خدا کانون تمام خوبیهاست

خدا کانون تمام خوبیهاست

نویسنده: مهدی صاحب هنر

(1)ـ پناه به خدا از مکر…
«محمدابن سیرین» همیشه معطر و نظیف بود. روزی شخصی از او پرسید علت این که تو همیشه بوی خوش می دهی چیست؟ ابن سیرین گفت: قصه ی من عجیب است. آن شخص او را قسم داد که داستان خود را برایم تعریف کن.
ابن سیرین گفت: من در دوره ی جوانی بسیار خوش سیما بودم و حرفه ام بزازی بود. روزی خانمی به همراه کنیزکی به مغازه ی من آمدند و مقداری پارچه خریدند، چون قیمتش مشخص شد، گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.
در مغازه را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلو خانه ی آنان رسیدم. آنها به دورن خانه رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتی زن بدون این که کنیزش همراه او باشد مرا به داخل منزل دعوت کرد. چون داخل منزل شدم، خانه ای دیدم که از فرش ها و ظروف عالی آراسته شده، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت! او را در اوج زیبایی دیدم؛ خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنار من نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن پرداخت؛ طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد.
بعد از صرف غذا آن زن به من گفت: ای جوان! می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به این جا چیز دیگری است و من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل برآورم.
من چون عشوه بازی ها و دلبری های او را دیدم، نفس اماره ام به سوی او میل کرد. ناگاه الهامی به من رسید که قایلی از سوره ی النازعات این آیه را تلاوت کرد:
«و أما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فإن الجنه هی المأوی»(1)
«اما هر کسی بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوی نفس بازدارد، به درستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود.»
وقتی به یاد این آیه افتادم، عزم خود را جزم نمودم که دامن خود را به این گناه آلوده نسازم. هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم.
چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت تا چوب زیاد آوردند.
وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من کرد و گفت: یا مراد مرا حاصل می کنی یا تو را به هلاکت می رسانم. به او گفتم: اگر ذره ذره ام کنی، مرتکب این عمل زشت نخواهم شد تا این که مرا با چوب بسیار زدند، به طوری که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم… .
گفتم: مرا نزنید راضی شدم، دست و پایم را باز کردند. بعد از آزاد شدن پرسیدم: محل قضای حاجت کجاست؟ راهنمایی کردند. رفتم در آن جا تمام لباس های خود را آلوده به نجاست کردم و با لباس های نجس بیرون آمدم. چون آن زن با کنیزان به طرف من آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنان نشان می دادم و به آنان می پاشیدم و آنها فرار می کردند.
بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم. چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند. وقتی دست به قفل زدم به لطف پروردگار گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم، لباس های خود را شسته و غسل کردم.
ناگهان! دیدم که شخصی پیدا شد و لباس زیبایی برای من آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید و گفت: «ای مرد با تقوا! چون تو بر نفس خویش چیره گشتی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان الهی انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی، این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم. دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نخواهد شد.» پس از آن روز تا الآن بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است.
و خداوند مهربان و رئوف در پرتو لطف و محبت بی کران خودش علم تعبیر خواب را به این جوان پاک عطا فرموده و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمی کرد.

(2)ـ مشیت الهی
عارف الهی، فقیه صمدانی و مربی نفوس، «آیت الله بهاءالدینی» – علی الله مقامه- حکایتی فرمودند:
شش ساعت از شب گذشته بود، چراغ ها خاموش و اهل خانه همه خوابیده بودند. ناگهان صدای کوبیدن در مرا از خواب بیدار کرد، در را گشودم، دیدم زنی ایستاده است. چون مرا دید، گفت: حاج آقا! چراغ بقالی روشن است. در را بستم و به اتاق رفتم. در ذهن خود می گذراندم که این چه خبری بود آن هم این وقت شب! چرا بعضی مزاحمت (ایجاد) می کنند.
چشم ها را روی هم گذاشتم که بخوابم، صدای خفیفی شنیدم. دقت کردم، حدس زدم حرکت سوسک باشد، چراغ را روشن کردم، دیدم دو عقرب بزرگ و سیاه، نزدیک بچه ی کوچکمان در حال راه رفتن هستند. چراغ را خاموش کردم، ناگهان متوجه شدم آن زن مأمور بیدار کردن ما و سبب نجات این طفل معصوم بوده است.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرّد رگی تا نخواهد خدای

(3)ـ یا علی (ع)
آقایان چایچی و رضا بیگدلی نقل کرده اند: «آقای مجتهدی» می فرمود: در ایام نوجوانی که به مدرسه می رفتم، در بین راه به فقرا کمک می کردم. یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه را به من داد و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم. سپس در را باز کرد و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان در بسته شد و با چند دختر جوان رو به رو شدم.
آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهید شما را رسوا خواهیم کرد.
ایشان می فرمودند: یک لحظه تأمل کرده، نگاهی به اطراف انداختم. ناگهان چشم من به پله هایی افتاد که به بام منتهی می شد. بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با این که ساختمان سه طبقه ی عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک «یا علی» بی درنگ خود را از پشت بام به داخل باغی که جنب خانه بود پرتاب کرد. همین که در حال سقوط بودم دودست، زیر کف پاهای من قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد!
ایشان می فرمود: از آن موقع تا الآن پاهایم را بر زمین نگذاشته ام و هنوز روی آن دست ها راه می روم.
هم چنین این جریان را آقای حسین شکروی، از قول حجت الاسلام فرقانی نقل کرده اند.

(4)ـ خدا کانون تمام خوبی ها
چون روز قیامت می شود بر پل صراط و ترازوگاه، نامه ای از سوی حق می رسد و خطاب به بنده ی خود می گوید:
«ای بنده ی من! تو را رایگان آفریدم و صورت زیبا دادم و قد و بالایت را برکشیدم. کودک بودی و راه به پستان مادر نبردی، من نشانت دادم. از میان خون، شیر برای غذای تو بیرون آوردم. مادر و پدر تو را مهربان کردم و ایشان را به پرورش تو واداشتم و از آب و باد و آتش نگهت داشتم. از کودکی به جوانی و از جوانی به پیری رسانیدم. تو را به فهم و فرهنگ آراستم و به دانش و هنر پیراستم. ما که با تو این همه نیکی ها کردیم تو برای ما چه کردی؟
چه گناه ها که نکردی، چه نیکی ها که به جا نیاوردی، آیا هرگز در ره ما پولی به نیازمندی دادی؟ یا سگی تشنه را از بهر ما آب دادی؟
بنده ی من! کردی آن چه کردی و مرا شرم آید که با تو آن کنم که سزای آنی!
من با تو آن کنم که من سزاوار و شایسته ی آنم. من تو را آمرزیدم تا بدانی که من منم و تو تویی.»

(5)ـ با چنین خدایی معامله کنیم
در زمان حضرت داوود(ع) زنی از خانه ی خود بیرون آمد؛ در حالی که سه گرده نان و سه رطل جو داشت. پس در بین راه سائلی از او کمکی خواست. آن زن سه گرده ی نان را به او داد و با خود گفت: این جوها را آسیاب می کنم، سپس نان پخته می خورم. چند قدمی راه نرفته بود که باد تندی وزید و آن جوها را که بر سرش نهاده بود با ظرفش برد. پس آن زن وحشت زده و غمگین و محزون خدمت حضرت داوود(ع) آمد و داستان خود را بیان داشت. حضرت داوود(ع) فرمود: نزد فرزندم سلیمان برو و قصه را برایش بگو. بعد از این که نزد سلیمان(ع) آمد ماجرای خود را گفت: هزار درهم به او عطا فرمود. زن دوباره پیش داوود آمد و وضع و حال خود را گفت. آن حضرت به او فرمود: دراهم را به او باز گردان و بگو من درهم نخواستم، بلکه خواستم بدانم چرا باد جوهای مرا برده است و این برنامه دو نوبت تکرار شد. بالاخره زن به دستور حضرت داوود(ع) نزد سلیمان(ع) آمد و گفت: از خدا بخواه تا ملک موکل بر باد را حاضر گرداند و از او بخواه که آیا به اذن خدا جوهای مرا برده یا بدون اذن او؟
پس حضرت سلیمان(ع) فرشته ی باد را احضار کرد و از جوهای آن زن سوال نمود. عرض کرد: به اذن خدا بردم، زیرا حیوانات تاجری در بیابان مدتی بی آذوقه شدند. پس نذر کرد هر که علوفه به حیواناتش دهد، یک ثلث از بارهای آن حیوانات برای او باشد.
پس حضرت داوود(ع) به فرزندش سلیمان(ع) فرمود: هر که بخواهد معامله ی سودمند و پرفایده انجام دهد، باید با چنین خدای کریم معامله کند.

(6)ـ عملیات والفجر هشت
در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در عملیات «والفجر هشت» که موجب آزادسازی بندر استراتژیکی فاو شد، یکی از پزشکان متعهد می گفت: بیمارستان صحرایی در خط مقدم جبهه به راه انداخته بودیم. هر روز بمباران می شد، در کنار بیمارستان سایت (محل موشک انداز زمین به هوا) برای صید هواپیماهای دشمن قرار داشت.
هنگام حمله ی هوایی دشمن، کارکنان اورژانس بسیار مشتاق بودند، منظره ی برخورد موشک به هواپیمای دشمن را ببینند. در یکی از این حمله ها، بمب دشمن به آزمایشگاه بیمارستان خورد.
در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترین افراد بهداری ما، در بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند که منظره ی پرتاب موشک را به سوی هواپیماهای دشمن ببینند. یکی از کارکنان صدا زد: برادران و خواهران با عجله داخل بیمارستان بیایید. آنها با عجله وارد بیمارستان شدند، در همان لحظه بمبی از ناحیه ی دشمن پرتاب شد و مستقیم به محل تجمع قبلی برخورد کرد و منفجر شد. همه ی کارکنان که وارد بیمارستان شده بودند، جان سالم به در بردند.

(7)ـ دل مشتاقان
دانشمند محترم و خطیب نامی «استاد فاطمی نیا» می فرماید:
در تاریخ آمده است: که روزی یکی از پیامبران اولوالعزم به نام حضرت موسی(ع) از خدا خواهش کرد: خدایا! عابدترین بنده ات را به من نشان بده.
خدا به او یک آدرس داد، فرمود: برو فلان منطقه، موسی(ع) رفت و دید پیرمردی زمین گیر نشسته و چندین درد و بلا در او مشاهده می شود به گونه ای که جای سالم او فقط چشم اوست!
سپس جبرئیل(ع) به امر الهی نازل شد و اشاره ای به دو چشم او کرد و آن دو چشم هم از بین رفت. در این لحظه پیرمرد گفت: الحمدلله! رضای تو در این بود تا الآن سالم باشیم، یک موقع پا داشته باشیم، سپس این را انتخاب کردی که پا نداشته باشیم، ما هم بر انتخاب تو خشنودیم. بعد اراده کردی فلان مرض بیاید، باز ما تسلیم و راضی هستیم. ما بر انتخاب تو چیزی را انتخاب نمی کنیم!… بالاخره موسی(ع) می بیند این پیرمرد عارف به جای حزن و اندوه می خندد و می گوید: خشنودم! و بعد دید که این بنده ی الهی این حرف ها را به خدا زد و فراز آخر دعایش را با این دو کلمه بدرقه کرد و رفت.
آن دو کله از این قرار بود: «یا بار یا وصول» یعنی: ای خدایی که به من بسیار خوبی و احسان می کنی و زیاد به بنده ات صله می دهی!…
موسی کلیم الله(ع) با آن همه عظمتش نتوانست طاقت بیاورد، نزد او آمد و گفت: همه ی حرف هایت به جا و درست بود، ولی این عبارت«یا بار یا وصول» چه بود؟
خدا که مرتب از تو می گیرد، پای تو را گرفت، دست هایت را گرفت و الآن هم چشم هایت را گرفت. وصول یعنی: هر چند وقت یک بار به خانه ات بیاید و چیزی به تو بدهد. این چه صله دهند ای هست؟ آن پیرمرد صاحبدل گفت: خیلی خوب! بنشین تا با هم صحبت کنیم. حضرت موسی به او گفت: من متسجاب الدعوه هستم. می خواهی سلامتی را به تو بازگردانم؟ گفت: خیر، در انتخابی که خدا کرده است من انتخاب نمی کنم.
موسی(ع) گفت: این وصول که می گفتی چه بود؟ گفت: پس بشنو! وصول را برای این می گویم که خداوند متعال، محبتش را هر لحظه در دلم الهام می فرماید (و آن را در قلبم احساس می کنم) این قلب را از مهر و محبت خودش خالی نمی گذارد. این که من (در همه ی احوال) او را دوست می دارم، همین بس است.

(8)ـ مهر تابان
روزی شخصی وارد شهر مدینه شد و سپس به مسجد خدمت رسول اکرم(ص) رسید؛ در حالی که چند جوجه به همراه خود آورده بود. عرض کرد: یا رسول الله! در مسیر راه به این چند جوجه برخوردم. خواستم که هدیه ای خدمت شما آورده باشم.
به محض این که جوجه ها را زمین گذاشت، یک دفعه متوجه شدند که مادرشان وضع عجیبی به خود گرفته و مرتب بالای سر جوجه های خود حرکت می کند و در تلاطم است. چنان منظره، رقت انگیز بود که حضرت را متأثر ساخت، دستور داد آنها را آزاد کردند. سپس فرمودند: آیا محبت این پرنده را نسبت به جوجه های خود مشاهده کردید؟ چقدر عجیب بود! پرنده ای که از آدمی فرار می کند، این گونه برای حفظ جان فرزندانش، خود را به خطر می اندازد.
به آن خدایی که مرا به پیغمبری مبعوث فرموده است، مهر و محبت خدا به بندگانش صد برابر و بنا به روایتی دیگر هزار برابر مهر مادر به فرزندش می باشد.

(9)ـ تسبیح موجودات
هنگامی که حضرت موسی(ع) از طرف خدای متعال، برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مأمور گردید، موسی(ع) به فکر خانوده اش افتاد و به خدا عرض کرد: پروردگارا! چه کسی از خانواده و بچه های من سرپرستی می کند؟!
خداوند به موسی(ع) فرمان داد: «عصای خود را بر سنگ بزن.»
موسی (ع) عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست و درون آن، سنگ دیگری نمایان شد!
با عصای خود یک ضربه ی دیگر بر آن سنگ زد آن نیز شکسته شد و درونش، سنگ دیگری پیدا گردید! موسی(ع) ضربه ی دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد و آن سنگ نیز شکسته شد، درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می خورد!!
پرده های حجاب از گوش موسی(ع) به کنار رفت و شنید آن کرم می گوید: «سبحان من یزانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یذکرنی و لا یسانی»
«پاک و منزه است آن خدایی که مرا می بیند و کلام مرا می شنود و به جایگاه من آشناست و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند.»

(10)ـ زنگ بیدار باش
روزی، مردی از یاران رسول خدا(ص) از خانه ی خویش بیرون آمد. در راه، دختر خوش چهره ای دید که لباسی زیبا بر تن داشت و در کنار دیواری نشسته بود. وی که شیفته ی جمال دخترک شده بود، در کنار او نشست و به او خیره شد. دخترک از جا برخاست و به راه خود رفت.
آن مرد، به تعقیب دختر پرداخت و در بین راه، دست به سوی گونه ی وی برد. دختر از دست وی گریخت و آن مرد، هم چنان چشم به جمال دختر دوخته بود و به دنبال او می رفت.
ناگهان، صورتش به دیواری اصابت کرد و خراشیده و مجروح گشت. در این لحظه او به خودش آمد و فهمید که این صدمه، پیامد کار زشت او بوده است.
پس به نزد رسول خدا(ص) آمد و داستان را به عرض حضرت رسانید. پیامبر(ص) به او فرمود:
«خداوند به تو لطف کرده که پیامد گناهت را در این جهان به تو رسانیده است. چه، خدای برتر اگر بدی کسی را بخواهد، پیامد عملش را به قیامت افکند و چون خیر کسی را بخواهد، در این جهان، وی را به کیفر گناهش دچار سازد.»

(11)ـ مهربان ترین مهربانان
جوان گنهکاری خدمت پیامبر گرامی اسلام(ص) آمد و عرض کرد: «یا رسول الله! من گنهکارم، برای من طلب آمرزش کن تا خداوند مرا بیامرزد.» آن بزرگوار برای او طلب آمرزش کردند؛ خدا او را آمرزید.
آن جوان رفت و بعد از مدتی بازگشت. عرض کرد: «یا رسول الله! دوباره مرتکب گناه شدم برای من، طلب بخشش کن تا خدا مرا عفو نماید.» پیامبر اکرم(ص) باز برای او طلب بخشش نمود؛ خدا هم او را بخشید.
جوان برای سومین بار خدمت حضرت رسید و اظهار ندامت و پشیمانی کرد و عرض کرد: «ای رسول خدا! شرمنده و روسیاه هستم؛ باز معصیت خدا نمودم؛ این بار هم برای من از خدا طلب مغفرت بنما تا خداوند مرا ببخشد.»
پیامبر اسلام(ص) برای سومین بار برای او استغفار کرد و خدای متعال دوباره او را مورد بخشش قرار داد. جوان بی چاره دفعه ی چهارم آمد، حضرت باو او فرمود: «ای جوان! سه نوبت معصیت کردی و آمدی؛ من برای تو طلب آمرزش کردم، ولی توبه ی خود را شکستی؛ اما این بار از خداوند شرم دارم که برای تو طلب آمرزش کنم.»
آن جوان با دلی شکسته و چشمانی اشک بار از خدمت آن حضرت بیرون آمد و سر به صحرا گذارد. جبرئیل(ع) نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله! خداوند تو را سلام می رساند و می فرماید: «بندگان مرا تو خلق کرده ای یا من؟»
فرمود: خدا! عرض کرد: خداوند می فرماید: «بندگان مرا تو روزی می دهی یا من؟» فرمود: خداوند عالم! عرض کرد: خداوند می فرماید: «بندگان من، معصیت مرا می کنند یا معصیت تو را؟» فرمود: معصیت خداوند را، جبرئیل(ع) عرض کرد: خداوند می فرماید «بندگان مرا، آیا تو می آمرزی یا من؟» فرمود: خدای متعال، عرض کرد: خدا می فرماید: «پس چرا بنده ی مرا دل شکسته نمودی مگر نمی دانی من ارحم الراحمین هستم و دوست دارم آمرزش بندگان را؟ یا احمد! برخیز و به صحرا برو، آن جوان سر بر روی خاک گذارده، سر او را از روی خاک بردار و او را مژده به آمرزش ما بده.»

(12)ـ وجه الله
از وصایای پیامبر گرامی(ص) به اباذر غفاری است که: یا اباذر! خدای متعال از سه کس به فرشتگان خود مباهات می کند:
1) کسی که در بیابان لم یزرع، اذان بگوید و سپس برخیزد و نماز بگذارد؛ در این لحظه خداوند به ملائکه می فرماید: به این بنده ی من نگاه کنید که نماز می خواند و هیچ کس جز من، او را نمی بیند و هفتاد هزار فرشته فرود می آید و پشت سر او نماز می خوانند و تا فردای آن روز برای او استغفار می کنند.
2) «و رجل قام من الیل فصلی وحدوه فسجد و نام و هو ساجد، فیقول الله تعالی: انظروا الی عبدی روحه عندی و جسده ساجد»
«مردی که شب برمی خیزد و به تنهایی نماز می خواند و در سجده خوابش می برد، در آن موقع خدای متعال به فرشتگان می فرماید: به بنده ام بنگرید که روحش نزد من است و بدن او در سجده.
3) و مردی که در میدان جهاد است؛ همه ی همراهان او فرار می کنند، ولی او می جنگد تا به فیض شهادت نایل می شود.
در آدابی از قرآن آمده است که: نیمه ی شب، مؤمن که سر به سجده می گذارد و در آن حال خوابش می برد از عالم اعلی ندا می رسد:
«ای ملائکه! نگاه به بنده ی ضعیف ما بکنید که چگونه خواب را بر چشم خود حرام کرده است و از بستر خویش برخاسته و به درگاه ما آمده است و چگونه ما را می خواند. شما بگویید با او چه کنم؟»
فرشتگان می گویند: پروردگارا! «مغفرتک» او را ببخش. ندا می رسد: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم؟…
ملائکه می گویند: ما بالاتر از آن را نمی فهمیم. خطاب می رسد: «ابحته زیارتی و اریه وجهی» ما به خاطر شور و اشتیاقش، بهتر از بهشت را به او عطا می کنیم، ما سیمای خود(وجه الله) را به او نشان می دهیم، تا پیوسته نظر جمال حق و سرگرم لذایذ معنوی باشد. آیا نظیر این پاداش در تمام هستی می توان یافت؟!
البته این نوع پاداش ها مربوط به اولیای الهی و بندگان شایسته ی خدا می باشد، گرچه سایر افراد نیکوکار نیز به تناسب مقام خود از پاداش مخصوصی برخوردار خواهند شد.
شهید دستغیب(ره) درباره ی احوال یکی از بزرگان می گوید:
خداوند توفیق تهجّد و عبادت در سحرها را به من عنایت فرموده بود. شبی به عادت همیشگی برخاستم، ولی دیدم کسل هستم. گفتم مقدار دیگری می خوابم و نزدیک صبح برمی خیزم. تا خوابم برد، زنی زیبا را در خواب دیدم، دو گونه اش از فرط زیبایی می درخشید.
پرسیدم تو کیستی؟ جواب داد: خدا مرا از فضل و کرمش برای تو آفریده است و برای تو هستم. گفتم: این گونه های تو چرا این قدر می درخشد؟
پاسخ داد: جمال و زیبایی من اثر اشک های تو در سحرهاست. خواستم با او درآمیزم که گفت: راهی به من نداری، مگر این حجاب تن برداشته شود؛ یعنی: مرگ تو، اول وصال ماست. تو اگر مشتاق من هستی، پس چرا این قدر می خوابی؟
می فرماید: پس از آن رؤیا دیگر از شوق آن حور خوابم نمی برد!

(13)ـ حق و باطل
بعد از این که فرعون دعوی خدایی کرد، رود نیل به خاطر این ادعای بزرگ از جریان باز ایستاد. مردم مصر بعد از دیدن این منظره، شگفت زده شده نزد فرعون آمدند و تقاضا کردند که آب رود را به جریان اندازد. فرعون گفت: من از شما راضی نیستم!
رفتند و برای مرتبه ی دوم درخواست کردند، باز همان جواب را شنیدند، در مرتبه ی سوم نیز به همان جواب، آنها را برگردانید. چهارمین بار گفتند: فرعون! حیوانات ما می میرند و زراعت های ما خشک می شود. اگر در ادعای خود صادق هستی رود نیل را جاری ساز، در غیر این صورت خدای دیگری انتخاب می کنیم.
فرعون به همراه لشگر خود که هفتصد هزار نفر بودند از شهر بیرون رفت. وقتی به مسافت یک فرسخ، از شهر دور شد دستور توقف را صادر کرد و خود به تنهایی به نقطه ی دوردست رفت به طوری که هیچ کس او را نمی دید. از مرکب شاهانه پیاده شد و خود را روی خاک انداخت و گفت:
پروردگارا! مانند بنده ای خوار و ذلیل که به سوی آقای خود بیاید در پیشگاه تو آمدم. من می دانم کسی جز تو قدرت ندارد و تو خدای بر حق هستی و من باطلم، ولیکن من دنیا را بر آخرت اختیار کرده ام و از تو می خواهم که مرا به مقصودم برسانی.
بعد از آن که مناجات آن ملعون با خدا به پایان رسید، خدای رئوف حاجت او را برآورد و رود نیل را به جریان انداخت به طوری که قبل از آن سابقه نداشت.
فرعون به مصریان گفت: من رود نیل را جاری ساختم و به این وضع درآوردم؛ آنها هم در مقابل او به سجده افتاده و مراسم پرستش را تجدید کردند. جبرئیل(ع) به صورت مردی نزد فرعون آمد و گفت:
پادشاها! بنده ای دارم که او را بر سایر بندگان خود امتیاز داده ام؛ ولی اختیار آنها را به او سپرده ام؛ کلید خزائن و دارایی ام در دست اوست، ولی آن بنده با من دشمنی می کند. کسی را که من دوست دارم با او دشمنی می کند و هر که را من نمی خواهم با او دوستی می نماید، کیفر چنین بنده ای چیست؟
فرعون گفت: بسیار بنده ی ناسپاس و بدی است؛ اگر در اختیار من باشد او را در دریا غرق می کنم. جبرئل(ع) گفت: اگر باید چنین کیفر شود، تقاضا دارم قضاوت خود را برای من بنویسید. فرعون هم نوشت: سزای بنده ای که با آقای خویش مخالفت کند، دوستانش را دشمن بدارد و با دشمنان او دوست باشد، فقط غرق کردن در دریاست و آن را به دست او داد. جبرئیل(ع) گفت: چه خوب است این نامه را مهر بزنید. فرعون نامه را گرفت و آن را مهر زد.
زمانی که فرعون و همراهانش به سرنوشت شوم خود گرفتار شدند و فرعون خود را در حال غرق شدن دید، جبرئیل(ع) همان نامه را به دستش داد و گفت: اینک قضاوتی که درباره ی خود کردی تحقق یافت، بنابراین باید غرق شوید. فرعون دست به دامن موسی(ع) شد و از او کمک خواست ولی موسی(ع) اعتنایی به او نکرد. از جانب خداوند خطاب رسید: «یا موسی! می دانی چرا به فریاد فرعون نرسیدی و به او توجهی نداشتی؟ زیرا تو او را خلق نکرده بودی، ولی به عزتم سوگند اگر به من پناه آورده بود به فریاد او می رسیدم.»

(14)ـ دعای مورچه!
«شیخ صدوق» در کتاب «من لا یحضره الفقیه» روایت کرده است:
در زمان حضرت سلیمان(ع) مردم مدتی دچار خشکسالی شدند و از آن حضرت خواستند برای طلب باران به درگاه خدای تعالی دعا کند.
سلیمان(ع) با یاران خود از شهر خارج شدند تا به مکان مناسبی رفته و درخواست باران کنند.
در مسیری که عبور می کردند، ناگهان سلیمان(ع) نگاهش به مورچه ای افتاد و مشاهده کرد که آن مورچه دست های خود را به سوی آسمان بلند کرده و می گوید: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستیم و نیازمند روزی تو می باشیم، پس ما را به گناهان فرزندان آدم هلاک مکن.
سلیمان(ع) رو به همراهان خود کرد و فرمود: «برگردید که از برکت دیگران شما نیز سیراب شدید.» و جالب این که در آن سال بیش از هر سال باران بارید.

(15)ـ پندی حکیمانه
از عارف واصل «حضرت آیت الله العظمی بهجت»، در کتاب «فریادگر توحید» پندی آموزنده نقل شده، ایشان می فرمایند: من روزی در اتاق نشسته بودم به طوری که سروصدای بیرون منزل را می شنیدم. بچه ی همسایه، دم در بازی می کرد. فقیری آمد و به این بچه گفت: برو از خانه ات چیزی برای من بیاور. آن بچه رو به فقیر کرد و گفت: خوب! برو از مامانت بگیر. آن فقیر جواب داد: من مامان ندارم، تو برو از مامانت بگیر و بیاور.
آقای بهجت فرمودند: من از این گفتگوی بچه با فقیر یک نکته فهمیدم. با خود گفتم: این کودک آن قدر به مادرش اطمینان دارد که فکر می کند هر چه بخواهد، می تواند از او بگیرد. اگر ما به اندازه ای که این کودک به مادرش اطمینان دارد، به خداوند اطمینان داشتیم و می دانستیم، هر چه از او بخواهیم می دهد، هیچ مشکلی نداشتیم و تمام کارهایمان درست می شد.

(16)ـ آمرزش حق
از «ابراهیم ادهم» نقل شده: در شب ظلمانی که اطراف خانه ی خدا خلوت بود، در حال طواف دست به پرده ی کعبه گرفته گفتم: پروردگارا! قدرتی که مانع از گناه کردن شود به من عطا بفرمای تا معصیت نکنم.
هاتفی از داخل خانه ی خدا ندا داد که: «ای ابراهیم! تو از من عصمت می طلبی، چیزی که بندگان نیز طالب آن هستند.
«فاذا عصمتهم فعلی من أتفضل و لمن أغفر» اگر بنا باشد همه را معصوم نمایم، پس فضل و بخشایشم که را فراگیرد و که را بیامرزم؟»

(17)ـ دل جویی حق
از امام باقر(ع) نقل شده: جوانی بدقیافه مدتی طولانی، هر روز نزد داوود(ع) می آمد و در مجلس او می نشست و نشستن او در حضور داوود(ع)، هم طولانی می شد و هم سکوت می کرد و مدت طولانی سخن نمی گفت.
روزی جناب عزرائیل به مجلس حضرت داوود(ع) آمد. داوود(ع) دید عزرائیل با نظر تند به آن جوان می نگرد؛ عزرائیل فرمود: چرا به این جوان با نگاه تند و دقیق می نگری؟! عزرائیل عرض کرد: از طرف حق تعالی مأمور قبض روح این جوان هستم و بعد از هفت روز این جوان را در همین مکان قبض روح می کنم.
وقتی داوود(ع) این موضوع را شنید، دلش به حال آن جوان سوخت و به او فرمود: ای جوان زن داری؟ به او گفت: نه.
داوود(ع) برای یکی از بزرگان بنی اسرائیل (که داری دختر بود) نامه ای نوشت و در آن نامه سفارش کرد که دخترت را به عقد ازدواج این جوان درآور؛ سپس نامه را به آن جوان داد و مخارج ازدواج را هم به او پرداخت و فرمود: برو؛ بعد از هفت روز به این جا بیا.
جوان رفت؛ ازدواج کرد و روز هشتم به منزل حضرت داوود آمد.
داوود(ع) پرسید: آیا در این چند روز به تو خوش گذشت؟! جوان عرض کرد: آری هرگز این گونه از لطف الهی بهره مند نشده بودم.
آن روز که بنا بود جناب عزرائیل به منزل داوود(ع) برای قبض روح آن جوان بیاید، نیامد.
داوود پیغمبر(ع) به آن جوان فرمود: برو؛ بعد از هفت روز به این جا بیا. او رفت و بعد از هفت روز آمد و روز هشتم در منزل حضرت داوود(ع) بود ولی باز عزرائیل نیامد و او به خانه اش رفت و هم چنین هفته ی سوم، تا این که عزرائیل به نزد داوود(ع) آمد. در حالی که آن جوان در محضر حضرت داوود(ع) بود، داوود(ع) از عزرائیل پرسید: چرا به وعده ی خود عمل نکردی و تاکنون سه تا هشت روز، گذشته و به این جا نیامدی؟!
عزرائیل عرض کرد: ای داوود! خداوند متعال به خاطر رحم و دلسوزی تو نسبت به این جوان، به وی ترحم کرد و سی سال دیگر بر عمر او افزود!!

(18)ـ ذوالقرنین
مردی بزرگ و بزرگوار، که خداوند به او اقتدار فراوان بخشیده بود، پیامبر نبود، اما با پیامبران خدا در ارتباط بود و از راهنمایی های آنان بهره مند می شد.
خداوند به او شخصیتی قوی، ایمانی محکم، قدرت اداره ی جامعه، عقل و دوراندیشی و امکانات مادی و معنوی، عطا فرموده بود.
او نیز از این سرمایه های خدا داده به بهترین وجه استفاده کرد و برای گسترش عدل و داد و ریشه کن کردن ظلم و فساد، تلاش فراوان نمود.
«ذوالقرنین» با سپاهیانش سفرهای متعددی داشت. از جمله سفر سوم خود را با استفاده از تمام امکاناتی که خداوند به او عنایت فرموده بود، به سوی شمال آغاز کرد. در این سفر، با اقوام گوناگونی رو به رو شد. در مناطق کوهستانی و ارتفاعات عظیم و گاهی در دره ها و صحراها، هر نقطه ای با ویژگی هایی و هر قومی با خصوصیت هایی.
یکی از اقوامی که ذوالقرنین با آنها ملاقات کرد، گروهی بودند که وضع مادی آنها خوب بود، ولی از نظر فکری عقب مانده و حتی از فهم و درک سخن عاجز بودند. این پادشاه نیک سرشت به تحقیق در وضع زندگی و مشکلات و دردهای آنها پرداخت، تا کمی از رنج آنها بکاهد و زندگی را برای آنها آسان تر سازد.
آن قوم که رفتار محبت آمیز او را دیدند، با او انس گرفتند و به هر ترتیبی بود، با زبان یا با اشاره به او گفتند: ای پادشاه مهربان! در آن سوی کوه هایی که ما زندگی می کنیم، قومی وحشی و جنایتکار به نام یأجوج و مأجوج وجود دارند که همواره در این منطقه فساد می کنند. گاه و بیگاه از شکافی که بین این کوه هاست به ما حمله می کنند و زندگانی ما را به تباهی می کشانند.
آیا ممکن است با این امکانات عظیمی که در اختیار داری، بین ما و آنها سدی ایجاد کنی و ما را از حمله های آنها نجات دهی و ما هزینه ی احداث سد را نیز به تو خواهیم پرداخت.
ذوالقرنین با آغوش باز، درخواست آنان را پذیرفت و مخارج سد را نیز خود به عهده گرفت و گفت: اعتبار و اقتداری که خداوند به من عطا فرموده، بهتر و بالاتر از پولی است که شما می خواهید بپردازید. شما با نیروی کسانی مرا یاری کنید تا با کمک یکدیگر، این سد عظیم را احداث کنیم.
آن گاه دستور داد قطعات آهن فراهم کنند. همه به تلاش افتادند، از هر گوشه و کنار قطعه های بزرگ و کوچک آهن را به محل آوردند. طبق راهنمایی ذوالقرنین، آهن ها را در دره ی میان دو کوه روی هم چیدند و سپس دستور داد آتش تهیه کنند.مقادیر زیادی هیزم و دیگر مواد سوختنی که در اختیار داشتند زیر و رو و اطراف آهن ها چیدند و آنها را شعله ور ساختند.
آتش عظیمی برافروخته شد و مدت ها به آن ادامه دادند. حرارت، آهن ها را نرم و به یکدیگر متصل ساخت. سپس ذوالقرنین از مردم خواست مقداری مس بیاورند، به زودی مقدار زیادی مس آماده شد. مس ها را بالای آهن ها گذاشت و با حرارت زیاد آنها را ذوب کرد، به طوری که پوششی از مس، آن سد آهنین را در بر گرفت تا از نفوذ آب و هوا و زنگ زدگی و فرسودگی آهن ها جلوگیری شود.
بدین ترتیب سدی پولادین و غیر قابل نفوذ، با ارتفاعی در حد ارتفاع کوه های دو طرف ساخته شد که یأجوج و مأجوج نه قدرت سوراخ کردن آن را داشتند و نه توان عبور از روی آن را و در نتیجه، آن قوم محروم و درمانده، از خطر حمله ی اشرار مصونیت یافتند.
روزی که سد به پایان رسید، مردم شادی کردند و جشن ها بر پا نمودند و از ذوالقرنین که چنین شاهکار بزرگ و حیرت آوری را به وجود آورده بود، ستایش و تجلیل فراوان کردند.
این مرد الهی وقتی دید چشم های مردم به او دوخته شده و عظمت کارش مردم را مبهوت ساخته و ممکن است مردم ظاهربین، آن همه اقتدار و عظمت را از او بدانند و کسی را که همه چیز از آن اوست فراموش کنند، با نهایت ادب و خضوع گفت: ای مردم! آنچه دیدید و می بینید، مربوط به ذوالقرنین نیست؛ او هم مانند شما انسانی است ضعیف و ناتوان، موجودی است کوچک و فناپذیر. این فکر و اندیشه ی توانا، این قدرت و هوش حیرت آور، این توانایی مادی و معنوی، همه و همه از آن خدا است. لطف او شامل حال ما شد و این پدیده شگفت انگیز به وجود آمد.
این سد عظیم و پولادین نیز ابدی نخواهد بود. این جهان و هر چه در آن است، فناپذیر و براساس وعده ی خداوند، روزی خواهد رسید که عمر این سد نیز پایان خواهد یافت و کسی که باقی می ماند و فنا و زوال در حریم مقدسش راه ندارد، خداست.

(19)ـ درگه امید
صاحب «عنوان الکلام» می گوید: وقتی نمرود خواست با خدای ابراهیم بجنگد، تیری به سوی آسمان پرتاب کرد. به جبرئیل خطاب رسید: «که این بنده ی یاغی به امیدی رو به سوی ما آورده، تیر او را بر یکی از ماهیان دریا فرود آورد که خون آلود برگردد تا او مسرور شود.»
جبرئیل تیر او را بر پشت ماهی فرود آورد، خون آلود برگشت و نمرود خوش حال شد و گفت: من خدای ابراهیم را کشتم.
ماهی مجروح به درگاه خدا عرض کرد: خدایا! آیا برای این که بنده ی نافرمانت را محروم نکنی، تیر او را بر من بی گناه وارد می سازی؟!
خطاب رسید: «به خاطر این که تیری که بر تو وارد شد، حرارت آهن را از ماهیان دریا تا روز قیامت برداشتم.»
به این جهت هیچ گاه صید ماهی با آهن انجام نمی گیرد.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن کریم، سوره نازعات، آیات 40 و 41.

مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:
1- عاقبت به خیران عالم / ج 1/ ص 63.
2- آیت بصیرت / ص 82.
3- لاله ای از ملکوت / ص 305.
4- قصص الله / ج2/ ص 111.
5- ارشاد القلوب دیلمی / ج 2/ ص 63.
6- داستان دوستان / ج 2/ ص 155.
7- هفته نامه ی داخلی صبح صادق / ص 21.
8- کتاب ایمان / ج 1/ ص 117.
9- داستان دوستان / ج 4/ ص 102.
10- گذرگاه عبرت / ص 88.
11- عنوان الکلام/ ص 108.
12- مکارم الاخلاق/ ج 2/ ص 469، آدابی از قرآن/ ص 176، سرای دیگر/ ص 176
13- پند تاریخ /ج 4/ ص 148.
14- عنوان الکلام / ص 163- 94.
15- تاریخ انبیا/ ج 2/ ص 245.
16- در محضر بزرگان / ص 150.
17- پند تاریخ / ج2/ ص 104، بحارالانوار/ ج 4/ ص 111.
18- دوره ی کامل قصه های قرآن / ص 98.
19- عنوان الکلام/ ص 265.
منبع: صاحب هنر، مهدی، (1389)، داستانهایی از لطف خدا، کاشان، نشر مرسل.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید