حکایتی شنیدنی از آیت الله مرعشی نجفی

حکایتی شنیدنی از آیت الله مرعشی نجفی

(1) ـ مژده ی الهی
در زمان رسول خدا(ص) شخصی بسیار زشت رو و بدقیافه به نام ذوالنّمره زندگی می کرد (نمره، در لغت به معنای لکه ی صورت است که هم رنگ آن نمی باشد.) روزی خدمت پیامبر(ص) رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خداوند چه مسائلی را بر من واجب کرده است؟
حضرت به او فرمود: خداوند، هفده رکعت نماز در هر شبانه روز، روزه ی ماه رمضان، حج خانه ی خدا (با شرایط آن، مانند داشتن امکانات مالی) و زکات را بر تو واجب کرده است. سپس حضرت شرح کاملی درباره ی واجبات او بیان کرد.
آن شخص عرض کرد: به آن خدایی که تو را به حق مبعوث کرده است، جز واجبات کار دیگری انجام نخواهم داد. پیامبر اسلام(ص) به او فرمود: چرا ای ذوالنّمره؟!
عرض کرد: برای این که مرا این گونه زشت و بدقیافه آفریده است! در این هنگام جبرئیل(ع) نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله! پروردگار می فرماید: از طرف من ذوالنمره را سلام برسان و به او بگو: «آیا نمی خواهی خدا تو را در قیامت به زیبایی و وجاهت جبرئیل(ع) قرار داده و به این صورت تو را محشور گرداند؟!»
پیامبر اکرم(ص) وقتی مژده ی الهی را به وسیله ی جبرئیل به او رساند، عرض کرد:
خدایا! خشنود شدم، «یا رب فو عزتک لأیدنک حتی ترضی»،
«پروردگارا! به عزتت سوگند، من هم در مقابل، آن قدر عمل نیکو و شایسته انجام بدهم تا تو راضی شوی.»

(2)ـ خدایا! ما یاد تو هستیم
یکی از شاگردان مرحوم آیت حق آخوند ملا محمدکاشی معروف به آخوند کاشی، آیت الله سید محمدرضا خراسانی است. ایشان یکی از خاطراتی که درباره ی استاد خود دارد، چنین بیان می کند:
مرحوم آخوند همیشه در حوض آخر مدرسه وضو می گرفت و هیچ وقت در حوض جلو مدرسه وضو نمی گرفت. وقتی هم که وضو می گرفتند، چند نفر اطراف حوض به عنوان مراقب می ایستادند، تا کسی نزدیک حوض نشود.
روزی یک آقای لری می آید، آن دو سه طلبه می گویند: آقا مشغول وضو ساختن است. آقای لر چندان اهمیتی نمی دهد و سریع وضو می گیرد. آخوند یک نگاهی به او می کند و می گوید: این وضو به درد کله ات می خورد. (زیرا هنگام وضو گرفتن جوراب های خود را در نیاورده بود تا زمانی که نوبت مسح پا برسد.)
آقای لر به جناب آخوند می گوید: آقای آخوند شما سرتون توی کتاب و قرآن است، می دانید چه کار کنید، وضوی خوب بگیرید، ما همین اندازه که می گیریم بس است و به خدا می گوییم که خدایا! ما یاد تو هستیم.
تا این کلمه را گفت: آخوند همان جا سرش را لب حوض گذاشت و گریه ی شدیدی کرد و سپس گفت: این خدا را شناخت، ما که قابل نیستیم!

(3)ـ تعلق خاطر بلای جا آدمی
حضرت مریم (دختر عمران از فرزندان حضرت سلیمان(ع) و یکی از چهار زن برگزیده ی عالم)، قبل از این که فرزند خویش را به دنیا آورد، همیشه در محراب عبادت از عالم غیب غذای آماده داشت:
«کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقاً قال یا مریم أنی لک هذا قالت هو من عندالله إن الله یرزق من یشاء بغیر حساب»(1)
«هر زمان زکریا وارد محراب او می شد، غذای مخصوصی در آن جا می دید و از او می پرسید: ای مریم! این را از کجا آورده ای؟ پاسخ می داد: این از سوی خداست. خدا به هر کس بخواهد بی حساب روزی می دهد.»
اما زمانی که فرزند خود را به دنیا آورد، از سوی پروردگار خطاب رسید:
«و هزی إلیک بجذع النحله تسقط علیک رطباً جنیاً»(2)
«ای مریم! تنه ی درخت را به طرف خود تکان ده، رطب تازه ای بر تو بریزد و میل کنی.»
مریم عرض کرد: خدایا! چه شده است که وقتی درد زایمان نچشیده بودم، روزی مرا بی رنج و زحمت و بدون درخواست عنایت می کردی و اکنون که ضعف بر من غلبه کرده و پرستاری این کودک هم موجب گرفتاری شده، مرا به تکان دادن نخل خرما فرمان می دهید!؟
از درگاه پروردگار خطاب رسید: «ای مریم! قبل از این پیشامد، تمام قلب و خاطرت برای ما بود و دل تو برای ما می تپید، و ما نیز کار تو را بدون زحمت درخواست (به خاطر محبتی که به تو داشتیم) انجام می دادیم. اما اکنون، گوشه ی دلت این کودک است و یاد او گاهی تو را از ما و ذکر ما غافل می کند و باعث می شود تو ما را فراموش کنی، به همین دلیل زحمت تو افزون گشته است.»

(4)ـ خدا!
در بعضی از کتب معتبر نقل شده است: روزی زنی بچه ی شیرخوارش را در بغل گرفته بود و از روی پلی که روی شط آب بود می گذشت.
از قضا کودک هم وارد این قسمت شد. مادر دید الان فرزندش همراه آب در زیر سنگ آسیاب له خواهد شد و یقین کرد که دیگر کسی نمی تواند او را نجات دهد.
آن لحظه که نزدیک فرورفتن کودک بود، سر به آسمان بلند کرد و فقط یک کلمه گفت: «خدا»، فوراً آب متوقف شد و روی هم متراکم گردید! مادر با دست خود کودکش را برداشت و شکر الهی را به جای آورد.

(5)ـ حسن ظن به خدا
نقل شده است: یکی از علما، عالمی را (که فوت شده بود) در خواب دید که به مقالم عالی و ارجمندی رسیده، از او سوال کرد به چه سبب به این مقام رسیدی؟
گفت: به واسطه ی حسن ظنی که به خدا داشتم و کسی به خیر و خوبی دنیا و آخرت نمی رسید، مگر به داشتن حسن ظن به خدای متعال، پس سزاوار است که بنده گمان خوب به خدا داشته باشد؛ زیرا وسیله ی بزرگی است برای سعادت او، و چه چیز بهتر از این می شود؟ زیرا که خدای تعالی می فرماید: «من نزد گمان خوب بنده ام هستم.»
کتاب «ارشاد» روایتی برای سبب نزول آیه ی شریفه ی «نبی عبادی أنی أنا الغفور الرحیم»(3) نقل کرده است که: روزی رسول خدا(ص) بر جمعی عبور کردند که می خندیدند، پس آن حضرت ایستاد و فرمود: «آیا می خندید؟ اگر می دانستید آن چه را که من می دانم (از عذابهای الهی) هر آینه کمتر می خندیدید و بسیار بر حال خود گریه می کردید.»
پس جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله! خدایت سلام می رساند و می فرماید: «نبی عبادی انی أنا الغفور الرحیم و أن عذابی هو العذاب الألیم»(4) یعنی: (ای رسول ما!) بندگان مرا آگاه ساز و مژده بده ایشان را، که من بسیار آمرزنده و مهربانم و نیز آنها را بترسان که عذاب من بسیار سخت و دردناک است.

(6)ـ رؤیای صادقه
یکی از تجار محترم قم «آقای حاج سیدعلی» متوفی 1348 می گوید: من در تهران در مجمعی بودم، اتفاقاً فرماندار کاشان نیز در آن مجمع حضور داشت. یکی از افراد مجلس از فرماندار پرسید: شما در طول حکومت خود در کاشان از عجایب چه دیدید؟
فرماندار در جواب گفت: آن زمانی که در کاشان حکومت داشتم، مردم از ترس عقرب شب ها روی تخت می خوابیدند، و بعضی ها برای احتیاط بیشتر، پایه های تخت را میان آب می گذاشتند تا جانوری از پایه های تخت بالا نرود. این رسم در تمام کاشان وجود داشت و چاره ای جز این نبود.
من هم در تابستان، طبق همان عادت و رسم دیرینه ی کاشان، برای حفظ جانم که شب با خیال راحت خوابیده باشم، در پشت بام خانه ی مسکونی خود چنین جایی برای خودم درست کردم و علاوه بر آن پشه بند هم داشتم که از تمامی جهات جای من محفوظ باشد و از گزند جانوران و گزندگان در امان باشم و علاوه بر این ها وقتی که به بالای بام می رفتم، خدمت گزاران نردبان را برداشتند تا آسایش خاطر بیشتری باشد و احتمال آمدن جانور از پایین به بالا هم نباشد.
من شبی با خیال راحت خوابیده بودم، در عالم خواب دیدم که عقربی میان پشه بند از ساق پایم آمده و روی سینه ام نشسته است، در این حال دیدم شخصی به آن عقرب می گوید: تو اینجا چه می کنی؟ گفت: آمده ام تا این شخص بداند با آن همه مراقبت باز می توانیم بیاییم، ولی مأمور گزند و آسیب نیستیم.
من وحشت زده از خواب بیدار شدم، ناگهان دیدم عقربی روی سینه ی من نشسته است، فوری داد زدم، خدمت گزاران آمدند و عقرب را گرفتند و من از آسیب حتمی نجات یافتم.
گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

(7)ـ توکل به خدا
«حاتم اصم» که یکی از زهّاد عصر خویش بود، مردی بود فقیر و عائله دار که به سختی زندگی خود را اداره می کرد، اما اعتقاد فوق العاده ای به خدا داشت. شبی با دوستانش نشسته بود، صحبت از حج و زیارت خانه ی خدا به میان آمد. شوق زیارت به دلش افتاد، به منزلش مراجعت کرد و به اهل و عیالش گفت: اگر شما با من موافقت کنید که به زیارت خانه ی خدا بروم، برای شما دعا خواهم کرد. عیالش گفت: تو با این حال فقر و تنگ دستی و این عائله ی زیاد کجا می خواهی بروی؟ زیارت بیت الله الحرام بر کسی واجب است که غنی و ثروتمند باشد؛ بچه ها هم گفتار مادر را تصدیق نمودند، جز یک دختر بچه ای که شیرین زبانی کرده و گفت: چه می شود اگر شما به پدرم اجازه دهید؟ بگذارید هرکجا می خواهد برود، روزی دهنده ی ما خداست و پدر وسیله ی روزی ماست، خدای متعال قدرت دارد روزی را به وسیله ی دیگری به ما برساند. از گفتار این دخترک همه متذکر شده، او را تصدیق کردند و اجازه دادند که پدرشان به خانه ی خدا برود.
حاتم مسرور و خوش حال شد و اسباب سفر را فراهم کرد و با کاروان حج حرکت کرد، از آن طرف همسایگان به منزل او آمدند؛ زبان به ملامت گشوده وگفتند: که چرا به این فقر و تهی دستی گذاشتید که پدرتان به سفر برود، چند ماه این مسافرت طول خواهد کشید و شما از کجا مخارج زندگی را تأمین خواهید نمود؟
همه بچه ها بار گناه را به دوش دخترک بی چاره انداخته و او را ملامت می کردند که اگر تو سخن نگفته بودی و زبانت را کنترل می کردی، ما اجازه نمی دادیم پدر به مسافرت برود. دختر متأثر شد و اشک هایش جاری گردید، سپس سر به سوی آسمان بلند کرد و دست ها را به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا ! اینان به فضل و کرمت دعا کرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مرا هم در نزد آنها شرمنده مکن.»
در حالی که آنها متحیر نشسته بودند و فکر می کردند از چه راهی آب و طعام به دست آورند، اتفاقاً حاکم شهر از شکار برمی گشت، تشنگی بر او غلبه کرده بود، جمعی از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را کوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه کار دارید؟ گفتند: امیر پشت در منزل ایستاده، از شما مقداری آب می خواهد. زن بهت زده به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا! دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز امیر به ما محتاج شده و از ما آب می طلبد. زن ظرفی را پر از آب کرده نزد امیر آورده و از سفالین بودن ظرف عذرخواهی نمود.
امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل کیست؟ گفتند: منزل حاتم اصم، که یکی از زهاد این شهر است، شنیده ایم او به سفر خانه ی خدا رفته و خانواده اش به سختی زندگی می کنند.
امیر گفت: ما به این ها زحمت دادیم و از آنها آب خواستیم، از مروت و مردانگی دور است که امثال ما به این مردم مستمند و ضعیف زحمت دهند و بار خود را به دوش آنها بگذارند.
امیر این را گفت و کمربند زرین خود را باز کرده به داخل منزل افکند و به همراهان خویش گفت: کسی که مرا دوست دارد، کمربند خود را به داخل منزل بیندازد. همه ی همراهان کمربندهای زرین را باز کرده و به داخل منزل افکندند، وقتی که خواستند برگردند، امیر گفت: درود خدا بر شما خانواده باد! الآن وزیر من قیمت کمربندها را برای شما می آورد و آنها را می برد. خداحافظی کرده و رفتند، چند لحظه ای طول نکشید که وزیر برگشت و پول کمربندها را آورد و آنها را تحویل گرفت، چون دخترک این جریان را مشاهده کرد به گریه افتاد. از او پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ تو باید خوش حال باشی؛ زیرا خدای متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است، دختر گفت: گریه ام برای آن است که دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم و امروز مخلوقی به سوی ما نظر افکند، و ما را بی نیاز ساخت، پس هر گاه خدای مهربان به سوی ما نظر افکند، لحظه ای ما را به خود وا نخواهد گذارد.
سپس برای پدرش دعا کرد: پروردگارا! هم چنان که به ما نظر مرحمت فرمودی و کار ما را اصلاح نمودی، نظری به سوی پدر ما کن و کار او را اصلاح فرما.
خدای کریم به رحمت خویش دعای دختر را در حق پدر مستجاب کرد؛ هنگامی که پدر او در میان قافله حرکت می کرد، کسی از او فقیرتر نبود؛ زیرا نه مرکبی داشت که بر آن سوار شود نه توشه ی درستی، البته کسانی که او را می شناختند، گاهی کمک مختصری به او می کردند.
اتفاقاً شبی امیر حاجی ها به دل درد شدیدی مبتلا شد که طبیب از معالجه اش عاجز گردید، امیر گفت: آیا کسی در میان قافله هست که اهل عبادت باشد و برای من دعا کند؟ گفتند: بله، حاتم اصم همان پیرمرد زاهد همراه ماست.
امیر گفت: او را هر چه زودتر حاضر کنید. غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند، حاتم سلام کرد و کنار بسترش نشست و دعا کرد، از برکت دعایش، امیر بهبود یافت، از این نظر مورد توجه و علاقه ی او قرار گرفت، دستور داد تا مرکبی برای سواری او آماده کنند و مخارجش هم در رفتن و برگشتن با امیر باشد. حاتم تشکر کرد و آن شب هنگام خواب در بستر با خدای خود مناجات کرد و به خواب رفت، در عالم خواب هاتفی به او گفت: ای حاتم! کسی که کارهای خویش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل او خواهیم نمود. اینک برای فرزندانت غمگین مباش، ما وسیله ی معاش آنان را فراهم کردیم.
از خواب بیدار شد و بسیار حمد و سپاس الهی را نمود.
هنگامی که از سفر برگشت، فرزندانش به استقبال پدر شتافتند و از دیدن او خوش حالی می کردند، ولی از همه بیشتر به دختر کوچکش محبت ورزید و او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید وگفت: چه بسا کوچک های یک اجتماع از لحاظ فهم و شعور، از بزرگان آن جمعیت محسوب می شوند و نسبت به آنها برتری دارند. خدا به بزرگ تر شما از نظر سن توجه نمی کند، بلکه نظر دارد به آن که معرفتش در حق او بیشتر باشد.
پس بر شما باد معرفت خدا و اعتماد بر او؛ ز یرا کسی که بر او توکل کند خدا هم او را وانمی گذارد.

(8)ـ جز محبت چیزی ندیدم
از حضرت آیت الله مظاهری، استاد درس اخلاق نقل شده است: زنی عارف، دم مرگ بود. عرفا و صاحبان معرفت و بصیرت، در اطراف او جمع شده بودند، بحث از شناخت و معرفت شد، یکی از آنان در این باره گفت: ما کسی را عارف نمی دانیم، مگر این که بر نعمت های الهی شکرگذار باشد. عارف دیگری گفت: ما عارف را عارف نمی دانیم، مگر این که به بلاهای الهی زبان شکر و سپاس داشته باشد.
آن زن که لحظه ی مرگ او فرا رسیده بود، جمله ای در این زمینه بیان کرد که از همه عالی تر و پر معنی تر بود، گفت: عارف را عارف نمی دانم، مگر این که در عالم هستی به غیر از محبت چیزی نبیند. حضرت زینب(س) وقتی در کوفه با عبیدالله بن زیاد مواجه شد، در مقام پاسخ به طعنه گویی های آن ملعون گفت: «ما رأیت الا جمیلا»
«در حادثه عاشورا از طرف خداوند جز زیبایی و نیکی چیزی ندیدم.»

(9)ـ رحمانیت خدا
نقل کرده اند: یک روز در محله ی حاج آقا رحیم ارباب-رضوان الله علیه- صاحب کرامات، در یکی از قصبات اصفهان، گروهی از اهالی آن جا خدمت ایشان آمده، گفتند: آقا ما با سنگ نان می پزیم؛ وسیله پخت ما دو سنگ است که زیر آنها آتش روشن می کنیم، اخیراً یکی از سنگ ها گرم می شود و آن یکی، با این که بیست و چهار ساعت حرارت دیده، ولی گرم نمی شود!
ایشان فرمودند: سنگ را بیاورید، آن سنگ را که سرد بود، آوردند. آقا فرمودند: سنگ را بشکنید! به محض اینکه که سنگ شکسته شد، ناگهان دیدند وسط سنگ یک کرم است، یک ذره برگ هم در دهانش است و دارد می خورد.
آقا به گریه افتاده می گوید: خدای مهربان این حیوان را وسط این سنگ حفظ کرد و آتش را بی اثر نمود، تا این حیوان نسوزد.

(10)ـ جوان دل شکسته
در میان بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که اهل شهر، از فسق و فجور او به تنگ آمده و از دست او به پروردگار خویش شکایت کردند. خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه ی او آتش قهر الهی بر اهل شهر نازل آید. موسی(ع) آن جوان را به روستای اطراف تبعید کرد. خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن.
حضرت موسی(ع) هم به فرمان حق او را از آن قریه خارج کرد. آن جوان رفت به مغّاره ی کوهی که در آن نه انسان، نه حیوان و نه زراعتی بود. بعد از مدتی در آن مغّاره مریض شد. نزد او کسی نبود که از او پرستاری کند. دل شکسته شد و صورت روی خاک گذارد و عرض کرد:
پروردگارا! اگر الآن مادرم به بالین من حاضر بود، بر غربت و تنهایی من گریه می کرد و اندوهگین می شد و اگر الآن پدرم بر بالین من حاضر بود، بعد از فوتم مرا غسل می داد و کفن می کرد و به خاک می سپرد. خدایا! اگر زن و بچه ام در کنار من بودند، برایم نوحه سرایی می کردند و می گفتند:
«اللهم اغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد الی بلد و من قریه الی مغاره».
«بارالها! ببخش این فرزند غریب و تنهایی ما را، این بنده ی بی چاره ی گنهکار خودت را که از شهر تبعید شده و از دیاری به دیار دیگر و از قریه به مغّاره ی کوهی آواره گشته.»
بعد عرض کرد: پروردگارا! حال که بین من و ایشان جدایی افکندی، مرا از لطف و رحمت خود محروم مفرما؛ حال که قلب مرا از دوری خاندانم سوزاندی، مرا به خاطر گناهانم به آتش قهر و غضب خود مسوزان.
در این لحظه دریای رحمت بی کران حضرت حق به جوش و خروش درآمد و خدای رئوف ملکی به صورت پدر و حوریه ای به شکل مادرش و حوریه ای دیگر به صورت همسرش و غلامانی به شکل فرزندان او فرستاد تا در کنارش نشسته، برای او گریه و ماتم سرایی کنند.
جوان به گمان این که آنها خاندان او می باشند، مسرور شد و با دلی خوش و قلبی امیدوار چشم از جهان فروبست و به عالم باقی شتافت. آن گاه به حضرت موسی(ع) خطاب شد که ای موسی! شخصی از دوستان ما در فلان منطقه از دنیا رفته است، برو او را خودت غسل بده، کفن نما، بر جنازه اش نماز بخوان و او را دفن کن.
موسی(ع) به آن مکان آمد، دید همان جوانی است که او را از شهر و روستا بیرون کرده بود. از جانب حق تعالی خطاب آمد: «ای موسی! من به ناله های جانسوز او و جدایی از خاندانش ترحم کرده و به خاطر ذلت و خواری اش حوریه هایی به صورت خاندانش فرستادم تا برای او نوحه سرایی کنند.
ای موسی! زمانی که غریبی از دنیا می رود، ملائکه ی آسمان بر حال او می گریند، پس چگونه من بر حال او ترحم نکنم و حال آن که من ارحم الراحمین هستم.»

(11)ـ حکایتی از آیت الله مرعشی نجفی
در عصر زعامت آیت الله العظمی حائری یزدی (ره) فرد با ایمان و فقیری بود که نامش شیخ حسین بود، اما به «شیخ ارده شیره» شهرت داشت؛ زیرا به پیروی از قصیده ی نان و حلوای شیخ بهایی، قصیده ای درباره ی ارده شیره سروده بود.
او شب ها در مقبره ی شیخان قم می خوابید و روزها در یکی از ایوان های صحن مطهر حضرت معصومه(س) می نشست و برای مردم بی سواد کاغذ می نوشت و پول ناچیزی می گرفت و با آن روزگار می گذرانید؛ نه منزلی داشت و نه زن و بچه ای.
حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) درباره ی این مرد، می فرماید:
«در دوران قحطی و گرانی که بسیاری از مردم فقیر و محروم از گرسنگی تلف می شدند، «شیخ ارده شیره» اشعاری در این زمینه خطاب به خدا گفت که به کفریات او شهرت یافت. از جمله آنها است:
ای خدا! کرده ای چنان داغم
سجده ات گر کنم قُرُمساقم
بندگان ز جوع می میرند
می زنی باز لاف که رزاقم
عجیب آن که بعد از انتشار این اشعار، قحطی و گرانی مرتفع شد و نعمت و فراوانی از راه رسید.
یکی از شب های سرد زمستان، پیش از سحر برای تشرف به حرم مطهر، از خانه بیرون آمدم. هوا سرد بود و برف به شدت می بارید. هنگامی که به حرم رسیدم، دیدم هنوز درها گشوده نشده است.
با خود گفتم: به شیخان می روم و فاتحه ای می خوانم و برمی گردم، تا در صحن را باز کنند. هنگامی که به شیخان رسیدم، به سوی مقبره ی جناب «زکریابن آدم اشعری» حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم، صدای شیخ ارده شیره (که در حال مناجات با خدا بود) به گوشم رسید که خالصانه و بی ریا می گفت: «ای خدا! عمری با نان خشک ساختم و صدایم درنیامد و نزد بنده هایت لب به شکوه و گلایه باز نکردم. خدای من! چه می شود امشب این نماز بدون وضو و تیمم من را بپذیری؟
از مناجات او دریافتم که از فشار سرما و یخ بندان و عدم امکانات، نتوانسته است نماز را با طهارت بخواند و از خدا می خواهد همان را که انجام داده است بپذیرد و او را مورد مهر و محبت خود قرار دهد.
به حرم بازگشتم و این موضوع را به کسی نگفتم و شیخ هم پس از چندی از دنیا رفت. پس از فوتش شخصی نزد من آمد و گفت: شیخ ارده شیره را در خواب دیدم که وضع بسیار خوبی داشت و گفت این پیام را به شما برسانم: «خدا مرا به خاطر همان نماز بی وضو و تیمم، مورد بخشایش و محبت خود قرار داد.» آن گاه من جریان را برای او تعریف کردم.
آری:
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را

(12)ـ من از تو روی برنمی گردانم
«سید نعمت الله جزائری» می نویسد: جوانی آلوده به تمام گناهان بود، به طوری که عمل خلاف و ناشایستی نبود که او انجام نداده باشد. اتفاقاً مریض شد و هیچ یک از همسایگان به عیادت او نرفتند. یکی از همسایگان را خواست و به او گفت: همسایه ها در زندگی از من ناراحت بودند و از اذیت و آزارهای من در رنج بودند، به این جهت مرا در گوشه ی خانه ام دفن کنید!
وقتی از دنیا رفت، او را در خواب دیدند که وضع بسیار خوب و شایسته ای دارد. پرسیدند: با تو چگونه رفتار شد؟ گفت: ندایی به من رسید که بنده ی من! تو را تنها گذاشتند و اعتنایی به تو نکردند، ولی من از تو روی برنمی گردانم و تو را تنها نمی گذارم.

(13)ـ استخاره ی عجیب
«مرحوم شیخ انصاری»، مدتی در کربلای معلی در حضور مرحوم شریف العلما، شاگردی نموده و بعد به زادگاه خویش (شوشتر) آمد و در آن جا مشغول تحصیل شد. سپس، دوباره تصمیم گرفت جهت تکمیل
مراتب تحصیلی به عتبات مقدسه مراجعت کند، اما مادرش راضی نشد.
بعد از اصرار زیاد آن بزرگ مرد، مادرش راضی شد که استخاره کند. به لطف خدا این آیه ی شریفه آمد:
«و لا تخافی و لا تحزنی إنا رآدوه إلیک و جاعلوه من المرسلین»(5)
«هرگز نترس و محزون مباش، که ما او را به تو باز می گردانیم و از فرستادگان خود قرار می دهیم.»
وقتی این آیه ی شریفه را برای مادرش تفسیر کرد، او خیلی خوش حال شد و به شیخ اجازه ی مسافرت داد و او با توفیق و عنایات خاص پروردگار متعال، به بالاترین درجه ی اجتهاد و مرجعیت رسید، تا جایی که پرچم اسلام بر دوش وی گذاشته شد و بزرگ ترین رهبر شیعه در عصر خود گردید.

پی‌نوشت‌ها:

1- قرآن کریم، سوره آل عمران، آیه 37.
2- قرآن کریم، سوره مریم، آیه 25.
3- قرآن کریم، سوره حجر، آیه 49.
4- قرآن کریم، سوره حجر، آیه 49 و 50.
5- قرآن کریم، سوره قصص، آیه 7.
مأخذ داستان ها به ترتیب شماره ی آنها:
1- روضه ی کافی /ج2/ ص 175
2- داستان هایی از مردان خدا/ ص 120
3- جلوه هایی از نور قرآن / ص 62
4- داستان های شگفت / ص63
5- ارشاد القلوب دیلمی /ج 2/ص59
6- داستان هایی از خدا شناسی / ص111
7- قصص الله /ج 2/ ص 150
8- جهاد با نفس / ج4/ ص 71
9- داستان هایی از مردان خدا/ ص 109
10- عاقبت به خیران عالم/ ج 1/ ص 73
11- کرامات صالحین/ ص 299
12- عاقبت به خیران عالم/ ج 1/ ص 206
13- جلوه هایی از نور قرآن / ص 53.
منبع: صاحب هنر، مهدی، (1389)، داستانهایی از لطف خدا، کاشان، نشر مرسل.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید