پلیدتر از نجاست سگ

پلیدتر از نجاست سگ

نویسنده: نعیمه جلالی نژاد

جام شربتش را میان انگشتانش فشرد. چشمانش را تنگ کرد و گفت: وزیر! می خواهم پاسخی برای سئوالی که چند روزی است ذهنم را به خود مشغول کرده بیابی.
– عالی جناب! بفرمایید، من برای پیدا کردن پاسخ سئوال شما از هیچ کاری کوتاهی نخواهم کرد.
پادشاه سرفه ای کرد، گوشه پیراهنش را بالا گرفت و با قدم های کوتاه از پله های تخت سلطنتی اش پایین آمد. کنار وزیر ایستاد و گفت: می خواهم بدانم آیا چیزی در دنیا هست که از نجاست سگ پلیدتر باشد؟
وزیر به سنگ فرش قصر خیره شد و در فکر فرو رفت. واقعاً چه چیزی می تواند از نجاست سگ پلیدتر باشد؟
آیا چنین چیزی وجود دارد یا این زاییده افکار اشتباه و پریشان پادشاه است؟
چند دقیقه ای با سکوت گذشت. وزیر نگاهی به پادشاه انداخت و گفت: واقعاً نمی دانم پاسخ سئوال شما را چه بدهم. اما از همین امروز در جستجوی این پاسخ بر می آیم.
روز از نیمه گذشته بود. گرمای هوا به اوج رسیده بود. وزیر به دنبال فرد عاقلی که بتواند پاسخی به او بدهد از شهر بیرون رفت.
هنوز از شهر دور نشده بود که چوپانی را دید که به درختی تکیه داده بود و به دوردست ها نگاه می کرد. گوسفندها دور تا دور چوپان مشغول علف خوردن و چریدن بودند و سگ گله در گوشه ای به خواب رفته بود.
وزیر با خود گفت: خوب است از این مرد سئوال کنم. شاید پاسخی برای این سئوال داشته باشد.
اما نه؛ مگر می شود عقل یک مرد چوپان از من بالاتر باشد؟! اگر من نتوانستم به این سئوال پاسخ بدهم، او حتی نمی تواند به این سئوال فکر کند.
افسار اسب را کشید. اسب شیهه ای زد و قدم هایش را کوتاه تر کرد. کم کم به چوپان نزدیک شد.
چوپان که متوجه وزیر شده بود سلام کرد و گفت: تا به حال کسی از دربار را در این وادی ندیده بودم. مشکلی پیش آمده قربان؟!
وزیر با خود فکر کرد: چطور است سئوال را بپرسم. اما به گونه ای سئوال کنم تا چوپان نفهمد که من پاسخ سئوال را نمی دانم. با این که مطمئنم پاسخی برای من ندارد، اما پرسیدن آن بی ضرر است.

از اسب پیاده شد. افسار اسب را به درختی گره کرد و گفت: مشکلی که نه، مشکلی پیش نیامده است. به شهر می روم تا مسابقه ای که پادشاه برای مردم برگزار کرده به اطلاع آن ها برسانم. سئوالی را مطرح کرده و می خواهد با طرح این سئوال از اطلاعات ملتش با خبر شود و برای کسی که پاسخ را صحیح بدهد جایزه بزرگی در نظر گرفته است.
چوپان که از شنیدن این سخن شگفت زده شده بود گفت: چه فکر خوبی! حالا این سئوال چیست؟
وزیر گفت: چه چیزی در دنیا وجود دارد که از نجاست سگ پلیدتر است؟
چوپان کمی مکث کرد و گفت: باور کنید که نمی دانم. اما من یک پیشنهاد برای شما دارم. سئوال و پادشاه را رها کنید که بشارتی به شما بدهم.
– پیشنهاد؟ تو برای من بشارت داری؟ خب بگو ببینم این بشارت چیست که تا این حد مهم است؟
– در پشت این تپه، گنج بزرگی است که من دیروز آن را یافته ام. اگر شما قبول کنید آن را با هم تصرف می کنیم و دراین جا قصری بنا می کنیم. لشکری برای خودمان جمع می کنیم. حاکم را از سلطنت خلع می کنیم و خودمان به جای او می نشینیم. شما حاکم باشید و من وزیرتان.
وزیر که دیگ طمعش به جوش آمده بود، عقل و هوش از سرش پرید. دست و پایش را گم کرد و زبانش به لکنت افتاد.
– گنج؟ واقعاً گنجی در کار است ؟ ب… ب… برویم… آن را به م… من نشان بده…
چوپان با زیرکی گفت: اما نشان دادن گنج آنقدرها هم آسان نیست. چون برای آن شرطی دارم.
– باشد هر شرطی که باشد قبول می کنم. من باید چه کنم؟
– باید سه بار زبانت را به نجاست سگ من بمالی تا من گنج را به تو نشان دهم.
وزیر که حتی فکر چنین شرطی را نمی کرد. اندکی فکر کرد و با خود گفت: چه عیبی دارد؟! چه کسی در این جا من را می بیند که چه می کنم؟ هیچ کس از این موضوع اطلاع پیدا نمی کند و من در عوض گنجی به دست می آورم و انتقامم را از چوپان می گیرم. او را می کشم؛ بدون این که کسی از این موضوع با خبر شود.
– شرط را می پذیرم.
وزیر زمین بیابان را جستجو کرد و فضله سگ را یافت. سه بار زبانش را به آن نجاست مالید و گفت: خب، من شرط را انجام دادم. حالا نوبت توست که بگویی گنج کجاست؟
چوپان خنده بلندی کرد و سرش را تکان داد و گفت: گنجی که گفتم پاسخ معمای توست. اکنون می توانی نزد پادشاه برگردی و به او بگویی آنچه از نجاست سگ پلیدتر است طمع و طمع کاری است!
منبع:نشریه دیدار آشنا شماره 121

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید