نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
خوستگاران ناکام
…هر کس برای خواستگاری تو نزد پیامبر (ص) آمده با ناامیدی بازگشته است. خواستگارانت دیگر امیدی به ازدواج با تو ندارند. پاسخ منفی پیامبر به آنان، گاه چنان محکم و جدی است که بعضی گمان می کنند رسول خدا از آنها ناراحت شده یا خداوند در نکوهش آنان وحی ای از آسمان فرو فرستاده است، از این رو با دیده ی اشکبار محضر پیامبر را ترک می کنند. (1)
همه دریافته اند که پیامبر (ص) تو را که دختر عزیز و میوه ی دل او هستی به راحتی از خود جدا نخواهد کرد؛ زیرا تو محبوب ترین مردم نزد آن حضرت و گران قدرترین نعمت خدا برای اویی. این نکته ی ناپیدایی برای مردم مدینه نیست.
رسول خدا (ص) بارها این علاقه ی شدید قلبی را در حضور یاران خود آشکار ساخته، آن را با رساترین عبارت ها بیان فرموده است:
ـ فاطمه پاره ی تن من است.
ـ من از فاطمه بوی بهشت را استشمام می کنم.
ـ فاطمه محبوب ترین مردم نزد من است.
ـ او برای من از همه عزیزتر است.
هیچ کس آن روز را فراموش نمی کند که رسول خدا (ص) دست تو را گرفت و در برابر مردم فرمود:
مَن عرف هذه فقد عرفها و من لم یعرفها فهی فاطمهُ بنت محمدٍ، و هی بضعه منی، و هی قلبی الّذی بین جنبیّ، فمن آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذی الله.
هر کس این دختر را می شناسد که می شناسد و هر کس او را نمی شناسد، بداند که او فاطمه دختر محمد است، او پاره ی تن من است، او قلب و جان من است. هر کس او را بیازارد، مرا آزار داده و هر کس مرا آزار دهد، خدا را آزار داده است.
همه دیده اند که هر گاه تو نزد رسول خدا می آیی، آن پدر مهربان به احترام تو از جا برمی خیزد، دست و سینه ات را با اشتیاق می بوید و می بوسد، گرم و صمیمی به تو خوشامد می گوید و مانند عزیزترین مهمانانش در جای خود و در کنار خود می نشاند. همه می دانند که رسول خدا (ص) تا تو را نبوسد و لب هایش را به گل وجودت معطر نسازد، چشم بر هم نمی نهد و نمی خوابد. یاران پیامبر (ص) بارها دیده اند که آن حضرت هنگام سفر، چه برخورد پر عطوفتی با تو داشته است. در چنین زمانی، تو آخرین کسی هستی که پیامبر با او خداحافظی می کند و هنگام بازگشت نیز اولین کسی هستی که به دیدارش می رود و تا مهربانانه تو را
نبوسد و مدتی نزد تو نماند، به دیدار دیگران نمی رود. این عادت همیشگی رسول خدا هنگام هر سفری است.
رفتار آن بزرگوار با تو، برای مردم جزیره العرب بسیار تعجب آور و شگفت انگیز است؛ زیرا آنان تا پیش از ظهور اسلام، هیچ ارزشی برای دختران خود قائل نبودند. اگر همسرشان دختری به دنیا می آورد، رنگ صورتشان از خشم، تیره و تار می شود گاه با دستان خود آن طفل پاک و بی گناه را زنده به گور می کردند. اکنون می دیدند که پیامبر دخترش را بیش از همه ارج می نهد و از جان عزیزتر می دارد و او را از انصار و مهاجرانی هم که به خواستگاری اش می روند دریغ می دارد؛ (2) گویا هیچ یک از آنان را لایق ازدواج با دختر خود نمی بیند. بی گمان که اگر رسول خدا (ص) آن مردان را شایسته ی همسری تو می دید، در فرستادنت به خانه ی بخت هرگز درنگ نمی کرد.
با آنکه ابوبکر و عمر بارها تو را از رسول خدا (ص) خواستگاری کرده اند؛ اما هر بار به گونه ای از رسیدن به مقصود خود بازمانده اندو هر بار رسول خدا با نارضایتی، از آنان روی گردانده یا جمله ای کوتاه و گویا آن دو را نسبت به آرزویی که در سر داشته اند ناامید ساخته است:
فاطمه هنوز کوچک است.
کار او به دست پروردگار است؛ اگر بخواهد او را به ازدواج کسی درآورد، چنین فرماید.
منتظر دستور خداوند هستم.
در یکی از خواستگاری ها، ابوبکر خدمت پیامبر رسید و در برابر آن حضرت نشست و سپس به ستایش از خود پرداخت.
پیامبر (ص) از این خودستایی دانست که ابوبکر برای بیان درخواستی آمده است؛ از این رو فرمود:
ـ حال چه خواسته ای داری؟
ـ می خواهم فاطمه را به همسری من درآوری.
رسول خدا (ص) به نشانه ی ناخشنودی و ردّ این خواستگاری، از ابوبکر روی گرداند. ابوبکر از برخورد معنادار پیامبر سخت غمگین شد و بی درنگ از خانه ی آن حضرت بیرون آمد و برای بیان ماجرای خواستگاری خود، نزد یار دیرین و دوست صمیمی اش عمر رفت و گفت: خود را هلاک ساختم.
عمر با تعجب پرسید: چرا؟
ـ زیرا فاطمه را از رسول خدا خواستگاری کردم و آن حضرت از من روی گرداند.
پس از سخن ابوبکر، عمر نیز به این فکر افتاد که او هم به خواستگاری تو بیاید، شاید رسول خدا (ص) او را به همسری تو و دامادی خود بپذیرد، سپس آنچه از خاطرش گذشت با ابوبکر در میان گذاشت و گفت: تو همین جا بمان تا نزد رسول خدا روم و آنچه را که تو از او خواسته بودی من نیز برای خود درخواست کنم.
عمر به سوی خانه ی رسول خدا (ص) به راه افتاد و اندکی بعد، با چهره ای گرفته و غمگین نزد ابوبکر بازگشت. اگر او سخنی هم نمی گفت، ابوبکر همه چیز را از ناامیدی و یأسی که در سیمای عمر موج می زد و می فهمید. عمر خیلی کوتاه ماجرای خواستگاری خود را بازگو کرد و با لحنی مالامال از غم و اندوه گفت: پیامبر درباره فاطمه منتظر فرمان خدا است.
با آن که اکنون تنها نُه بهار از زندگانی تو می گذرد، (3) اما در چنان اوجی از
جمال و کمال هستی که در میان دختران مدینه بی نظیری. در کمالات معنوی پا جای پای پدر بزرگوارت نهاده، آینه ی تمام نمای فضائل پیامبری. دختری هستی زاهده، عابده، عفیفه، متهجده، صائمه و قائمه که رسول خدا (ص) بوی بهشت را از تو استشمام می کند. در پیروی از پدر تا آن جا که پیش رفته ای که راه رفتن، سخن گفتن و نشست و برخاستت هم مانند آن حضرت است.
در زیبایی ظاهری هم که گوی سبقت را از همه ربوده ای تا آنجا که دختران بنی هاشم که به زیبایی و جمال شهرت دارند به گرد پای تو نمی رسند. صورتی داری چون ماه یا خورشیدی که از زیر ابر رخ برتافته، سفید و سرخ فام (4) و با این جمال، به راستی که شایسته ی لقب زهرا (درخشان) هستی.
هنگام راه رفتن همچون پیامبر، سنگین و باوقار گام برمی داری و همین متانت، جمال ظاهری تو را صدچندان می کند. کوتاه سخن آن که تو عصاره ی زیبایی های پدر خوش سیمایت پیامبر ومادر نیکو صورتت خدیجه ای. به فرموده رسول خدا (ص): تو حوریه ای هستی در ظاهر انسان.
عجبا که چه کسانی به ازدواج با تو که دُرّ بی همتای شهر مدینه ای طمع کرده اند و چه صیادان بی لیاقتی برای رسیدن به غزال بهشتی پیامبر(ص) دام گسترده اند!
به جز ابوبکر و عمر برخی دیگر از اصحاب هم تو را خواستگاری کرده اند؛ اما آنها هم جز دست ردّی که بر سینه شان خورده پاسخی نگرفته اند. یکی از این افراد عبدالرحمان بن عوف ـ مرد پولدار و ثروتمند مدینه ـ بود که به تشویق ابوبکر و عمر، خواهان همسری تو شد. ابوبکر و عمر به او گفتند: تو در میان قریش از همه داراتری. اگر فاطمه را از پیامبر خواستگاری کنی، خداوند بر ثروت
و شرافتت خواهد افزود. عبدالرحمان پیشنهاد آن دو راپذیرفت و همراه عثمان ـ که او نیز بسیار ثروتمند بودـ نزد رسول خدا (ص) رفت تا شاید بتواند به همسری تو دست یابد. او وقتی به حضور پیامبر رسید، ملتمسانه عرض کرد: ای رسول خدا (ص)! آیا فاطمه را به ازدواج من درمی آوری؟ رسول خدا (ص) با سکوتی معنادار، نارضایتی خود را از این خواستگاری اعلام کرد.
عبدالرحمان باز هم درخواست خود را تکرار کرد و این بار با تکیه بر مال و منال خود و به گمان آن که می تواند با پیشنهاد مهریه ای سنگین، پیامبر را راضی کند گفت: من حاضرم صد شتر سیاه مو و چشم آبی را که بر هر کدام باری از لباس کتان سفید مصری و ده هزار دینار طلا نهاده شده مهریه ی این ازدواج قرار دهم.
در این هنگام عثمان نیز فرصت را غنیمت شمرد و او هم به جمع خواستگاران تو پیوست و آنچه را مدت ها در دل پنهان کرده بود آشکار ساخت و خطاب به پیامبر (ص) عرض کرد: من هم حاضرم همین مهریه را بپردازم. آن گاه برای جلب نظر پیامبر و نشان دادن برتری خود بر فردی چون عبدالرحمان ادامه داد که: و من زودتر از عبدالرحمان مسلمان شده ام.
پیشنهاد عبدالرحمان و عثمان برای پرداخت مهریه ی سنگین، نه تنها رسول الله (ص) را راضی نکرد، بلکه آن حضرت را سخت آزرده ساخت. شگفتا که این دو چگونه از بی اعتنایی پیامبر به زور و زیور دنیا بی خبر بودند! آیا نمی دانستند که رسول خدا (ص) در آغاز بعثت با پیشنهاد هوس انگیز کفار چه برخوردی کرد؟! در آن هنگام، کفار قریش به پیامبر پیشنهاد کردند که: ما تو را به ریاست خود برمی گزینیم و ثروت فراوانی را در اختیارت می گذاریم و به شرط آن که دست از دعوت خویش برداری؛ اما رسول خدا (ص) با قاطعیت و صلابت فرمودند:
اگر خورشید را در دست راستم و ماه را دردست چپم بگذارند، درخواستشان را نخواهم پذیرفت. (5)
شاید شوق ازدواج با تو و طمع رسیدن به شرف دامادی رسول خدا (ص) این خواستگاران را از دیدن کمالات معنوی پیامبر کور کرده بود. مگر تو برای رسول خدا یک نخلستان پربروبار یا مزرعه ای سرسبز بودی که آنان با پیشنهاد مهریه ی زیاد درصدد راضی کردن حضرت بودند؟! پیامبر (ص) پیش از این هم به دیگران فرموده بود که: «کار فاطمه به دست پروردگار او است؛ اگر بخواهد او را به ازدواج کسی درآورد چنین فرماید.» معلوم بود که تا آن جوان پارسا و امینی که همتای تو باشد به خواستگاری نیاید، خدا و رسول او به ازدواج تو رضایت نخواهند داد.
در هر حال عبدالرحمان و عثمان نیز نتیجه ای نگرفتند و چیزی جز شرمساری نصیبشان نشد.
رسول خدا (ص) تو را هم در جریان خواستگاری هایی که می شد قرار می داد تا نظرت را ابراز کنی؛ اما تو در این باره هرگز سخنی نمی گفتی. نیازی هم نبود؛ زیرا رسول خدا (ص) همه چیز را از چهره ی گرفته ی دخترش می فهمید و ناخشنودی تو را از حرکات پر رمز و راز چشمانت به خوبی درمی یافت.
همه ی این خواستگاری ها هم از سر عشق و ارادت به تو و پدر بزرگوارت نبود. در این یکی دو سالی که از هجرت رسول خدا به مدینه می گذرد، وضع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مسلمانان رو به بهبود نهاده و به برکت پیروزی های پی در پی آنان در برابر کفار، گشایشی در کار حکومت اسلامی مدینه به دست آمده است.
برخی از خواستگاران امیدوارند که با این وصلت، به رئیس حکومت نزدیک شوند و ضمن تحکیم پایه های قدرت سیاسی و اجتماعی خویش، زمینه ی بهره برداری های دنیوی خود را در آینده فراهم سازند.
تو از انگیزه ی دنیاطلبانه ی این افراد، بی خبر نبودی؛ زیرا یاران پدرت را خوب می شناختی و پس از آن همه تجربه که در روزهای سخت مقاومت در مکه و ایام سرنوشت ساز جهاد در مدینه اندوخته بودی، شناخت دنیاپرستان منافق از دینداران خالص، کار دشواری برایت نبود.
بهار همدلی
پس از ناکامی برخی از یاران پیامبر در ازدواج با تو، نوبت به علی (ع) می رسد که او نیز توفیق خود را در این مسئله بیازماید. او مدتی است تصمیم گرفته به خوستگاری ات بیاید؛ ولی هنوز فرصتی برای انجام این کار پیش نیامده است. برخی از خواستگاران بر این باورند که رسول خدا (ص) تو را برای علی نگاه داشته است. این که علی (ع) نزدیک ترین و محبوب ترین یار پیامبر است بر کسی پوشیده نیست. او بهترین سرباز رسول خدا، نخستین ایمان آورنده به او، پسر عموی پیامبر، مونس پیامبر، شاگرد پیامبر و در یک کلام، علی، علیِ پیامبر است.
سوابق درخشان علی در همراهی رسول خدا بیش از آن است که رقیبان و حسودان علی نیز بتوانند آنها را نادیده انگارند. مگر علی (ع) نبود که هنگام
هجرت رسول خدا به مدینه، فداکارانه در بستر آن حضرت خوابید تا شمشیر مبارزان قریش به جای پیامبر جسم او را تکه تکه سازد؟ مگر علی نبود که پس از هجرت پیامبر (ص) در حالی که از سوی کفار تعقیب می شد، تو را که همه چیز پیامبر بودی به همراه فاطمه دختر زبیربن عبدالمطلب و مادر خود فاطمه بنت اسد به مدینه آورد و با شجاعت و مقاومت و تدبیر بی نظیرش، تو ودیگر همراهانت را سلامت به مدینه رساند؟! چه دلیلی بر توجه فوق العاده و اعتماد خاص پیامبر به علی بالاتر از این که آن حضرت دختر عزیزتر از جانش را و با ارزش ترین یادگار خدیجه را به علی می سپارد تا او را به یثرب آورد؟ پس از هجرت پیامبر به مدینه نیز علی لحظه ای از فداکاری در راه دین خدا غفلت نکرد و با شجاعتی بی نظیر، به دفاع از رسول خدا پرداخت.
هم اکنون او در نخلستان های اطراف مدینه مشغول باغبانی است. علی مردی نیست که بی کار در خانه بنشیند. اگر هنگام جهاد باشد، دلاورانه به میدان جنگی می رود و اگر آتش جنگ شعله ور نباشد، به کار و تلاش در نخلستان های انبوه مدینه می پردازد. او از کاهلی و تنبلی بیزار است. چند روزی است که کارگر مردی از اهل مدینه شده تا نخلستان های او را با شتر خود آبیاری کند و در گرمای طاقت فرسای حجاز، خود عرق بریزد و کام تشنه درختان خرما را سیراب سازد.
هنگامی که علی، بخشی از کار روزانه ی خود را به پایان می رساند، تصمیم می گیرد نزد رسول خدا (ص) بیاید و از تو خواستگاری کند. (6) از شتر پایین می آید و
به سوی خانه می رود تا خود را برای این کار آماده سازد.
در راه مدام به تو و ازدواج با تو می اندیشد. یاد تو برای او بسیار دل نواز و روح بخش است. فکر وصال تو چنان شوری در دلش انداخته که خستگی کار طاقت فرسای امروز را از یاد برده است؛ انگار نه انگار که او امروز به سختی کار کرده و از اولین ساعات بامداد به سعی و تلاش پرداخته است.
مسافت نخلستان تا خانه راـ همان گونه که سرگرم آرزوهای شیرین خود شده ـ طی می کند و به خانه می رسد. همان جا شترش را می بندد و سر چاه وضو می گیرد سپس غسل می کند و لباس نویی می پوشد. آن گاه دو رکعت نمازـ با رکوع وسجودی که شایسته ی بندگان خوب خدا است ـ به جای می آوردتا با این عبادت خالصانه به خواستگاری خود، رنگ و بوی خدایی دهد و خدا را در این اقدام مبارک به یاری طلبد.
وقتی سر و وضعش را خوب مرتب می کند، از خانه بیرون می آید و با توکل به خدا به سوی خانه ی پیامبر به راه می افتد.
هر کس او را ببیند خواهد فهمید که این علی با علی روزهای گذشته تفاوت بسیاری دارد؛ آثار شوق و شادی به خوب در چهره اش نمایان است. از خوشحالی صورتش مانندماه شب چهارده پرنور گشته و چشمانش چون ستاره ای می درخشد.
همان طور که به آینده ی روشن خود می اندیشد، به خانه ی پیامبر (ص) می رسد و در حالی که دلش مالامال از شرم و شادی است، کوبه ی در را به صدا درمی آورد.
ام سلمه ـ همسر پارسای پیامبرـ با شنیدن صدای در می گوید: کیستی؟ و پیش از آن که علی (ع) خود را معرفی کند، رسول خدا (ص) می فرماید:
ام سلمه! برخیز و در را به روی او باز کن و بگو داخل شود، او مردی است که خدا و رسول خدا او را دوست می دارند و او نیز آن دو را دوست می دارد.
ام سلمه با شگفتی می پرسد: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا! این کیست که ندیده درباره اش چنین می گویی؟!
پیامبر می فرماید: ام سلمه! او مردی است که نه سبک سر است و نه نادان، او برادر و پسر عمویم و محبوب ترین مردم نزد من است.
ام سلمه که می فهمد علی پشت در ایستاده، برای بازکردن در به روی پسر عموی گرامی رسول خدا شتاب می کند. از عجله نزدیک بود لباس به پایش بپیچد و بر زمین افتد. در را می گشاید؛ اما علی (ع) داخل نمی شود؛ کمی صبر می کند تا ام سلمه فرصت یابد و پوشش خود را مرتب سازد و پس از مکثی کوتاه، پابه خانه می نهد:
ـ السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته.
ـ و علیک السلام ای ابوالحسن، بنشین.
علی (ع) به آرامی می نشیند. ام سلمه از گوشه ی اتاق، رفتار مؤدبانه علی با پیامبر را نظاره می کند. علی (ع) در برابر رسول خدا، مانند شاگردی که در محضر استاد خویش زانو زده یا چون فرزندی که در برابر پدر سر تواضع فرود آورده، فروتن و مؤدّب نشسته است. از خجالت سر به زیر انداخته و دیده به زمین دوخته و ساکت و خاموش مانده است.
ام سلمه با هوشیاری می فهمد که علی (ع) درخواستی دارد که به این جا آمده است. پیامبر (ص) هم که پسر عمویش را بهتر از دیگران می شناسد، به سرعت درمی یابد که علی تقاضایی دارد؛ ولی از بیان آن شرم می کند.
آن گاه رسول خدا (ص) کار علی (ع) را برای آغاز سخن آسان می کند و با بیانی آمیخته به مهر و محبت به گفت و گو با وی می پردازد:
ابوالحسن! می بینم برای کاری آمده ای. خواسته ات را بگو و آنچه در دل داری بیان کن که من هر حاجتی داشته باشی روا خواهم ساخت.
این گفتار گرم و دوستانه به علی (ع) جرئت داد که در حضور پیامبر (ص) لب به سخن بگشاید و موضوع خواستگاری تو را با پدر بزرگوارت در میان بگذارد؛ اما همچنان از بیان صریح و بی مقدمه ی درخواست خود شرم می کند. ناچار سخن خود را از جای دیگری آغاز کرده، چنین می گوید:
پدر و مادرم فدایت! می دانی این تو بودی که مرا در خردسالی از عمویت ابوطالب و از فاطمه ی بنت اسد گرفتی و از غذای خود به من دادی و با ادب خویش ادبم آموختی. پس نزد من از ابوطالب و فاطمه ی بنت اسد در نیکی و مهربانی برتر شدی و خداوند متعال مرا به وسیله ی تو و به دست تو هدایت کرد. به خدا قسم که تو سرمایه و ذخیره ی من در دنیا و آخرتی.
سخنان علی (ع) خاطرات گذشته را برای رسول خدا (ص) زنده می کند و گذشته های دور را در نظرش مجسم می سازد. به یاد می آورد آن سالی را که قحطی و خشکسالی، مکه را بی تاب کرده و مردم و کشتزارهای آنان را به ستوه آورده بود. در آن هنگام علی (ع) کودک خردسالی بیش نبود و با پدرش ابوطالب ومادرش فاطمه ی بنت اسد زندگی می کرد. در آن شرایط سخت و بحرانی، نگهداری از علی و دیگر فرزندان، برای ابوطالب و همسرش کار دشواری بود.
رسول خدا (ص) به عموی خود عباس پیشنهاد کرد که برای کمک به ابوطالب، هر کدام یکی از پسران وی را از او بگیرند و به خانه ی خود ببرند تا روزگار قحطی و کم آبی سرآید. عباس نیز پیشنهاد برادرزاده ی فهمیده و مهربانش را پذیرفت و پس از موافقت ابوطالب، عباس، جعفر را مهمان خانه ی خود ساخت و پیامبر، علی را به خانه ی خود برد تا آن که روزگار سختی پایان پذیرفت و خشکسالی و قحطی از شهر مکه رخت بربست. همین ماجرا زمینه ساز انس و الفتی شدید میان پدرت رسول خدا (ص) و علی گشت و بیش از پیش آن دو را به هم نزدیک کرد.
اکنون علی (ع) با یادآوری گذشته، ضمن قدردانی از پیامبر، زمینه را برای بیان خواسته ی خویش فراهم می سازد. او آهسته و آرام به گفتار خود ادامه می دهد:
ای رسول خدا! دوست دارم همراه با این قوت و قدرتی که خداوندبه وسیله ی تو به من عنایت کرده، خانه ای داشته باشم و همسری اختیار کنم تا در کنار او آرامش یابم. اکنون با میل و رغبت نزد تو آمده ام و دخترت فاطمه را خواستگاری می کنم. ای رسول خدا! آیا او را به ازدواج من درمی آوری؟
هر طور بود علی (ع) درخواست خود را بیان کردو با هر زحمتی بود از آرزوی دیرین خود پرده برداشت. وقتی در میان کلام به نام تو رسید، سخن گفتن برایش دشوارتر شده بود.
ام سلمه که از گوشه ی اتاق به سیمای پیامبر خیره شده و عکس العمل آن حضرت را در برابر علی (ع) بررسی می کند، می بیند چهره ی رسول خدا (ص) از خوشحالی باز و صورت نورانی اش نورانی تر می شود و تبسمی شیرین بر لب های مبارکش نقش می بندد، به گونه ای که دندان های سفید و درخشانش نمایان می گردد و آن گاه مهربانانه به علی (ع) می فرماید:
ای علی! پیش از تو مردان دیگری هم فاطمه را می خواستند، من خواسته ی آنان را به فاطمه گفتم؛ ولی ناخشنودی و نارضایتی او را در چهره اش دیدم؛ اما تو همین جا بمان تا بازگردم.
رسول خدا (ص) برمی خیزد و علی (ع) را با آرزوهای شیرینی که در سر دارد تنها می گذارد. سپس نزد تو می آید تا از این خواستگاری با خبرت کند و نظرت را در این باره جویا شود.
تو با دیدن پیامبر (ص) به احترام از جای برمی خیزی و ردای او را از دوشش می گیری و کفش های حضرت را از پایش درمی آوری و آبی آماده می کنی تا پدر عزیزت وضویی بسازد. پیامبر (ص) که وضو می گیرد، تو با دستان مهربانت پای او
را می شویی و سپس مؤدّبانه و متواضعانه در حضورش می نشینی.
آنگاه پیامبر (ص) تو را مورد خطاب قرار داده، کام خود را با نام تو شیرین می سازد:
ـ فاطمه!
و تو با اشتیاق پاسخ می دهی:
ـ بله، بله، چه فرمایشی دارید ای رسول خدا؟
ـ علی بن ابی طالب کسی است که تو از خویشاوندی او با ما و فضیلت و دینداری وی آگاهی. من از پروردگارم خواسته بودم که تو را به ازدواج بهترین مردم و محبوب ترین آنان نزد او درآورد. اکنون علی از تو خواستگاری کرده، نظرت در این باره چیست؟
این هم درس دیگری است که رسول خدا (ص) به مردم جزیره العرب می آموزد و فرصت مناسبی است که از آن برای بیان قدر و منزلت دختران بهره می گیرد. با آن که پیامبر (ص) در باره ی این ازدواج می داند و براساس شناختی که از تو دارد، از میل قلبی ات نسبت به این وصلت باخبر است، اما باز هم نظرت را جویا می شودو عروس آینده را در این تصمیم مهم شریک می سازد. این هم یکی دیگر از لطایف اسلام محمدی و مکارم اخلاق نبوی است.
تو ارزش کار پدر را بیش از دیگران درک می کنی؛ چرا که از وضعیت دختران در روزگار پیش از اسلام به خوبی خبر داری. در آن زمان مردم حجاز ارزشی برای دختران قائل نبودند و این نشانه های رحمت را مایه زحمت و دردسر می دانستند.
برخورد زیبای رسول خدا (ع) با تو، وسیله ای است تا باورهای غلط مردم را اصلاح کند وآنان را یک گام دیگر به اسلام راستین ـ که دین مهر و عطوفت و محبت است ـ نزدیک سازد.تو که از نزدیک شاهدجهاد و مبارزه ی پدر بوده ای
بهتر از همه می دانی که بت شکنی های آن حضرت تنها در مبارزه با چندمجسمه ی سنگی و چوب خلاصه نمی شود. او با اخلاق الهی خویش، سنت های غلطی را که میراث دوران جاهلیت است نابود می کند و مردم را از رفتارهای نادرستی که برایشان به شکل قانونی بی چون و چرا درآمده، آهسته آهسته جدا می کند.
احترام پیامبر به تو، به همه می آموزد که دختر نه موجود بی مقداری است که مایه ی ننگ و شرمساری باشد ونه نان خور مزاحمی که زندگی را برای دیگران سخت و دشوار سازد؛ بلکه دختر «گل خوش بویی است که باید آن را بویید (7) و حسنه ای است که پاداش رفتار نیکوبا او امان از آتش جهنم و ورود به بهشت برین است (8)و فرزندی است مبارک و دوست داشتنی که مونس لحظه های دلتنگی پدر می شود». (9)
اکنون پیامبر منتظر پاسخ تواست.برعکس خواستگار ی های پیشین، این بارنه چهره درهم می کشی و نه روی برمی گردانی؛ تنها پاسخ تو سکوت است، سکوتی آمیخته به میل و رضا؛ البته از دختر با حیا و عفیفی چون تو هم توقع نیست که در این باره بی پرده سخن بگویی و تمایل قلبی خود را به علی (ع)، جز با سکوتی معنادار آشکار سازی. همین سکوت کافی است تا پیامبر فریاد بزند:
«الله اکبر! سکوت او نشانه ی رضایت او است.» و علی از شنیدن صدای رسول خدا خود را غرق دریایی از شور و شادی بیابد.
رسول خدا (ص) بی درنگ نزد علی (ع) باز می گردد تا با او درباره ی مهریه سخن بگوید. بنای این خوستگاری بر صفا و صمیمیت است. از هیچ سنت درست و پسندیده ای غفلت نمی شود؛ اما بنای اشکال تراشی، رقابت و سخت گیری هم نیست.
پیامبر (ص) از علی (ع) می پرسد:
ابوالحسن! آیا چیزی داری که با آن فاطمه را به عقد تو درآوردم؟
علی (ع) صادقانه پاسخ می دهد:
پدر و مادرم فدایت! به خدا قسم من چیزی ندارم که از تو پنهان باشد، تنها یک شمشیر، یک زره و یک شتر دارم و دیگر هیچ.
رسول خدا (ص) می فرماید:
علی جان! از شمشیرت که بی نیاز نیستی؛ زیرا با آن در راه خدا جهاد می کنی و دشمنان خدا را می کشی، با شترت هم که برای نخل ها و خانواده ات آب می بری و هنگام سفر، بار خود را بر آن می نهی. من همین زره را مهریه ی دخترم قرار دادم و به همین از تو راضی شدم.
به این ترتیب، تو که برترین دختر جهان و با فضیلت ترین بانوی دو عالم و سرور زنان اولین و آخرینی، زرهی را به عنوان مهریه خود می پذیری تا هیچ دختر مسلمانی از مهریه ی اندک خویش شرمگین نشودو برای به دست آوردن مهریه ی زیاد، زندگی را بر خود تلخ و ناگوار نسازد.
سخن رسول خدا (ص) که درباره ی مهریه پایان می پذیرد، آن حضرت دوباه لب به سخن می گشاید و از علی می پرسد: ابوالحسن! آیا تو را بشارت ندهم؟
علی (ع) مشتاق و کنجکاو می گوید: چرا، پدر و مادرم به فدایت!
رسول خدا (ص) می فرماید:
ابوالحسن! شاد باشد که پیش از ازدواج تو با فاطمه در زمین، خدا او را در آسمان به عقد تو درآورده است. قبل از آن که بیایی، فرشته ای بر من فرود آمد و گفت: سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای محمد! شاد باش که کار تو سامان گرفته و نسلی پاک و طاهر نصیبت شده است. من گفتم: ای فرشته! منظورت از این سخن چیست؟ او گفت: ای محمد! من از خدا خواستم که اجازه فرماید تا من این بشارت را به تو برسانم، اکنون جبرئیل در پی من خواهد آمد تا از سوی پروردگارت، تو را به لطف و عنایت الهی بشارت دهد.
هنوز سخن این فرشته تمام نشده بود که جبرئیل فرود آمد و گفت: سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو ای پیامبر خدا!…
و رسول خدا (ص) هر چه از جبرئیل شنیده برای علی (ع) بازگو می کند و برایش شرح می دهد که چگونه خداوند در حضور فرشتگان تو را به عقد علی درآورده و آنان را در این باره شاهد گفته است. همچنین علی را از جشن و سرور اهل آسمان که به این مناسبت برپای داشته اند، باخبر می سازد. در پایان، پدرگرامی ات از زبان جبرئیل چنین می گوید:
ای محمد! خداوند مرا امر کرده که به تو فرمان دهم تا در زمین نیز فاطمه را به عقد علی درآوری و آنها را به دو پسر پاک و نجیب و نیکوکار که در دنیا و آخرت فضیلت دارند، بشارت دهی.
آنگاه خطاب به علی (ع) می فرماید:
ای ابوالحسن! به خدا قسم که هنوز این فرشته به آسمان نرفته بود که تو در زدی و بدان که من فرمان پروردگارم را اجرا خواهم کرد. اکنون به مسجد برو، من هم خواهم آمدو در برابر مردم، دخترم را به ازدواج تودرخواهم آوردو در بیان فضیلت تو، سخنانی خواهم گفت که مایه ی روشنی چشم تو و دوستانت در دنیا و آخرت می گردد.
در این حال که شادی و سرور همه ی وجود علی (ع) را فرا گرفته از جای برمی خیزد و با دلی سرشار از عشق تو و پدر بزرگوارت از خانه خارج می شود.
امروز یکی از به یادماندنی ترین روزهای زندگانی علی (ع) است. روزی است که او به آرزوی دیرین خود می رسدو تو را که سالها محبوب قلب او بوده ای، به همسری می گیرد. او اکنون به مسجد می رود تا این پیوند آسمانی را روی زمین ودر خانه ی خدا نیز رسمیت دهد و مؤمنان مدینه را هم در شادی فرشتگان آسمان شریک سازد.
مژده ی آسمانیان
علی (ع) در راه مسجد با دوتن از یاران رسول خدا (ص) رو به رو می شود و با لحنی سراسر شادی و سرور می گوید:
رسول خدا (ص) دخترش را به عقد من درآورد و به من خبر داد که خداوند نیز در آسمان فاطمه را به عقد من درآورده است. اکنون در پی من خواهد آمد تا تصمیم خودرا در حضور مردم آشکار سازد.
آن دو صحابی پیامبر (ص) به توفیقی که علی (ع) به دست آورده بود غبطه می خورند و مانند گدایی که جوان توانگر خوش سر و سیمایی را برانداز می کند، حسرت مندانه علی را غرق نگاه خویش می سازند و اندکی بعد همراه وی راهی مسجد می شوند.
هنوز به مسجد نرسیده اند که پدر گرامی ات هم به آنان می پیوندد و با آنان همگام می شود.
رسول خدا (ص) پس از ورود به مسجد رو به یاران خود کرده می گوید: بلال کجا است؟ بلال که در همان نزدیکی است پاسخ می دهد: بله! بله!
آنگاه پیامبر سراغ مقداد را می گیرد: مقداد کو؟ مقداد هم لبیک گویان حضور خود را اعلام می کند.
این بار پیامبر سراغ سلمان را می گیرد و می پرسد: سلمان کو؟ سلمان نیز لبیک می گوید و رسول خدا را از حضور خود با خبر می کند.
باز هم رسول خدا (ص) سراغ یکی دیگر از یاران باوفایش را می گیرد و می پرسد: ابوذر کو؟ ابوذر نیز مشتاقانه لبیک می گوید و آمادگی خود را برای اجرای دستورهای پیامبر (ص) اعلام می کند.
وقتی بلال و مقدادو سلمان و ابوذر گرداگرد پدر عزیزت حلقه می زنند، آن حضرت می فرماید: به گوشه و کنار مدینه بروید و مهاجران و انصار و دیگر مسلمانان رانزد من گرد آورید.
آنان نیز بی درنگ از مسجد خارج می شوند و برای اجرای فرمان پیامبر، هر کدام به سویی می روند تا مردم را از دستور آن حضرت برای گردآمدن در مسجد آگاه سازند.
این خبر در همه ی کوچه پس کوچه های مدینه منتشر می گرددو همه ی اهالی شهرـ حتی دورترین محله ها نیزـ از فرمان پیامبر (ص) آگاه می شوند.
مسلمانان گروه گروه به سوی مسجد حرکت می کنند.آنان که به کسب و کار روزانه ی خود نیز مشغول بودند، دست از کار می کشند و دعوت رسول خدا (ص) را اجابت می کنند.
مسجد لحظه به لحظه شلوغ تر می شود و پس از مدتی لبریز از جمعیت می گردد.دیگر هیچ جایی خالی نمانده است.
جز تعداد اندکی از اصحاب، هیچ کس نمی داند که علت تشکیل این اجتماع چیست! همه منتظرند ببینند چه شده و چرا رسول خدا در این وقت از روز آنان را گرد هم آورده است. صدای مردمی که در این باره با هم سخن می گویند فضای مسجد را پر کرده است:
ـ آیا کفار قصد حمله دارند و پیامبر می خواهد مردم را برای دفاع آماده کند؟
ـ آیا آیه ی جدیدی از سوی خدا نازل شده است؟
ـ آیا خطایی از مسلمانان سرزده و حضرت می خواهد نصیحت کند؟
ـ آیا…؟
حضرت برای پاسخ دادن به نگاه های پرسشگری که به ایشان دوخته شده، از پله های منبر بالا می رود و هنگامی که روی آخرین پله ی منبر قرار می گیرد، چنین می فرماید:
سپاس خدایی را که آسمان را برافراشت و زمین را گسترده وآن را به وسیله ی کوهها محکم و استوار ساخت و از آن آب بیرون آورد و در آن چراگاه آفرید. خدایی که از وصفِ وصف کنندگان، بزرگ تر و از بیان گویندگان، برتر است. او که بهشت را پاداش پرهیزکاران و آتش را کیفر ستمگران قرار داده و وجود مرا عذابی برای کافران و مایه ی مهر و رحمتی برای مؤمنان ساخت.
ای بندگان خدا! همانا شما (در این دنیا) در خانه ای هستید که جای آرزو، محل دشمنی چون مرگ وخانه ی سلامتی و بیماری است. خانه ای که خانه ی نابودی و دگرگونی احوال است. راهی است برای رفتن و سفر کردن. خدا رحمت کند کسی را که آرزویش را کوتاه سازد و در کار خود تلاش کند و از زیادی مال خود انفاق نماید. زیادی قوتش را (با انفاق و بخشش در راه خدا) نگه دارد و آن را برای روز سختی خویش (در قیامت) پیش فرستد.روزی که در آن مردگان محشور می شوند و صداها از ترس پایین می آید و می بینی که مردم مست اند؛
حال آن که مست نیستند (بلکه از هیبت قیامت، حیران شده اند). روزی که هر کس کار نیکی کرده باشد آن را می یابد و اگر کار بدی کرده باشد، آرزو می کند که میان وی و آن کار زشت، فاصله ی بسیاری باشد. هر کس به اندازه ی ذره ای کار نیک یا بد کرده باشد، آن را می بیند.
سخنان روح بخش و بیدار کننده ی پیامبر (ص) ادامه می یابد و دل و جان مسلمانان را صفایی تازه می بخشد. اکنون مسجدحال وهوای دیگری یافته و گفتار آسمانی رسول خدا (ص) همه جا را معطر ساخته است؛ اما آن حضرت، هنوز مقصود اصلی خویش را بیان نفرموده است.
مرم هم چنان منتظرند و با دقت به سخنان پیامبر (ص) گوش سپرده اند. رسول خدا آهسته آهسته به بیان اصل موضوع که خبر ازدواج تو و علی است می پردازد و چنین می فرماید:
ای مردم! به راحتی پیامبران، حجت های خدا روی زمین وبیان کنندگان کتاب او و عاملان وحی اویند. خدا مرا فرمان داده تا دخترم ـ فاطمه ـ را به ازدواج برادرم و پسرعمویم و نزدیک ترین مردم به من؛ یعنی علی بن ابی طالب درآورم. خدا در آسمان در حضور فرشتگان، فاطمه را به عقد علی درآورده و به من نیز امر کرده که او را به عقد علی درآورم و شما را بر این کار شاهد گیرم.
رسول خدا (ص) به سخنان خود پایان می دهد و وقتی می نشیند، به علی می فرماید:
ای علی! برخیز از طرف خود سخن بگو.
علی (ع) با شگفتی می پرسد:
ای رسول خدا! با بودن شما من چگونه سخن بگویم؟!
ـ سخن بگو که جبرئیل مرا فرمان داده که تو را به این کار امر کنم.
علی (ع) گر چه از سخنرانی در حضور رسول خدا (ع) شرم دارد، اما برای انجام امر آن حضرت می پذیرد که درباره ی ازدواجش با تو، برای مردم سخنی
بگوید. پیش از آغاز گفتار علی، پیامبر در ستایش از وی می فرماید، ای مردم! من بهترین پیامبر و وصی من بهترین وصی است.
آن گاه علی (ع)، در حالی که دنیایی از شادی را در دل خود جای داده، سخن راآغاز می کند:
سپاس خدایی را که با کلیدهای دانش خود به گویندگان الهام فرموده و با ستارگان عظمت خویش، دل پرهیزکاران را روشن ساخت و به راهنمایی احکامش، راه رهروان را نمایان کرد وبه وسیله ی پسرعمویم مصطفی، جهانیان را هدایت فرمود. دعوت او بر شکوه کافران برتری یافت و سخن او بر باطل اهل باطل چیره شد و خداوند او را خاتم پیامبران و سرور رسولان قرار داد. او نیز رسالت پروردگارش را تبلیغ کرد و فرمان او را به انجام رساند و آیات خدا را از سوی او ابلاغ نمود.
حمدو سپاس خدایی را که به قدرت خویش بندگان را آفرید، با دین خود آنان را عزیز ساخت و آنها را با (فرستادن) پیامبرش محمد (ص) گرامی داشت و مورد رحمت خویش قرار داد و شرف و بزرگی بخشید. حمدو سپاس خدا را به خاطر نعمت ها و احسان هایش.
گواهی می دهم که خدایی جز الله نیست، گواهی و شهادتی که به او برسد و خشنودش سازد. خداوندا! بر محمد (ص) درود فرستد، درودی که فایده رساند و سود بخشد.
ازدواج از کارهایی است که خداوند به آن فرمان داده و آن را اجازه فرموده است. این جلسه نیز از کارهایی است که او اراده کرده و آن را پسندیده است.
محمد پسر عبدالله، دخترش فاطمه را به عقد من درآورد و مهریه اش را زره ام قرار داد و من به آن راضی شدم. پس در این باره از او بپرسید و گواهی دهید.
با تمام شدن سخن علی (ع)، مردم روبه رسول خدا می کنند و از آن حضرت می پرسند: ای رسول خدا! آیا تو فاطمه را به ازدواج علی درآوردی؟
ـ آری؟
ـ خدا به آن دو برکت عنایت فرماید و کارشان را سامان بخشد.
و به این ترتیب، ازدواج تو و پسر عمویت علی، در رمضان سال دوم هجری در حضور مسلمانان مدینه انجام می پذیرد و برگ دیگری بر افتخارات پسر شایسته و پرهیزکار ابوطالب افزوده می گردد.
به شکرانه ی این پیوند مبارک و توفیق ازدواج با تو، علی به سجده می افتد و با خضوع و خشوع این آیه را می خواند: «ربّ اوزِعنی أن اَشکُر نعمتک الّتی اَنعمت علیّ». (10)
پروردگارا! به من توفیق ده تا شکر نعمتی را که عطایم کرده ای به جای آورم.
رسول خدا (ص) آمین می گوید و پس از آن که علی (ع) سر از سجده برمی دارد، تو و داماد عزیزش را این گونه دعا می کند:
خداوند به شما برکت عنایت فرماید و خوش بختتان کند و شما را مونس هم سازد و نسلی پاک و فراوان از شما بیافریند.
رسول خدا (ص) از مسجد بیرون می آید و به خانه می رود و به همسرانش فرمان می دهد که شادی کنند و این پیوند مبارک را جشن بگیرند. آن گاه به علی (ع) می فرماید:
ابوالحسن! اکنون برو زره ات را بفروش و پول آن را نزد من آور تا آنچه مایه ی آسایش توو دخترم فاطمه می گردد، فراهم سازم.
علی (ع)بی درنگ زره را برمی دارد و بر شانه ی چپش می اندازد و برای فروش به بازار می برد.زره را به 400 درهم نقره می فروشد و نزد رسول خدا (ص) باز می گردد، 400 درهم را تقدیم حضرت می کند، نه پیامبر از مقدار پول می پرسد و نه علی در این باره توضیحی می دهد.
رسول خدا (ص) مشتی از پول ها را به بلال می دهد و از او می خواهد که مقداری عطر برای تو خریداری کند. بخشی از پول ها را هم دو دستی برمی گیرد و به گروهی از اصحاب می دهد تا آنان برای تهیه ی جهیزیه ات اقدام کنند. پول ها را که می شمارند، 63 درهم بیشتر نیست و با همین سرمایه ی اندک باید همه ی وسائل مورد نیاز را خریداری کنند.
به بازار که می رسند، به سرعت خرید را آغاز می کنند و البته پیش از خریدن هر کالایی، با یکدیگر به مشورت می پردازند.
ساعتی بعد کارشان تمام می شود وبا آن شصت و سه درهم، این وسایل را تهیه می کنند:
01 پیراهنی به بهای هفت درهم،
02 چارقدی به قیمت چهار درهم،
03 گلیمی بافت منطقه ی خیبر،
04 تخت خوابی بافته شده از برگ درخت خرما،
05 دو تشک با رویه هایی از کتان سبز،
06 چهار بالش از چرم طائف،
07 پرده ای نازک از پشم،
08 یک تخته حصیر بافت منطقه ی هَجر،
09 آسیای دستی،
010 لگن مسی،
011 کاسه ای گود برای دوشیدن شیر،
012 مَشکی برای آب،
013 یک آفتابه،
014 سبویی سبز،
015 چند کوزه گلی.
عمّار، سلمان و دیگران، هر کدام تعدادی از این وسایل را برمی دارند و نزد رسول خدا می آورند و در برابر آن حضرت می گذارند. این جهیزیه آن قدر ساده و بی آلایش است که انگار نه انگار تو دختر رئیس حکومت مدینه ای. وقتی چشم پیامبر به این جهیزیه می افتد، دلش می شکندو اشک می ریزد. آن گاه سر به سوی آسمان بلند کرده، تو و علی را از عمق جان دعا می کند:
«اللهم بارِک لقومٍ جُلّ آنیتهم الخزفُ.»
بار خدایا! به کسانی که بیشتر ظرف هایشان از سفال است برکت عنایت فرما.
و برای تو و همسر باایمانت علی چه سرمایه ای برتر از برکت الهی است؟
آیا همین که خداوندبه شما حسن و حسین و زینب را عنایت فرمود و این انسان های فرشته صفت، از همین کوزه های سفالی آب نوشیدند و در همین ظرفهای گلی غذا خوردند، نشانه ی اجابت دعای رسول خدا (ص) نیست؟
پیوندمهر و ماه
ماه های رمضان، شوال و ذی قعده سپری می شوند و تو هنوز در خانه ی پیامبری و زندگی مشترکت را با علی آغاز نکرده ای.
با آن که علی (ع) هر روز رسول خدا (ص) را در مسجد می بیند، اما از سخن گفتن درباره ی تو و مراسم عروسی شرم می کند. تنها نمازش را به امامت پیامبر به جای می آورد و به خانه بازمی گردد.
البته هر گاه که او با پیامبر تنها می شود، رسول خدا (ص) سر صحبت را باز می کند و در ستایش تو دختر بی نظیر به علی (ع) می فرماید:
ای ابوالحسن! چه نیک همسری داری! چه زیبا همسری داری! شاد باش که من سرور زنان جهان را به عقد تو درآورده ام.
این گونه سخنان، شوق علی (ع) را برای انجام هر چه زودتر مراسم عروسی و آغاز زندگی مشترک با تو بیشتر می کند؛ اما همچنان دم فرو می بندد و از خجالت سخنی نمی گوید.
در نخستین ایام ماه ذی حجه، یک روز عقیل رو به علی می کند و می گوید: ای برادر! من از ازدواج تو با فاطمه بسیار خوشحال شدم. ای برادر! چرا از رسول خدا نمی خواهی که همسرت را به خانه ی تو بفرستد تا زندگی تان سامان بگیرد و مایه ی شادمانی و چشم روشنی تو فراهم گردد؟
علی (ع) که حرف دلش را از زبان برادرش عقیل می شنود می گوید: برادر! به خدا قسم من نیز همین را می خواهم. تنها شرم و حیا مرا از پیگیری این خواسته بازداشته است.
عقیل که برای گره گشایی از این کار چاره ای اندیشیده، به علی می گوید: تو را قسم می دهم که برخیزی و با من بیایی. علی درخواست برادرش را می پذیرد و هر دو به سوی خانه ی پیامبر (ص) به راه می افتند تا درباره ی عروسی تو و علی، با آن حضرت به گفت و گو بپردازند.
نرسیده به خانه ی پیامبر (ص) «ام ایمن» را می بینند. «ام ایمن» کنیزی حبشی بود که مدت ها به مادر رسول خداـ آمنه ـ خدمت کرد و پس از وفات آمنه، خدمتگزار پیامبر شد و مدتی به سرپرستی آن حضرت پرداخت. رسول خدا (ص) پس از ازدواج با خدیجه او را آزاد کرد؛ اما هرگز خوبی های او را از یاد نبرد وحتی در باره ی او فرمود:
«ام ایمن امّی بعد اُمّی»
امّ ایمن پس از مادرم، مادر من است.
به خاطر همین رابطه ای که امّ ایمن با رسول خدا (ص) دارد، علی و عقیل او را از قصد خود آگاه می سازند. او که زنی دانا با تجربه است، رو به عقیل کرده
می گوید: این کار را نکن. بگذار ما زنان در این باره با رسول خدا صحبت کنیم که در این موضوع سخن ما بهتر و مؤثرتر است.
علی و عقیل پیشنهاد «امّ ایمن» را می پذیرند و بازمی گردند و ادامه ی کار را به او می سپارند.
«امّ ایمن» برای انجام مسئولیتی که به دوش کشیده، یکراست نزد ام سلمه ـ همسر پیامبرـ می رود و ماجرا را برای وی بازگو می کند.
امّ سلمه هم دیگر زنان رسول خدا را در جریان قرار می دهد و بنا می شود که همگی با هم نزد پیامبر بروند و درخواست علی را با آن حضرت در میان بگذارند.
ساعتی بعد، ام ایمن،امّ سلمه و دیگر همسران پیامبر (ص) خدمت رسول خدا (ص) می رسند وگرداگرد شمع وجودش حلقه می زنند. امّ ایمن به نمایندگی از همه لب به سخن می گشاید و می گوید: پدر و مادرمان به فدایت ای رسول خدا! ما این جا برای کاری نزد شما آمده ایم که اگر خدیجه زنده بود چشمش به آن روشن می شد.
رسول خدا (ع) با شنیدن نام همسر باوفایش خدیجه که پیش از هجرت در مکه وفات یافت و با رفتنش تو و پدر عزیزت را به داغی بزرگ نشاند، اشک می ریزد و با حزن و اندوه می فرماید:
خدیجه؟! دیگر کجا مثل خدیجه پیدا می شود؟! هنگامی که مردم مرا دروغگو می خواندند، او مرا تصدیق کرد. در راه دین یاری ام داد و با دارایی اش کمکم کرد. خدا به من فرمان داد تا خدیجه را به خانه ای بهشتی از جنس مروارید بشارت دهم که در آن نه از دشمنی خبری است و نه از بیماری و سختی.
همسران پیامبر(ص) سخت در شگفتند که چرا آن حضرت در مصیبت پیرزنی این گونه می گرید! آنان گمان نمی کردند که یاد خدیجه، آن بزرگوار را این
چنین دگرگون سازد؛ اما مگر ممکن بود که مرد باوفایی چون پیامبر (ص) همسر فداکاری مثل خدیجه را فراموش کند. خدیجه ای که اولین زن مسلمان بود، خدیجه ای که برای حفظ و گسترش اسلام همه ی دارایی اش رابه پای پیامبر ریخت، خدیجه ای که در روزهای سخت زندگی، مونس رسول خدا(ص) بود و در روزگاری که مشرکان مکه شکمبه ی شتر بر سر پیامبر می ریختند و همواره مسخره اش می کردند و در هر کوی وبرزنی آزارش می دادند، با حضور صبورانه ی خود در کنار آن بزرگوار، به حضرت دلداری می داد.
البته از نگاه پیامبر (ص)، یکی از برترین ویژگی های خدیجه آن بود که دختر خورشیدوشی چون تو را به دنیا آورد تا در نبود او، مسئولیت حمایت و پشتیبانی پدر را عهده دار شود.
ام سلمه برای کاستن از اندوه پیامبر و تسلی دادن به دل غمگین آن حضرت، چنین می گوید: پدر و مادر مان فدایت ای رسول خدا! خدیجه همان گونه بود که شما فرمودید، اما اکنون او نزد پروردگارش رفته است. خداوند به پاداش آنچه فرمودید شادمانش کند و در درجات بهشت رحمت و رضوان خویش، مارا با او محشور سازد.
پس از این گفتار کوتاه که اندکی دل پدر عزیزت را آرام ساخت، ام سلمه ادامه داد: ای رسول خدا! برادر ایمانی تو در دنیا و پسرعمویت علی بن ابی طالب دوست دارد که همسرش فاطمه را نزد او بفرستی و با فرستادن دخترت به خانه ی او، کارش را سامان بخشی.
ـ ای امّ سلمه! چرا علی خود این خواسته را با من مطرح نساخت؟!
ـ ای رسول خدا! شرم و حیا او را از این کار باز می دارد.
و بالاخره تلاش گروهی زنان به ثمر می نشیند و رسول خدا (ص) رضایت خود را برای برگزاری مراسم عروسی اعلام می دارد.
هنوز آن جمع پراکنده نشده بودند که رسول خدا (ص) به امّ ایمن می فرماید: برو علی را نزد من آور.
در پی این فرمان، امّ ایمن از خانه خارج می شود. علی در همان اطراف است و برای شنیدن خبرهای شادی بخش از امّ ایمن می پرسد: امّ ایمن! چه خبر؟ امّ ایمن پاسخی نمی دهند جز آنکه می گوید: زود نزد رسول خدا (ص) برو.
علی شتابان به خانه ی پیامبر (ص) می رود و پس ازعرض سلام در کنار آن حضرت می نشیند و سر به زیر می افکند. همسران پیامبر که در می یابند پیامبر و علی قصد گفت و گو با یکدیگر را دارند، برمی خیزند و از اتاق بیرون می روند. آن گاه رسول خدا (ص) مهربانانه از علی می پرسد: آیا دوست داری همسرت را نزد تو بفرستم؟
علی که از شرم همچنان دیده بر زمین دوخته می گوید: آری، پدر و مادرم فدایت! پیامبر نیز می فرماید: بسیار خُب، با کمال میل ای ابوالحسن! إن شاءالله او را امشب نزد تو می فرستم.
سپس هر دو برمی خیزند تا همان شب، جشن عروسی را برپا کنند.
جشن و سرور مؤمنان
رسول خدا (ص) مصمم است که مقدمات جشن را به سرعت فراهم سازد. از بقیه ی مهریه ی تو که پیش از این نزد امّ سلمه به امانت نهاده بوده، 10 درهم می گیرد و به علی (ع) می دهد و به او می فرماید: با این پول، روغن و کشک و خرما بخر. آنگاه بلال را صدا می زند و به وی می فرماید:
ای بلال! من دخترم را به عقد پسرعمویم درآوردم. دوست دارم که در امت من اطعام عروسی سنّت شود. حال از گله ی گوسفندان، گوسفندی بیاور و چهار پیمانه و یک ظرف بزرگ نیز تهیه کن. امیدوارم که بتوانم مهاجران و انصار را برای خوردن این گوسفند گرد هم آورم. وقتی کارت تمام شد مرا خبر کن.
بلال، وظایفی را که عهده دار شده بود به انجام می رساند و پیامبر را از تهیه ی گوسفند و ظرف های مورد نیاز پخت غذا، باخبر می سازد.
کارهای ازدواج تو و علی، تاکنون به خوبی و خوشی انجام شده و در هر مرحله از پیوندمبارکتان، خداوندگروهی از مؤمنان را خدمتگزارتان ساخته است. عمّار و سلمان و گروهی دیگر از اصحاب، خرید جهیزیه را به عهده گرفتند. امّ ایمن و امّ سلمه و همراهانشان، زمینه ساز فرستادن تو به خانه ی بخت شدند. امروز هم که روز عروسی تو است هر کسی کاری می کند و مسئولیت بخشی از این جشن را به دوش می کشد.
همه دوست دارند سهمی در این مراسم داشته باشند، حتی آن مرد فروشنده ای که علی (ع) برای خرید روغن و کشک و خرما نزد او رفت، خود را در برپایی این جشن سهیم ساخت. او وقتی فهمید که علی به چه منظور به بازار آمده، پول علی و اجناس خریداری شده را به وی داد و گفت: بگیر، هر دوی اینها برای خودت.
از پیوند تو و علی همه احساس خوشحالی می کنند. در رفتار یاران پیامبر، خوشحالی کاملاً هویدا است. آنان تلاش می کنند که این عروسی به بهترین شکل انجام شود. عده ای پیشاپیش هدایایی می فرستند، گروهی مشغول قربانی کردن گوسفند و آماده کردن گوشت می شوند، برخی سر تنور، نان می پزند، پس از آماده شدن گوشت آشپزها آن را تکه تکه می کنند و در ظرف پر آبی که روی آتش قرار دارد می اندازند؛ اما خوشحال تر از همه، پدرت رسول الله است که آستین بالا زده و با مخلوط کردن روغن و کشک و خرما، سرگرم تهیه ی غذای محلی «حَیس» است.
ساعتی بعد همه چیز آماده می شود تا تو و علی زندگی مشترکتان را آغاز کنید و با اطعام مؤمنان، آنان را هم در شادی پیوند مبارک خویش شریک سازید.
رسول خدا به علی می فرماید: «یا علی! اُدعُ من اَحببت.»
ای علی! هر کس را دوست داری دعوت کن.
علی برای دعوت از مسلمانان به مسجدی که در مرکز شهر قرار دارد می رود. مسجد لبریز از جمعیت است. مهاجران در یک سو و انصار در سوی
دیگر نشسته اند. آیا غذای تهیه شده برای سیر کردن این جمعیت کافی است؟ آیا همه ی اینان از غذای عروسی بهره مند خواهند شد؟ شاید بهتر باشد که علی تنها گروه اندکی را برای مراسم جشن دعوت کند؛ اما مگر می شود شیفتگان رسول خدا (ص) و یاران وفادار آن حضرت را از چنین توفیق بزرگی محروم ساخت؟! بی شک همه دوست دارند در عروسی یگانه دختر رسول خدا (ص) و پاره ی تن آن بزرگوار شرکت کنند و در این جشن مقدس حضور یابند. پس چاره چیست؟ علی تصمیم خود را می گیرد. او بر جای بلندی می ایستد و به اعتماد برکت دست رسول خدا همه را به عروسی دعوت می کند:
ای مردم! در میهمانی عروسی فاطمه ـ دختر محمد (ص) شرکت کنید.
خبرِ دعوتِ همگانی به سرعت در سراسر شهر می پیچد و حتی آنان که در باغ ها و بستان های مدینه نیز به کشاورزی مشغول اند از این خبر آگاه می گردند. مرم گروه گروه به سوی خانه ی پیامبر روان می شوند واز چهار سوی شهر به طرف محل برگزاری مراسم می روند. ولوله ای وصف ناشدنی در شهر افتاده است. همه شادمان و لبخندزنان به سوی خانه ی رسول خدا (ص) می شتابند. از روزی که پیامبر به یثرب آمد و یثرب، «مدینه النبی» نام گرفت، مردم این چنین اظهار شادی نکرده بودند. آن روز، آمدن پدرت آنان را به وجد آورد و امروز، عروسی تو مایه سرورشان گشته است.
در همین حال گروهی از منافقان در جمع خود پیامبر (ص) را مسخره می کنند و می گویند: این مرد چگونه و با کدام امکانات می خواهد از این جمعیت پذیرایی کند؟! چه اندازه غذا پخته که این گونه مردم را به خانه ی خویش می خواند؟!…»
پس از دعوت مردم، علی نزد پیامبر بازمی گردد. رسول خدا درمی یابد که علی از کمیِ غذا نگران است؛ از این رو به وی دلگرمی داده، چنین می فرماید:
ای علی! به زودی از خدا طلب برکت خواهم کرد.
مشکل دیگر، کوچک بودن محل مراسم است. خانه ی پیامبر آن قدر بزرگ نیست که همه ی مهمانان را در خود جای دهد. رسول خدا برای این مشکل نیز چاره ای می اندیشد. آن حضرت عمویش حمزه و یکی دیگر از بستگان را مأمور می کند که جلو در بایستند ودعوت شدگان را 10 نفر 10 نفر به داخل خانه بفرستند تا ازدحام جمعیت، کار پذیرایی را دشوار نسازد. مردم در گروههای ده نفری وارد خانه ی پیامبر می شوند و اول با آبگوشت و سپس با غذای محلی «حیس» که مخلوط خرما و روغن و کشک است پذیرایی می شوند.
میهمانان با اشتهای زیادی می خورند و خود را خوب سیر می کنند؛ اما به برکت خداوند، دیگ غذا مانند لحظات اول مراسم پرپُر است. از همه ی شرکت کنندگان پذیرایی می شود و زنان و مردان بسیاری از غذای خوشمزه ی این جشن بهره مند می گردند.
مسلمانان هنگام خداحافظی با رسول خدا، این پیوند آسمانی را به آن حضرت تبریک می گویند و برای تو و علی، زندگی با برکت و فرزندان بسیار آرزو می کنند.
پیامبر (ص) چندین ظرف را هم پُر می کند و بوسیله ی بلال برای همسرانش می فرستد و به وی می فرماید: به آنان بگو بخورند و اگر کسی نزدشان آمد، به او نیز بدهند. در ظرف دیگری هم غذا می ریزد و به علی می گوید: این هم برای تو و همسرت.
با پذیرایی از آخرین گروه مهمانان، مراسم عروسی خاتمه می یابد و جشن ازدواج تو و علی در فضایی آکنده از نور و صفا پایان می پذیرد.
همه شرکت کنندگان، امروز را که اول ذی حجه سال دوم هجری است، (11) به عنوان یکی از شیرین ترین روزهای زندگی خویش و جشن عروسی تو را به عنوان زیباترین جشن عروسی عمرشان به خاطر می سپارند و بعدها در این باره می گویند: ما بهتر از عروسی فاطمه، جشن ازدواجی ندیدیم.
خانه ی پاکیزگان
با نزدیک شدن غروب آفتاب، وقت آن است که تو -عروس بی همتاـ را به خانه ی داماد ببرند. رسول خدا (ص) به همسرانش فرمان می دهد که تو را بیارایند و برای رفتن به خانه ی علی (ع) آماده سازند:
من دخترم را به عقد پسرعمویم درآوردم. شما از ارج و منزلت فاطمه نزد من آگاهید، می خواهم او را به خانه ی علی بفرستم، حال این شما و این دخترتان فاطمه.
زنان پیامبر اتاق امّ سلمه را برای این کار آماده می سازند و امّ ایمن را هم جلوی در می گمارند تا از ورود غریبه ها جلوگیری کند. آن گاه به آراستن تو که میوه ی دل پیامبر و آسمانی ترین عروس روی زمین هستی می پردازند؛
یکی موهای بلند و سیاهت را شانه می زند،
یکی تو را با زر و زیور زینت می بخشد،
دیگری آهسته آهسته تو را معطر می سازد،
و آن دیگری با گلابی که عرق بدن پدرت رسول خدا است و هنگام خواب، از بدن مبارک آن بزرگوار جمع آوری شده، خوش بویت می کند. (12)
شادی و شعف، چهره ی تو را درخشان تر و حسن و جمال و کمالت را آشکارتر ساخته است. مانند ماه شب چهارده به اوج زیبایی رسیده ای و همسران پیامبر را که از نزدیک تماشاگرت هستند، غرق شگفتی ساخته ای. حرف دل آنان را از نگاههای حیرت زده ای که به تو دوخته اند می توان شنید:
خدایا! این چه زهره ای است که چنین می درخشد!
این چه حوریّه ای است که بر حوریان بهشت هم پیشی گرفته!
این چه سماویّه ای است که زمینیان و آسمانیان را حیران ساخته!
این چه نوریّه ای است که روزگار ما را به وجود خویش زینت بخشیده! (13)
آیا جهان باز هم چنین خورشید تابان و ماه درخشان و ستاره ی فروزانی به خود خواهد دید؟! (14)
کار آرایش که پایان می پذیرد، رسول خدا (ص) تو و علی را صدا می زند.با همان لباس زیبا و بلندی که به تن کرده ای نزد پدر حاضر می شوی. این لباس، هدیه ای است که از طرف جبرئیل که به پاداش صدقه ی دیشب تو برایت آورد. شب گذشته گدایی در خانه آمد و گفت: ای اهل خانه ی پیامبر! پیراهن کهنه ای به من دهید. پیراهن کهنه ای در خانه داشتی. تصمیم گرفتی همان را به سائل بدهی؛ اما یکباره این آیه در آینه ی دلت نقش بست:
«لَن تَنالو البرّ حتیّ تُنفقوا ممّا تُحبّون.» (15)
تا از آنچه دوست می دارید انفاق نکنید به حقیقت نیکی نخواهید رسید.
پس به جای پیراهن کهنه، لباس عروسی ات را که پیامبر تهیه کرده بود، به گدا بخشیدی و جبرئیل به پاداش این کار نیک، این لباس زیبا را برایت آورد تا در شب عروسی به تن کنی.
از خجالت عرق از سرو رویت می ریزد و در همان حال به سوی پدر می روی. در یک لحظه پایت می پیچد و اندکی می لغزد. پیامبر که نظاره گر دختر خویش است لب به دعا می گشاید و می گوید:
خداوند در دنیا و آخرت از لغزش تو درگذرد.
آن گاه رو به سلمان کرده می فرماید: استر خاکستری مرا بیاور.
سلمان بی درنگ استر خاکستری رنگ پیامبر را که «دَلدَل» نام دارد حاضر می کند. برای راحتی تو، رسول خدا پارچه ای روی مرکب می اندازد و مهربانانه می گوید: سوار شو و پس از سوار شدن، لباست را مرتب می سازد.
سلمان زمام «دَلدَل» را به دست می گیرد و در حالی که لباست را سخت به خود پیچیده ای و با حالتی که بیانگر حیا و عفت بی نظیر تو است به روی مرکب نشسته ای، آن را به سوی خانه ی علی می راند. پیامبر نیز از پشت سر، سلمان را در راندن قاطر خاکستری اش یاری می کند.
زنان و مردانی که تو را تا خانه ی بخت همراهی می کنند، کاملاً از هم جدایند. حمزه و دیگر مردان اهل بیت در حالی که به نشانه ی شادی شمشیر از نیام برکشیده اند به دنبال مرکب و همسران پیامبر و بقیه ی زنان، جلوی آن در حرکتند.
جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و گروهی از فرشتگان نیز در آن جمع حضور یافته اند. از شکوه معنوی این عروسی، جبرئیل در بین راه تکبیر می گوید. میکائیل از تکبیر جبرئیل، اسرافیل از تکبیر میکائیل و دیگر فرشتگان هم در پی این سه فرشته ی مقرب آواز تکبیر سر می دهند. رسول خدا (ص) نیز به دنبال ملائک فریاد می زند: «الله اکبر!» و سلمان هم از صدای تکبیر پیامبر به جمع
تکبیرگویان می پیوندد و این «الله اکبر»ها فضا را از عطر یاد خدا آکنده می کند. پیامبر به گروه زنان فرمان می دهد که در راه شادی کنند و شعر بخوانند و تکبیر بگویند و حمد و ثنای خدا بنمایند؛ اما مراقب باشند که سخنی که خدا را خوش نمی آید بر زبان نرانند.
در پی فرمان پیامبر، امّ سلمه این چنین می سراید:
بروید ای هووهای من به یاری خداوند متعال
و سپاس گویید خدا را در هر حال
و به یاد آرید که خدای بزرگ بر ما منّت نهاد
و از بلاها و آفت ها نجات داد
کافر بودیم راهنمایی مان نمود
فرسوده بودیم توانایمان ساخت
و بروید همراه بهترین زنان
که فدای او باد همه ی خویشان و کسان
این دخترِ آن که خدای جهان برتری داد او را بر دیگران!
به پیمبری و وحی از آسمان!
یکی دیگر از همسران پیامبر هم چنین می گوید:
ای زنان! خود را پوشیده دارید
و جز سخنوان نیکو بر زبان میارید
به زبان آرید نام پروردگار جهان
که به دین خود گرامی داشت ما را و همه ی بندگان
سپاس خدای بخشنده را
پروردگار بزرگ و تواننده را
ببرید این دختر را که خدایش کرده محبوب
به داشتن شوی پاکیزه و خوب
زن دیگری نیز تو را مورد خطاب قرار داده، چنین می سراید:
تو فاطمه! ای بهترین زنان
که رخساری داری چون ماه تابان
خدایت برتری داد بر جهانیان
با پدری که مخصوص ساخت او را به آیت های قرآن
شوی تو ساخت رادمردی را جوان
علی که بهتر است از همگان
هووهای من ببرید او را
که بزرگوار است و از خاندان بزرگان
و معاذه مادر سعدبن معاذ هم می گوید:
سخنی جز آن که باید نمی گویم
و به جز راه نکویی نمی پویم
محمد بهترین مردمانست
و از لاف و خودپسندی در امانست
آموخت ما را راه رستگاری
پاداش بادش از لطف باری
به راه افتید با دخت پیغمبر
پیغمبر کز شرف دارد افسر
خداوند بزرگی و جلال
که نه همتا دارد نه همال (16و17)
زنان بیت اول هر شعر را تکرار می کنند و تکبیر می گویند و با همین حال همگی وارد خانه علی می شوند.
در خانه ی علی، از مرکب فرود می آیی و آهسته و آرام پا بر زمین می نهی. رسول خدا (ص) تو و همسرت را صدا می کند و پوششی را که بر چهره انداخته ای کنار می زندـ به گونه ای که علی سیمای نورانی ات را ببیندـ و آن گاه دستت را در دست علی نهاده می فرماید:
خداوند به دختر رسول خدا برکت عنایت فرماید. ای علی! این فاطمه امانت من نزد تو است، ای علی! چه نیک همسری است فاطمه! و ای فاطمه چه نیک همسری است علی! خدایا! به آنها برکت عنایت فرما. خدایا! این دو محبوب ترین مردم نزد من هستند. تو هم آنان را دوست بدار و از طرف خود نگهبانی برایشان قرار ده. من این دو و فرزندانشان را از شرّ شیطان رانده شده به تو می سپارم.
آنگاه آبی می طلبد و پس از تبرک ساختن آن با عطر وجودش از آن آب بر سر و سینه و میان شانه های تو و علی می پاشد و شما را با آن آب که به آب دهانش متبرّک شده، معطر می سازد. آن گاه شما را به اتاقتان می فرستد و خود در را برایتان می بندد و به همه دستور می دهد که از خانه خارج شوند.
همه می روند، اما «اسماء» در خانه می ماند؛ زیرا او با مادرت خدیجه عهدی بسته که باید به آن وفا کند. خدیجه در آخرین لحظات زندگی اش دردمندانه می گریست. اسماء به او گفت: آیا گریه می کنی و حال آن که تو سرور زنان جهان و همسر پیامبری؟! تو که از زبان رسول خدا (ص) به بهشت بشارت داده شده ای؟!
ـ برای آنچه تو می پنداری نمی گریم. هر زنی در شب عروسی نیازمند زنی دیگر است تا کارهای خصوصی اش را به او بگوید و در کارهایش از او کمک بگیرد. فاطمه اکنون کودکی بیش نیست و من نگرانم که مبادا در آن هنگام، کسی عهده دار کارهای وی نباشد.
ـ ای سرورم! با تو پیمانی الهی می بندم که اگر تا آن زمان زنده بودم، در این کار به جای تو انجام وظیفه کنم.
از سخن اسماء دل خدیجه آرام گرفت و اندکی بعد چشم از جهان فروبست. اکنون اسماء در خانه مانده تا با خدمت به تو، روح خدیجه را شاد و به عهدی که با وی بسته وفا کند.
پیامبر (ص) در حال بیرون آمدن از خانه است که «اسماء» را به مانند شبح سیاه رنگی می بیند و می پرسد: کیستی؟
ـ اسماء ام.
ـ مگر امر نکردم که بیرون بروی.
ـ چرا ای رسول خدا، پدر و مادرم فدایت! نمی خواستم با شما مخالفت کنم، اما من به خدیجه قول داده ام که امشب را این جا بمانم. وقتی دختری به خانه ی شوهر می رود، نیاز به زنی دارد که کارهای او را برایش انجام دهد و از او مراقبت کند. من اینجا مانده ام تا اگر فاطمه کاری داشت برایش انجام دهم.
ـ ای اسماء! خدا حاجات دنیا و آخرت تو را برآورده سازد.
پیامبر با این جمله از اسماء قدردانی می نماید و آن گاه از خانه ی علی خارج می شود و تا رسیدن به خانه ی خود، با صدای بلند برای تو و همسرت دعا می کند و از خدا برایتان خیر و خوبی می طلبد.
اکنون تو و علی با هم تنها شده اید. از وقتی علی دستت را گرفت و تو را در گوشه ای از از اتاق نشاند و خود نیز در کنارت نشست، هر دو سر به زیر انداخته اید و از یکدیگر شرم می کنید؛ گرچه از خوشحالی این پیوند مبارک، شور و غوغایی وصف ناشدنی در دلتان برپا است.
هیچ قلم و زبانی یارای آن نیست که به بیان شادمانی قلبی شما از این پیوند آسمانی بپردازد. اکنون قلب علی برای تو و قلب تو برای علی می تپد. خدا آن چنان دل هایتان را به هم نزدیک کرده که گویا عمری است با هم به سر برده اید. این خانه امشب حال و هوای دیگری دارد. با آن که جز گستردن قدری
شن نرم در کف اتاق و نصب چوبی برای پهن کردن لباس ها و چند کار جزئی دیگر، کار دیگری برای آوردن تو انجام نشده، اما این خانه امشب بسیار با صفا و نورانی می نماید.
این خانه ی گلی با این ظرف های سفالی و رختخواب ساده ای که درآن نهاده اند، انگار زیباترین و با شکوه ترین خانه ی جهان است. نور عشق و شادی و ایمان در فضای خانه موج می زند.
برای علی آب خوردن از این کوزه های گلی چه با صفا است، وقتی تو را در کنار خود می یابد و برای تو سر نهان بر این بالش های ساده ی چرمی چه دلپذیر است که علی را همسر خود می بینی.
علی، آهسته آهسته سر صحبت را باز می کند و مهربانانه با تو به گفت و گو می پردازد تا آن که سیاهی شب همه جا را می پوشاند.
با تاریک شدن هوا، غمی سنگین بر دلت سایه می افکند و قطرات اشکی که در چشمانت حلقه زده، بر گونه هایت سرازیر می شود. علی از دیدن گریه تو، نگران می گرددو می پرسد: ای سرور زنان جهان! آیا خشنود نیستی که من شوهر توام و تو همسر منی؟
ـ ای پسرعمو! چگونه خشنود نباشم و حال آن که تو مورد رضای من و حتی بالاتر از آنی. من در اندیشه ی حال و روز خود هستم، آن گاه که عمرم پایان می پذیرد و در قبری جای می گیرم، ورود به بستر عزّت و افتخارم را به رفتن در قبر و لحد تشبیه کردم. حال ای پسرعمو! به حق محمد از تو می خواهم که درخواست مرا بپذیری تا هر دو در محراب بایستیم وامشب را به عبادت بپردازیم که این کار برای ما بهتر و شایسته تر است.
آن گاه علی پیشنهاد تو را می پذیرد و هر دو برمی خیزید و اولین شب زندگی خود را با شب زنده داری و عبادت خالصانه به صبح می رسانید.
سرآغاز زندگی
با طلوع خورشید، زندگی مشترک تو و علی وارد اولین روز خود می شود. رسول خدا (ص) صبح زود برای دیدن شما به خانه تان می آید. اسماء در را به روی آن حضرت می گشاید و پدرت داخل خانه می شود.
وقتی رسول خدا (ص) پای در اتاق می نهد، رایحه ی وجودش در همه جا می پیچد و با طلوع خورشید سیمایش، فضا نورانی می شود. از دیدار پدر، دلت غرق شادی می شود؛ اما از نگاهت پیدا است که خیلی خجالت می کشی.
پیامبر (ص) رو به علی کرده می فرماید:
ای علی! کوزه ی آبی به من ده… .
علی کوزه ی آبی را می آورد. رسول خدا سه بار آب کوزه را با آب دهان خود متبرک می سازد و آیاتی از قران را در آن می خواند و به علی می فرماید:
ای علی! از این آب بنوش و اندکی را نگهدار.
علی مشتاقانه از آن آب متبرّک می نوشد و اندگی را باقی می گذارد. پیامبر مانده ی آب را می گیرد و بر سر و سینه ی علی می پاشد و می گوید: ای ابوالحسن! خداوند پلیدی را از او دور کندو تو را پاک گرداند.
رسول خدا بار دیگر کوزه ی آبی می طلبد و باز آن را با آب دهان خود و تلاوت آیاتی از قرآن کریم متبرّک می سازد و این بار به تو می دهد: بنوش و اندکی را نگهدار.
تو هم مانند همسرت از این آب گوارا می نوشی و اندکی را در کوزه باقی می گذاری. رسول خدا (ص) مانده ی آب را بر سر و سینه ات می پاشد و می فرماید: خداوند پلیدی را از او دور سازدو تو را پاک نماید.
به درخواست پیامبر، برای دقایقی علی از اتاق خارج می شود و تو را با پدرت تنها می گذارد. رسول خدا(ص) با مهر و عطوفتی وصف ناپذیر از تو می پرسد:
دخترم! حالت چطور است؟ شوهرت را چگونه یافتی؟
ـ ای پدر! او بهترین شوهر است.
آن گاه پیامبر (ص) اندکی از فضایل علی برایت می گوید و در پایان تأکید می کند:
ای دخترم! همسر تو چه نیک همسری است! در هیچ کاری از او نافرمانی نکن.
آن گاه علی را به درون اتاق می خواند و به وی چنین می فرماید:
با همسرت مهربانی و مدارا کن که فاطمه پاره ی تن من است. آنچه او را نارحات سازد مرا ناراحت ساخته و آنچه او را شاد کند مرا شاد کرده است. شما را به خدا می سپارم و اورا به جای خود، نگهبانتان قرار می دهم.
پیامبر که با این سخنان خیرخواهانه، راه سعادت را برای تو و همسرت روشن ساخته، از جا برمی خیزد و با شما خداحافظی می کند و می رود، بی آنکه تو را فراموش کند و از دعا برای پاره ی تنش غفلت ورزد.
مدتی که می گذرد، دوری تومایه ی دلتنگی رسول خدا (ص) می گردد. خانه ی تو از خانه ی آن حضرت چندان دور نیست؛ ولی همین فاصله ی اندک هم برای رسول خدا (ص) بسیار است؛ زیرا تو جگرگوشه ی او هستی و میوه ی دل پیامبری.
رسول خدا (ص) به این فکر می افتد که در نزدیکی خانه ی خود برای تو وشوهرت خانه ای تهیه کند؛ ولی چون ممکن است این کار همسایگان را به زحمت اندازد یا مایه ی رنج و سختی همسران آن حضرت گردد، فعلاً اقدامی نمی کند.
البته اگر حارث بن نعمان یکی از خانه های خود را در اختیار تو و علی قرار دهد، شما به راحتی به نزدیکی خانه ی پیامبر خواهید آمد. چاره این کار به دست او است. او چندین بار به خاطر رسول خدا (ص) از خانه هایش جا به جا شده و دیگر رسول خدا (ص) از این که او را به جا به جایی چندباره وادار سازد، شرم می نماید.
حارث که از ماجرا خبردار می شود، خود نزد رسول خدا (ص) آمده عرض می کند:
ای رسول خدا! شنیدم که می خواهی فاطمه را در کنار خود جای دهی. خانه های من همه به تو نزدیک است. خودم و همه ی دارایی ام از آنِ خدا و رسول خدا است. ای رسول خدا! به خدا قسم اگر مالم را بگیری بیشتر دوست دارم تا آنکه آن را در دست من باقی بگذاری.
پیامبر در تشکر از حارث می فرماید:
راست گفتی ،خدا به تو برکت عنایت فرماید.
و این گونه، تو در نزدیکی خانه پیامبر مسکن می گزینی، آن قدر نزدیک که دیگر جز دوسه دیوار خشتی فاصله ای بین تو و او نیست.
نوید خوشبختی
از آغاز هم روشن بود که ازدواج تو با علی، آتش حسادت را در دل خواستگاران ناکامت برخواهد افروخت. اکنون آنان در حسرتند که چگونه فرزند زهد پیشه ی ابوطالب به دامادی رئیس حکومت پذیرفته می شود؛ اما ثروتمندان و پولداران قریش از این توفیق محروم می شوند. گروهی از آنها حتی در برابر خود رسول خدا (ص) هم زبان به شکوه و شکایت می گشایند و گله مندانه می گویند: تو فاطمه را با مهریه ی اندکی به عقد علی درآوردی؛ ولی ما که به خواستگاری آمدیم جواب رد شنیدیم!
پاسخ پیامبر (ص) به آنان چنین بود:
به خدا قسم نه من خواستگاری شما را رد کردم و نه من فاطمه را به عقد علی درآوردم. این خدا بود که درخواستتان را نپذیرفت و هم او بود که فاطمه را به
عقد علی درآورد. جبرئیل بر من فرود آمد و گفت: ای محمد! خداوند می فرماید: اگر علی را خلق نکرده بودم، در روی زمین همتایی برای فاطمه نبود، از آدم گرفته تا به پایین.
از اینان که بگذریم، گروهی از زنان مدینه هم که علاقه ی دنیا، دیده ی دلشان را کور کرده، از این وصلت سخت ناراحتند. بارها در این باره با هم به گفت و گو پرداخته اند؛ ولی این بار ماجرا به گونه ای رقم می خورد که تو نیز یاوه سرایی آنان را بشنوی و از این که پدر عزیز و شوهر شایسته ات نکوهش شوند، آزرده گردی. اشک ریزان خود را به رسول خدا (ص) می رسانی و مثل همیشه به دامن پرمهر پیامبر رحمت پناه می بری. رسول خدا دستی بر سرت می کشد و می پرسد: چرا گریه می کنی؟ خدا چشمانت را نگریاند ای حوریه!
ـ به گروهی از زنان قریش برخوردم که با دین من به بدگویی از من و پسرعمویم پرداختند.
ـ از آنان چه شنیدی؟
ـ می گفتند برای محمد چه ناگوار است که دخترش را به عقد مرد فقیری از قریش درآورده که ندارترین آنها است.
تو آن قدر علی را دوست داری که این طعنه ها سر سوزنی از محبتت به او نمی کاهد؛ اما به هر حال شنیدن این زخم زبان ها برایت سخت و دشوار است.
رسول خدا (ص) برای دلداری تو می فرماید: دخترم! به خدا قسم من تو رابه عقد علی درنیاوردم؛ بلکه خدا تو را به ازدواج علی درآورد… و در ادامه ی گفتارش به ستایش از مقام علی (ع) می پردازد تا آن که قلب مجروح تو، با اعجاز کلام حضرت التیام می یابد.
هر چه می گذرد زندگی تو و علی شیرین تر و دل های پاکتان به هم نزدیک تر می گردد. امروز هم که روز پانزدهم رمضان سال سوم هجری است،
تولد حسن و گریه ی کودکانه ی او، آینده ی بهتری را به شما نوید می دهد.
اما در آینه ی تاریخ، سال های بعد را هم می توان دید که تو به قصد تربیت کودک خود این اشعار ماندگار را برای او می خوانی:
اَشبِه اَباک یا حَسن
و اخلَع عَن الحقّ الرّسن
و اعبُد اِلهاً ذا المنن
و لا تُوال ذا الاِحسن
ای حسن! شبیه پدرت علی باشد
و از گردن حق ریسمان را بگشا
و خدایی را که نعمت های فراوان داده بپرست
و با انسان کینه توز دوستی مکن
پی نوشت :
1-احقاق الحق، ج25، ص 408-409
2-فاطمه الزهراء من المهد الی اللحد، ص15
3-اگر ولادت حضرت زهرا (ع)را در سال پنج بعثت بدانیم سن آن حضرت در زمان ازدواج 9 سال و اگر تولد ایشان را در سال های آغازین بعثت یا حتی پیش از آن بدانیم، سن حضرت در زمان ازدواج حدود 14 سال بوده است.
4-فرشته ی زمین، ص4؛ احقاق الحق، ج3، ص356 و ج10، ص245.
5-بحارالانوار، ج18، ص182.
6-در این مورد دو احتمال دیگر وجود دارد که به اختصار ذکر می کنم:
الف ـ براساس برخی روایات، پیامبر خود برای ازدواج علی و فاطمه پیشقدم شد و آن دو را به عقد هم درآورد.
ب ـ براساس برخی روایات، گروهی از اصحاب، علی (ع) را روانه ی خواستگاری فاطمه (ع) کردند.
7-میزان الحکمه، حدیث 22346.
8-همان، حدیث، 22354و22355.
9-همان، حدیث 22356و22351.
10-سوره نمل، آیه 19.
11-البته برخی روز ششم ذی حجه را روز عروسی حضرت زهرا (ع)دانسته اند.
12-در روایات آمده است که عرق بدن پیامبر از هر مُشکی خوشبوتر بوده است.
13-این جملات اشاره ای است به تعدادی از نام های حضرت فاطمه. بحارالانوار، ج43، ص16.
14-اشاره به روایتی است که می گوید چهره ی فاطمه برای امیرمؤمنان در آغاز روز مانند خورشید و هنگام ظهر همچون ماه و هنگام غروب بسان ستاره، نورافشانی می کرد. بحارالانوار، ج43، ص16.
15-سوره آل عمران آیه 92.
16-آنچه در متن آمده ترجمه ی ادیبانه ی استاد شهیدی از متن عربی اشعار است که ما عیناً نقل کردیم.
17-همال: مثل و مانند.
منبع: کتاب عروسی مهر و ماه