حکایت ها و هدایت ها(2)

حکایت ها و هدایت ها(2)

عالم اهل بیت (علیهم السلام)

کلبى نسابه (نسب شناس) مى گوید: پس از رحلت امام باقر(علیه السلام) به مدینه رفتم. چون درمورد امام بعد

از حضرت باقر(علیه السلام) بى اطلاع بودم، به مسجد رفتم. درآن جا با جماعتى از قریش رو به رو شدم واز آنان پرسیدم: اکنون عالم (امام) خاندان رسالت کیست؟

گفتند:عبدالله بن حسن.

به خانه عبدالله رفتم و درزدم. مردى آمد که گمان کردم خادم اوست.

گفتم: ازآقایت اجازه بگیر تا به خدمتش بروم. اورفت واندکى بعد بازگشت وگفت: اجازه دادند. من وارد خانه شدم و پیرمردى را دیدم که با جدیت مشغول عبادت است. سلام کردم. پرسید: کیستى؟

گفتم: کلبى نسابه ام.

پرسید: چه مى خواهى؟

گفتم: آمده ام تا از شما مسئله بپرسم.

گفت: آیا با پسرم محمد ملاقات کردى؟

گفتم: نه؛ نخست به حضور شما آمدم.

گفت: بپرس.

گفتم: مردى به همسرش گفته: تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شدى ، حکم این مسئله چیست؟

گفت: سه طلاقه است و بقیه مجازات بر طلاق دهنده است!

با خود گفتم: جواب این مسئله را ندانست.

آن گاه پرسیدم: درباره مسح برکفش (درپا) چه نظرى دارى؟

گفت: مردم صالح مسح کرده اند؛ ولى ما مسح بر کفش نمى کنیم.

باخود گفتم: جواب این را هم کامل نداد.

آن گاه پرسیدم:آیا خوردن گوشت ماهى بدون پولک اشکال دارد؟

گفت: حلال است ولى ما خاندان خوردن آن را ناپسند مى دانیم .

باز پرسیدم: نوشیدن شراب خرما چه حکمى دارد؟

گفت: حلال است ؛ ولى ما نمى خوریم!

من از نزد او خارج شدم وبا خود گفتم:این جمعیت قریش به اهل بیت دروغ بسته اند. به مسجد برگشتم وگروهى از مردم را ملاقات کردم.

باز هم از داناترین خاندان رسالت سوال کردم. آن ها نیز دوباره عبدالله را معرفى کردند.

من گفتم: نزد او رفتم ولى چیزى از دانش نزد او نیافتم . در این لحظه مردى سربلند کرد و گفت: نزد جعفر بن محمد(علیه السلام) برو که اعلم خاندان رسالت او است. دراین هنگام یکى از حاضران زبان به سرزنش اوگشود و من فهمیدم که این جماعت از روى حسادت آمد وگفت: اى برادر کلبى بفرما!

ناگهان هراسى در درونم ایجاد شد.

وارد خانه شدم و دیدم مردى با وقار روى زمین و درمحل نمازش نشسته است. سلام کردم و جواب شنیدم. فرمودند: توکیستى؟

باز خود را معرفى کردم و درشگفت بودم که غلامش مرا به نام خواند و خودش نامم را پرسید!

گفتم: نسابه کلبى هستم.

او دستش را به پیشانیش زد و فرمودند:

کسانى که از خداوند بى همتا برگشتند و به سوى گمراهى دورى رفتند و در زیان آشکار افتادند، دروغ گفتند.اى برادر کلبى!خداوند مى فرماید: (و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا).

وقوم عاد و ثمود و اصحاب رس (گروهى که درخت صنوبر را مى پرستیدند.) و اقوام بسیار که دراین میان بودند، هلاک کردیم.

آیا تو نسب این ها را مى شناسى؟

گفتم : نه… آن گاه سوال کردم: اگر مردى به همسرش بگوید: (تو به عدد ستاره هاى آسمان طلاق داده شدى) چه حکمى دارد؟

فرمودند: مگر سوره طلاق را نخوانده اى!

گفتم: چرا.

فرمودند: بخوان.

من خواندم؛ ( زنان خود را درزمان عده، طلاق دهید و حساب عده را نگه دارید.)

امام پرسید: آیا در این آیه، ستاره هاى آسمان را مى بینى؟

گفتم: نه. اما سوال دیگرى دارم. اگر مردى به زنش گفت: تو را سه بار طلاق دادم، حکمش چیست؟

فرمودند: چنین طلاقى به کتاب خداوسنت پیامبر(صلّی الله علیه وآله) برمى گردد.

( یعنى یک طلاق حساب مى شود.) همچنین هیچ طلاقى درست نیست؛ مگر این که زن را که در حال پاکى (از حیض) که با او در مدت پاکى آمیزش نشده، طلاق دهند و دو شاهد عادل هنگام طلاق حاضر باشد.

پرسیدم: در وضو، مسح بر کفش چه حکمى دارد؟

فرمودند: وقتى قیامت برپا شود، خداوند هر چیزى را به اصلش برمى گرداند. ازاین روبه عقیده توکسانى که در وضوء روى کفش مسح مى کنند، وضوى آن ها به کجا مى رود؟ ( یعنى وضو درست نیست.)

با خودگفتم: این هم از مسئله دوم که جوابش را صحیح داد. در این لحظه امام فرمودند: بپرس.

گفتم: خوردن گوشت ماهى بدون پولک چه حکمى دارد؟

فرمودند: خداوند جمعى از یهود را مسخ کرد.آن ها را که درراه دریا مسخ کردبه صورت ماهى بى پولک ومارماهى وغیراین ها مسخ کرد وآن ها را که در خشکى مسخ کرد، به شکل میمون ، خوک و حیوانى مانند گربه و خزنده اى مانند سوسمار و… در آورد. (خوردن آن حرام است.)

آن حضرت باز فرمودند: بپرس.

گفتم: درباره نبیذ (شراب خرما) چه مى فرمایى؟

فرمودند: حلال است.

گفتم: ما در میان آن ته نشین (زیتون) وغیر آن مى ریزیم و مى خوریم.

فرمودند: آه، آه، این که شراب بد بواست .

از حضرت خواستم درباره نبیذ حلال توضیح دهد.

امام فرمودند: مردم مدینه از دگرگونى و ناراحتى مزاج خود به خاطر تغییر آب شکایت کردند. پیامبر(صلّی الله علیه وآله) فرمود : تا نبیذ بسازید.

مردى به نوکرش دستور مى داد براى اونبیذ بسازد. نوکر یک مشت خرماى خشک بر مى داشت و در میان مشک مى ریخت.

آن گاه آن مردازآن مى خورد و وضوهم مى گرفت…

من دراین لحظه بى اختیاریک دستم را روى دست دیگرم زدم و گفتم: اگر امامتى درکار باشد، امام برحق همین است.
عدو شود سبب خیر

جعفربن محمد بن اشعث از اهل تسنن و دشمنان اهل بیت(علیهم السلام)به صفوان بن یحیى گفت : آیا مى دانى با این که در میان خا ندان ما هیچ نام و اثرى از شیعه نبود من چگونه شیعه شدم؟…

منصوردوانیقى روزى به پدرم محمد بن اشعث گفت : اى محمد!یک نفرمرد دانشمند وباهوش براى من پیدا کن که مأموریت خطیرى به اوبتوانم واگذار کنم.

پدرم ابن مهاجر ( دایى مرا) معرفى کرد.

منصور به او گفت: این پول را بگیر وبه مدینه نزد عبدالله بن حسن وجماعتى ازخاندان اوازجمله جعفربن محمد (علیه السلام) بروو به هریک مقدارى پول بده و بگو : من مردى غریب ازاهل خراسان هستم که گروهى از شیعیان شما درخراسان این پول راداده اند که به شما بدهم مشروط بر این که قیام علیه حکومت کنید و ما از شما پشتیبانى مى کنیم.

وقتى پول را گرفتند، بگو:چون من واسطه پول رساندن هستم، با دستخط خود، قبض رسید بنویسید و به من بدهید.

ابن مهاجر به مدینه آمد و بعد از مدتى نزد منصور برگشت .

آن موقع پدرم هم نزد منصور بود. منصوربه ابن مهاجر گفت : تعریف کن چه خبر؟

ابن مهاجر گفت : پول ها را به مدینه بردم و به هریک از خاندان مبلغى دادم و قبض رسید از دستخط خودشان گرفتم غیر ازجعفر بن محمد (علیه السلام) که من سراغش را گرفتم.

او در مسجد مشغول نماز بود. پشت سرش نشستم او تند نمازش را به پایان برد و بىآن که من سخنى بگویم به من گفت : اى مرد! از خدا بترس و خاندان رسالت را فریب نده که آن ها سابقه نزدیکى با دولت بنى مروان دارند وهمه( براثر ظلم) نیازمندند.

من پرسیدم: منظورتان چیست؟ آن حضرت سرش را نزدیک گوشم آورد و آن چه بین من و تو بود، باز گفت.

مثل این که او سومین نفر ما بود.

منصور گفت: اى پسر مهاجر، بدان که هیچ خاندان نبوتى نیست مگر این که درمیان آنها محدثى (فرشته اى از طرف خدا که با او تماس دارد و اخبار را به او خبر مى دهد.) هست و محدث خاندان ما جعفربن محمد(علیه السلام) است.

فرزند محمد بن اشعث مى گوید: پدرم گفت: همین (اقرار دشمن) باعث شد که ما به تشیع روى آوریم.
خاطره ای ازامام صادق (علیه السلام)

امام درخاطره ای از زمان تبعید امام موسی کاظم(علیه السلام) به شام بدستور هشام می فرمایند :

یک روز همراه پدرم از خانه هشام بیرون آمدیم. به میدان شهر رسیدیم و دیدیم جمعیت بسیارى گردآمده اند. پدرم پرسید: اینها کیستند؟

گفتند: کشیش هاى مسیحى هستند که هرسال درچنین روزى اینجا اجتماع مى کنند وبا هم به زیارت راهب بزرگ که معبد اوبالاىاین کوه قرار دارد، مى روند و سوالات خود را مى پرسند.

پدرم سرخود را با پارچه اى پوشاند تا کسى او را نشناسد و نزد آن ها رفت. راهب چنان پیر بود که ابروان سفیدش به روى چشمانش افتاده بود . با حریرى زرد ابروان خود را به پیشانى بست و چشمانش را مانند مار افعى به حرکت در آورد.

هشام جاسوسى فرستاده بود تا جریان ملاقات پدرم با راهب را گزارش کند. راهب به حاضران نگاه کرد و پدرم را دید و این گفتگو بین آن دو روى داد :

راهب : تو از ما هستى یا از امت مرحومه (اسلام) ؟!

امام باقر(علیه السلام) : از امت مرحومه (مورد رحمت خدا).

راهب: از علماى اسلام هستى یا از بى سوادهاى آنان؟!

امام: از بى سوادهاى آن ها نیستم.

راهب: آیا من سوال کنم یا تو؟

امام: تو.

راهب رو به مسیحیان کرد و گفت: عجب است که مردى از امت محمد (صلّی الله علیه وآله) این جرأت را دارد که به من مى گوید: تو بپرس.

راهب 5 سوال کرد و امام یک به یک پاسخ داد.

1 ـ به من بگو آن ساعتى که نه از شب است, نه از روز چه ساعتى است؟

2 ـ اگر نه از روز و نه شب است پس چیست؟

امام (علیه السلام) : بین طلوع فجر و طلوع خورشید (بین اول وقت نماز صبح و اول طلوع خورشید) است. وآن ازساعت هاى بهشت است که بیماران در آن شفا مى یابند. دردها آرام مى گیرند و…

3 ـ این که مى گویند: اهل بهشت مى خورند و مىآشامند ولى مدفوع وادرار ندارند, آیا نظیرى در دنیا دارد؟

امام: مانند طفل در رحم مادرش.

4 ـ مى گویند در بهشت ازمیوه ها و غذاها مى خورند ولى چیزى کم نمى شود, نظیرى در دنیا دارد؟

امام: مانند چراغ است که اگر هزاران چراغ از شعله آن روشن کنند از نور او چیزى کم نمى شود.

5 ـ به من بگوآن دوبرادرچه کسى بودند که دریک ساعت دوقلواز مادر متولد شدند ودریک لحظه مردن د, یکى پنجاه سال ودیگرى 150 سال عمر کرد.

امام: عزیز و عزیر بودند که در یک ساعت به دنیا آمدند و سى سال باهم بودند. خداوند جان عزیررا گرفت و او صد سال جزو مردگان بود, بعد او را زنده کرد و بیست سال دیگر با برادرش زندگى کرد.

پس هردو دریک ساعت مردند.

در این هنگام راهب از جاى برخاست و گفت : شخصى داناتر ازمن را آورده اید تا مرا رسوا کنید. به خدا تا این مرد درشام هست , با شما سخن نخواهم گفت. هرچه مى خواهید از او بپرسید.

مى گویند: وقتى شب شد آن راهب نزد امام آمد و مسلمان شد.

وقتى این خبر عجیب به هشام رسید و خبرمناظره در بین مردم شام پخش شد بلا فاصله جایزه اى براى حضرت فرستاد و او را راهى مدینه کرد وافرادى را نیز پیشاپیش فرستاد که اعلام کنند : کسى با دو پسر ابوتراب باقر و جعفر (علیهم السلام)تماس نگیرد که جادوگر هستند.

من آن ها را به شام طلبیدم. آن ها به آیین مسیح متمایل شدند . هرکس چیزى به آنها بفروشد, یا به آن ها سلام کند, خونش هدر است.
امام صادق علیه السلام و دانش پزشکى

روزى امام صادق(علیه السلام) به مجلس منصور دوانیقى وارد شد. طبیب هندى کنار خلیفه نشسته بود.

او کتابهایى که در موضوع (علم طب) نگاشته شده بود را براى خلیفه مى خواند تا ضمن سرگرم ساختن او بر معلومات خلیفه بیفزاید.

امام صادق (علیه السلام) درگوشه ى مجلس نشست.

بارانى ازهیبت و ابهت از چهره حضرت مى بارید. مدتى گذشت.

هنگامى که طبیب از خواندن کتابها فارغ شد, نگاه اش به امام صادق(علیه السلام) دوخته شد. لحظاتى مشغول تماشاى سیماى حضرت شد.

ابهت و صلابت امام تنش را لرزاند. نگاه اش را به سوى خلیفه برگرداند و با این سوال سکوت را شکست:

ـ این مرد کیست؟

ـ او عالم آل محمد(صلّی الله علیه وآله) است.

ـ آیا میل دارد از اندوخته هاى علمى من بهره مند گردد؟

نگاه خلیفه روى امام قرار گرفت. قبل از این که چیزى بگوید، امام لب به سخن گشود:

ـ نه!

طبیب که از پاسخ امام شگفتش زده بود، پرسید:

ـ چرا؟

ـ چون بهتر از آنچه تو دارى، در اختیار دارم.

ـ چه چیز در اختیار دارى؟

ـ گرمى را با سردى معالجه مى کنم و سردى را با گرمى, رطوبت را با خشکى درمان مى کنم و خشکى را با رطوبت و آنچه را که پیامبر اسلام (صلّی الله علیه وآله) فرموده به کار مى بندم و نتیجه کار را به خداوند وا مى گذارم.

سپس به سخن جدش رسول الله(صلّی الله علیه وآله) اشاره کرده، افزود: (معده خانه هربیمارى وپرهیز، سرهردرمان است.)

طبیب هندى براى این که سخنان امام را سبک جلوه دهد، پرسید:

مگر طب غیر از این ها است که گفتى؟!

امام فرمودند: گمان مى کنى من ـ مثل تو ـ این ها را از کتابهاى طبى آموخته ام؟!

ـ حتما, غیر از این، راهى براى فراگیرى علم طب وجود ندارد.

ـ نه، به خدا سوگند، جز از خداوند، ازدیگرى نیاموخته ام. اکنون بگوکدام یک ازمن وتودرعلم طب داناتریم؟

ـ کار من طبابت است و حتما در طب از شما عالم ترم.

ـ پس لطفا به سوالهایم پاسخ گویید.

ـ بپرسید.

ـ چرا سر آدمى یک پارچه نیست و از قطعات مختلف به وجود آمده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا پیشانى مانند سر انسان از مو پوشیده نیست؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا بر روى پیشانى خطوط مختلفى نقش بسته است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا ابروها در بالاى دیدگان انسان قرار گرفته است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا چشمهاى انسان به شکل لوزى ساخته شده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا بینى میان دو چشم قرار گرفته است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا سوراخهاى بینى در زیر آن خلق شده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا لب فوقانى و سبیل در قسمت بالاى دهان آفریده شده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا دندانهاى جلوى, تیز و دندانهاى آسیاب , پهن و دندانهاى انیاب ( نیش ) , دراز آفریده شده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا کف دست و پا, مو ندارد؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا مرد ریش دارد ولى زن فاقد ریش است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا ناخن و موهاى سر انسان روح ندارند؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا قلب, صنوبرى شکل آفریده شده است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا ریه در دو قسمت آفریده شده و در جاى خود متحرک است؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا کلیه ها مانند لوبیا خلق شده اند؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا کاسه زانوها رو به جلو قرار دارد؟

ـ نمى دانم.

ـ چرا میان کف پا, گود است و با زمین تماس ندارد؟

ـ نمى دانم.

ـ اى طبیب هندى! ولى من به فضل خداوند، به حکمت و پاسخ این سوالها آگاه ام.

طبیب که چاره اى جز تسلیم شدن نداشت، گفت: پاسخها را بگویید تا بهره مند گردم.

آن گاه امام(علیه السلام) به ترتیب به یکایک سوالهاى مطرح شده، چنین پاسخ گفتند:

ـ به این جهت سر از قطعات مختلف تشکیل شده و شکافهایى برایش قرار داده شده است تا صداع (سردرد) آن را نیازارد.

ـ خداوند مو را بالاى سر رویانده تا به وسیله آن روغن لازم به مغز برسد وبخار مغز از طریق موها خارج شود. همین طور، پوششى

براى سرما و گرما باشد. ولى در پیشانى مو نیافریده تا چشم ها مزاحمى نداشته باشند و بتوانند به راحتى نور بگیرند.

ـ ابروها را بالاى چشم قرار داد تا به اندازه کافى به چشم ها نور برسد و نیز از رسیدن نور زیاد جلوگیرى کند. چون زیادى نور, چشم را آزار داده و زمینه معیوب شدن آن را فراهم مى سازد.

ـ چشمها به شکل لوزى آفریده شده تا داروهایى که با سرمه استعمال مى شود، به آسانى وارد چشم شده، چرک مرض به آسانى ازآن به وسیله اشک خارج شود.

ـ به این جهت بینى را میان دو چشم قرار داده است که بینى نور را به دو قسمت مساوى تقسیم مى کندتا نوربه طوراعتدال به چشم ها برسد.

ـ سوراخهاى بینى را در پایین آن آفریده تا چرک هاى انباشته شده درمغزازاین سوراخها بیرون شده وبوهاى معطرکه به وسیله هوا متصاعد مى گردد, از آن, بالا رود.

ـ لب و سبیل را به این جهت روى دهان قرار داده است تا ازورود کثافات دماغ به داخل دهان جلوگیرى کند. و نیز مانع آلوده شدن خوراکى ها گردد.

ـ دندانهاى جلو را تیزتر آفریده تا غذا را قطعه قطعه سازند. دندانهاى آسیاب را پهن خلق کرده تا غذا به وسیله آنها کوبیده و نرم گردند. دندانهاى انیاب را درازتر آفریده تا میان دندانهاى آسیاب ودندانهاى پیشین، چون ستونى استوار باشند.

ـ کف دست و پاها مو ندارند تا بتوانیم اشیإ را به وسیله آن ها لمس نموده ، از قوه لامسه به اندازه کافى استفاده نماییم.

ـ براى مرد ریش قرار داده تا به پوشاندن صورت محتاج نباشد و نیز از زن بازشناخته گردد.

ـ به مو و ناخن هاى تن انسان روح نداده تا چیدن و بریدن آن ها دردآور و ناراحت کننده نباشد.

ـ قلب, صنوبرى شکل آفریده شده است تا هنگام آویختگى، نوک باریکش وارد ریه شده وازنسیم آن خنک گردد ونیزمغز سر از حرارت آن آسیب نبیند.

ـ ریه را در دوقسمت آفریده تا قلب میان فشارهاى آن دو ( هنگام باز و بسته شدن ) داخل شده و هوا بگیرد.

ـ کلیه ها مانند لوبیا ساخته شده اند، براى این که( منى) از کلیه ها قطره قطره به سمت مثانه مى چکد. اگر کلیه ها کروى ویابه شکل چهار گوش بودند، قطرات منى که همواره درحال انبساط وانقباضند، به یکدیگر برخورد کرده و در نتیجه هنگام خروج، موجب التذاذ نمى شود.

ـ این که کاسه زانوها به سمت جلو قرار گرفته، به این جهت است که انسان رو به جلوحرکت مى کند. سنگینى بدن انسان رو به جلواست. وقتى زانوها به عقب خم شوند، تعادل انسان حفظ شده ، راه رفتن و حرکات انسان ناموزون و لرزان نمى شود.

ـ این که کف پاها را گود و قوسى مانند، خلق کرده به این جهت است که تمام کف پاها با زمین تماس پیدا نکند. زیرااگر تمام کف پاها به زمین تماس پیدا کند، پا، چشم و اعصاب صدمه مى بینند.

طبیب که تاکنون سکوت کرده و به سخنان امام گوش مى داد، با عجب پرسید:

ـ این ها را از کجا مى دانى؟!

ـ از پدرانم فراگرفته ام؛ پدرانم ازرسول خد(صلّی الله علیه وآله) آموخته اند؛ رسول خد(صلّی الله علیه وآله) ازجبرئیل و جبرئیل از خداوند متعال فرا گرفته است.

طبیب هندى که چنین شخصیت علمى را در عمرش ندیده بود، به فکر فرو رفت. آنگاه در حالى که محو تماشاى سیماى امام بود، چنین لب به سخن گشود:

ـ تصدیق مى کنم و شهادت مى دهم که جز خداى یگانه ، خدایى نیست و محمد (صلّی الله علیه وآله) فرستاده اوست. به خدا سوگند، تاکنون کسى را در طب، عالم تر از تو ندیده ام.

منابع:

داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ آیت الله محمد محمدی اشتهاردی

چهل داستان و چهل حدیث از امام جعفر صادق(علیه السلام)/ عبدالله صالحی

داستان صاحبدلان / آیت الله محمد محمدی اشتهاردی

داستان عارفان / کاظم مقدم

قضاوت های امیر المؤمنین علی (علیه السلام) / محمد تقی تستری

داستان دوستان / آیت الله محمد محمدی اشتهاردی

قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری

نماز خوبان / علی احمد پور ترکمانی

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید