بانگ نماز از گلدسته های مسجد برخاست. مشهدی باقر، نمازش را خواند و به همسرش گفت که آماده شود تا به خانه کربلایی یحیی بروند. احمد، پسر کربلایی یحیی، چند سالی بود که برای درس خواندن به انگلستان رفته بود و اینک پس از سالها که برگشته بود، در رشته روان شناسی، استاد شده بود و می خواست در دانشگاه به دانشجویان درس بدهد. آنها به خانه کربلایی یحیی که رسیدند، احمد را دیدند که سر تا پا فرنگی شده است.
مشهدی باقر تا احمد را دید به شوخی گفت: هلو مستر احمد؟
احمد هم خندید و گفت:خوب انگلیسی بلدی.
و سپس احمد شروع به چند جمله انگلیسی گفتن.
مشهدی باقر که چیزی از زبان انگلیسی جز همان”هلو مستر”نمی دانست، خندید و گفت: ای بابا، ما یک”هلو مستر” گفتیم،
نمی دانستیم اینگونه می شود. پس هر دو خندیدند و وارد اتاق بزرگ پذیرایی از مهمانها شدند. احمد از پیشرفت انگلیس و دیگر کشور ها سخن گفت. او می گفت: ای بابا ما ایرانیها و مسلمانهای دیگر کشورها در برابر آنها هیچ هستیم. آنها خیلی پیشرفته هستند.
کعبه آرزوهای احمد، شهر لندن بود، دانشگاه آکسفورد، ساعت بیگ بن. احمد از پیشرفتهای آنها جوری می گفت که برخی افسوس می خوردند در ایران زندگی می کنند و دوست داشتند لندن را ببینند که چگونه است. آن شب، خانه کربلایی یحیی پر بود از دوستان، آشنایان و بستگان و احمد هم در این میان شنوندگان بسیاری داشت. شام را که خوردند، احمد، کمتر سخن می گفت. این بار دیگران می پرسیدند و او پاسخ می داد. برخی از میهمانان هم با یکدیگر سرگرم گفتگو بودند. عصمت خانم، همسر کربلایی اکبر نیز که از آشنایان نزدیک احمد بود، در آنجا حضور داشت.
احمد پرسید، خاله عصمت، شنیدم که کربلایی اکبر، ناخوش است؟ عصمت خانم گفت: آری، خاله جان، کربلایی بیماری سرطان دارد و پزشکان از درمان او نا امید گشته اند و گفته اند تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نمی ماند. احمد گفت: اگر می شد او را به انگلیس می بردیم، درمان می شد. عصمت گفت: نه احمد جان، بیماری او خیلی پیشرفت کرده و دیگر درمان ندارد، پزشکان هم گفته اند در هیچ کجای جهان، برایش درمانی نیست، تنها امید ما درگاه خداوند بزرگ و بی همتاست. عصمت گفت: یک گوسفند هم نذر کرده ام و روز تاسوعا هم آش نذری، برای آقا ابوالفضل(ع) اگر هم کربلایی خوب شد به پابوس امام حسین (ع) و ابوالفضل(ع) می رویم.
احمد لبخندی زد و گفت: خاله عصمت، چه چیزهایی می گویی، این سخنان کهنه است و در جهان امروزی دیگر جایی ندارد. من این چیزها را باور ندارم. تو که می گویی پزشکان گفته اند که راه چاره ای نیست و دیگر برای کربلایی اکبر، درمانی نیست، دیگر گوسفند و آش نذری به چه دردی می خورد؟ خاله عصمت، گوسفند قربانی و این چیزها، مال گذشته هاست و اینک جهان کنونی، این چیزها را نمی پذیرد. من نمی خواهم تو را دلخور کنم، ولی این کارها بدرد نمی خورد، احمد که از سر تا پا فرنگی شده بود و هم فرنگی می اندیشید، لبخندی زد و دوباره گفت: از ما گفتن بود، این کارها، کهنه پرستی است. امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع)، کاری از دستشان بر نمی آید و تنها باید از دانش و پیشرفت فرنگی ها استفاده کرد. تو چگونه می خواهی از کسانی که بیش از هزارها سال مرده اند و اکنون در کربلا، در دل خاک می باشند، از اینجا یاری بخواهی، تا او بیمار سرطانی ات را درمان کند.
عصمت خانم و دیگران از سخنان احمد، خوششان نیامد. کربلایی یحیی و همسرش نیز، احمد را برای گفتارهای ناپسندش سرزنش نمودند. احمد لبخندی زد و گفت: پدرجان، همه بدبختی مسلمانها، و به ویژه ما ایرانی ها برای همین کارهاست. راستی شما به من بگویید که این مردگان دشت کربلا برای ما چکار می توانند انجام دهند؟ پدرجان، دیگران با دانش خود، جهان را گرفته اند، بمب هسته ای ساخته اند، موشک های قاره پیما، هواپیماهای بزرگ، کشتیهای اقیانوس پیما و هزاران چیز که برای آسایش ما انسانهاست را ساخته اند. آنها کره ماه و دیگر سیاره های فضا را دارند می گیرند و به آنجا فضانورد می فرستند، کدام یک از این کارها را ما مسلمانها توانستیم انجام دهیم. آیا آنها با آش و نذری و گوسفند قربانی این کارها را کرده اند. بیایید و دست از این باورهای کهنه بردارید، تا کی می خواهید خود را گول بزنید. بجای پرداختن به این کارها، ببینید دانشمندان بزرگ جهان چه می گویند و سپس نام چند دانشمند فرنگی را برد.
احمد دوباره شروع به سخن گفتن نمود و گفت: آیا این دانشمندان پیرو امام حسین (ع) بودند، یا حضرت عباس(ع) آنها را یاری کرده بود که اینچنین درخشیدند تا بتواند کارهای بزرگ را انجام دهند. شما اکنون ببینید که ما مسلمانها چگونه نیازمند دانش آنها هستیم.
سخنان احمد، همه را شگفت زده کرده بود. در میان مهمانان مشهدی عیسی که فردی درس خوانده بود و بهتر از دیگران می توانست به پرسشهای احمد پاسخ بدهد، شروع به سخن گفتن نمود. او از احمد پرسید، پسرم؛ همان دانشمندان فرنگی که تو می گویی، برخی از آنها درباره زندگی امام حسین(ع) سخنانی گفته اند و او را ستوده اند. احمد جان، آیا تو قرآن خوانده ای که ما را چه اندازه به فراگیری دانش می خواند؟ آیا این سخن پیامبر گرامی اسلام (ع) را خوانده ای که برای یافتن دانش چه می گوید؟ او می فرماید: “دانش را بجویید، اگر در چین باشد”. تو بهتر می دانی که در روزگاران گذشته که نه هواپیمایی بوده و نه پیشرفتهایی که اکنون هست، برای رفتن به کشور چین، از سرزمین حجاز تا آنجا، گاهی می شد که ماهها سوار شتر، راه را می پیمودند تا به آن کشور برسند.
آیا باز هم این سخن پیامبر گرامی اسلام(ع) را نشنیده ای می فرماید:”از گهواره تا گور در پی یافتن دانش باشید”
و فردوسی آن چکامه سرای بزرگ ایران زمین چنین سروده است که:
چنین گفت پیغمبر راستگوی
زگهواره تا گور دانش بجوی
پسرم، ما نیز در گذشته دانشمندان بزرگی داشته ایم. ابوعلی سینا، پزشک و دانشمند ایرانی که از نام آورترین دانشمندان این مرز و بوم کهن است. او کسی است که سالها جهان را به زیر چتر دانش خویش درآورده بود و کتابهایش در کشورهای فرنگی و در دانشگاههای آنجا تدریس می شده است. احمد جان، ما به راه قرآن نرفتیم. اگر مسلمانها، از قرآن بدرستی پیروی می کردیم، بهتر از فرنگی ها می شدیم، چرا که سراسر قرآن، راه خوشبختی، آسایش و پیشرفت برای بشر هست. پسرم، امام حسین(ع) برای دیروز نیست، او همیشه هست و خواهد ماند. او چراغی است روشن که خداوند آن را افروخته، هرگز خاموش نخواهد شد و هرکس هم بخواهد آن را خاموش کند، خود نابود خواهد گشت.
چراغی را که ایزد بر فروزد
هرآن کس پف کند، ریشش بسوزد
پسرم، آیا آنها که بر فرموده شما، اینهمه پیشرفت کرده اند، در آسایش به سر می برند و با مهربانی با یکدیگر رفتار می نمایند؟
ما هرچند بزرگان و دانشمندان جهان را به نیکی یاد خواهیم کرد و کارهای با ارزش آنها را ارج می گذاریم ولی هرگز نمی توانیم از باورهای دینی و ایرانی خود دست بکشیم. احمد جان، من بر این باورم که اگر مسلمانها از قرآن پیروی می کردند، از فرنگی ها پیشی می گرفتند. درد ما این است که آنچه اسلام از ما خواسته، انجام نداده ایم.
اگر ما ابوعلی سینا و مانند او را داشته ایم، برای این است که آنها بر پایه سفارش قرآن و پیشوایان دینی توانستند به آن همه بزرگی دست یابند. من بر این باورم که ما می توانیم دوباره مانند ابو علی سینا را داشته باشیم، اگر از قرآن پیروی کنیم و خود را باور داشته باشیم و به دانش های دینی و ملی خود بنازیم. احمد جان، من بر این باورم که جهان، اکنون بیش از گذشته به امام حسین(ع) نیاز دارد. نیاز به ارزشهای انسانی او و به راهی که وی برای آزادگی انسانها پیمود.
احمد گفت: مشهدی عیسی، خسته نباشید، سخنرانی خوبی کردید، راستی من یک پرسش دارم، بگو، آیا هنگامی که ادیسون، برق و انشتین، اتم را یافتند، امام حسین و حضرت عباس آنها را یاری کردند؟
مشهدی عیسی گفت: پسرم، خداوند به انسان خرد و اندیشه ای داده است که به فرشتگان نیز آن را نداده و نیازی نیست که برای پی بردن به هر چیزی امام حسین، ما را یاری کند. اگر اینگونه بود که دیگر آدمها نیازی به عقل خدادادی نداشتند و برای هرکار کوچکی به سراغ امامان معصوم(ع) می رفتند. خداوند می خواهد هرکاری از راهش انجام گیرد. پی بردن به نیروی برق و اتم هم کار خرد و اندیشه ی آدمی بود که آنرا ادیسون و انیشتین انجام دادند.
اکنون گوش کن پسرم، من از شما یک پرسش دارم و آن این است: اگر کسانی که اتم را یافتند و برای پیدا کردن آن نیازی به امام حسین(ع) نداشتند آیا برای بکارگیری آن نیز، بی نیاز از امام حسین(ع) بودند؟ پسرم، اگر آنها که به اتم و نیروی ویرانگر آن دست پیدا کردند، راهنمایی خردمند و دانا، چون حضرت امام حسین(ع) داشتند، هرگز از اتم، بمب درست نمی کردند تا در یک چشم بهم زدن، هزاران نفر از مردم بی گناه دو شهر هیروشیما و ناکازاکی کشور ژاپن را، از بین ببرند. تو بهتر از من می دانی که آنها در یک چشم به هم زدن، دهها هزار کودک و زن و مرد بی گناه و بی پناه را کشتند. آیا اگر آنها که به اتم دست یافته بودند، راهنمایی چون حسین بن علی(ع) داشتند، این کار را می کردند؟
اگر راهنما و رهبرشان امام حسین(ع) بود، هرگز نمی گذاشت که دست به این کار زشت بزنند. آنها چون خود را بی نیاز از امام حسین(ع)دانسته اند، این کشتار بزرگ را راه انداختند. پسرم، دلبستگی ما به امام حسین(ع) برای گوسفند قربانی و آش نذری نیست، برای رهنمودهای گهربار آن رهبر خردمند و بزرگ تاریخ است که هرکدام از سخنان وی را چون جان باید گرامی داشت. مهمانی، پایان پذیرفت، کربلایی یحیی خیلی شرمنده و اندوهگین شده بود. او که دوبار به زیارت کربلا رفته بود، اینک سخنان کفر آلودی از دهان پسرش می شنید.
کربلایی یحیی به احمد گفت: پسرم، من از تو خواهش می کنم که دیگر از این سخنان بر زبان نیاوری.
احمد خندید و گفت: پدرجان، راستش را بخواهید، من می خواستم به شما بگویم که به جای کربلایی گفتن، خود را آقا یحیی بخوانید و دیگر کسی به شما نگوید کربلایی، چون من پیش دوستان فرنگی ام شرمنده می شوم که بگویم پدرم کربلا رفته و این چیزها را باور دارد.
کربلایی یحیی تا این سخنان را شنید، بسیار خشمگین شد و بر سر احمد داد زد و گفت: مگر، من تو را فرنگ فرستادم که درس کفر بخوانی، یا هر که آنجا برود، بی خدا می شود؟ مگر نه این است که پسر حاج علی اصغر که پارسال از فرنگ آمده بود، و پزشک هم شده بود، همیشه نماز می خواند و پای روضه امام حسین می نشیند. احمد جان، مگر هرکسی که دانشمند می شود باید خدا و پیامبرش را فراموش کند؟ مگر دین و امام حسین(ع) و روضه خوانی و نذری برای آدمهای بی سواد است و هر کسی که دو کلاس خواند باید دست از باورهای دینی خود بردارد؟
احمد لبخند زد و گفت: پدرجان، پسر حاج علی اصغر، به فرنگ رفته بود تا درس بخواند و پزشک شود و با این کارش پول در بیاورد. ولی من به دنبال آموختن دانش رفتم و هم اکنون استاد دانشگاه و دانشمند هستم و نیازی به این سخنان ندارم.
پدرش گفت: ببین احمد جان، امامان ما، آدمهای بی سوادی نبوده اند، آن ها بزرگترین دانشمندان دوران خویش بوده اند و هزاران دانشمند را پرورش داده اند. پسرم، اگر تو استاد دانشگاه هستی، نام جابربن حیان را که پدر دانش شیمی است، شنیده ای، آیا جابر مانند فرنگی هایی که تو می گویی بی خدا بوده است؟ آیا تو می دانی جابر شاگردی از هزاران شاگرد امام صادق(ع) بوده است؟ آیا می دانی که امام صادق، بیش از چند هزار شاگرد دانشمند پرورش داده است که هر کدام از آن ها برابر با هزاران نفر مانند تو بوده اند. آیا ابوعلی سینا، رازی و خوارزمی که از بزرگ ترین دانشمندان مسلمان ایرانی هستند، همگی از پیروان و شیفتگان خاندان اهلبیت(ع) نبوده اند؟ اگر تو به اندازه یکی از آن ها از دانش بهره ای برده بودی، خود را خداوند زمین و آسمان می دانستی. آنها با اینکه بالاترین جایگاه دانش را در زمان خود داشته اند، خود را بنده کوچک خدا می دانسته اند و دوستدار خاندان اهلبیت(ع).
احمد باز هم خندید ولی این بار چیزی نگفت. کربلایی یحیی هم خاموش شد و تنها از خدا خواست تا پسرش را به راه راست رهنمون نماید. روزها می گذشت. احمد برای خودش، ساختمانی را در یکی از خیابان های شهر کرایه کرده بود. برخی از روزها آن جا می رفت و مردم به نزدش می رفتند، و چند روزی هم برای درس دادن به دانشگاه می رفت. سخنان تند و کفرآلود احمد، خوشایند هیچکس نبود. برخی با او گفتگو می کردند و از او می خواستند که این گفته ها را دیگر بازگو نکند ولی احمد گویا دست بردار نبود. پدرش هم تلاش می کرد که کمتر با او روبه رو شود. مادر هم گاهی احمد را پند و اندرز می داد ولی او می خندید و می گفت: مادرجان، به جای این چیزها، یک خوراک خوب و خوشمزه برایم درست کن.
مادر که می دید تنها پسرش به بیراهه می رود، برایش دعا، می کرد. گوهرشاد، مادر احمد، یکروز به همسر و پسرش گفت که برای دیدن کربلایی اکبر، خودش بود و همسرش عصمت خانم و یک دختر پاکدامن و مهربان به نام آسیه داشت. دختری مهربان، با خدا و درس خوان. آنها به خانه کربلایی رسیدند. احمد، کربلایی را که دید گفت: کربلایی چرا اینهمه رنجور شده ای؟ او کنار بستر کربلایی نشست و دست او را در دست خود گرفت و گفت: کاش زودتر به من خبر می دادید تا شما را به فرنگ می بردم و آن جا درمان تان می کردم.
توی اتاق و بالای سر کربلایی، عکس یادگاری اش از کربلاء بود که بارگاه حضرت امام حسین(ع) و ابوالفضل(ع) دیده می شد و کربلایی در برابر بارگاه هر کدام از آن دو بزرگوار، دست به سینه ایستاده است. کربلایی به آرامی گفت: پسرم، گویا به پایان کار رسیده ام ولی دست نیازم به سوی خداوند است و از این دو برادر که در کربلا هستند یاری خواسته ام. اگر خواست و به بزرگی خودش و شفاعت این دو بزرگوار مرا خوب کرد او را سپاس می گویم، اگر هم زنده نماندم، او بهتر می داند و مرگ را برایم زیباتر از زندگی دانسته است و هرچه او بخواهد، من می پذیرم و گله ای از خدا نخواهم داشت.
احمد خندید و گفت: کربلایی، از مرده های دشت کربلا، کاری ساخته نیست. هنگامی که پزشکهای فرنگ رفته، نمی توانند برای تو کاری انجام دهند، چگونه کسانی که چند صد سال پیش مرده اند چاره ساز، گرفتاری تو خواهند بود؟ به آنها بیندیش و بجای این عکس کربلا، عکس چشم انداز یک روز بهاری و زیبا را در اتاق بزن و هر روز آن را نگاه کن تا جان تازه ای بیایی.
کربلایی اکبر، سری تکان داد و گفت: خدا تو را ببخشد پسرم، این چیزها چیست که می گویی؟ تو که مسلمان زاده ای و پدرت هم کربلایی یحیی، مرد با خدایی است، چرا اینگونه سخن می گویی؟ پسرم، احمد جان، تو هنوز کربلا را نشناخته ای، انسان های بسیاری بوده اند که با یاری گرفتن از شهیدان کربلا، کارشان درست شده و گرفتاریشان برطرف شده است. داروی دردهای بی درمان نزد امام حسین (ع)و ابوالفضل(ع) می باشد. کربلایی یحیی توی سخنان آنها آمد و چیزهای دیگری را پیش کشید تا احمد سخنان کفرآمیز نگوید.
توی اتاق دیگر، عصمت خانم، همسر کربلایی اکبر از گوهرشاد پذیرایی می کرد. گوهرشاد می خواست آسیه را برای پسرش احمد، از عصمت خانم خواستگاری کند. او کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت که دوست دارد، آسیه، همسر احمد شود.
آسیه خندید و گفت: خاله جان، من کنیز شما هستم ولی هرچه پدر و مادرم بگویند، می پذیرم.
عصمت خانم هم گفت: خواهرجان، ما از خدا می خواهیم که آسیه و احمد با هم ازدواج کنند ولی سخنانی که احمد می گوید کفرآمیز است. گوهرشاد خندید و گفت: ای بابا، او سرش کمی باد کرده، فرنگ رفته است، و خیال می کند که از آسمان به زمین افتاده، چند ماه دیگر که بگذرد، باد کله اش خالی می شود، دوباره همان احمد دوست داشتنی خودمان می شود.
عصمت خانم هم سری تکان داد و گفت: چه بگویم، إن شاء الله که درست شود.
کربلایی یحیی با خانواده اش از خانه کربلایی اکبر بیرون آمدند. کربلایی اکبر از سویی خیلی خوشحال بود که پس از سالها، احمد را دیده است و از سویی، دلش پر از اندوه بود از سخنانی که احمد زده بود. گوهرشاد خانم که به خانه رسید به احمد گفت: مادرجان، امروز برایت دستی بالا زدم و یک دختر خوب را خواستگاری کردم. احمد گفت: آن دختر خوشبخت کیست که می خواهد همسر دانشمندی چون من شود؟
مادر گفت: از خودمان است، آسیه، دختر کربلایی اکبر و خاله عصمت.
احمد تا نام آسیه را شنید، خندید و گفت: مادر جان، آیا آسیه مانند پیرزنها چادر به سر می کند و به روضه خوانی و کلاس قرآن رفته و نماز می خواند؟
مادر گفت: درست است، او دختری پاکدامن و با خداست. او می تواند فرزندان تو را در آینده، نیکو بار بیاورد.
احمد گفت: مادر جان این چیزها دیگر کهنه و فرسوده شده است، و باید من همسری را برگزینم که مانند خودم سرتا پا فرنگی باشد و فرنگی بیندیشد. آسیه به درد من نمی خورد.
مادر هرچه گفت، احمد زیر بار نرفت. گوهرشاد هم دیگر سخنی نگفت. ماه محرم نزدیک شده بود، چند روزی مانده بود تا محرم آغاز شود. مردم داشتند کوچه و خیابان ها را سیاه پوش می کردند. احمد از اینکه می دید، مردم به پیشواز محرم رفته اند، ناراحت بود. او مردم را نادان می خواند، می گفت: چرا اینهمه چهره شهر سیاه شده، چهره شهر دود گرفته است. محرم که شروع شد، دسته های سینه زن و زنجیر زن توی کوچه و خیابان ها، شروع به سوگواری کردند.
احمد از پشت بام خانه، دسته ها را می دید که چگونه بر سر و سینه ی خویش می زدند، گریه می کردند و ناله سر می دادند.
او هر چند، کودکی و نوجوانی اش در میان همین دسته ها بود، ولی اینک گویا با این چیزها بیگانه گشته بود. هرچند در انگلیس هم، ماه محرم روضه خوانی و سینه زنی برپا می شد ولی احمد، گویا که در سالهایی که به فرنگ رفته است، هیچ خبری از این کارها نداشته و تنها به آموختن دانشی پرداخته بود که او را از خدا و باورهای دینی جدا ساخته بودند. احمد دسته های سینه زن را نگاه می کرد و گوش داد تا ببیند چه می گویند. آن ها می خواندند و سینه می زدند؛
دسته ای چنین می گفت:
حسین جان، مهر تو بر دل خریدیم
صفایی غیر این درگه ندیدیم
همه بستان عالم را بدیدیم
به غیر گلشنت غنچه نچیدیم
و دسته ای دیگر می خواند:
محرم رمز شیعه باشد ای یار
که یادآور بود از مرد پیکار
محرم شاهد آوارگی است
پیام مکتب آزادگی است
احمد می نگریست، گاهی لبخند می زد و به آن ها می خندید و گاهی هم آن ها را نادان می دانست و می گفت: تا زمانی که شما اینگونه هستید، پیشرفت نخواهید کرد. او برای مردم افسوس می خورد. فردا شب خودش توی خیابان ها رفت تا بهتر بتواند با دسته ها، آشنا شود. با یک دسته سینه زن همراه شد تا ببیند آن ها چه می گویند. نوحه خوان می خواند و همه آن ها، جز احمد به سینه ی خود می زدند.
ای هستی من فدای خاک در تو
ای جان به فدای نازنین پیکر تو
هرچیز تو در ره خداوند دادی
جانها به فدای خون پاک سر تو
احمد به خانه برگشت، از اینکه مردم به سر و سینه می زدند و به چهره و پیراهن خود گل می مالیدند، افسوس می خورد و آنها را نادانی می خواند که جلوی پیشرفت کشور را گرفته بودند. احمد، شب که خوابید، توی خواب، دسته های سینه زن را می دید که به سر و سینه ی خود می زدند و حسین حسین می کردند. بیدار شد و با خودش گفت: اینها توی خواب هم دست از من برنمی دارند و نمی گذارند خواب خوشی داشته باشم. احمد دوباره به خواب رفت ولی این بار دسته های سینه زن راهشان را از خواب احمد، جدا کردند تا او به جای خواب دسته های سینه زن، خواب خیابان های فرنگ را ببیند.
روزهای محرم، یکی پس از دیگری گذشت و روز تاسوعا، فرا رسید. عصمت خانم، آش نذری درست کرده بود و از احمد و خانواده اش خواست تا به خانه ی آنها بیایند. احمد خندید و گفت: خاله عصمت، با آش نذری می خواهی سرطان کربلایی را درمان کنی؟
عصمت خانم هم گفت: احمد جان، من بر این باورم و به دلم افتاده که خدا، امروز کربلایی را شفا می دهد. پسرم، دیشب خواب دیدم که یک آقای بلند بالایی، سوار بر اسب سفیدی از جلوی خانه ی ما می گذرد، مرا که دید، گفت: عصمت خانم، آش نذری فردا یادت نرود.
احمد خندید و گفت: خاله جان، آن اسب سوار، یک بیابانگرد بوده و تو هم از بس توی فکر و خیال بوده ای، این خواب را دیده ای.
عصمت گفت: نه احمد جان، آن آقا ابوالفضل(ع) است و من می دانم خوابم درست خواهد بود. مگر می شود او تا در خانه ی ما بیاید ولی دست کربلایی را نگیرد.
احمد لبخند زد و توی دلش گفت: بی چاره خاله عصمت که به چه چیزهایی دل بسته است.
عصمت گفت: احمد جان، برای دل من هم که شده، همراه با پدر و مادر و خواهرت فاطمه به خانه ی ما بیا تا آش نذری را بخوریم و برای کربلایی اکبر دعاء کنیم تا إن شاء الله خوب شود.
احمد با اینکه دلش نمی خواست ولی همراه خانواده اش به نزد کربلایی اکبر رفت. احمد با خودش می گفت: این چه کاری است که انجام می دهند، مگر می شود با آش نذری مرده ای را زنده کرد، مگر می شود با آش و ماش، بیماری را، از مرگ رهانید. احمد نمی دانست که از پی این آش نذری، دل پاک و با خدای عصمت خانم هست و یک جهان باور که اگر دست به درگاه خدا ببرد، بی پاسخ نخواهند ماند. احمد نمی دانست، آن جایی که دیگر از کسی کاری ساخته نیست، آن جایی که دیگر بمب های اتمی و موشکهای قاره پیما، کاری از دستشان بر نمی آید و مانند آهن پاره ای بیش نیستند، آنجایی که پزشکان فرنگ رفته درمانده می شوند، آن جا تنها خداست و خوبان درگاه او.
آنجا باید از ژرفای دل، خدا را بخوانی و دستان بریده ی ابوالفضل(ع) را به در خانه ی او ببری تا خداوند به آبروی او تو را یاری دهد. آری آنجا تنها یک در همیشه باز است و آن درگاه خداست. آنجا تو می مانی و اشکش و ناخودآگاه یاد کربلا می کنی و امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را به یاری می خوانی.
احمد نمی دانست که با این آش نذری و گوسفند قربانی، چه دردهایی که درمان نشده و چه بیماران و گرفتارانی که از گرفتاری رهایی نیافته اند. او نمی دانست و یا خود را به نادانی زده است، هنگامی که پزشک از درمان بیماریش ناتوان است و هیچ دارویی نیست تا بتواند با او بیمار را درمان نماید، آنجا تنها باید رو به درگاه خدا نمود و درمان درد را در مهربانی او جستجو کرد و به او سپرد. خانه کربلایی اکبر، پر شده بود از دوستان و آشنایان. همه توی حیاط بزرگ خانه نشسته بودند تا آش نذری آماده شود. احمد به دیگ بزرگی که توی حیاط گذاشته بود، نگاه می کرد. سیاهی دیگ، نشان از پختن هزاران آش نذری داشت.
احمد خاموش گشته بود، چیزی نمی گفت و تنها مردم را می نگریست. رختخواب کربلایی اکبر را هم توی حیاط آورده بودند. او بسیار ناتوان شده بود. چند نفری توی حیاط برخواسته و برای تندرستی کربلایی اکبر، نماز می خوانند. سرانجام آش نذری آماده شد. زنها تند و تند، آش نذری را توی کاسه ها می ریختند و رویش هم چیزهایی می پاشیدند و دست بچه ها می دادند تا برای همسایه ها ببرند. چند نفر هم برای میهمانی توی حیاط، کاسه ها را پرمی کردند تا آنها نیز آش بخورند.
گوهر شاد، کاسه ای از آش نذری برای پسرش احمد برد و از او خواست تا آن را بخورد. احمد نمی خواست از آش بخورد ولی چون پافشاری مادر را دید، برای دلخوشی او، چند قاشق از آش را خورد. همه آش نذری خوردند. عصمت خانم، نزد احمد آمد و گفت: احمد جان، دوست دارم که تو، آش نذری را در دهان کربلایی اکبر بگذاری.
احمد هم برای اینکه عصمت خانم دلگیر نشود، پذیرفت. احمد کاسه ای از آش نذری را که کمی سرد شده بود برای کربلایی اکبر برد و به شوخی گفت: کربلایی از این آش بخور تا خوب شوی. این آش که پر از نخود و لوبیا است تو را درمان می کند و سپس لبخندی زد و آش را به دهان کربلایی اکبر فرو برد.
همه خاموش بودند و داشتند نگاه می کردند. دستان احمد، آرام آرام، بالا و پایین می شد و آش نذری بود که توی دهان کربلایی اکبر می رفت. هنوز چند قاشقی نخورده بود که کربلایی از خوردن باز ایستاد و گوشه ی حیاط را نگاه کرد. دستش را بالا آورد و همسرش عصمت را فرا خواند.
عصمت دوید و گفت: کربلایی چه شده؟
کربلایی با صدایی لرزان گفت: آن آقایی که سوار بر اسب سپید، گوشه ی حیاط است، کیست؟
همه به سویی که کربلایی نشانه رفته بود، نگاه کردند ولی کسی را ندیدند. کربلایی که بسیار ناتوان بود، دستش را به سختی به همان گوشه ی حیاط نشانه رفته بود. عصمت، خواب دیشب یادش آمد و آن را بازگو کرد. عصمت گریه می کرد و می گفت: کربلایی اکبر، این آقا، ماه بنی هاشم، سپهدار کربلا، ابوالفضل(ع) است.
کربلایی به گوشه ی حیاط، دستش را نشانه رفته بود که فریادی کشید و روی زمین افتاد. همه به سوی او دویدند. عصمت به سر و سینه ی خود می زد. آسیه گریه می کرد و پدرش را می خواند. احمد، ماتش برده بود. از آن چه که دیده و شنیده، بسیار شگفت زده شد. خواب خاله عصمت و اکنون این چیزهایی که کربلایی اکبر می گفت، برای احمد، خیلی شگفتی آور بود. او چیزی را نمی دید و هیچ کس نیز آن اسب سوار را ندیده بود. کربایی اکبر، بی هوش روی زمین افتاده بود، گویی که مرده است. برخی نیز پنداشته بودند او مرده و او را رو به قبله نمودند. کربلایی رضای نوحه خوانهم بالای سر کربلایی اکبر آمد و دفترچه نوحه را درآورد و شروع کرد به خواندن نوحه. همه ماتم زده بودند. احمد مانده بود که چکار کند، زنها داشتند گریه می کردند، کربلایی رضا هم نوحه می خواند و مردها هم به سینه می زدند:
حسینم واحسینم واحسینم
شهیدم واشهیدم واشهیدم
کربلایی را رو به قبله خوابانده بودند، او هیچ تکانی نمی خورد، یک پارچه ی سبز که خودش آن را از کربلا آورده بود، رویش کشیده بودند. کربلایی رضا به نوحه خوانی پایان داد و با صدای بلند گفت:
یا حسین(ع)
دست همه بالا رفت و همگی یا حسین(ع) گفتند. ناگهان از زیر پارچه ی سبز، دست کربلایی اکبر بالا رفت و با صدایی لرزان ولی بلند گفت: یا حسین(ع) و سپس دستش افتاد. همه به سوی کربلایی اکبر دویدند. کربلایی چشمانش را باز کرده بود. اشکش از چشمانش سرازیر می شد. عصمت خانم، گریه می کرد و می گفت: کربلایی چه شده؟
کربلایی گفت: همان آقایی که توی حیاط بود، آش نذری خورد و به من گفت: کربلایی، من از خداوند، خواهش کردم که تو را خوب کند، اگر خداوند درخواست مرا که باب الحوائج هستم بپذیرد، به یاری خداوند تو امروز خوب می شوی.
عصمت تا این را از دهان همسرش شنید؛ فریاد زد: یا ابوالفضل(ع) و چند بار توی سینه ی خودش زد.
زنها جیغ زدند و گریه را سر دادند. احمد هم ترسیده بود، گویی چیزی از درون، او را وادار می کرد که سخنان کربلایی اکبر را باور کند. با خودش می گفت: اگر راستی راستی، کربلایی خوب شده باشد، پس آش نذری و خواب عصمت خانم و آن چه که کربلایی اکبر گفته همه درست بوده است. احمد کنجکاو شد و کنار بستر کربلایی نشست. کربلایی دست احمد را گرفت و آرام نشست. همه صلوات فرستادند. عصمت یک لیوان چای آورد و احمد آن را به کربلایی اکبر داد. احمد که شگفت زده شده بود گفت: کربلایی تو راستی راستی، خوب شدی؟ زنده ای یا من دارم خواب می بینم؟
کربلایی که به یاری پروردگار درمان شده بود، گفت: آری پسرم، من هم زنده ام و هم خوب شده ام، دیگر هیچ دردی را در تنم نمی بینم. احمدجان، همان آقا، که سوار بر اسب در گوشه حیاط ایستاده بود به من گفت که خوب می شوم و تو هم به راه راست باز می گردی، او حضرت ابوالفضل(ع) بود. آن آقا به من گفت: احمد، مسلمان زاده است، دل پاکی دارد ولی گمراه شده است. او برای هر دوی ماه دعاء کرد که هم من خوب شوم و هم تو از گمراهی بدرایی.
احمد خیلی ترسیده بود، کم کم داشت باورش می شد که براستی چیزی شده است.
او گوشه ی حیاط را نگاه کرد، آش نذری، کربلایی بیمار و ناتوان که اینک خوب شده بود و داشت یکریز مانند بلبل سخن می گفت، او، خاله عصمت، مادر، آسیه، فاطمه، همه را نگاه کرد. آنها هم او را نگاه می کردند. احمد دستپاچه شده بود، خدایا چه شده است؟ او دوباره گوشه ی حیاط را نگاه می کرد و کمی به آن جا خیره گشت. دستش را به آن سو نشانه گرفت. کمی آن را نگه داشت و ناگهان از ته دل فریاد زد یا ابوالفضل العباس(ع) و روی زمین بی هوش افتاد.
این بار همه بر بالین احمد آمدند. گوهرشاد، فرزندش را در آغوش گرفته بود و از ته دل فریاد می زد یا شهید کربلا، یا پسرام البنین، یا ابوالفضل(ع).
برای احمد کمی آب آوردند و به چهره اش پاشیدند. او آرام آرام، به هوش آمد. اشک از چشمانش روان شده بود و یکریز داشت نام زیبای ابوالفضل(ع) را می برد. احمد می گفت: هنگامی که گوشه ی حیاط را نگاه می کرد. آن اسب سوار را دیده است. او به احمد لبخند زده بود و گفته که احمد آقا درست است ما، کربلا هستیم ولی به فرمان خداوند می توانیم به یاری آنها که از ما یاری بخواهند، برویم.
آن اسب سوار، به احمد گفته بود که: احمد آقا، همه چیز این جهان در فرنگ نیست و یک چیزهایی هم هست که نزد ما خاندان اهلبیت(ع)است و توی فرنگ پیدا نمی شود. آن اسب سوار، از احمد خواسته بود که به کربلا برود. احمد از آن پس، احمد دیگری شده بود، گریه می کرد و می گفت: یا ابوالفضل(ع).
جنبشی بزرگ در او پیدا شده بود. دست خدا، از آستین سپهدار کربلا، بیرون آمده بود و احمد، به راه راست راهنمایی گشته بود.
همه داشتند گریه می کردند، اشک می ریختند و خدا را سپاس می گفتند که هم کربلایی اکبر خوب شده و هم احمد، دست از سخنان ناپسندش کشیده بود. احمد از آن روز، دیگر مانند گذشته نبود. پای روضه خوانی ها می نشست، گریه می کرد و در دسته های سینه زنی، برای شهیدان کربلا، سینه می زد.
چند ماه پس از محرم که دیگر سوگواریها به پایان رسیده بود، احمد به همراه خانواده اش برای خواستگاری به خانه ی کربلایی اکبر رفتند و آسیه را خواستگاری کردند و سپس با آسیه ازدواج نمود. یکی دو ماه پس از ازدواج احمد با آسیه، او تصمیم گرفت که به همراه خانواده های خود و همسرش به کربلا بروند. زیارت که رفتند، احمد، کربلا را گوشه ای از بهشت خدا دید. او تازه دریافته بود که چرا مردم همه ساله سوگواری می کنند و دست نیازشان را به سوی شهیدان کربلا دراز می نمایند. چند روزی بود که احمد از کربلا بازگشته بود. مردم به دیدن او می رفتند. احمد از شادی در پوست نمی گنجید. برایش شنیدن واژه ی کربلایی احمد از زبان دوستان و آشنایانی که بدیدنش می آمدند، هزار بار بهتر از شنیدن واژه دکتر احمد و یا استاد احمد بود.
سالها گذشت. آسیه دو پسر آورد. پسر بزرگ را حسین نامیدند و پسر دوم را ابوالفضل نامگذاری کردند. هنگامی که آسیه نام بچه ها را می برد، بند دل احمد پاره می شد و به یاد کربلا و آن دو برادر شهید می افتاد. روزهای تاسوعا، همه به خانه کربلایی اکبر می رفتند و آش نذری می خوردند. کربلایی رضا هم دفترچه نوحه اش را در می آورد و می خواند تا مردم سینه بزنند.
از آن پس، کربلایی احمد، دریافت که هنگامی که دیگر هیچ چاره سازی نیست، آنجا تنها خداست و باید به او پناه برد و آنهایی را که نزد خدا آبرو دارند به یاری رساندن فرا خواند تا خداوند به آبروی آنان، دست او را بگیرند و چه کسانی نزد خدا آبرو دارتر از خاندان اهلبیت(ع) پیدا می شود؟
منبع: کاظمی راد، حمید؛ (1389) نیلوفر آبی (ده داستان)، قم، حبیب، چاپ نخست.