینش را.
روزی که هفتاد دو ستارهی بریده از خاک، به خاک میافتند.
روزی که دستهای خدا، در کنار شریعه خواهد رویید.
روزی که تیر بلا، گلوی شش ماههی حسین را آواز خون خواهد داد.
روزی که پشت آفتاب، در کنار دستهای قلم شدهی تشنهترین ساقی دنیا، خواهد شکست.
روزی که تیرهای فتنه، به شوق دریدن مشکهای حسرت، به پرواز در میآیند.
روزی که در غروب به خون نشستهی آن، سرِ بهترینِ اهل زمین، بر فراز نیزهها گل خواهد کرد.
روزی که کاش آسمان، بر زمین آواز میشد.
… و من امشب چقدر دلتنگم! چه حس غریبی برای گریستن دارم؛ با دلی بیتاب، که در سینهام نمیگنجد.
آخر امشب، شب عاشوراست …
عاشورا، همیشه جارى است
میثم امانى
تاریخ، گواهى مىدهد که عاشورا نخواهد مرد. تاریخ، شهادت مىدهد که کربلا، همچون جغرافیاى وجدانهاى بیدار، در گوشه گوشه پهناور دنیا ادامه خواهد یافت.
هر روز که بیاید، عاشوراست. زیر هر سنگ را که بردارى، خون جارى خواهد بود و به هر افق که بنگرى، در گستره پهن آسمانها سرخ خواهد شد.
عاشورا، پیمانى است که با قلبهاى سلیم بسته شده است و داستانى است که در عصر فطرتهاى دگرگون شده، در جریان است.
تاریخ گواهى مىدهد که نبردهاى خیر و شر، تا دنیا دنیاست، در جریان است و همیشه حسینیانِ روزگارند که باید علیه یزیدیان برخیزند.
عاشورا، در فکرها و اندیشهها، در قلبها، رگها و خونها جارى است؛ در طلوعِ فجر، در حلولِ بهار و در وقت «ظهور» جارى است.
زمان تا زمان است، از عاشورا خالى نخواهد شد و زمین تا زمین است، از کربلا تهى نخواهد گشت.
این خط سرخ، ادامه دارد
این خون سرخى است که در مظلومیت هابیل جوشیده است و در توبه آدم و استقامت نوح و در شهادت یحیى فوران کرده است؛ با هجرت ابراهیم علیهالسلام زخم خورده است و تا قربانى اسماعیل پیش رفته است.
این خون سرخى است که مصائب مسیح را مىداند و در امتحانِ ایوب، استوار مىماند؛ با رنجهاى موسى دویده است و به میراث محمد صلىاللهعلیهوآله رسیده است.
این خط سرخى است که از آدم تا خاتم انبیا ادامه دارد و از على علیهالسلام تا واپسین حجت خدا بر زمین ادامه خواهد داشت. عاشورا، سرنوشتِ زمین است و خون سرخى است که نسل به نسل و سینه به سینه، در هر که رنگ حسینى داشته باشد، خواهد جوشید و علیه هر که رنگ و بوى یزیدى داشته باشد، خواهد خروشید.
گواهى تاریخ
تاریخ گواهى مىدهد که شقایقهاى عاشورا، در هر زمینى و در هر زمانى گل خواهند کرد؛ در حسرت و پشیمانى «توابین»، در سنگستان تلخ «حرّه»، در بازارهاى دمشق، پشت درهاى سیاه کوفه. شقایق عاشورا، در شهادت «زید بن على»، در قیام «مختار ثقفى» و در شورش «شهید فخ» گل کرده است و بارها در زوایاى تنگ و تاریک خفقانها و بىعدالتىها، به نام گل سرخ، برخاسته و به رنگ گل سرخ آراسته شده است. عاشورا، در سیاه روزهاى قاجار، زیر شلاقها و شکنجههاى پهلوى جان گرفته، در روزهاى انقلاب نام و نشان گرفته و در خاطرات جنگ، بوى شهیدان گرفته است.
عاشورا زنده است
عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند. «شهادت سیدالشهدا در قلبهاى مؤمن آتشى زده است که سرد نخواهد شد»؛ تا زمان «انتقام نهایى» روز به روز گسترش خواهد یافت. عاشورا زنده است و زنده بودن خویش را در انتفاضه قدس، در بیدارى بیروت، در مظلومیت بغداد و در مجاهدت کابل، فریاد خواهد زد.
عاشورا زنده است و زنده خواهد ماند؛ تا پیروزى آخر خیر بر شر، تا دفع کامل ظلم و ستم و تا ظهور انتقامگیرنده خون مظلومان تاریخ.
هنوز خیمهها ایستادهاند
سودابه مهیجى
نخستین تیر از کمان کفر پر کشید و فتنه آغاز شد. هنوز ابتداى خونخوارى شغالان است. هنوز زخمها زودگذرند… هنوز خیمهها ایستادهاند و دلخوشند که طلسم معجزتى مگر گرگها را از این شبیخونِ دودمانسوز، باز دارد …
قبیله خورشید
ستارهها یکیک بر خاک مىافتند و آسمان، تاریکتر مىشود در معرض خاکى که اینچنین اختران سرخ را در خویش مىبلعد و هر بار، هر فرو افتادنى خورشید را قامتخمیدهتر مىکند و گیسوان صبرش سپیدتر مىشوند. واى از آن لحظهاى که این آفتاب، بىقبیله بماند.
سخن از آب نگو!
آب؟ سخن از آب نگو که افسانهاى دور است در این صحراى واویلا… سخن از آب نگو؛ حتى اگر مادرت، بانوى آبهاى جهان باشد و پدرت، سقاى کوثر بهشت… سخن از آب نگو؛ حتى اگر ثمره «مَرَج الْبحرین یَلْتَقیان»باشى… سخن از آب نگو که دستهاى بىشمار، آنان که تو را خواستند و مکتوب در پىات فرستادند، امروز اطراف سرگرانى این آب پرسه مىزنند و چنگ و دندان تیز مىکنند تا هیچ لبى به وصال این نهر، نرسد.
آفتاب ادب؛ عباس علیه السلام
عشقى از جنس برادر و برادرى در لباس عشق، در ادبستان «حیدر»، پروانگى آموخته…
اى ماه! اینک تو را چه مىشود که پیش پاى آفتاب ادب، دیگر نمىتوانى برخیزى؟
…مهتابى پریدهرنگ، با چشمانى دوخته از تیر، در امتداد نهرى به سمت وقاحتْ جارى، پستى را و هستى را از زبانِ مشکى پاره نفرین مىکند… پرستوها هنوز تشنهاند… ماه برنیامد… و آب هنوز جارى است…
خون خدا
شیهه غبارآلودهاى از سمت غروب، به خیمههاى یتیم برمىگردد؛ شیهه سرخى که گیسوپریشان و منهدم، خبرى سوگوار را بر دوش مىکشد. از این شیهه کمرخمیده، تاریخ به خاک سیاه نشست و خاک عالم بر سرِ تمام روزگار شد. سایه خداوند را که در زمین، مهربان و عاشق جارى بود، با دستهاى خویش، در قتلگاه افکندید…
آه از این گودال فرومایه که خون خدا را مکیده است!
آه از این گلوگاه به تاراج رفته؛ این «حنجره زخمى تغزّل» که توحید، یگانه جرم عاشقىاش بود!
تا فرداى خطبهخوانى…
اینک آسمان، تهى مانده از تمام گنجهاى هستى خویش… مهتاب، بر خاک افتاده… ستارهها همه در خاک غلتیدهاند…خورشید، بر خاک آرمیده … آتش، قساوت ناگهانى است که خانمانِ پرستوها را خاکستر کرد… و اسارت، تهنشین شانههاى بلند ایمان است که در جادههاى سیاه، به سمت انقلابى سرخ پیش مىرود.
تاریخ، سراپا گوش است فرداى خطبههاى زینبى را که تمام ستونهاى زمانه را تا قیامت بر خویش خواهد لرزاند.
رفتن، تقدیرِ پرستوها بود و ماندن، سرنوشت خونخواهىِ زبانهاى حقیقتگو.
حسین علیهالسلام ، با زینب و سجادِ خطبهخوان، آسودهخاطر است که اینگونه بر فراز نیزهها، شیرینزبانى مىکند و اندوهى ندارد…
حدیث خون
محمدکاظم بدرالدین
این خون چه کرده است که تا اسم کربلا به میان مىآید، داغ دل عاشقان تازه مىشود و چکهچکه آب مىشوند. چشمههاى سرخ عاشورا، همین خونهایند که با ذکر یا سیدى، یا عشق! جارىاند. آنقدر این خونها ارزشمندند که لباس بهترین غزل از خونهاى پاک کربلا متبرّک شده است.
عاشورا که مىشود، قلمهاى ما گل مىکنند براى مصیبت دوبارهاى از خون و جنون؛ براى سرودن لحظههاى آتشبار و سرخ مقتل.
اشکهاى مشک
مشکهاى گریان، نام «عباس» را در سینه دارند. دو بیتىهاى غریبانه را علقمه، به حسرت مىگرید. فرات، تا آخر عمر در این آه مىسوزد که چرا نتوانست به دریادلىِ عباس بپیوندد.
بیایید، اى عَلَمها و مشکها!
بیایید، خیمهاى برپا کنید؛ همینجا؛ کنار دستانى بریده.
غزلآباد گریه
سلام بر جانمازهاى مرطوب گریه که رو به روى آتشزدگى و عطش پهن است!
سلام بر موسم شکفتنهاى فهم و فصل شکستنهاى قلب!
به راستى غزلستانى آبادتر از گریههاى بىوقفه دل نیست؛ ولى همراه با چشمهاى عاشورا، هر قدر هم که بگرییم، باز هم گویا فرسنگها تا حقیقت کربلا باقى مانده است.
اى اشکها! در شما چه رازى پنهان است که کمال هر کسى را با سطرهاىِ روشن شما مىسنجند؟
به زیارتِ داغ
عاشورا، به زیارت لبتشنگىها آمده است و ورق ورق کتاب آب، تشنه لبهاى حسینىهاست.
عاشورا، با تکتک واژههاىِ غمزدهاش به زیارتِ چکههاى داغ عطش مىآید. عاشورا، صداى ماندگار زیارت و آواى جاوید شهیدانِ حقیقتجو است. همیشه سرخترین واژههاى تاریخ، تنها از حنجره پر نوید عاشورا برمىآید.
تا بوده، عاشورا همدم ساعتهاى نورانى عشق و همنوا با شور حسینى بوده است.
فصل یتیمىِ گلها
پارههاى آتش، بر نگاهِ خیمههاى بىآب فرود مىآید و تمام دلسوختگى، اشکریزِ چنین منظره دلخراشى است.
فصل یتیمىِ گلهاست و موسم گفتههاى پرپر کودکان در جستوجوى پدر، عمو، برادر… .
خیمهها مىسوزند و آتش، سرتاسر دشت را مدهوشِ ضجّهها کرده است.
خیمهها مىسوزند؛ همراه با دلهاى عاشقى که نابترین روایات داغ را تا سنگدلىِ شام مىبرند.
امروز این پرسشِ عاشوراست: تا خیمههاى مصیبتزدگى، چند آه باید با آتش همراه شد؟
امت محمد صلىاللهعلیهوآله را چه شده است؟
میثم امانى
پس از پنجاه سال، چه بر سر امت پیامبر آمده است که راه بر سید جوانان اهل بهشت مىبندند؟ چه شده است که صحابه بدر و احد که یاران جمل و صفین، به یارى دین الهى نمىروند؟ چه پیش آمده است که شانهْسوارِ پیامبر، به جرم بیعت نکردن شهید مىشود؛ در حالى که همه مىدانند قتل نفس حرام است؟
چه شده است که خونهاى جاهلیت دوباره رنگ گرفتهاند و صفهاى مسلمانان که برادران دینىاند، چشم در چشم یکدیگر، شمشیر مىکشند؟
پس از پنجاه سال، حربههاى معاویه در انحراف نسل نوخاسته، به بار نشسته و خوراک تبلیغات، در کامشان شیرین شده است.
دستِ برادران دینى، به روى همدیگر بلند شده و کیسههاى زر، غیرتشان را تصاحب کرده است.
پس از پنجاه سال، اهالى کوفه، به ارادههاى سست و دورویى، خو گرفتهاند و عدالت علوى نه تنها اسلامشان را خالص نکرده، که بر بغضشان به پیشواى اول افزوده است.
اسلام، وارونه شده است و بدعتها سخت ریشه دواندهاند.
اینک تویى که باید فریاد بزنى: «اگر دین محمد صلىاللهعلیهوآله جز با ریختن خون من اصلاح نمىشود، پس اى شمشیرها مرا در بر بگیرید».
کدام مسلمانى؟!
سایههاى تردید و تزلزل، بر سرشان سنگینى مىکند.
لشکریان روبهرو، همان امضاکنندگان نامههاى دعوتاند که اکنون با شمشیرهاى آخته، آماده نبرد شدهاند. در این سوى میدان، اصحاب یمیناند و در آن سوى میدان، اصحاب شِمال.
جاده در این طرف از مدینه مىآید و از مکه و در آن سو از دمشق، از کوفه؛ در این سوى، خورشید است و ماه است و ستارهها و آمدهاند تا حدیث دلبرى بنگارند و مشق عشق بیاموزند؛ در آن سوى، شب است و رعد و برق و ابرهاى سیاهى که آمدهاند تا روى خورشید را بپوشانند؛ تا مکتب «رحمه للعالمین» را برچینند. کدام مسلمانى پیش پاى برادر مسلمان خویش خار مىریزد؟!
کدام مسلمانى دست به خون برادر مسلمان خویش مىشوید و گوارایى آب را از لبهاى تشنهاش دریغ مىکند؟!
همهکس طالب یارند، همهکس طالب نور؛ اما تنها خفاشاناند که دل خوشى از تابش خورشید نداشتهاند و چشمهایشان به تیره و تارها، به غارها عادت کرده است.
سلام بر حسین علیهالسلام !
سلام بر تو اى احیاگر آیین نبوى؛ اى بازگرداننده ارزشهاى فراموش شده!
سلام بر تو اى روشنگر سیاهههاى تردید و سرگردانى! آرمان الهىات، مایه نجات مردم بود از شر دروغها و تزویرهایى که به نام اسلام، به خوردشان داده بودند؛ نجات مردم از شر دامهاى انحراف و تردید و بدعتهاى بدیع.
سلام بر تو، اى چراغ هدایت؛ اى کشتى نجات که تا آخرین لحظههاى مانده به جنگ، کوشیدى تا آگاهشان کنى و بیرونشان بیاورى از گرداب جهل، از مرداب ننگ و لعنت و نفرین ابدى.
آرزوى عاشورایى
عباس محمدى
خوش به حال پرندهها که مىتوانند تا شانههاى حرمت پرواز کنند!
خوش به حال نسیم که گیسوان درختان عاشقت را شانه مىزند!
خوش به حال سیبهاى سرخ، خوش به حال نیازهایى که گره مىشوند به ضریحت؛ نیازهایى که سبزند، از جنس خودت، رنگ خودت؛ نیازهایى که به بهار مىرسند.
چقدر دوست دارم که دستهاى من هم گره مىشدند به مشبکهاى ضریحت!
من نبودهام؛ اما…
من خواب بودم که تو از خیال هفت آسمان گذشتى؛ اما هنوز صدایت بر بلنداى نیزهها قرآن مىخواند.
من نبودم که تو را سنگهاى کوفه به تماشا نشستند؛ اما هنوز پیشانى من زخمى است از مهماننوازى کوفیان.
هنوز خوابهایم زخمى خنجرهاى در آستین پنهان کوفیان است.
من نیامده بودم که تو پرنده شدى و از هفتآسمان گذشتى.
در تلّ زینبیه
زیباترین قطعه هستى را با رگهاى بریده مىخواندى و همه رملها، همصدایت شده بودند.
نرگسها، پس از شنیدن بوى خونت که نسیم به تن کرده بود، گل سرخ شدند و شعرهاى عاشقانه، مرثیههایى شدند که شادىهاى جهانى را منجمد مىکرد.
جهان، مو سپید کرد در غم رفتنت و آسمان، به سختى تاب آورد تا بر روى پاهاى خویش بماند.
گلویم را در سربلندترین گودال تاریخ جا مىگذارم تا نامت را همصداى پرندههاى عاشق جهان، در شش جهت آواز کند.
چشمهایم را در تلّ زینبیه خاک مىکنم تا تاریخ را نبینم؛ تا عطش را نبینم. تا جدایى تو را…
هزاران نى، هزاران نوا
نزهت بادى
خدا مشتى خاک را برگرفت. مىخواست نینوا را بسازد. اشک خدا بر خاک چکید و از آنجا، هزاران نى سر زد. خداوند از نواى خود در نىها دمید. نىها عاشق شدند.
خدا سرزمین نینوا را آزمون انسانها قرار داد تا عاشقان از گناهکاران جدا شوند.
خدا انسان را عاشق مىخواست؛ امتحان آدم اینجا بود.
مردمانى که پاى بر نینوا نهادند، دو دسته شدند: عدهاى که عاشق بودند، نواى خدا را سر مىدادند و گروهى که گناهکار بودند، نىها را سر مىبریدند.
خون عاشقان که بر خاک ریخت، دوباره هزاران نى سر زد و هزاران نوا برخاست.
خاک نینوا در دستان خدا، نور شد و گناهکاران از نینوا به سوى نار رانده شدند.
با یاد کربلا، تا رسیدن به حق
سالهاست که دنیا آکنده از حق و باطل است؛ آکنده از شر و خیر، از خطا و صواب.
و انسان سرگشته در میان این دو و نمىداند به کدامین جانب برود؟
انسان کور است و در تاریکىِ پیش رویش اسیر شده است؛ ولى خداوند به او هدیهاى داد، موهبتى عظیم و با شکوه!
خدا به انسان یک چراغ داد؛ چراغى براى هدایت، براى تشخیص حق از باطل.
گروهى هر سال، محرم که از راه مىرسد، این چراغ را در خانهشان روشن مىکنند؛ گروهى دیگر، وقتى راهشان به نینوا مىکشد، نور چراغ را مىبینند؛ اما دسته سوم که شمارشان اندک است، همیشه و همهجا چراغ را در دلشان روشن نگه مىدارند تا در مسیر تاریک زندگىشان، رد خونِ به ناحق ریخته حسین علیهالسلام را دنبال کنند تا به حق برسند.
خون خدا
حسین امیرى
صداى چکاکچاک شمشیرها مىآید؛ کسى به روى امام شیعیان تیغ کشیده است. صداى شیهه اسبان را مىشنوم؛ کسى راه به روى فرزند پیامبر بسته است. صداى العطش کودکان مىآید؛ کسى آب را از فرزندان رسول خدا صلىاللهعلیهوآله دریغ کرده است. صداى شیون زنان را مىشنوم؛ انگار فرزند فاطمه علیهاالسلام به خیمه برنگشته است!
صداى شیهه ذوالجناح مىآید؛ انگار پسر فاطمه از اسب فرو افتاده است!
کجایند عهد بستگان با محمد صلىاللهعلیهوآله و على علیهالسلام ؟
کجایند دلبستگان به آل محمد صلىاللهعلیهوآله ، که جنازه خون خدا را از زمین بردارند؟
فرومایهتر از جاهلیت
شکستن غرور عرب را بنگرید، بر باد رفتن حرمت مهمان در میان بادهنشینان را! اى کاش نیمجو از تعصب دوران جاهلىتان باقى بود که براى مهمان سر مىدادید!
صد مرحبا به اخلاق جاهلیت که عهدِ بسته، به بهاى جان، پاس مىداشتید!
اینک چرا فرومایهتر از جاهلان شدهاید؟
واى بر شما و بر عهدتان که خامه طومارتان نخشکیده، پارهاش مىکنید! نکند موریانه، لوح مردانگىتان را خورده؟ نکند آتش بر کتاب عهدتان افتاده؟
چه شده که حسین علیهالسلام را تنها گذاردهاید، در حالى که مهمان شماست؟
فقط براى عشق
منسیه علیمرادى
شانههاى زنجیرخورده، سینههاى سرخ، کاکُلهاىِ گِلمالیده؛ چه عطرى، چه شمیمى، چه فضایى! نه از روى اجبار، نه از روىِ اکراه، نه براى تقلید، نه براى سنت، نه براى نمایش؛ فقط براى عشق؛ براى عشق به حضرتى آغشته به خون،
براى اَفرایى بىدست،
براى غزالى کوچک، گم شده در خرابههاى بىحس و بى غَزَل،
براى قُمرىِ ششماههاى، با گلویى خونین،
براى بانویى سیاهپوش، ایستاده بر بالاى تلِّ زینبیه.
تا جهان باقى است، تا نفس مىآید، تا آسمان نیلى است، برایت عاشقانه مىگریم.
مىتوان حر شد
محبوبه زارع
به این ترتیب آتش نقش چادر شد؛ و دیگر هیچ
بلور سینهها را قسمت آجر شد؛ و دیگر هیچ
در آن هنگامه سرخِ عبور آغوش هفت افلاک
از آن خالىترین پروازها پر شد؛ و دیگر هیچ
مسیرى باز، فرصت کم، سفر… تا آن طلوع زخم
بشر را ناگهان راهى میانبُر شد؛ و دیگر هیچ
خدا! در ازدحام آتش و خون و نى و سرها
چه شد؟ تصویر صحرا مینیاتور شد؛ و دیگر هیچ
زمین از سمت اعجازش به روى آسمان وا شد
تجلّى سهم این هفتاد و دو دُر شد؛ و دیگر هیچ
…و اینک شاعرى در سایه اندیشه مىگرید
و مىخواهد بگوید مىتوان حُر شد؛ و دیگر هیچ
نام تو معروفتر از همهی نامهاست
مریم سقلاطونی
شب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطشزده و پریشانتر از مشکها؛
آسمان، زلزلهخیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمههای سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزلهای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامتها، از قیامت خاک به بلوغ میرسند.
بر بلندای نیزهها، شکوفهسار خون میبارد.
روز آبروداری لبهای عطشان است؛
روز آبروداری چشمهای منتظر،
روز آبروداری دستهای آسمانی،
روز آبروداری مشکهای آبآور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه میپرسند:
این گامهای برهنه،
این سینههای توخالی،
این خیمههای در آتش رها،
این چشمهای گرسنه،
این نیزههای منفور،
این رگهای بریده،
این دستهای شعلهور و این عَلَمهای نگران.
از کدام حادثه میگویند:
این شانههای تازیانه خورده،
این گونههای نیلی،
این مشکهای تشنه،
این گیسوان شعلهوش و این خیمههای منتظر.
زمین، بیتابی کدام تشنه را دست و پا میزند؟
کوه، بیقراری کدام خستهدل را فرو میپاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را میگدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا میروند این دامانهای رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بالهای رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لبهای سوخته در آب و این مشکهای ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشمهای نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستارهها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصلهی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه میکنند!
آه! از این زیاده خواهیها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهانها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدانها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شبهای جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخیها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون میبارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب میشود از گریههای مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمهگاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی میکند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمندهی وقاحت عبیداللّه است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برندهی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتتهای دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزههای قساوت؟
کجاست تازیانههای بیرحم؟
کجایند خنیاگران بزمهای شراب؟
کجایند خنیاگران جشنهای خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروفتر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریبتر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابیطالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچههای بنیهاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغضهاست.
غروب، در سیطرهی شقیترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسبهای حیران است.
شام، میزبان حنجرههای سوختهی زینب است؛
میزبان کوچههای تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دلهای خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشمها، سراغ اصغر را از ذوالجناح میگیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیهالسلام ،
سراغ حسین علیهالسلام را از عباس؛
دلها، سراغ قافله را از شام میگیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدنهای چاکچاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟
ای آبروی آب!
الهام موگویی
حسین! ای ساحل نجات، ای سوزندهترین نام، ای زیباترین جلوهی خدا، ای مظلوم تاریخ، ای نالههای نیمه شب عاشورا و ای نام بلند! تویی که آبروی آب را، تشنه، به جان خریدی.
تو، آتش خیمههای هر دلی. تو، خونابه سوزان هر چشمی.
ای منظومهی بلند آسمان و ای دیباچهی تمام دنیا! مظلومیت تو، سرفصل مظلومیتهای تاریخ است و تشنگی تو، تا همیشه، آب را از شرم، آب میکند!
ای سپیدار بلند شهادت!
نمیدانم دستان کدامین پلید، گلوی نازک گل را فشرد و غربت کدامین خیال، اندیشهام را ربود و مرا به نینوا برد؛ آن جا که دختری غریب، سر بر شانههای نسیم گریه میکرد.
با من بگو! از کدامین دیار آمدهای که چنین آشفتهاند اسیران روی تو! از کدامین کوچهی درد آمدی که سهم شبهای غربت ما، اشکهای بیتو بودن است.
لحظهای درنگ کن! بگذار با نرگسان داغدار به سرزمین درد و خون و اشک سفر کنم؛ آن جا که در دامن پیچکهای عاشق، سرهای بریده خفتهاند.
من محرم را با نام تو و یاد تو عاشقم یا حسین! من شربت گوارای محرّم را به یاد لبهای تشنهی عباست مینوشم و سینه زدنهایم، به یاد چهرههای سیلی خوردهی نوگل دوست داشتنی تو است.
مرا با آتش خیمههایت بسوزان و با فریادهای العطش کودکان و آخرین نگاه عباست، تشنهتر کن و با فریاد زینب، آوارهتر!
آفتاب در تنور!
خدیجه پنجی
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی …
تشنگی، امانت را بریده بود. از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند. گرما، بیدریغ میبارید. هیچ کس نبود به یاریات بشتابد. باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور شدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر …!
…و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر ببوسم حلق پاکت را برادر!
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاالسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
… ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز … به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
با زهم دریای مهربانیت جوشید، دوباره باران رحمتت بارید و لطف بینهایتت گل کرد.
گفتی: «اگر از تو دست بردارد، فردای قیامت شفاعتش میکنی» ولی آقا! چه کسی دیده که در شورهزار، گل بروید؟! به خدا که کویر همواره کویر میماند …
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد …
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
تیغ
محمد کامرانی اقدام
زخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ
با رجز خوانی او قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یک سر همه آتش شدهاست
گل نموده است به هرجای تنش آخته تیغ؟
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتادهاست
ولی از دست خودش هیچ نیانداخته تیغ
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازهتر از زخم تو نشناخته تیغ
امسال بنفشه را سیهپوش کنید
گلخندهی عیش را فراموش کنید
در شام غریبان حسین بن علی علیهالسلام
هرجا که بود چراغ، خاموش کنید
دوبیتىهاى عاشورایى
محمد کاظم بدرالدین
نمىافتاد اگر هیچ اتفاقى
همین بس: با عطش برگشت ساقى
دو بیتىهاى من سودى ندارند
براى خیمه بى مشکْ باقى
بهار پر ثمر: ماه محرّم
امید سبز در ماه محرّم
دو بیتىزارِ چشمم خشک مىمانْد
نمىبارید اگر ماه محرّم
نهالستانِ عزت، رُسته اشک
جهان عاشقى، دلبسته اشک
شُکوه سرخ عاشورا کجایى؟
کجایى هیئت غم، دسته اشک؟!
منابع:
ماهنامه گلبرگ
ماهنامه اشارات، ش46
ماهنامه اشارات، ش104