«شهید دستغیب و نهضت امام» در گفت و شنودی با علی اصغر ذاکری خوب
شیوه مردمی و سلوک عارفانه شهید دستغیب پیوندی ناگسستنی را بین ایشان و مردم عادی ایجاد کرده بود، به گونهای که در مراقبت از ایشان از جان و مال خود نیز دریغ نمیکردند و از همین روی دسترسی رژیم به ایشان چندان آسان نبود. در این گفتگو شرح جالبی از این پیوندها آمده است.
ضمن معرفی خودتان، نحوه آشناییتان را با شهید آیتالله دستغیب بیان فرمائید.
از همان کودکی همسایه مسجد جمعه بودیم، منزلمان در محله حمام قاضی بود و با شهید آیتالله دستغیب حشر و نشر داشتیم و زیاد خدمتشان میرسیدیم. حتی میتوان گفت از دوستان نزدیک خانوادهشان بودیم، مبادلات سیاسی و فکری داشتیم و به قم و برای امام از طرف ایشان پیغام و نوارهای سخنرانیشان را میبردیم و از آنجا هم نوارهای امام را به شیراز میآوردیم و تکثیر و پخش میکردیم. از این جهت یکی از خالصان ایشان بودیم و ایشان هم به ما خیلی محبت میکردند. ما جلسات زیرزمینی داشتیم و اخبار را از روحانیت میگرفتیم و در خط آنها کار میکردیم.
منبرهای ایشان بسیار جالب بودند. یادم هست ثریا و فرح که به شیراز میآمدند، ایشان روی منبر در مسجد جامع صحبت میکردند که اینها میخواهند مسلمانها را فریب بدهند. موقعی که به شاهچراغ میآیند، یک چادر کرایهای میاندازند روی سرشان. میخواهند ما را گول بزنند. این آگاهی از همان کودکی در ما ایجاد شد و اگر هم ما مبارزهای میکردیم، از ایشان بود و در خدمت ایشان بودیم.
با توجه به حساسیت ساواک، در مورد نحوه توزیع و انتشار اعلامیهها و نوارها توضیح بیشتری بدهید.
در مسجد صدای آیتالله دستغیب را ضبط میکردیم و بعد در منزل خودمان، همراه با آقای جلالی، آقای سودبخش و دیگران، نوارها را تکثیر میکردیم و وسط آنها را با چوب خراطی میبریدیم، دو طرفش را مقوا میزدیم و آن را وسط نان سنگگ میگذاشتیم و در مسجد به هر که اعتماد داشتیم، میدادیم و میگفتیم این سخنرانی آقای دستغیب یا امام است، مواظب باشید که گیر نیفتید. اگر هم گیر افتادید، نگوئید که ما به شما دادهایم و بگوئید که انداختهاند در منزلمان. این الفبای مبارزه امام بود. حتی خانوادههایمان هم خبر نداشتند که ما فعالیت زیرزمینی داریم. با همه آقایان در فسا، جهرم، بهبهان، کازرون و … ارتباط و تبادل نوار و اعلامیه داشتیم و اینها را مثلا وسط کارهای تریکو تولیدیمان به قم و از آنجا به تهران میبردیم و بستهبندی و بارنامه میکردیم. معمولاً 30،20 صندوق و کارتن میشد. اینها را مثلاً در منزل بستگان دور در گلکوب، خیابان آستانه، خیابان قاآنی دور نگه میداشتیم و آنها را به صورت مخفیانه توزیع میکردیم. ساواک تا 6،5 سال موفق به شناسایی ما نشد.
چه اقدامات دیگری در جلسات مخفیانه انجام میدادید؟
مثلا عکس امام خمینی را به تعداد مسجدها، تکثیر و پخش میکردیم، حتی در بعضی از مساجد عکس امام را هم میزدیم. متولی آنجا میگفت که زدن عکس در مسجد برای من دردسر میشود و ما تلفنی با او صحبت میکردیم که اگر مسلمان هستید باید در خط اسلام و انقلاب و امام باشید و اگر هم مسلمان نیستید، پس وضع شما طور دیگری است. اصولا در جلسه ما صحبت میشد که روحانیون طبق دستور امام به 3 دسته تقسیم میشوند. 1- روحانیونی که ترس از مبارزه و زندان و شکنجه و تبعید ندارند. 2- روحانیونی که طرفدار شاه و ساواکی بودند. 3- یک دسته هم بی طرف بودند، نه بد میگفتند و نه علیه کسی صحبت میکردند. ما مشورتهایی هم با آقای بهاءالدینی محلاتی و با شهید دستغیب داشتیم. ارتباط ما با آقای سید علی اصغر دستغیب، آقای مصباح و آقای ربانی شیرازی به صورت مخفیانه بود. با بچهها هم صحبت میکردیم که اگر ما را گرفتند و زدند و شکنجه کردند، در مورد آقایان صحبت نشود.
بعد از حادثه فیضیه قم، شایعه آمدن شعبان بی مخ و طرفدارانشان به شیراز به وجود آمد. چه عکسالعملهایی در مورد این تهدیدات انجام میشد؟
ما در تهران بودیم و در بازارکه شنیدیم آیتالله سعیدی شهید شدهاند و جنازه ایشان را به قم آوردهاند و از پسرشان تعهد گرفتهاندکه شما چیزی به آقایان روحانیون نگوئید تا ما جسد را به شما تحویل بدهیم. ایشان قبول و حتی امضا کرد، ولی وقتی جسد را در قم تحویل گرفت، موضوع را به جامعه روحانیت مبارز قم اطلاع داد. آنها هم دستور دادند که همه به قبرستان قم بریزند و در آنجا جسد را باز کردند و نگاه کردند. در آن حوادث دو نفر از پاسبانها کشته شد و رئیس شهربانی مجروح شد. ما هم در شیراز ختم گرفتیم و بسیاری از جوانان به مسجد آمدند. واعظی که سخنرانی کرد، دستگیر شد و حتی در جلوی مسجد، پدران بچههای کوچکی را که دستشان در دست پدرشان بود، دستگیر میکردند و به شهربانی میبردند.
در مورد انجمن ایالتی و ولایتی که آقای دستغیب صحبت کردند، بحث این بودکه باید بهائیت آزاد شود و اینها موجودیت خویش را اعلام کنند، از این جهت امام خمینی یک صحبتی را در جمع خصوصی کرده بودندکه دستور میدهم تمام اینها را به قتل برسانند، از این جهت شاه خیلی ترسیده بود. همین طور از اعلامیهای که امام خمینی در مورد اسرائیل داده بودند. این اولین اعلامیه بود. فاصله سالهای 1336 تا 1340 بود که خودم اعلامیه را به شیراز و در هیئت الزهرا بردم که یکی از آن را خواندند. به آقای سید ابوالحسن دستغیب نیز دادم و ایشان نیز خواندند و تبدیل به نوار شد. نوار را بردم به دروازه اصفهان، روی سادگی و جوانی خودم، گفتم این نوار را تکثیر کنید که آنها هم گفتند ما از تهران دستور میگیریم و نوار را هم دیگر به من ندادند. وقتی به آقای سید ابوالحسن دستغیب گفتم، ایشان به من گفت که شما باید به من میگفتی و بعد نوار را میبردی. بعد میخواستند ایشان را دستگیرکنند که رفتند به بحرین و ما تا بوشهر با ایشان بودیم.
ماه محرم و صفر بود. جلساتی در مسجد جمعه، زیر نظر آقای محلاتی تشکیل میشدند و ما هم میگفتیم که هر کس در خط امام است باید بیاید و هر کس که نان امام زمان (عج) را میخورد، باید به انقلاب خدمت کند. اگر هم که نوکر شاه هستید که مشخص است چه کارهاید و آمار میدادیم که در شیراز چه کسانی طرفدار شاه هستند و چه کسانی نیستند و چه کسانی هم بیطرف هستند. در جلسات شبهای جمعه که شهید دستغیب به منبر میرفتند این مطالب را میگفتند که: «ای شاه! خاک بر دهانت، خاک بر سرت، تو چه میدانی، تو چه میفهمی؟» این طوری صحبت میکردند که خیلی از جوانها داغ میشدند، فدائی میشدند و ایشان نیز میگفتند: «شما بچه مسلمانید، اگر پدرانتان هم معصیتکار باشند، یا علی که گفتهاند.» و با همین لفظ خیلی ساده و خوب حرف میزدند که این خودش هنر است. آیتالله دستغیب و امام خمینی مطالب را طوری بیان میکردندکه آن بیسواد روستایی هم میفهمید که ایشان چه میگویند. در هر حال، بعد از جریان فیضیه، قرار شد شعبان با طرفدارانش به شیراز بیایند. ما این جریان را به آقای دستغیب اطلاع دادیم و پرسیدیم چه کار باید بکنیم؟ ایشان گفتند که جوانهای زرنگ و فهمیده را به کارد و کیسههای آهک مجهز کنید و در مسجد مقابله کنید، ولو اینکه خونریزی شود، برای اسلام است.
ما شبها جلسات مخفیانهای را در چاه مرتضی علی (ع) میگرفتیم و لاستیک آتش میزدیم که علامتی بود برای بچهها که بدانند جلسه کجاست، چون قبل از آن نمیگفتیم که کجاست، میگفتیم هر وقت این نشانه را دیدید، بیائید آنجا. تا صبح جلسه داشتیم و به اینها خط میدادیم که باید با سرباز و افسر و ساواکی و … که خواستند به مسجد حمله کنند، چه بایدکرد. شعبان بیمخ که شهید دستغیب به او میگفتند شعبان مخی! بهمنپور که بعد از انقلاب اعدام شد، آنجا بود و به ما گفت: «دار و دستهتان را بردارید و از مسجد بروید بیرون.» گفتیم: «اختیار مسجد که دست ما نیست. مردم دین دارند و برای دینشان مبارزه میکنند».
شهید دستغیب نیز گفتند: «اگر شعبان مخی میخواهد بیاید، ما منتظرش هستیم.» بهمنپور، در کوچه بیسیم زد که «در مسجد دانشجوها و جوانها بسیار زیاد هستند و مثل اینکه برای مقابله مجهز هم هستند. ممکن است عدهای از ساواکیها و مامورین باشند.» شعبان بیمخ هم از ترسش اصلا از خانه سبزی فروش که اسمش جاوید بود و به او میگفتند ابول سبزی فروش یا ابول جاوید، بیرون نیامد! یک برخوردی هم با او داشتیم و مغازهاش را هم مصادره کردیم.
روزی که شعبان آمد، حدود 300 تا ماشین به استقبالش رفتند و او را از فرودگاه با احترام بردند منزل ابول جاوید در کوچه تلفنخانه، سه راه مدبر. یک خانه 3 طبقه بود. شعبان 3 روز میهمان او بود. روز دوشنبه از فرودگاه آمد و میخواست شب جمعه با دار و دستهاش به مسجد جامع بریزد که دید سیلی از جوانهای پرشور آمدهاند. شهید دستغیب هم که فرمودند: «بیائید ما را اگر وسط روغن داغ بیندازید. گوشت از استخوانمان جدا بشود، ما زیر بار شما نمیرویم و حکومت شما را قبول نداریم.» امام خمینی از سخنرانیهای ایشان بسیار خوششان میآمد.
در مورد این جاوید سبزی فروش بیشتر توضیح بدهید.
این فرد یکی از دوستان علم بود و در دروازه اصفهان تشکیلات و گاراژ داشت. او لاتهای چاقو به دستی داشت و در زمان سید نورالدین هم با قضیه حجاب مقابلههایی کرده بود. افراد بانفوذی بودند که همیشه عدهای از افراد لاابالی و لات را در اطراف خود نگه میداشتند. علم در آن زمان، وزیر دربار بود و میخواست به متدینین ضربه بزند و از طریق این اوباش وارد میشد. یا مثلا میرفتند در باشگاهها مدال میزدند به سینه ورزشکارها و برایشان حقوق تعیین میکردند. ما این چیزها را میدانستیم، چون خودمان هم به باشگاه میرفتیم و میدیدیم که جوانان ورزشکار را به نفع شاه میخرند. ما در روزی که تاجگذاری شاه بود، شبش چادر تخت جمشید را آتش زدیم و کسی هم بحمدلله دستگیر نشد. بعد هم به تهران و به جلسهای که باشگاهیها آمدند و مقابل شاه به خاک افتادند، رفتیم و تمام اینها را دیدیم. کارت ورود هم تهیه کرده بودیم و در شهربانی، نادر سلطانی آنها را از ما گرفت و ما را تحویل ساواک داد که چه طوری اینها به آن جلسه نفوذ کردهاند.
در مورد دکتر نهاوندی و اعلامیهای که چاپ کرده بود توضیح دهید.
تمام دانشگاه شیراز زیر نظر دکتر نهاوندی بود. او از طریق دربار هم معرفی شده بود و یکی از مهرههای شاه بود. او اعلامیهای را چاپ و در دانشگاه پخش و در آن علنا به چهارده معصوم (ع) توهین کرده بود. یکی از این اعلامیهها را خدمت آقای دستغیب بردیم و ایشان فرمودند: «هر کس که دکتر نهاوندی را بکشد، من ضامن بهشت برای او میشوم.» عده زیادی از مسجد، خصوصا دانشگاهیها ریختیم در دانشگاه و او را گرفتیم و حسابی زدیم و انداختیمش در یک اتاق. بعد رنجرهای شاه با هلیکوپتر ریختند و درها را بستند و دکتر نهاوندی را همان شب به تهران بردند. بعد هم شد وزیر دربار شاه و یک پست مهم هم در تهران به خاطر این کارش به او دادند. ما در مطالبمان شاه را متهم کردیم و گفتیم چون دکتر نهاوندی معلم ولیعهد است و بهائی است، پس خود شاه هم بهائی است. این مطلب رسید به گوش ساواک و ما را خواستند که: «شما چطوری میگوئید شاه بهائی است؟» گفتیم: «به خاطر اینکه دکتر نهاوندی چنین اعلامیهای را چاپ کرده است. اگر نیست، پس جلوی آن را نگرفت؟ این که میگوید من قرآن چاپ میکنم و … اینکه دعوی اسلام پناهی دارد، کارش با این مطلب نمیخواند.» آنها متوجه شدند و به ما گفتند: «میدانیم که شما میدانید، ولی در مجالس و پشت بلندگو نگوئید. اگر بگوئید، شما را با ماشین زیر میگیریم و میکشیم.» و با این حرفها ما را تهدید کردند. ما هم میگفتیم: «منطق به ما میگوید که زیر بار این جور حرفها نرویم. اگر منطقی بگوئید قبول میکنیم، ولی حرف غیر منطقی در مغز ما فرو نمیرود.» حتی به ما وعده دادند که: «تاکسی به شما میدهیم، خط تلفن به شما میدهیم، ولی شما به منزل آقای دستیغب نروید.» گفتیم: «ما آزادیم و مامور شما نیستیم و حضرت محمد (ص) ما را از یوغ سلطنت و شاهبازی آزاد کردهاند».
خبر دستگیری امام در 15 خرداد 42 چگونه به شما رسید و عکسالعمل مردم چه بود؟
ما آن موقعها جلسهای داشتیم و در آن جلسه هم قسم شدیم که مطالبی را که میشنیدیم، به کسی نگوئیم مگر به جز به اهل آن. در آن جلسه مطرح شد که شاه ظرف 6 روز میخواهد از مردم رای بگیرد و ما مسئول هستیم بین مردم تبلیغ کنیم که رای ندهند و این خلاف قانون اساسی است، چون ماده اول قانون اساسی ایران میگویدکه 5 نفر از علمای طراز اول باید بر قوانین مملکت نظارت کنند و کسی در آن زمان نظارت نمیکرد. امام هم که نظارت میکردند، به آن مصیبتها گرفتار میشدند. از این جهت ما آگاه بودیم. بعدازظهر بود که جهانگیر تفضلی از رادیو اعلام کرد که امام دستگیر شدهاند. همان عصر خدمت شهید دستغیب رسیدیم و از ایشان خواستیم منبر بروند. تابستان بود و ایشان در حیاط مسجد جامع منبر رفتند. بعد از منبر گفتند به مسجد نو برویم. ماموران ساواک در آنجا بودند. مرحوم آقای ساجدی در آنجا در مورد بیحجابی فرزندان شاه صحبت کردند و گفتند: «ساواکیها کلاً 30 هزار نفر بیشتر نیستند، ولی شما مردم ایران 30 میلیون نفر هستید. اینها را بکشید. خون اینها دیه ندارد، چون علیه اسلام هستند.» ما تشنه این جور برنامهها بودیم و میخواستیم برخورد شدیدی با اینها داشته باشیم.
فردای آن روز قرار بود مردم در تمام ایران یکپارچه پادگانها را بگیرند، یعنی همان کاری را که در 22 بهمن 57 انجام شد، قرار بود در سال 42 انجام بدهیم، ولی متاسفانه جریان درز کرد و ساواک متوجه موضوع شد و همان شب تمام علمای شهرستانها، مخصوصا شیراز را گرفتند. سرگرد گلشنی، عموی خانم بنده که خیلی آدم متدینی است، موضوع را به شهید دستغیب اطلاع داد و شهید دستغیب منبر رفتند. بعد هم به مسجد نو رفتیم. سرهنگ بلادی رئیس حکومت نظامی شیراز بود. شیراز از نظر رژیم، منطقه جنگی محسوب میشد، چون قضیه قیام عشایر پیش آمده بود و 6 نفر از آنها را هم اعدام کردند. در زندان، بعضی از آنها را دیدیم که میگفتند که ما زمینهایمان پر از نفت است، چرا به دولت بدهیم؟ به اینها تهمت زدندکه فارس را به هم ریختهاند. طاهری، حیات، داوودی و شهبازی از این جمله بودند.
من با دو برادرم دیگرم به اسم حاج اکبر و حسین ذاکری، در خانه جلسهای را تشکیل دادیم و در این مطلب هم قسم شدیم که در گروههای 3 نفری به ساواکیها ضربه بزنیم، ولو اینکه کشته بشویم. آقای حاج خرسندیان که جلوی مسجد نو را فرش کردند، فقط افرادی را که میشناختند به درون خانه شهید دستغیب میفرستادند. حتی دو برادر مرا نیز راه ندادند و اینها در مسجد گنج دستگیر شدند، ولی من به اتفاق آقای سودبخش و ابوالاحرار و دیگر دوستان وارد خانه شدیم. آقای شقاقیان هم بود. شهید صحبتی کردند و بعد گفتند که من میخواهم استراحت کنم و رفتند. شیخی به نام شیخ حسنعلی رضایی در آنجا بود که طلبه نجف بود و خیلی درس خوانده و فهمیده بود. ایشان روی صندلی نشست و سخنرانی کرد تا مردم خوابشان نبرد. میگفت: «امشب شب عاشوراست و شما طرفدار امام حسین (ع) هستید. فرقی نمیکند. اگر امشب آقای دستغیب را ببرند، ایشان را میکشند. باید با هر چه دارید مقابله کنید».
مردم باور داشتند که حمله میشود. ما هم از سر شب میدانستیم که حمله خواهد شد، از این جهت بیدار بودیم. حدود 5/ 1 بعد از نیمه شب حمله شد. من گوش میدادم ببینم سربازها چه میگویند. اینها با تفنگ به سر مردم میزدند و میگفتند: «سه شب است به خاطر شما نخوابیدهایم. به ما گفتهاند دستغیب شیراز را گرفته. بروید و شیراز را نجات بدهید.» معنی حرفشان این بود که آقای دستغیب فارس را از زیر دست دولت شاهنشاهی بیرون آورده است و حالا ما نیرویی هستیم که آمدهایم که فارس را بگیریم.
بالاخره آنها شهید دستغیب و آقای محلاتی، آنها و 5 نفر دیگر را دستگیر کردند و بردند و آقا حدود دو ماه در میان ما نبودند، مخصوصاً ماههای محرم و صفر بدون ایشان به ما خیلی سخت گذشت و ما خیلی ناراحت بودیم. آن شب در خانه شهید دستغیب را با تیر زدند و در باز شد. آقایان پشت در بودند و در را باز نمیکردند. من و آقای ابوالاحرار در راهرو، هر چه را که به دستمان میرسید، پرت میکردیم به طرف سرهنگ بیدادی که سرش مو نداشت و سرگرد ایروانی، جنایتکاری که بچه خودش را کشت و به خانمش گفت که بچه از پشتبام افتاده است، بچهاش را زیر گرفته بود. این قدر نامرد بود. این شخص همراه ساواکیها وارد منزل شد. ما دیدیم دارند میریزند و آقای سودبخش خودش را از بالای پلهها پرت کرد روی یکی از این رنجرها. یکدفعه دیدیم چهار سر نیزه رفت توی شکم ایشان و زخمی شد. بعد هم آمدند بالا و همه را دستگیر کردند.
من بیرون را نمیدیدم و نفهمیدم آقای دستغیب را چه طور بردند منزل آقای سبحانی، ولی میدانستیم که ایشان را بردهاند. من به دو سه نفر گفتم که برویم پشتبام و از آنجا مقابله کنیم. به آنجا رفتیم و از آنجا با سنگ و آجر به اینها زدیم و کله آن افسر تاس شکست و او به رنجرها گفت به پشتبام بروید و اینها را بگیرید. ما خاطر جمع شده بودیم که آقای دستغیب رفتهاند. یکی از بچهها میخواست بپرد در کوچه که به او گفتم که سربازها در کوچه ایستادهاند، ولی گوش به حرف من نداد و به محض اینکه در کوچه پرید، سربازها او را گرفتند. ما دو نفر بودیم که یکی به یک خانه و من هم به خانه دیگری که بغل خانه شهید دستغیب بود فرارکردیم. تا پریدم در خانه بغلی، یک خانمی بودکه به ما گفت: «خدا اجرت بدهد»، ولی شوهرش گفت: «چرا به منزل ما آمدهای؟» گفتم: «آقای عزیز! دارند مردم را میکشند. مگر صدای گلوله را نمیشنوی؟ چرا اعتراض میکنی؟» گفت: «یا باید بیرون بروی یا تو را تحویل میدهم.» گوش به حرفش ندادم، کتم را در آوردم، انگشترم را هم گذاشتم روی تاقچه. بچهها یک کمی ترسیدند. گفتم: «نترسید، من پسرخالهتان هستم، عموی شما هستم. نترسید، بیرون دارند مردم را میزنند و تیراندازی میشود. من از این جهت به شما پناهنده شدهام. چیزی نگوئید.» یکی بچهها پسر 17،16 ساله باغیرتی بود و به پدرش اعتراض کرد. پدر شاطر نانوایی و خمیرگیر بود. گفت: «باید بیرون بروی.» همین طور که بحثمان بود، ماموران در کوچه را زدند. در اینجا خانم زرنگی کرد و تا اینها وارد شدند، زودی آمد و اشاره کرد و به من گفت: «برادر ناراحت نباش. همین جا باش تا ببینیم چه طور میشود.» سرگرد ایروانی با یک عده از ساواکیها ریختند در خانه و تمام خانه را گشتند. میشنیدم که سربازها بد میگفتند، چون واقعا بیخوابی کشیده بودند و اینها هم دقدلیشان را سر مردم در میآوردند و با ته تفنگ به سر مردم میزدند. وقتی که هوا روشن شد، به آن خانم گفتم: «این انگشتر عقیق من علامت باشد. هر کسی که آمد دنبالش، لباسهای مرا بدهید تا بیاورد». بعد با یک زیرشلواری و زیر پیراهنی، یک کاسه گرفتم دستم و آمدم بیرون به سرباز دم در گفتم: «اجازه بدهید بروم آش بگیرم و بیایم.» گفت: «کی هستی؟» گفتم: «خمیرگیر هستم و باید بروم نانوایی خمیر درست کنم.» گفت: «زود برو.» خیلی خوشحال شدم.
اگر دستگیر میشدم، حتماً اعدام میشدم، چون سوابق قبلی داشتم. میدانستم اگر شهید دستغیب را هم بگیرند، اعدام میکنند. صبح مطمئن شدم ایشان را نتوانستهاند بگیرند و خیلی خوشحال شددم. پای برهنه رفتم منزلمان. مادرم ناراحت برادرانمان بود. گفتم آنها در مسجد گنج هستند. به برادرانمان گفته بودندکه یا باید بپرید پائین یا اینکه شما را با تیر میزنیم و مسلح کرده بودند که آنها را با تیر بزنند و اینها پریده بودند پائین. بعدها سرهنگ بدادی که رئیس حکومت نظامی شیراز و به شهید دستغیب علاقهمند بود، به ما در دادگاه گفت که شهید دستغیب در مسجد نو، مطالبی را گفتند که حتی توی گوش این کلاه دو گوشهای ترک و عشایر رفت، دیگه چه رسد به شهریها، برای همین حرفهای ایشان به دل من چسبید.
این فرد اهل نماز و روزه نبود و ما به او اطمینان نمیکردیم و فکر میکردیم میخواهد از ما حرف بکشد. وقتی هم که با احترام میخواستند ما را سوار ماشینشان کنند، سوار نمیشدیم و میگفتیم: «ما به شلوار آبی و زرد اطمینان نمیکنیم.» که منظورمان شهربانی و ارتش بود. بعد فهمیدیم که شهید دستغیب به منزل آقای سبحانی منتقل شدهاند. سه روز در آنجا بودند و بعد خودشان تلفن زدند که بیائید مرا ببرید. آنها هم آمدند و ایشان را بردند و دو ماه ایشان را ندیدیم. زمان بازگشت ایشان، چون اتوبوس خصوصی بود و عمومی نبود، به آنها پول استخدام دادیم و گفتیم بیائید اکبرآباد و مردم را برسانید برای پیشواز آقای دستغیب و بعد هم برگردانید به مسجد جامع. پول زیادی هم دادیم. بعدها به شهید دستغیب گفتم که من این قدر پول خرج شما کردم، این را پای خمس از من قبول کنیدکه ایشان نیز قبول کردند و خیلی از ما تشکر کردند. وقتی ایشان به مسجد جامع وارد شدند، به منبر رفتند و گفتند که من در روز قیامت در نزد میزان عدل الهی و مادرم فاطمه زهرا و پدرم علیبنابیطالب (ع) و جدم امام حسین (ع) از شما تقاص میگیرم و انتقام میکشم که به خانم و بچههای من حمله کردید. آنها با تفنگ به پهلوی خانم ایشان زده بودند و سر آقازاده ایشان را شکسته بودند.
خلاصه اینکه در جریان 15 خرداد 42 خیلی مواظب بودیم گرفتار ساواک نشویم و به بچهها گفتیم که اگر در آنجا کتک بخورید و شکنجه ببینید، پروندهتان نازک میماند، ولی اگر صحبت کنید پروندهتان به 80 برگ هم میرسد! از جمله کارهایمان یکی هم این بود که عکس امام را شب قتلها در مساجد بزنیم و میآمدیم در مساجد، درها را میبستیم و عکسها را میزدیم، طوری که حتی خادمها هم نمیفهمیدند و صبح مامورین میآمدند و خادمها را میگرفتند و میبردند، با اینکه آنها کارهای نبودند و اطلاع هم نداشتندکه چه کسانی عکسها را زدهاند یا مثلا موقعی که در چهارراه حافظیه پارچه زدند که مقدم شاه و فرح را به شیراز گرامی میداریم، شب با عدهای آنجا رفتیم. یک نفر به عنوان یک غریب تهرانی با پلیس محل صحبت کرد، یکی رفت در چادر ژاندارمری و او را سرگرم کرد و دوتامان از ستون بالا رفتیم و آن پارچه را با چاقو بریدیم.
در مورد جلسات مخفیتان بیشتر توضیح دهید.
ما اگر کسی را که میشناختیم که مورد اطمینان است، او را برای گرفتن نوار و اعلامیه به قم معرفی میکردیم. اگر کسی توسط ساواک شناخته میشد، دیگر به او ماموریت داده نمیشد. من تا میآمدم توی ترمینال و سر پل، مامورها میریختند و ساک مرا میگشتند و مرا به کلانتری شماره 6 میبردند، یا مامورها میآمدند و با دوربین جلوی منزلمان فیلمبرداری میکردند و ما را زیر نظر داشتند. مثلا اگر تاجری از تهران به منزل ما میآمد، فردای آن روز دستگیر میشد که چرا ایشان به خانه ما آمده است. چهار تا پلیس با موتورسیکلت همیشه پشت سر من بودند که مثلا اگر من با شما در خیابان احوالپرسی میکردم و میرفتم، همین که میرفتم، میریختند و شما را میگرفتند و میبردند اطلاعات شهربانی و ساواک. ما هم به رفقا گفتیم با ما تماس نگیرید. من شناخته شده هستم. حدود 3، 4 نفر بودیم که دو تا مامور جلوی در خانهمان گذاشته بودند که هر که بیاید منزل ما، بروند خانهاش را پیدا کنند و گزارش بدهند. هر وقت فسا، بهبهان، کازرون و شهرهای دیگر میرفتیم، کارتنهای ما را میگشتند، ما هم کار را دادیم تحویل یک کسی که او را نمیشناختند و به بچهها هم میگفتیم که مواظب باشید رفتارتان مشکوک نباشد. اگر مامور پشت سرتان است، بر نگردید نگاه کنید، چون مامورین کلاس دیدهاند. وقتی که برگردید، شما را تعقیب و منزلتان را پیدا میکنند. کار به اندازهای سخت شده بودکه اگر یک کسی میترسید و اعلامیه را پاره میکرد و میریخت در حلب رفتگرها، صبح میرفتند و اعلامیه را میچسباندند و سپور را میگرفتند. این قدر قافیه برای ما تنگ بود و ما باید در آن شرایط کار میکردیم. حتی در خانه هم نمیتوانستیم مطالب را افشا کنیم. در مورد امام خمینی نامههایی نوشتیم که 20 خط شد و هر خط را یک نفر نوشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54