نویسنده:جهانگیر خسروشاهی
– آرزوها و خاطرات، شریف را محاصره کرده بودند: دور و دراز، تکهتکه و دست نیافتنی، مثل ابرهایی که در آسمان حرکت میکنند. آرزوها و خاطراتی که مثل هر روز سالهای عمر او، تجدید میشدند و دوباره فرو مینشستند. سرگردان بود. مثل تنها مسافر یک کشتی بزرگ بی ناخدا و گم شده در میان اقیانوسی بی کران.
امروز برای اولین بار از خانه خارج شده و به باغ بزرگی در حاشیه خیابان آمده بود. باغی خزان زده، در ماه آخر فصل پائیز. میدانست که پیرمرد روحانی در این شهر زندگی میکند. شاید بی جهت نبود که دوست داشت سالهای باقی مانده عمرش را در این شهر بماند. چند روزی که با پیرمرد روحانی همبند بود، به یاد آورد. در میان همه خاطراتی که از پیرمرد داشت، همیشه یکی دلچسبتر از بقیه بود: قبلهنما. قبلهنما از نظر شریف، به قطبنمای کشتی میمانست، وسیلهای برای نجات از سرگردانی. یک بار شریف از پیرمرد روحانی پرسید: «با خودتان قطبنما حمل میکنید؟!»
پیرمرد تبسم کرد و گفت:
«گاهی آدم جهات طبیعی را گم میکند. این وسیله آنجا به کار میآید. این فقط برای پیدا کردن جهات طبیعی است. اگر آدم جهات معنوی را گم کند، کار سخت است. در آنجا میزان و قطبنما چیز دیگری خواهد بود. آنجا ولایت به درد میخورد.»
شریف با جسارت پاسخ داد:
«من از این حرفها سر در نمیآورم.»
اکنون شریف به ارزش حرفهای پیرمرد پی میبرد. چند روزی را که با او در یک سلول بود، احساس تنهایی نکرد. روحش مدام در حال تجدید قوای معنوی بود. گویی پیرمرد لحظه به لحظه بر یقین و اطمینانش افزوده میشد. نماز میخواند و قرآن و دعا.
مدتها پس از رفتن پیرمرد و چند ماه پس از اینکه شریف، آخرین برگه های پرونده را با توضیح در اختیار ساواک قرار داد، بر خلاف قول رئیس و بازجو، از آزادیاش خبری نشد. دانست که فریب خورده است. دانست بی جهت، تتمه اعتبار نداشته مبارزاتیاش را که فقط برای ترمیم روحی خودش موثر بود، از دست داده است. در آستانه ناامیدی کامل قرار گرفت. بیمار شد و در بستر افتاد.
دیگر حتی دکتری برای سرکشی در سلول او را باز نمیکرد. شریف تنها و منتظر برای آمدن مرگ، لحظهها را میشمرد. بعدها بود که خبرهای بیرون زندان به گوشش رسید. در سراسر ایران انقلاب اسلامی آغاز شده بود. رژیم از مهار انقلاب ناتوان و عاجز مانده بود و امام خمینی، هدایت سفینه انقلاب را بر عهده داشت.
طولی نکشید که انقلاب به پیروزی رسید. مردم با عشق به اسلام و به پیشوایی یک روحانی کامل متحد شدند. شعار «الله اکبر» و «خمینی رهبر» همهگیر شد. با آزادی زندانیان سیاسی، شریف نیز آزاد و رها، دوباره زندگی نوینی را از سر گرفت.
او دیگر سراغ سازمان و رفقای قدیمیاش نرفت. بی درنگ به مغازه کفاشی عموزادهاش رفت. مقداری پول داشت. آنها را به امانت نزد حسن، عموزادهاش، گذاشته بود. پولها را گرفت و رفت و دیگر کسی او را ندید. باز هم به زندگی مخفی روی آورد، اما این بار برای خودش، بی آنکه احدی از جا و مکان و نحوه زندگیاش اطلاع داشته باشد. چنان تنها میزیست که گویی در خلا زندگی میکند. تصمیم گرفت اگر بتواند در آینده روزنامهفروش شود. روحش را از هر انگیزهای برای جاری شدن شور و شوق زندگی در آن خالی میدید. افسرده بود و خموده و مغموم و احساس میکرد به انتهای زندگیاش نزدیک میشود. روزنامهفروشی؟ تنها میتوانست یک توهم باشد.
از هنگامی که شریف در این محله کوچک از شهر شیراز ساکن شده بود، اغلب از خانهاش بیرون نمیآمد، مگر در موارد جزئی و ضروری. گاهی از تنهاییاش خارج میشد و تا سر کوچه میرفت، از مغازه خرت و پرتی میخرید و دوباره بر میگشت به خانهای که ارث پدریاش بود و سقف آن سوراخ شده بود و گربهها تمام زوایای آن را میشناختند. در همین خانه بود که شریف تنها، رو به روی پنجره مینشست و چشم به تاریکی شب میدوخت، به گلدان حسن یوسف خیره میشد و به گذشته میاندیشید. هر چه نگاه می کرد، تا قبل از دیدن لهراسب، آیندهای فراروی خودش نمیدید، به حدی که باورش نمیشد پس از این شب، سحری نیز در کار آمدن باشد. شریف بارها از مغازه بقالی انتهای کوچه خرید کرده بود. یک بار مغازهدار از او پرسید:
«غریبی؟»
شریف سرش را تکان داد و گفت:
«اسم شما چیه؟»
مغازهدار گفت:
«لهراسب.»
شریف گفت:
«یک بسته کبریت هم بی زحمت.»
مغازهدار گفت:
«چه کارهای؟»
شریف گفت:
«روزنامه فروش، خودت دستت توی کار هست. فایدهای ندارد. دارد؟»
مغازهدار گفت:
«تک و توکی میخرند. بد نیست.»
شریف نگاهش را از روزنامهها گرفت و به چهره پیرمرد خیره شد. کنار تقویم دیواری، بالای صندوق صدقات، عکس پیرمردی روحانی در کنار عکس امام روی دیوار نصب شده بود. پرسید:
«آقای دستغیب الان چه کار میکنند؟»
رگ اشکی در چشم لهراسب شکست. گفت:
«آقا را نمیشناسی؟!»
شریف سرش را پائین انداخت. گفت:
«کم.»
مغازهدار گفت:
«یک شب برویم کمیل. از هر توضیحی بهتره.»
شریف گفت:
«باید نفس حقی داشته باشد؟!»
لهراسب گفت:
«مرده را زنده میکند والله.»
شریف گفت:
«یعنی چه؟!»
لهراسب گفت:
«دل مرده را زنده میکند به علی. با یک صلوات.»
شریف گفت:
«خیالم راحت شد.»
لهراسب گفت:
«بیشتر به ما سر بزن. اینجا دوستان آقا میآیند و میروند.»
شریف گفت:
«چشم.»
شریف دریافت که بار سنگینی از دوشش برداشته میشود. بدون خداحافظی به طرف منزل حرکت کرد. عصر چهارشنبهای بود که شریف دوباره به مغازه لهراسب رفت. در آنجا مردی نگران ایستاده بود و با لهراسب حرف میزد. شریف خواست برود. فکر کرد شاید صلاح نباشد حرف آن مرد و لهراسب را قطع کند. لهراسب او را صدا زد. گفت:
«بفرما داخل. ایشان یکی از نزدیکان آقای دستغیب هستند.»
شریف وارد مغازه شد و روی چهارپایهای کنار دیوار نشست. لهراسب گفت:
«این برادر هم علاقهمند به آقاست. حاج محمد!»
و رو به شریف گفت:
«نگفتی اسمت چیست؟»
شریف دل به دریا زد. گفت:
«شریف.»
لهراسب گفت:
«آقا شریف.»
حاج محمد با نگرانی حرفش را ادامه داد:
«چهارشنبه، یعنی همین امروز دفتر آقا خیلی شلوغ بود. داشتیم به کار مردم رسیدگی میکردیم. اذان ظهر شد. آقا برخاست و به طرف سجاده رفت. نماز شروع شد. بعضی به ایشان اقتدا کردند. من هم اقتدا کردم. بعضی دیگر باید جواب مردم را می دادند. آقا در رکعت سوم شروع به خواندن تشهد کرد و بلافاصله متوجه شد اشتباه کردهاند. برخاستند و پس از نماز و سجده سهو، با حالی پریشان و رنگ متغیر و ناراحت گفتند: چه خبر است اینجا؟ مگر موقع نماز نیست؟ آقا نماز عصر را خواند. من دست ایشان را بوسیدم و به اتفاق آقای عبداللهی از منزل بیرون آمدیم. تا اینجا عادی است. یعنی نگرانی ندارد، اما عبداللهی حرفی زد که خیلی نگرانم کرد لهراسب.»
لهراسب گفت:
«عبداللهی چی گفت؟»
حاج محمد ادامه داد:
«عبداللهی گفت خدا به خیر بگذارند. ازوقتی با آقای دستیغب آشنا شدهام، ایشان هر بار در نماز اشتباه کردهاند، مصیبتی بزرگ پیش آمده.»
گفتم:
«به دلت بد نیار. انشاءالله چیزی نیست.»
گفت:
«یک مرتبه سال 1342 بود. آقا در نماز اشتباه کردند، بعد از دو روز، خبر دستگیری امام به ما رسید. مرتبه دیگری که ایشان در نماز اشتباه کردند، بعد از دو روز، خبر فوت آیتالله حکیم رسید. و این بار خدا به خیر بگذراند.»
شریف صبر کرد تا حاج محمد رفت. به لهراسب گفت:
«من علاقه دارم درباره آقا بیشتر از این بدانم.»
لهراسب با او قرار گذاشت بعدازظهر همان روز به خانه مردی بروند که او درباره آقای دستغیب مطالب بسیاری میدانست. بعدازظهر، در ساعت موعود، لهراسب شریف را به خانهای ساده و با صفا برد: خانه شیخ عیسی. شریف روی زیرانداز مندرس و تمیزی نشست که در ایوان کوچک و بسیار صمیمی شیخ پهن شده بود. چای خوردند و شیخ ساده و بی تکلف سخن گفت:
«روز سردی بود. خسته و کوفته بیرون حجره منتظر بودم. قرار بود یکی از آقایان برای مباحثه بیاید. دیر کرده بود. مدرسه خلوت و در حجرهها بسته بود. هر چند دقیقه، طلبهای با سرعت برای کاری از صحن مدرسه به طرفی میرفت. چشمم به در مدرسه بود. ناگهان سیدی وارد مدرسه شد. بسیار مؤقر بود. دست دو تا بچه هفت، هشت ساله را گرفته بود. صاف آمد طرف من. سلام کرد. پاسخ دادم. پرسیدم: اهل کجایی سید؟گفت: بوشهر آقا! لباسهایش کهنه و تمیز بودند. لباس فرزندانش نیز. گفت: باید آقای دستغیب را ببینم. گفتم: من شما را به منزل ایشان می برم، البته اگر ایشان فرصت داشته باشند. آیا قبلا وقت گرفتهاید؟ گفت: تو فقط ما را به منزل ایشان ببر.
به طرف منزل آقای دستغیب حرکت کردیم. نمیدانستم چرا پذیرفتم که این سید را به منزل آقا ببرم، در حالی که نتیجه کارم را نمیدانستم چیست. به منزل آقا که رسیدیم، آقای دستغیب خودشان آمده بودند بیرون. تا سید را دیدند، با او مصافحه گرمی کردند و بعد از توجه خاص به ایشان که باعث تعجب من بود، گفتند: بچه را هم آوردهای؟گفت: بله آقا. آقای دستغیب گفتند: وجه حاضر است، فرزندت را مداوا کن و بستهای را به سید دادند.
من گیج شده بودم. از منزل آقای دستغیب بیرون آمدیم. سید را قسم دادم که جریان را برایم تعریف کند. سید گفت: یکی از فرزندانم سخت مریض شده بود. او را بردم دکتر. دکتر گفت باید به شیراز برده و فورا عمل شود. هزینه عمل خیلی سنگین بود. مانده بودم فکری که چه کنم. امکان تهیه هزینه عمل مطلقا برای ما مقدور نبود. از طرف حضرت حجت (عج) برای خانوادهام پیغام آوردند که به شیراز بروید. نماینده من آنجاست. با نشانههایی که دادند، معلوم شد که آن فرد آقای دستغیب است. حتی به ما گفتند که چگونه به شیراز بروید و آمدن پیش شما در مدرسه هم، جزو راهنماییهایی بود که ما شدیم. به خودم لرزیدم. دیگر نتوانستم بفهمم چه میگوید. چای میل بفرمائید. از این مسائل در زندگی آقای دستغیب فراوان است. بفرمائید.»
وقتی لهراسب و شریف، از منزل شیخ عیسی بیرون آمدند، هوا رو به تاریکی رفته بود. شریف گفت:
«من میخواهم آقا را ببینم.»
لهراسب گفت:
«انشاءالله درست میشود.»
شریف از لهراسب جدا شد و به طرف منزل رفت.
از آن پس دغدغه شریف این شد که روزی با همین مغازهدار به حضور پیرمرد روحانی بشتابد و به او آشنایی بدهد و بگوید که همبندی او بوده است و تمام گذشتههای خودش را روی دایره بریزد و از او چاره و درمان بخواهد. به پیرمرد روحانی بگوید که چگونه میتواند به «توبه» دست پیدا کند.
از آن پس شریف به مردم نزدیک میشد و درباره پیرمرد روحانی سئوال میکرد، نحوه سلوک او را میجست و هر بار دلبستهتر برای دیدار او خود را مهیا میکرد. برای زمان نامعلوم، با شادی و ترس و ابهام، روزگار میگذراند. وقتی شریف به خانه رسید، دوباره مقابل پنجره را به هر جای دیگری ترجیح داد. نشست و به زندگیاش فکر کرد. خود را شبیه به مردی یافت که لهراسب سرگذشت او را و نحوه تحول او را برای شریف تعریف کرد:
«این مرد که از مغازه بیرون رفت، نامش احمد صبوری از ایل خودمان است. الان نگهبان یکی از مراکز مخابراتی شهر است. قبلا دزد بود. در گردنههای صعبالعبور، غیر از دزدی به جرائم دیگری هم دست میزد. بر حسب اتفاق، یک روز جمعه، خطبههای آقای دستغیب را شنید. شنیدن همان و قصه تمام. به حضور آقا رفت و سیر تا پیاز زندگیاش را گفت و گریه کرد. وجودش با حرفهای آقا و تاثیر نفسش در یک آن زیر و رو شد. زندگی دوبارهای شروع کرد. از آقا راه و چاره را پرسید و توبه کرد. هنوز مراحل توبهاش ادامه دارد. خودش برای من گفت وقتی آقا داشت حرف میزد، انگار برای من یک نفر خطبه میخواند. به چشم دیدم که حرفهایش از دل بر میآید. برای همین به دلم نشست. فقط همین».
شریف احساس کرد مغازه سر کوچه برایش خوشیمن بوده است. به بهانههای مختلف و برای خرید به لهراسب سر میزد. آن روز را به یادآورد که به وجد آمده بود. دهانش را نزدیک گوش لهراسب برد. گفت:
«من کمی هم با آقا آشنا هستم. اگر خدمت او برسم و نشانی بدهم، احتمالا او مرا خواهد شناخت.»
لهراسب چهره در هم کشید، ولی چیزی نگفت. شاید به نظرش آمد که شریف بیجهت ادعای دوستی با آقا را دارد. شاید برای خوشامد او این حرف را زده است. چند لحظه گذشت. لهراسب خندید. گفت:
«قضیه را گفتم. جور میشود انشاءالله.»
شریف به خانه برگشت. روز بعد، بیاراده و شتابان به مغازه لهراسب آمد. لهراسب تا شریف را دید گفت:
«وقت گرفتم آقا شریف!»
و شریف قلبش ریخت. گفت:
«کی؟»
لهراسب گفت:
«دوشنبهای که میآید.»
شریف در اندیشه فرو رفت. با خودش عهد کرد در حضور آقا هر چه را که در چنته دارد بگوید و هر چه آقا گفت همان را عمل کند تا شاید جبرانی باشد بر آنچه در گذشته انجام داده است. لهراسب گفت:
«آقا شریف! فراموش نکنی. ساعت هشت صبح روز دوشنبه.»
شریف گفت:
«چشم.»
لهراسب گفت:
«ببین آقا شریف! آقا مصاحبه کرده. میخواهی بخوانی؟» شریف احساس کرد چندان علاقهای به خواندن مطلبی ندارد؛ اما قبول کرد متن را با خود ببرد، شاید آن را در منزل مطالعه کند.
لهراسب گفت:
«انگار حالت خوب نیست آقا شریف. برو استراحت کن.»
شریف از مغازه بیرون آمد. باران میبارید. بیتوجه به باران راه افتاد. به انتهای خیابان رسید. راه را اشتباه آمده بود. برگشت. وارد کوچه هفتبند شد. از لباسهایش آب میچکید. خیس خیس وارد خانه شد. برای اولین بار، ریزش باران در خاطرش شادی و شعفی را ایجاد کرد. دلش هوای صبح را داشت، هوایی پر طراوت شبیه به موجهای حوض بزرگ یک صحن وسیع در لحظاتی که مردم از آن وضو میگرفتند.
لباسهایش را که خیس شده بود، عوض کرد. شام مختصری خورد و رو به روی پنجره نشست. شب طولانی بیداری میطلبید. رادیو را روشن کرد. صدایی آشنا این عبارت را زمزمه میکرد:
«و برحمتک التی وسعت کل شیء.»
صدای پیرمرد روحانی بود. دعا میخواند. از اعماق قلب سوختهاش. شریف بی دلیل دوست داشت صدای همبندیاش را بشنود. نشست رو به روی پنجره. دعا پایان گرفت. تردیدش برای ملاقات کمتر شد. مصاحبه چاپ شده را برداشت و در میان خلسه و بیداری خطوط را از نظر گذراند. مقداری از مطلب را خواند، ولی احساس کرد حالش خوب نیست، تمام استخوانهایش خرد شدهاند و سرش وزن بسیار زیادی پیدا کرده است.
درد، درد، درد.
دو سه روز سرما خوردگی باعث شد نتواند از خانه بیرون بیاید. آفتاب روز سوم که از پنجره به داخل اتاق افتاد، احساس کرد میتواند از جایش بلند شود، برخاست. به پنجره نزدیک شد. صدای تلاوت قرآن میآمد. نیم خورده لیوان آب را در گلدان ریخت. لباس پوشید و برای خرید مختصری از خانه بیرون زد.
کوچه هفتبند را پشت سر گذاشت. نزدیک مغازه لهراسب، در نگاه اول، پرچمهای سیاه نصب شده بر سر در مغازه، توجهش را جلب کرد. صدای تلاوت قرآن به گوش میرسد. دستگیره در مغازه را چرخاند. در باز شد. بهتش زد. روی میزی شبیه به میز نانوائیها، مجله و روزنامه ریخته بود. باد، در آنها میپیچید و به سرعت ورق میخوردند. صفحه یک روزنامه را به شیشه مغازه چسبانده بودند. چشمان شریف، روی خبر خشکید و برای لحظاتی نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است. متن خبر را خواند:
«سراسر ایران به سوگ شهادت عالم ربانی آیتالله دستغیب نشست.»
زانوهایش سست شدند و اشک در چشمانش حلقه زد. ادامه خبر را خواند:
«پیکر پاک آیتالله دستغیب، امروز در میان اندوه مردم شیراز، به خاک سپرده شد.»
تاریخ روزنامه را خواند:
«21 /9/ 1360»
سوی چشمانش زیر پرده اشک محو میشد و باز میآمد. خبر دیگری را خواند:
«همزمان با شکست مفتضحانه ارتش آمریکایی صدام در غرب، مزدوران آمریکا در شیراز دست به جنایتی وحشیانه زدند.»
در پاهایش توانی نیافت تا باز هم بایستد. نشست. عرق صورتش را پاک کرد. هنوز نمیدانست چرا این همه منقلب شده است.
از خودش پرسید: راستی چرا؟ لهراسب از راه رسید. آرام کنار شریف نشست و گفت:
«کجا بودی این چند روز؟»
شریف گفت:
«حالم خوب نبود.»
لهراسب گفت:
«معلوم است، رنگت پریده کاکو.»
شریف گفت:
«روزنامه داری؟»
لهراسب گفت:
«آره»
شریف گفت:
«یکی لطف کن.»
لهراسب گفت:
«میتوانی ببری منزل؟»
شریف گفت:
«خیلی ممنون.»
فاصله مغازه تا خانه را در بی خودی طی کرد. عزت را دید که سایه به سایهاش میآید. رئیس را دید. در کافهای میان جهنم، به تقسیم زقوم کمک میکرد. رئیس موظف بود که از هر جام، جرعهای بنوشد و خلوص زقوم را تایید کند. با هر جرعهای که مینوشید، لب و دهانش ذوب میشد و استخوانهایش در مسیر زقوم، عریان و نمایان. بلافاصله گوشت و لب و پوست تازه میرویید دهان نمایان میشد و جام بعد.
وقتی شریف به خود آمد. در خانه بود در خلسهای دیگر، نشسته رو به پنجره. گلدان در آتش میسوخت. شریف به عبارات روزنامه خیره ماند.
«عالم ربانی، حضرت آیتالله سید عبدالحسین دستغیب، امام جمعه شیراز، ساعت یازده و چهل دقیقه دیروز، هنگامی که عازم محل برگزاری نماز جمعه بود…»
شریف احساس کرد آتش به طرف پنجره گسترش مییابد. برخاست. کنار پنجره ایستاد. از آتش اثری نبود. پنجره را بازکرد. نسیمی سرد، صورتش را نوازش داد. عزت نگران و مضطرب، در حیاط قدم میزد. گویی در انتظاری سخت، لحظهشماری میکرد. رئیس همچنان با فوج زقوم سرگردان بود. رو به روی پنجره نشست. نتوانست تحمل کند. برخاست. از در بیرون رفت. دوید. از کوچه هفتبند به خیابان وارد شد. یک وانت از آنجا رد میشد. یکی از سرنشینان وانت فریاد زد:
«نگه دار! نگه دار!»
وانت از سرعتش کاست. ایستاد. شریف بالای وانت پرید. پشت وانت پر بود از جماعت عزادار و نوحهخوان که بیشتر لباس سیاه به تن داشتند. وانت حرکت کرد. شریف خود را میان جماعت جا داد. از روزن، به در و دیوار نگاه کرد. تصاویر پیرمرد روحانی را دید که روی دیوار و در کنار مساجد نصب شده بود و پرچمها را دید که از هر کوی و برزن شهر، آویخته بود.
وانت، نرسیده به اجتماع مردم ایستاد. شریف پیاده شد. نزدیکتر، دستههای عزادار، بال در بال هم گریه میکردند و بر سر و سینه میزدند. دستها بود که آوار میشد روی سرها و سینهها. شریف حال مردم را که دید، با خود اندیشید: آیا آنچه من درباره این عالم بزرگ، به عنوان پرونده شماره 14 جمعآوری کردم، در شهادت او تاثیر نداشته است؟ و گریست. از یک پیرمرد سیاهپوش پرسید:
«آقا چطور شهید شد؟»
«با بمب. قطعه قطعه شد، در راه نماز جمعه.»
شریف از خودش پرسید:
«یعنی میشود همه این قضایا در خواب و خیال باشد؟» صدای ضرب دستها بر سینههای زخمی پر از اندوه، او را به خود آورد. دانست آنچه میبیند، در خواب و خیال و وهم و رویا نیست و مصیبت واقع شده است. عزت را دید که همچنان مضطرب و بیقرار، نگران اوست. رئیس نیز همچنان در تقسیم زقوم، کمک میکرد، فریاد زد:
«قرار است دوباره تو را ببینم!»
بغض شریف، گریه شد. اشک آمد، داغ و سوزنده.
شریف در ازدحام نگاههای معصوم مردم، دانست که عمری از این نگاهها و صاحبان آنها بیگانه بوده است و محروم. دانست هیچگاه در تصمیمگیریهای او، نگاههایی را که امروز میدید، سهمی نداشتهاند. معجونی از شادی و ترس و ابهام، روحش را در بر گرفت. به دستغیب فکر کرد. او که توانسته بود ظرف مدت کوتاهی دید شریف را نسبت به دین و جهان هستی تا حدی تغییر دهد. آن انسان بزرگ…
خود را در معرض تندبادی دید خانمان برانداز و بنیان کن. نشست، به سختی توانست به جلو نگاه کند. از اینکه در سالهای گذشته در مقابل خود نور هدایتی نمیتوانست ببیند، حسرت خورد و اشک ریخت. شریف به محل مراسم نزدیکتر شد. صدای بلندگو از اطراف به گوش میرسید. شریف شنید که سخنران مجلس گفت: «آیتالله دستغیب، برای جامع عتیق شیراز، سروی بود بی تعلق و همیشه سبز.»
شریف گریه کرد. سخنران مجلس گفت:
«نسب آن بزرگوار، با 32 واسطه به امام چهارم (ع) میرسد.»
شریف دیگر ندانست چه مقدار از زمان گذشت. تنها لحظهای را احساس کرد که سیل جمعیت عزادار به تموج در آمد. در میان مردم گم شد. زمان سپری گردید تا اینکه ناگهان خود را در ابتدای کوچه هفتبند دید. به طرف خانه رفت. نمیدانست شب به نیمه رسیده یا نه. چه فرقی میکرد؟ اولین بار بود که در دوره جدید زندگیاش تا این ساعت از شب بیرون مانده بود. برای او، شکستن قانون زندگی مخفی، تازگی داشت. نرمه باران زیبائی از دقایقی قبل شروع شده بود.
در را باز کرد و وارد خانه شد. از راهرو گذشت. به نظرش آمد که نور و پنجره، برایش تنها هستند. داخل اتاق شد. کلید برق را فشار داد. برق روشن نشد. دلش ریخت. با خود گفت: «این لامپ هم سوخته. مثل گذشته زندگی من.»
شریف صدایی را شنید. قبل از اینکه بتواند کوچکترین اقدامی انجام دهد، دستی محکم دهانش را گرفت و بوی تندی شامهاش را آزرد. صدایی گفت: «به سازمان خیانت کردی شماره دو!»
شریف در واپسین لحظات، صدای شماره 33 را شناخت. داروی بیهوشی، اثرش را آشکار کرد. بدن شریف، میان دستهای شماره 33 شل شد. شریف در خلسهای لذتبخش، صدای عزت را شنید: «شریف! کار سازمان جاسوسی برای خارجیهاست. من چون فهمیدم کشته شدم.»
شریف خودش را دید که روی سطحی بی رنگ و گسترده راه میرود. هیچ حس و جنبشی نداشت. دلش میخواست فریاد بزند و بگوید: یعنی من هم ممکن است مثل عزت بمیرم!
شماره 33 به لاشه بیهوش شریف که روی تخت قرار داشت، تنها یک ضربه چاقو زد و بلافاصله آنجا را ترک کرد. در خانه باز مانده بود. باد میوزید و باران چون شلاق بر پنجره بسته اتاقی میزد که جسد شریف در آن قرار داشت.
الحمدالله والاً و اخراً
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54