انتخاب: محسن حسام مظاهری
کارکرد قصه در منبر-2
این شماره: شیخ محمد تقی فلسفی
در اولین شماره از روایت در منبر گفتیم که نمیشود از انواع روایتگران داستان حرف زد و داستان گویان شفاهی و نمونهاش اهل منبر را فراموش کرد. منبر از دیرباز با داستان پیوند داشته و واعظان برای انتقال مضامین و مفاهیم مدنظر خود، به اقتضای ذائقه و تنوع مخاطبان خود، از قالب قصه و نقل حکایت استفاده میکردند و چون میخواستند با شیوه روایت خود در مردم تأثیر بگذارند، دست به تجربه های متفاوت در روایت و قصه زدهاند.
بسیاری از داستانهای مورد استفاده در منابر، در فرهنگ فولکلور و باورهای عامه مردم ریشه دارند. این حکایتها گاه چندان التزامی به رعایت مستندات تاریخی ندارند و حتی در مواردی با مطالب دور از ذهن و غیرمنطقی توأم میشوند اما آن چه به ما مربوط میشود شیوه روایت آنها و تأثیرشان در شکل گیری ذائقه داستانی مردم است. قصهها و حکایتهای مورد استفاده در منبر را میتوان در چند دسته گنجاند: اول حکایتهایی از زندگی پیامبران و امامان (ع)، دوم حکایتهایی از زندگی شخصیتهای معروف و مؤثر مانند علما، پادشاهان، خلفا، دانشمندان و…، سوم داستانهای تمثیلی و خیالی با محوریت پیام اخلاقی یا دینی، چهارم رؤیاهای صادقه و خوابهای رازآلودی که افراد مختلف دیدهاند و پنجم شرح حال شفایافتگان، حاجتمندان یا بیمارانی که به جهت نذر و توسل به بزرگان دینی از بلا و مصیبت رهایی یافتهاند.
مرحوم شیخ محمد تقی فلسفی (1377-1326 ش.) که در این شماره گزیده ای از منبر او را میخوانیم از وعاظ نامدار معاصر است که اقشار مختلف مردم کوچه و بازار تا مسؤولان و صاحب منصبان پای منبرش مینشستند. فلسفی در سخنرانیهایش بیشتر به طرح مباحث تربیتی – اخلاقی میپرداخت، گرچه در عرصه سیاست هم فعال بود و در مقاطع تاریخی حساس مانند خرداد 1342 منابر سیاسی و انتقادی معروفی داشت.
در قصه منبر این شماره، مضمون عبادت و شخصیت تاریخی – اسطوره ای قصه، اسکندر مقدونی است. در داستانهای فولکلور، اسکندر حکم یک پادشاه مقتدر را دارد که به سودای جهانگشایی، کشورها و شهرها و ولایتهای مختلفی را زیر پا گذاشته و به اقصی نقاط زمین سفر کرده است. همین سفرهای پیاپی قابلیت فراوانی دارد برای خلق ماجراهای خیالی که برای او رخ داده، خصوصاً که اطلاعات دقیقی از جزئیات زندگی و سفرهایش در دست نیست.
اسکندر برای گردش در دنیا مسافرت میکرد. در این سفرها، یک روز وارد یک آبادی ناشناخته شده، دید جای عجیبی است؛ مردم با هم خوب و مهربانند، شبها در تمام دکاکین(1) باز است ولی هیچ کسی درشان نیست، در خانهها باز است و مردم هم خوابیدهاند. بیشتر دقت کرد دید جلوی هر خانه ای، شش تا، هفت تا، هشت تا، ده تا قبر است. جلوی خانه های قدیمیتر، قبرها بیشتر است، جلوی جدیدترها، کمتر. روی سنگ قبرها را خواند، دید نوشته این یکی شش ساله مُرده، هفت ساله مرده و…، همه سنهای پایین دارند. خیلی تعجب کرد. مأموری را فرستاد، گفت : «برو ببین در این آبادی، رئیسی، حاکمی هست یا نه.» رفت و پرسید. پاسخ شنید که «نه، این جا حاکم ندارد. هر محله ای را یک پیرمرد مؤمن مورد اعتماد همه اداره میکند و یک پیرمرد بزرگتر هم هست که رئیس همه آنهاست.»
مأمور برگشت و اینها را به اسکندر گفت. اسکندر گفت: «برو به آن پیرمرد بگو بیاید بیرون قصبه(2) مرا ملاقات کند.» مأمور رفت، وارد منزل پیرمرد شد و گفت: «من مأمور اسکندرم. شما را احضار کرده و گفته بیایید مرا ملاقات کنید!» پیرمرد یک نگاهی کرد و گفت: «برو به اسکندر بگو مؤدب باش! من که با تو کاری ندارم به ملاقات تو بیایم. تو اگر با من کاری داری به ملاقات من بیا!»
مأمور اسکندر دید عجب، تا به حال پیام اسکندر این جور به بن بست نخورده بود. آمد به اسکندر گفت: «این خیلی مرد است. به قول شاعر: کسی کو ز دانش بَرَد پوشه ای/ جهانی ست بنشسته در گوشه ای.»
اسکندر گفت: «راست میگوید، ما باید برویم.» حرکت کرد، آمد، خیلی مؤدب نشست و خطاب به پیرمرد گفت: «من معذرت میخواهم که شما را خواستم. حالا خودم آمدهام خدمتتان. راستش من وقتی به این جا آمدم و گردش کردم، چیزهای عجیبی دیدم. میخواهم بفهمم چرا.»
اسکندر گفت: «راست میگوید، ما باید برویم.» حرکت کرد، آمد، خیلی مؤدب نشست و خطاب به پیرمرد گفت: «من معذرت میخواهم که شما را خواستم. حالا خودم آمدهام خدمتتان. راستش من وقتی به این جا آمدم و گردش کردم، چیزهایی عجیبی دیدم. میخواهم بفهمم چرا.»
پیرمرد گفت: «بگو چه دیده ای؟»
گفت: «آیا شما این جا قانون و مقرراتی دارید؟»
پیرمرد گفت: «بله، قانون ما، قانون انبیاست.»
پرسید: «من شب آمدم دیدم در مغازهها باز است، هیچ کسی داخلشان نیست. روز و شب در خانهها باز است. چرا در مغازهها و خانهها را نمیبندید؟ چرا اصلاً این جا در و پیکری ندارد؟»
پیرمرد گفت: «برای چه ببندیم؟»
گفت: «خب، دزد میآید.»
پیرمرد پاسخ داد: «ما دزد نداریم. این جا کسی دزدی نمیکند، تمام مردم براساس قانون خدا، وظیفهشان را انجام میدهند. کسی نگاه خائنانه به مال دیگری نمیکند. آقای اسکندر، ما آن نیرویی را که باید برای ساختن درهای پانصد مغازه مصرف بشود، صرف عمران و آبادی و کار و کوشش میکنیم. آن در کوچکی هم که میبینی جلوی خانهها گذاشته شده، برای آن است که سگها نیایند داخل. در مغازهها هم روی جنسها پوشیده شده، یک تخته هم دم در است که حیوان وارد نشود.»
اسکندر خیلی تعجب کرد، پرسید: «این جا اگر مردم شکایتی داشته باشند به کجا مراجعه میکنند؟»
پیرمرد گفت: «در هر محله ای یک پیرمرد است، به او مراجعه میکنند. او با کدخدامنشی حکم میکند و اجرا میکند. اگر هم باز اختلافی ماند، به من مراجعه میکنند. آن چه من گفتم دیگر امر قطعی است.» خلاصه اسکندر از این قبیل سؤالات هرچه داشت پرسید تا رسید به این جا. گفت : «پیرمرد، همه اینها که گفتی را کمابیش میفهمیدم اما یک چیز را نمیتوانم بفهمم؛ این که این بچهها را چرا دم خانهها دفن کردهاید؟»
پیرمرد گفت «اینها بچه نیستند، همهشان آدمهای بزرگسالند.»
اسکندر پرسید : «پس این چیست که روی قبرها نوشتهاید مدت عمر چهار سال و پنج سال؟»
پیرمرد جواب داد: «ما عمر انسانیت را روی قبر مینویسیم. نه طول زندگی را.»
اسکندر پرسید: «یعنی چه؟»
پیرمرد گفت : «ما انسانها ده، دوازده سال اول که بچهایم و هنوز انسان نشده ایم. ما این را حساب نمیکنیم. بزرگ هم که بشویم روزی ده ساعت میخوابیم. در این ساعتها هم که انسان نبوده ایم. در طول روز هم بقالی میکنیم. نجاری میکنیم، راه میرویم و…، اینها هم جزو انسانیت نیست. ما در شبانه روز جمعاً دو، سه ساعت به یاد خدا و غرق در خدا و متوجه خدا هستیم. اگر یک انسان دو ساعت در شبانه روز هم عبادت خدا کند خیلی عالی است این را جزو انسانیتش حساب میکنیم. آن وقت یک آدم اگر نود سال عمر کرده، ما ساعتهای عبادتش را با هم جمع میکنیم، مثلاً میشود پنج سال. ما این را به عنوان مدت عمر روی قبرش مینویسیم»
پی نوشت ها :
1. مغازهها، جمع دکان.
2. روستا، آبادی
منبع: داستان همشهری، شماره ی 3