رسم بندگی و وفاداری

رسم بندگی و وفاداری

مرد درویش به دیوار تکیه زده و به آدم هایی که در کوچه رفت و آمد می کردند، نگاه می کرد. گرسنگی آزارش می داد و لباس هایش پر از وصله بود. در حال فکر کردن به تیره روزی خود بود که صدای بلندی به گوشش رسید: دور شوید راه را خلوت کنید! جناب وزیر از راه می رسند!

با شنیدن این صدا همه به کناری رفتند و تخت یحیای وزیر که بر دوش چهار غلام حمل می شد از دور پیدا شد.

ده غلام از پیش تخت و ده غلام به دنبال آن حرکت می کردند. هنگامی که تخت از جلوی درویش عبور می کرد، شال کمر یکی از غلامانی که به دنبال تخت حرکت می کرد باز شد و در نزدیکی درویش بر زمین افتاد. غلام با عجله شال را از زمین برداشت و مشغول بستن آن به دور کمر شد.

درویش در این فرصت، غلام را خوب نگاه کرد. لباس هایش از پارچه ی اطلس دوخته شده و شال کمرش زربافت بود. کفش های گران قیمتی به پا داشت و به موهایش روغنی خوشبو مالیده بود که عطر آن مشام درویش را نوازش می داد.

غلام با سرعت شال کمرش را بست و به دنبال تخت وزیر دوید و از درویش دور شد. درویش آه بلندی کشید. سرش را بسوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! بنده پروردن را از یحیای وزیر یاد بگیر!

مدتی از این ماجرا گذشت. روزی درویش از خیابان اصلی شهر عبور می کرد که دید عده ای از مردم در جایی جمع شده اند. خود را به آن ها رساند. دید که غلامی را شلاق می زنند. خوب که دقت کرد، متوجه شد که این همان غلامی است که مدتی پیش همراه یحیای وزیر بود.

از مردی که کنارش ایستاده بود پرسید: برای چه این غلام را شلاق می زنند. مرد گفت: یحیای وزیر به پادشاه خیانت کرده. او مقداری از جواهرات سلطنتی را دزدیده و در جایی پنهان کرده. اکنون یحیای وزیر و تمام غلامانش زیر شلاق و شکنجه هستند تا جای جواهرات را بگویند.

درویش به غلام نگاه کرد. چهره اش از شدت درد به هم فشرده و لباس هایش از ضربات شلاق پاره شده بود. ولی آن چه باعث تعجب درویش شده بود این بود که غلام، لب از لب باز نمی کرد و حرفی نمی زد.

درویش نزدیک تر رفت و به غلام گفت: چرا جای جواهرات را نمی گویی تا از این عذاب نجات پیدا کنی؟ غلام صورت خاک آلوده اش را به سوی درویش برگرداند و گفت: من نان و نمک یحیای وزیر را خورده ام. چطور می توانم به او خیانت کنم؟

درویش در حالی که سخت به فکر فرو رفته بود، بسوی خانه به راه افتاد. هنگام شب، وقتی که درویش به خواب رفت، صدایی شنید که به او می گفت: تو به ما گفتی که بنده پروردن را از یحیای وزیر یاد بگیریم! حال ما به تو می گوییم راه و رسم بندگی را از غلام او یاد بگیر.

درویش از خواب پرید. اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود…

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید